.
من هیچ وقت خط خوبی نداشتم؛ اما بعضی وقتها کلمات آنقدر دلفریبند که مجبورم خودکار بردارم و خرچنگ قورباغه چیزهایی بنویسم. این دو بیت از دفتر اول مثنوی را هم امشب نوشتم. باید این کلمات هوشربا را جدا توی برگه سفیدی مینوشتم و میگذاشتم روی میز کارم. از آن بیتهایی بود که بعد از خواندش حس کردم مولانا زده توی گوشم و دارد مقیاس تازهای بین کودکصفتی و خردورزی برایم تعیین میکند.
□گرسخن خواهی که گویی چون شکر
□صبر کن از حرص و این حلوا مخور
□صبر باشد مشتهای زیرکان
□هست حلوا آرزوی کودکان
چقدر این ابیات جهانشمول هستند و به کار هر آدمی میآیند. میشود وقت انجام هر کاری چند دقیقه مکث کرد و جویا شد که بالاخره قصد حلوا داری یا شکر؟ شبیه بچهها میروی سمت آن هدف کوتاهمدتِ بیارزش یا میخواهی سرصبر و پلهپله انتظار فرآوری دانههای شکر را بکشی؟ درباره معنای صبر بین صفحات لُبّ لُباب هم گشتم. در تعریف صبر نوشته بود، صبر کیمیاست و به برکتش وجود آدمی به زرخالص بدل شود.
#صبر
@chiiiiimeh
.
چیمه🌙
. 🎬Get out از هر نظر درجه یک بود.👌 #پیشنهاد_فیلم @chiiiiimeh .
.
باعرض معذرت 😅
باز هم تاکید میکنم محشر بود.
.
.
این چند وقتی که گذشت، یا توی آسمان سیر کردم یا لابهلای کتابهای نجوم گموگور شده بودم. در حال نوشتن رمان نوجوانی هستم که توی یک سفینه فضایی و چند تا سیارکِ سرگردان اتفاق میافتد. اولش خیال کردم با جستجو توی گوگل و دیدن فیلم و مستند از پس ستینگ داستانی برمیآیم؛ اما وقتی چند فصل را جلو بردم دیدم نه انگار دستم زیادی خالی است و نمیتوانم چیز دندانگیری بنویسم.
رفتم و خانه نجومِ قم اسم نوشتم. نشستم پای درس استادی تا مفصل همه چیز را برایم بگوید. تا قبل از اینکه استاد بایستد توی کلاس و از رازها و قصهها و افسانههای آسمان بگوید، با کهکشانها بیگانه بودم. چند جلسهای که رفتم و چند کتابی که خواندم تازه فهمیدم چقدر به آن بالا بالاها تعلق خاطر دارم و چه جهان هیجانانگیز و غریبی را از دست داده بودم. دیروز استاد داستان ماه را گفت و من تندتند جزوه برداشتم.
گفت که پوستهی سطح ماه همجنس پوسته کره زمین است. یکی از همکلاسیهایم دختر نوجوان نابغهای است که هر کتاب نجومی استاد معرفی میکند، پیشپیش خوانده و ته همه چیز را درآورده. پرسید ماه چطور به وجود آمده؟! استاد گفت یکی از احتمالات این است که میلیونها سال قبل سیارهای به زمین برخورد کرده و در اثر همان برخورد تکهای از زمین جدا شده. بعدها آن تکه شروع به چرخیدن حول محور زمین کرده و حالا قمرِ آسمان ما شده.
امروز توی مهمانی هنوز حرفهای استاد نجوم توی سرم بود و مست قصههای آسمان بودم. وقتی مهمانها یکییکی آمدند و عید سادات را بهم تبریک گفتند، حس کردم من و تمام آدمهایی که عشق مولا را نوشیدهایم، همان تکههای کنده شده از سیاره اصلی هستیم. پوستههای مشابهی که توی مدارهای دورش میچرخیم. امشب دعای من فقط این است که خودم و اولادم تا ابدالدهر جزو قمرهای حضرت ابوتراب بمانیم.
#ابوتراب
@chiiiiimeh
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
این فیلم، شبیهسازی برخورد پیش سیاره زمین با سیاره دیگری است، که در نتیجه آن ماه تشکیل شده است.
.
.
پسرم یک ماه قبل بهم گفته بود شانزدهم تیر ساعت ۶ عصر میثاق طلبگی دارد. از طرف حوزه میخواستند طلبههای سال اولی را سفر یک هفتهای ببرند برای مراسم معارفه. میدانستم روز عید غدیر میرود و خودم را برای نبودنش آماده کرده بودم. هی به خودم میگفتم که خب یک هفتهای میرود و برمیگردد دیگر. سفر قندهار که نرفته زن حسابی.
امروز اما از دنده چپ بلند شدم. دوستهایم صبح آمدند برای صبحانه و عیددیدنی. عصبی بودم و چند بار به کسی یا چیزی الکی گیر دادم. حتی چند بار با اخموتخم بچهها را دعوا کردم که سروصدا نکنید. ظهر خانه برادرهمسرم ناهار دعوت بودیم. پسرم گفت کلی کار دارم. بهش التماس کردم بیاید مهمانی تا آخرین لحظات بتوانم وقتی سر سفره مردانه نشسته ببینمش و خیالم راحت شود یک دل سیر باقالی پلو با گوشت خورده.
