eitaa logo
چیمه🌙
631 دنبال‌کننده
605 عکس
34 ویدیو
4 فایل
🔹️فاطمه‌سادات موسوی هستم. 🔹️چیمه به زبان لُری یعنی مثل ماه 🎐اینجا هستم muuusavi@ .
مشاهده در ایتا
دانلود
. با اعضای حلقه مطالعاتی زن‌اندیشی نشسته‌ایم دور بزرگترین میز کافه بافه تهران. خانم‌ها یکی‌یکی خودشان را معرفی می‌کنند و چهره‌های مجازی را به صورت‌های حقیقی تبدیل می‌کنند. به شوخی می‌گویم هر کس اسمش را می‌گوید پروفایل تلگرامش را هم لطفا نشان بدهد تا بفهمیم بالاخره آن گل و آن ضریح و آن کوه بی‌نام‌ونشان متعلق به کیست. غیرمنتظره است اما همه می‌خندند و پروفایل‌هایشان را نشان بقیه می‌دهند. از جمع پانزده شانزده نفره‌ای که دور میز نشسته‌اند، فقط من تندتند توی دفترچه‌ام همه چیز را ثبت می‌کنم. اسم‌ آدم‌ها را می‌گذارم روبروی شغل‌ها و مهارت‌ها و علاقمندی‌هایشان تا پرونده شخصیت‌هایشان توی سرم تکمیل شود. بعد از اینکه یک دور همه خودشان را معرفی کردند نوبت پذیرایی می‌شود. من فقط چای سفارش می‌دهم و یکی دو قاشق از براونی شکلاتی دوستم می‌چشم. خانم بغل دستی‌‌ استاد دانشگاه است. بهم می‌گوید رژیم دارد و چای و باقلوایش را می‌خورد. بعد از دو ساعت گپ‌وگفت با اشتراک روایت‌های زنانه یخ‌هایمان باز شده و صمیمی‌تر از لحظه ورودمان به کافه خوش‌وبش می‌کنیم. از من می‌پرسند چرا از اول دیدار در حال نوشتن بی‌وقفه هستم؟! می‌گویم دست خودم نیست.‌ عادت دارم. خانمی که انگار مکالمه دوتایی‌مان را شنیده می‌گوید نویسنده‌ها همه این‌طوری هستند. از آن سر میز خانم جامعه‌شناسی صدایش را بلندتر می‌کند که در حال شکار سوژه داستان هستم. تازه به خودم می‌آیم که احتمالا نوشتن توی جمع از نظر بقیه عجیب و البته یکی از مظاهر بی‌نزاکتی به شمار می‌آید. لبخند می‌زنم و قلپ آخر استکان چای را پایین می‌دهم. می‌گویم این‌طور نیست. کاری به داستان و سوژه ندارد. من فقط دارم گوش می‌دهم، مثل همه شما. با نوشتن اسم هر کدام از شما روی برگه تازه صدایتان را می‌شنوم‌ و تصویرتان توی سرم نقش می‌بندد. می‌پرسند واقعا؟! همیشه همینجوری بوده‌ای؟! به نوک تیز مداد و کاغذ خط‌دار توی دستم خیره می‌شوم. می‌گویم نمی‌دانم از کی احتمالا از وقتی یاد گرفتم احساساتم را به کلمات بند بزنم. کمی مکث می‌کنم و باز می‌گویم اگر ننویسم حس می‌کنم توی خلا و با آدم‌های وهمی در حال معاشرتم. بدون نوشتن نمی‌توانم صدای معنادار زندگی را به مغزم برسانم. @chiiiiimeh .
