eitaa logo
چیمه🌙
639 دنبال‌کننده
541 عکس
27 ویدیو
3 فایل
🔹️فاطمه‌سادات موسوی هستم. 🔹️چیمه به زبان لُری یعنی مثل ماه 🎐اینجا هستم muuusavi@ .
مشاهده در ایتا
دانلود
. چیزی که می‌خواهم بنویسم مرور کتاب «روزها در راه» مسکوب نیست. می‌خواهم مطلب کوتاهی درباره پرانتزهای این کتاب بنویسم. باید یک‌روز بنشینم و مفصل درباره جهان‌های کوچکی که بین دو قوس محصور شده‌‌اند، جاهایی که مسکوب خواسته توضیح بیشتری بدهد یا رفع ابهام کند یا از درک شخصی‌تری پرده بردارد‌، بنویسم. شبیه آن‌جایی که می‌خواهد درباره تعبیر «حسیاتم» توضیح بدهد که چرا از کلمه احساسات استفاده نمی‌کند. دست مخاطب را می‌گیرد و چند لایه به درونش نزدیکتر می‌برد. از وقتی این جملات را خوانده‌ام، دلم خواسته من هم از کلمه احساسات استفاده نکنم‌، مسکوب این‌طور توی پرانتز درباره‌ ناکافی بودنش توضیح می‌دهد: «چقدر احساسات کلمه مزخرفی است. آن خصوصیات جسمانی و دردناک «حس» آن که مثل کارد در بازو و آتش در رگ است آن سرکشی نفس اماره که مثل مار زخمی به خود می‌پیچد در این کلمه ناپدید است. آن خشم و خواستن و نتوانستن و سربه دیوار کوفتن. وقتی می‌گویند احساسات‌‌‌‌، آدم یاد چیز بی‌شکل و بی‌خاصیتی می‌افتد که در فضای پرتی سرگردان است‌.» @chiiiiimeh .
. همسایه روبرویی دیشب قرآن و آینه آوردند و پشت پنجره طبقه دوم گذاشتند. عیالوارند و صدای خوشحالی و شادمانی‌شان کوچه را برداشته بود. دست و سوت و جیغ و روشن کردن تمام لامپ‌ها. عروسی داشتند انگار. خیلی وقت بود مشغول بنایی و بازسازی بودند. چند بار پولشان ته کشید و کار خوابید و باز از نو شروع کردند. پارسال همین موقع‌ها بود بنایی خانه خودمان بعد از یک‌سال‌وچند ماه تمام شد. حس زن همسایه را بیشتر از هر کسی می‌دانم، یقین همان ترکیب سبکی و زنده‌تر شدن و گشایش بعد از سختی‌‌هاست. هرچند علاقه‌ای به روابط همسایه‌ای ندارم، اما ازاینکه قرار است وقتی پنجره آشپزخانه را باز کنم، صدای زندگی توی خانه ما هم بپیچد، خوشحالم. محله، زیادی آرام و سوت‌‌وکور شده بود. بچه‌های کوچه‌مان بزرگ شدند، یا رفتن دانشگاه یا ازدواج کردند و پدر مادرها تنهاتر شدند. کاش قبل از اینکه جوانه‌ها و برگ‌های ریزریز درخت بین خانه ما و آن‌ها سبز پررنگ شوند، اثاث بکشند. پارسال وقتی از اثاث‌بردن و شستن و پهن‌کردن خسته می‌شدم با نگاه‌کردن به سبزشدن ساقه‌های لخت خستگی در می‌کردم. شاید وقتی ‌آمدند کیک و شیرینی خانگی بردم و بیشتر با هم آشنا شدیم. بهار آدم‌ها را سخاوتمند هم می‌کند. دست‌هایم باید شکوفه بزنند. آدم می‌تواند کسی را بی‌اندازه دوست داشته باشد، اما کنارش نباشد. @chiiiiimeh .