ساعت ۴ گفت باید بروم. بهش گفتم بیشتر بمان تا چای و کیک عصرانه؛ اما اسنپ گرفت و رفت. یک تکه از قلب من را هم با خودش کند و برد. وقتی برگشتیم خانه، اتاقش خلوت بود و تاریکتاریک. دلم به اندازه هفت روز و هفت شب نبودنش نگرفته بود. از اینکه سُر خورده بودم توی مرحله جدیدی از زندگی قلبم مچاله شده بود. امروز اولین روزی بود که مادر یک پسر طلبه بودم. کسی که باید برود توی حجره زندگی کند و درس بخواند و مباحثه کند.
از امروز به بعد من فقط هفتهای یک روز حق داشتم ببینمش. هنوز باورم نشده. چند بار چیزی یادم آمد بهش بگویم و میخواستم توی خانه صدایش بزنم؛ اما یکهو یادم آمد نیست. چند باری هم خیالات برم داشت و صدایش پیچید توی سرم. امشب برای اولین بار دلم خواست حافظه مادرانگیام یکجا پاک شود. با چشمان تر برایش پیامک فرستادم که خیلی جایت خالی شده و این شعر را با خودم زمزمه کردم بلکه زودتر خوابم ببرد.
يا فؤادي، أأنتَ جذوة نارٍ
كلما هبّت رياحٌ تشبُّ؟
@chiiiiimeh
.
.
[امروز این جملات را از استادی شنیدم که سالها
خاک مسیر نوشتن را خورده.گفتم شاید برای شما
هم الهامبخش باشد. همه را برایتان نوشتم.👇]
⛳️از هر ۱۰۰۰ نفر علاقهمند به نوشتن فقط یک نفر داستاننویس میشود. مساله انتخاب ماست. اینکه چطور میتوانیم در مقابل زندگی بایستیم و نوشتن را انتخاب کنیم اهمیت دارد.
🌀داستان بیرحم است. بیشتر نویسندهها یکیدو تا کتاب مینویسند و بعد زندگی آنها را میبلعد. شما باید در مقابل زندگی ایستادگی کنید و داستان بنویسید.
🎋داستان اساسا سیروسلوک است. حرکت، کشف، حال خوب، حال بد، شکست، عرقریزان، مجموعهای از حسهای متناقض، اگر تمام این موارد را حین نوشتن تجربه کردید، یعنی شما وارد جهان داستان شدهاید.
🎐کار نویسنده رویاساختن برای مردم است، جهان ساختن برای جامعه. رویاهای نویسنده آنقدر مهم هستند که به حکومت و جامعه هم افق میدهند. خودتان را در حوادث زودگذر و سطحی درگیر نکنید کار شما خیلی مهمتر است. کار نویسنده اندیشیدن به آینده است.
🔮داستان به مثابه فضیلت و معرفت است. نویسنده برای شناختن خودش مینویسد. وقتی خودش را شناخت به جامعه گزارش این شناخت و فهم نو را میدهد.
@chiiiiimeh
.
.
با اعضای حلقه مطالعاتی زناندیشی نشستهایم دور بزرگترین میز کافه بافه تهران. خانمها یکییکی خودشان را معرفی میکنند و چهرههای مجازی را به صورتهای حقیقی تبدیل میکنند. به شوخی میگویم هر کس اسمش را میگوید پروفایل تلگرامش را هم لطفا نشان بدهد تا بفهمیم بالاخره آن گل و آن ضریح و آن کوه بینامونشان متعلق به کیست. غیرمنتظره است اما همه میخندند و پروفایلهایشان را نشان بقیه میدهند.
از جمع پانزده شانزده نفرهای که دور میز نشستهاند، فقط من تندتند توی دفترچهام همه چیز را ثبت میکنم. اسم آدمها را میگذارم روبروی شغلها و مهارتها و علاقمندیهایشان تا پرونده شخصیتهایشان توی سرم تکمیل شود. بعد از اینکه یک دور همه خودشان را معرفی کردند نوبت پذیرایی میشود. من فقط چای سفارش میدهم و یکی دو قاشق از براونی شکلاتی دوستم میچشم. خانم بغل دستی استاد دانشگاه است. بهم میگوید رژیم دارد و چای و باقلوایش را میخورد.
بعد از دو ساعت گپوگفت با اشتراک روایتهای زنانه یخهایمان باز شده و صمیمیتر از لحظه ورودمان به کافه خوشوبش میکنیم. از من میپرسند چرا از اول دیدار در حال نوشتن بیوقفه هستم؟! میگویم دست خودم نیست. عادت دارم. خانمی که انگار مکالمه دوتاییمان را شنیده میگوید نویسندهها همه اینطوری هستند. از آن سر میز خانم جامعهشناسی صدایش را بلندتر میکند که در حال شکار سوژه داستان هستم.
تازه به خودم میآیم که احتمالا نوشتن توی جمع از نظر بقیه عجیب و البته یکی از مظاهر بینزاکتی به شمار میآید. لبخند میزنم و قلپ آخر استکان چای را پایین میدهم. میگویم اینطور نیست. کاری به داستان و سوژه ندارد. من فقط دارم گوش میدهم، مثل همه شما. با نوشتن اسم هر کدام از شما روی برگه تازه صدایتان را میشنوم و تصویرتان توی سرم نقش میبندد.
میپرسند واقعا؟! همیشه همینجوری بودهای؟! به نوک تیز مداد و کاغذ خطدار توی دستم خیره میشوم. میگویم نمیدانم از کی احتمالا از وقتی یاد گرفتم احساساتم را به کلمات بند بزنم. کمی مکث میکنم و باز میگویم اگر ننویسم حس میکنم توی خلا و با آدمهای وهمی در حال معاشرتم. بدون نوشتن نمیتوانم صدای معنادار زندگی را به مغزم برسانم.
#بافه
@chiiiiimeh
.