. امروز با این تلسکوپ خفن که روی پشت‌بام خانه نجوم قرار گرفته چند تا ستاره و سیاره زهره را رصد کردیم‌. این‌قددددر کیف داد که نگم. من دیگه اون آدم سابق نمی‌شم ولی. تو آسمون گشتن خیلی هیجان‌انگیزه واقعا. خدایا این درسته که من سر پیری باید بفهمم این‌قدر نجوم دوست دارم؟!😅 @chiiiimeh .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. این طرح گرافیکی مربوط به انفجار ستاره‌هاست که به آن ابرنواختر می‌گویند. ابرنواختر کی رخ می‌دهد؟ وقتی هم‌جوشی هسته‌ای در هسته ستاره متوقف می‌شود و ستاره چاره‌ای ندارد جز اینکه در اثر نیروی گرانش فرو بریزد. ستاره‌ها در پایان عمر خودشان یا تبدیل به یک ستاره نوترونی می‌شوند یا سیاهچاله باقی می‌مانند. @chiiiiimeh .
. پیام دادم به هدیه‌دهنده عزیز که هیچ چیزی نمی‌تونست اندازه مهمان‌گاه توی این لحظه در آستانه محرم این‌قدر خوشحالم کنه‌. الحمدلله بابت رزقی که به سراغ آمدنی هستش و هر سال در خونه رو می‌زنه. @chiiiiimeh .
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
♣️ 🖤 در آستانه محرم الحرام کتابی با روایت واقعه کربلا از انتشارات شهید کاظمی، منتشر می شود در خیمه‌ی ماهتابی نیز نویسنده سراغ راوی رفته و با زبان لطیفی که مناسب کودکان و نوجوانان است به روایت واقعه کربلا می‌پردازد. 📘 یازده فصل دارد که اولین فصل آن خیمه‌ای که متعلق به حضرت زینب(س) است را معرفی کرده و در ده فصل بعدی هرکدام یکی از روزهای دهه اول محرم سال ۶۱ را روایت می‌کند. 📖 خیمه ماهتابی ✍🏻 به قلم: فاطمه سادات موسوی 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc
. وقت‌هایی که اختلاف یا سوءتفاهمی پیش می‌آید من عضو گروه آدم‌های کینه‌شتری می‌شوم. اولِ اولش صبر می‌کنم و به روی خودم نمی‌آورم. چند باری هم ناراحتی‌ها را زیرسیبیلی رد می‌کنم اما امان از وقتی کارد به استخوانم برسد. پارسال که از دست آدمی به حداعلای انزجار رسیده بودم، استادم برای آرام‌کردنم ویس فرستاد و از شهید بهشتی گفت که چقدر رواداری را خوب بلد بوده و چه توانایی‌هایی داشته. یادم مانده که آن روز آرام شدم ولی من کجا و شهید بهشتی کجا. توی همین یک ماه اخیر با سه گروه از دوستانم به مشکل برخوردم، یک سوء‌تفاهم، یک بحث سیاسی و یک توقع نابه‌جا. دعوا نکردم. داد و بیداد و مرافعه هم نداشتیم. با اینکه می‌توانستم از خودم دفاع کنم اما عذرخواهی کردم تا همه چیز سریع‌تر تمام شود. توی گروه مجازی دوستانه ظاهرا مشکل حل شد. روابط بین بقیه از سر گرفته شد و پیام‌ها مثل قبل ردوبدل می‌شود. شاید برای بقیه به ظاهر اتفاق خاصی نیفتاده باشد چون ارتباط دوستانه زیاد عمیقی هم نداشتیم، اما با اینکه چند روز گذشته احساس شکنندگی می‌کنم. زمان لازم دارد برای بررسی ضعف‌ها و کاستی‌هایم و البته یادگرفتن از تجربیاتی که از سر گذراندم. عصر روضه رفتم و خواستم برای زنگارهای نشسته روی قلبم کاری بکنند و نگذارند توی صف کینه‌شتری‌ها باقی بمانم. با اینکه هنوز آرام نگرفته‌ام، دارم سوگنامه‌ای می‌خوانم و بين کلمات آغشته به غم عاشق و معشوقی غرق شده‌ام. «ادراک یک اندوه» کتابی است درباره دو نفر که دیر به هم‌ رسیدند و زود دچار رنج فراق شدند. لینک کتاب را برایتان گذاشتم تا خودافشایی‌‌های سی.اس‌.لوئیس نویسنده کتاب «سرگذشت نارنیا» را بخوانید. https://taaghche.com/book/88144 @chiiiiimeh .
