.
با اعضای حلقه مطالعاتی زناندیشی نشستهایم دور بزرگترین میز کافه بافه تهران. خانمها یکییکی خودشان را معرفی میکنند و چهرههای مجازی را به صورتهای حقیقی تبدیل میکنند. به شوخی میگویم هر کس اسمش را میگوید پروفایل تلگرامش را هم لطفا نشان بدهد تا بفهمیم بالاخره آن گل و آن ضریح و آن کوه بینامونشان متعلق به کیست. غیرمنتظره است اما همه میخندند و پروفایلهایشان را نشان بقیه میدهند.
از جمع پانزده شانزده نفرهای که دور میز نشستهاند، فقط من تندتند توی دفترچهام همه چیز را ثبت میکنم. اسم آدمها را میگذارم روبروی شغلها و مهارتها و علاقمندیهایشان تا پرونده شخصیتهایشان توی سرم تکمیل شود. بعد از اینکه یک دور همه خودشان را معرفی کردند نوبت پذیرایی میشود. من فقط چای سفارش میدهم و یکی دو قاشق از براونی شکلاتی دوستم میچشم. خانم بغل دستی استاد دانشگاه است. بهم میگوید رژیم دارد و چای و باقلوایش را میخورد.
بعد از دو ساعت گپوگفت با اشتراک روایتهای زنانه یخهایمان باز شده و صمیمیتر از لحظه ورودمان به کافه خوشوبش میکنیم. از من میپرسند چرا از اول دیدار در حال نوشتن بیوقفه هستم؟! میگویم دست خودم نیست. عادت دارم. خانمی که انگار مکالمه دوتاییمان را شنیده میگوید نویسندهها همه اینطوری هستند. از آن سر میز خانم جامعهشناسی صدایش را بلندتر میکند که در حال شکار سوژه داستان هستم.
تازه به خودم میآیم که احتمالا نوشتن توی جمع از نظر بقیه عجیب و البته یکی از مظاهر بینزاکتی به شمار میآید. لبخند میزنم و قلپ آخر استکان چای را پایین میدهم. میگویم اینطور نیست. کاری به داستان و سوژه ندارد. من فقط دارم گوش میدهم، مثل همه شما. با نوشتن اسم هر کدام از شما روی برگه تازه صدایتان را میشنوم و تصویرتان توی سرم نقش میبندد.
میپرسند واقعا؟! همیشه همینجوری بودهای؟! به نوک تیز مداد و کاغذ خطدار توی دستم خیره میشوم. میگویم نمیدانم از کی احتمالا از وقتی یاد گرفتم احساساتم را به کلمات بند بزنم. کمی مکث میکنم و باز میگویم اگر ننویسم حس میکنم توی خلا و با آدمهای وهمی در حال معاشرتم. بدون نوشتن نمیتوانم صدای معنادار زندگی را به مغزم برسانم.
#بافه
@chiiiiimeh
.