eitaa logo
حالا چی بخوانیم؟
26 دنبال‌کننده
51 عکس
3 ویدیو
1 فایل
کتاب‌خانه‌ی کوچک من 📚 من اینجا هستم: @zahratafreshii
مشاهده در ایتا
دانلود
چند پروفسور و استاد دانشگاه پیروپاتال از کشور کره‌ی شمالی نشسته بودند روبرویشان... این‌ها چیزی می‌خواستند و آن‌ها نمی‌پذیرفتند. عوضش، آنها هم چیزی می‌خواستند و این‌ها نمی‌پذیرفتند. خلاصه‌اش اینکه جلسه قفل شده بود. در لحظه، حاج حسن چیزی به ذهنش رسیده بود: «اصلاً بیایید با هم مسابقه فوتبال بدیم. هر کسی بُرد، حرف اون قبوله!» مترجم با شک و شمرده شمرده ترجمه‌اش کرده بود. پروفسورها به هم نگاه کرده بودند.«قبوله!» فردا که رفته بودند سر قرار و دیده بودند آن پروفسورهای فسیل، تیم فوتبال حرفه‌ای شهرشان را به جای خودشان فرستاده‌اند توی زمین، ترس برشان داشته بود. جز خود حاج حسن که فوتبالش حرفه‌ای بود، بقیه فوتبال بلد نبودند. در حد بازی‌های دوستانه روزهای سیزده‌به‌در با جوان‌های فامیل! داور سوت شروع بازی را که زده بود، جنگ شروع شده بود و بچه‌های حسن مقدم شده بودند بچه‌های خط مقدم. باختن یعنی به خطر افتادن حیثیت ایران. رگ غیرت ایرانی‌شان گل کرده بود و به خاطر حرف حاج حسن هم که شده بهترین بازی عمرشان را کرده بودند؛ وگرنه هیچ طوری نمی‌شد آن تیم حرفه‌ای را توی زمین خودشان بُرد. وقتی برمی‌گشتند ایران، نه تنها به قول دیپلمات‌ها، به همه اهداف از پیش تعیین شده سفر رسیده بودند، بلکه توی یک زمین با چمن استاندارد یک فوتبال جانانه هم بازی و مواضع دشمن را گلباران کرده بودند. کیا این کتاب را چند بار خواندند؟😅 @chiiibekhoonim
کتاب «مردی با آرزوهای دوربرد» زندگی‌نامه‌ی کوتاهی از مردی است که هدفش موفقیت خودش نبود. حتی هدفش سربلندی سپاه و نیروهای مسلح هم نبود. صاف و پوست‌کنده، او می‌خواست اسلام ابرقدرت شود. می‌خواست دشمنان قسم خورده‌ی اسلام جرئت نکنند به مسلمانان نگاه چپ بیندازند. می‌خواست اسرائیل نابود شود و .... و برای رسیدن به این آرزو، روز و شب تلاش می‌کرد. آرزوهایی که شاید به نظر خیلی‌ها نیاز آن موقع کشور نبود اما امروز دل رزمندگان مقاومت را در تمام جهان به پیروزی نهایی امیدوار کرده است. این کتاب زندگی‌نامه‌ی مردی است که به قول نویسنده بُرد آرزوهایش از بُرد موشک‌هایی که می‌ساخت هم بیشتر بود!!! @chiiibekhoonim
یک قسمت کوچک دیگر از کتاب را با هم بخوانیم؟ عمو می‌گفت اگر همراه پسرهایش برود فرانسه و درسش را بخواند، آدم بزرگی می‌شود. می‌گفت قول می‌دهد حسن دانشمند برجسته می‌شود اگر برود. می‌گفت حیف این استعداد است که زیر دست و پای این تغییر و تحولات و ناپایداری‌ها بماند و هدر شود. پذیرشش را هم گرفته بود. مانده بود یک بلیط هواپیما و یک مهمانی خداحافظی. مادر فقط یک بار بهش گفته بود که «اگر آقا روح الله بیاد، به کمک جوون‌هایی مثل تو باید کاری بکنه» ... و حسن مانده بود. @chiiibekhoonim