. لحظاتِ پایانی جلسه استاد می‌گوید هفته بعد مثنوی‌خوانی هم‌زمان با شام غریبان است. می‌پرسد هستید یا تعطیل کنیم؟! نظر سنجی می‌کند. اکثریت رای به برگزاری جلسه می‌دهند. تکلیف می‌دهد تا برویم سراغ ابیاتی که مولانا در آن‌ها دلبُردگی را به تصویر کشیده باشد. بعد بیت هزاروهفتصدوپنجاهم را می‌خواند و شرح می‌دهد. صدایش خش برمی‌دارد و با یک «صلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِالله» لینک گوگل‌میت را ترک می‌کند. هر ستاره‌ش خونبهای صد هلال خون عالم ریختن او را حلال ما بها و خونبها را یافتیم جانب جان باختن بشتافتیم ای حیات عاشقان در مردگی دل نیابی جز که در دل‌بُردگی @chiiiiimeh .
. دیرتر از هر روز می‌رسم حسینیه؛ اما شانسم گفته روضه‌خوان هنوز نیامده. فاتحانه می‌روم و روی تنها صندلی خالی می‌نشینم. وقتی جاگیر می‌شوم، دختر سه‌چهارساله‌ای که روسری‌اش را لبنانی بسته با لیوان آب می‌آید کنار خانم بغل‌دستی‌ام. غر می‌زند و من تازه می‌فهمم روی صندلی دختر نشسته‌ام. می‌خواهم بلند شوم؛ اما کمرم تیر می‌کشد. تاب دوسه ساعت روی زمین نشستن آن هم بعد از چند ساعت برگزاری کلاس و کارگاه را ندارم. کیفم را می‌گذارم روی دسته صندلی و نقش زن غریبه‌ی بدجنسی را بازی می‌کنم. چند دقیقه‌ای که می‌گذرد، عذاب وجدان می‌گیرم‌. سعی می‌کنم زن خیلی بدجنسی هم نباشم. دختر چپ‌چپ نگاهم می‌کند. لپش را می‌گیرم و نازش می‌کنم. از توی کیفم شکلات درمی‌آورم و می‌گذارم کف دستش. تلاش‌های بی‌ثمرم یک طرف، اخم‌‌وتخمی که می‌کند و «هیس زشته!» مادرش یک طرف. روضه‌خوان از راه می‌رسد و چراغ‌های حسینیه خاموش می‌شوند. اولین شعری که توی گوشم می‌پیچد درباره عمه و برادرزاده‌ی دل‌رنجیده است. حضرت زینب بابت اتفاقاتی که رقیه توی کربلا از سر گذرانده‌، دلداریش می‌دهد و تسلای‌خاطر زن‌ها و کودکان می‌شود. چادرم را می‌اندازم روی صورتم و آماده اشک‌ریختن می‌شوم. دخترِ روسری لبنانی با صدای بلندتری از مادرش می‌خواهد جای من روی صندلی بنشیند. بیشتر از این نمی‌توانم نقش زن بدجنس غریبه را بازی کنم. کیفم را برمی‌دارم و می‌روم روی پله‌های بیرون حسینیه کنار کفش‌های جفت شده می‌نشینم. با اینکه صدای روضه‌خوان را از دور می‌شنوم ولی می‌توانم یک دل سیر اشک بریزم. روضه که تمام می‌شود، سینی چای و کیک را می‌‌گیرند جلویم. دختر روسری لبنانی دارد از بین گلسرهای نذری یکی را برمی‌دارد و با خنده به مادرش نشان می‌دهد. @chiiiiimeh .
Pish-Raftan.pdf
9.72M
📕داستان کوتاه «پیش رفتن»؛ جهت ارائۀ بخش بندی آن توسط خانم «فاطمه‌سادات موسوی» 🔗 لینک اسکای روم (ویژه‌ی اعضای محترم مجازی برای شرکت در جلسه): https://www.skyroom.online/ch/shahrestanadab/dastan