. باید یکسال هيچ درآمدی نداشته باشید تا متوجه شوید وقتی دیروز با پیام واریز پانصدهزار تومانی بیدار شدم چه احساسی داشتم. این چندوقت هر چه کتاب خریدم یا پولش را از خرجی خانه دزدکی برداشته بودم یا کادوی مامان و بابا برای تولد و عیدی‌ و مناسبت‌های مختلف بود. شرم نمی‌کنم درباره پول حرف بزنم. نمی‌فهمم آدم‌ها وقتی خیلی فرهنگی‌تر و فرهیخته‌تر می‌شوند چرا از پول مثل جذام یاد می‌کنند. کسی که درباره‌اش حرف بزند هم جذامی می‌شود و سعی می‌کنند از بقیه دور نگه‌ش دارند. پول‌هایی که برایم عزیز و خاص هستند را تبدیل به احسن می‌کنم. یادم هست اولین مسابقه‌ داستانی که شرکت کردم جایزه‌ نفر سوم پنج میلیون تومان بود. وقتی واریز کردند رفتم انقلاب همان پاساژ کتاب دست دوم. تمام سری مجله‌های همشهری داستان که بیشتر از صد جلد بودند و چند تا کتاب دیگر را خریدم. تاکسی گرفتم. پلاستیک‌ها را بغل کردم و چیدم کنارم عقب ماشین. این پانصد هزار تومان هم حاصل نوشتن چیزی بود که دوست داشتم، اولین عکس‌نوشتم. انتخاب کردم عکس نوشتی بنویسم در همان فرمی که دوست دارم. نوشتن درباره پرچم سه رنگ ایران که دست یک کوهنورد به نام «عظیم قیچی‌ساز» است. مردی که تمام قله‌های بالای هشت هزار متر را بدون کپسول اکسیژن فتح کرده. مطلب برای مجله‌ای است که به زودی منتشر خواهد شد. همان صبح زود که پیام واریز بانک را دیدم، رفتم سراغ سبد کتاب‌های تلنبار شده ایران کتاب و ثبت سفارش کردم. صدهزار تومان هم از باقی مانده پولی که داشتم اضافه کردم و توانستم پنج کتاب جدید بخرم. @chiiiiimeh .
. بین قفسه‌های شعر پیداش کردم. دوست شدیم و برایم چند بیت شعر خواند. کتابدار بهم گفت سالی هشتاد تا کتاب امانت می‌گیرد. @chiiiiimeh .
. امشب اینستاگرام @chiiiiimeh
. این پست مخاطب خاص دارد. چند تا دختر نوجوان‌ کتابخوان آمده‌اند اینجا و عضو چیمه شده‌اند. هیچ‌کدام را نمی‌شناسم اما با خودم گفتم بد نیست بهشان خوش‌آمد بگویم و قربان صدقه بروم و اینکه خیلی باحالید و فدایی دارید بچه‌ها! یکیشان پیام داد: «چیمه رو رند کردمممم.» پرسیدم‌‌: «به جا نیوردم.» نوشت: «عیدی بدهههه به نیت پونصد کانالت پونصد. مام اینجاییم، دوست داشتی و حوصله، خوشحال می‌شم بیای🕶☁ @ooyeman» کلی خندیدم. ببخشید که شاید اینجا برای شما حوصله سربر باشد. بوسه‌ها و بغل ازطرف کسی که با وجود شما به زندگی امیدوار می‌شود و تصمیم می‌گیرد پیرزن غرغرویی نباشد. پای پست‌های چیمه امضای زنی است که می‌نویسد تا از فیک و ادایی بودن فرار کند. شب قدر امسال آرزو کرد همیشه یک خنگولِ مهربان باشد که زرنگ‌بازی بلد نباشد. دلش می‌خواهد انگشت‌هاش دلِ آدمی را خنج نکشد و تنها کاری که دوست دارد خفه کردن خودش با خواندن و نوشتن است. @chiiiiimeh .
. آقای پیک، جعبه‌ی گل‌ و چفیه متبرک و کارت دعوت را شب عید فطر برایم آوردند. این گلبرگ‌های یاسی رنگی که توی عکس می‌بینید را برای شاعرانه‌ترشدن بین پاکت نامه و جعبه پرپر کردم. عید فطر با کارت دعوتی که اسم «فاطمه‌سادات موسوی» داشت رفتم دیدار. کارتم را نشان نگهبان‌ها دادم و بهم اجازه ورود دادند. نیمه ماه رمضان منتظر بودم، اما دوهفته دیرتر اتفاق افتاد. راوی نبودم. زنی بودم که می‌تواند تا دلش می‌خواهد نگاه کند، بی‌آنکه چیزی بنویسد. اگر موظف به نوشتن بودم، چطور از قشنگی آن دیوارنوشت سبزرنگ «الحمدلله علی ماهدانا» می‌نوشتم؟! یا آن صدای گرم و پرمهری که توی واقعیت با صدایی که از تلویزیون می‌شنیدم زمین تا آسمان فرق داشت؟! «انت عیدي! سأظل انتظرک و إن طال انتظاري» @chiiiiimeh .
. توی ماشین خواب و بیدارم. همین که از روی صندلی گردن می‌کشم ببینم چند کیلومتری قم رسیده‌ام، تبلیغ آجیل سنجابک را می‌بینم. تصویر سنجاب خندانی است با جمله کوتاهی که در تایید فرداعلابودن محصول نوشته شده «اولین آجیل ثبت شده جهانی» هنوز اول جاده‌ام و راه زیادی مانده. به بهشت زهرا و آن سطل‌های سفید پر از گل میخک و گلایل و رز که می‌رسم، دست تکان می‌دهم که: «رفقا! اولین موشک‌ها به سمت هدف، ثبت جهانی شدند.» @chiiiiimeh .
. یکی از زیپ‌های کوله‌پشتی‌ام چند سال است به پارچه‌ داخل جیب گیر کرده. یکبار سعی کردم درستش کنم اما زورم نرسید. وقتی دیدم همان بار اول نمی‌توانم‌، بی‌خیال شدم. همیشه از آن جیب کوله که خیلی هم جادار بود و به‌دردبخور به خاطر زیپ محروم بودم. امروز بعد از زنگ زدن آدمی که یکسال است شب و روز من و دخترم را پر از استرس و ناراحتی کرده‌‌، با خشم شروع کردم به وررفتن با زیپ کوله‌ام. ده ثانیه بعد توانستم آن تکه پارچه گیر کرده را آزاد کنم و جیب کوله را به‌ قول ژاپنی‌ها «آکِرو» کردم. به فضای خالی ایجاد شده آکرو می‌گویند. خشمی که داشتم در یک آن فروکش کرد و جرات کافی برای تصمیمی که خیلی وقت پیش باید می‌گرفتم را پیدا کردم. آکرو معنای پایان دادن چرخه آسیب‌زا و شروع التیام‌بخشی هم می‌دهد. @chiiiiimeh .
. پادکست محبوب این روزهای من هر قسمت را چندین بار گوش دادم. @chiiiiimeh .
. بهش گفتم تعبیر «چرا که» را از توی متن بردار. پرسید چطور؟ توضیح بده چرا؟ گفتم نمی‌دانم. فقط این‌قدر می‌فهمم که حال خوبی بین جملاتی که نوشتی ندارد. قانع نشد و تغییری نداد. من هم اصراری نکردم. دلیل محکم‌تری نداشتم برای همین سکوت کردم. ادبیاتی که من شناخته‌ام، در تقابل با قطعیت آورده‌های مقالاتی است که بتوان بهش استناد کرد. موج است‌. معلوم نیست آدم را کدام طرف می‌برد. کافیست خودم را بهش بسپارم و شاهد هنرنمایی‌اش باشم. هر چه فکر می‌کنم می‌بینم من هیچ دلیلی برای انتخاب کلماتم ندارم. حس می‌کنم یک کلمه کنار کلمه دیگر خوش‌جا نیست. یا کلمه دیگری درست بین جملات چفت شده و می‌گوید من را دریاب. من را ببین. من را بشنو. من را بنویس. همان اندازه که نمی‌توانم کسی را به اصول نوشتن من‌درآوردی خودم مجاب کنم، بهشان ایمان دارم. مدام از خودم می‌پرسم وقتی دوبه‌شکم، صلاحیت یاددادن چیزی به کسی را دارم؟! شاید ادبیات همین فردیت و دوبه‌‌شکی را می‌خواهد تا قدم‌های بعدی را نشان بدهد. آدمی که تکنیک‌ها را از بر باشد اما بی‌توجه به قوانین جسارت کند و چهارچوب‌های عرف را بشکند. همین آگاهی منتقل شده از خواندنی‌ها و نوشتنی‌هاست که مدل مخصوص و لحن نویسنده را می‌‌سازد. اولین کسی که بهم گفت نوشته‌هایت صدای خودت را دارند، لابد همین را حس کرده بود. دارم توی مسیر مه‌آلودی قدم برمی‌دارم و معلوم نیست از کجا سردربیاورم. @chiiiiimeh .