.
ابتدا باید یک مسئله را برایتان توضیح بدهم. و بعدتر چیزی به شما ۳۵۳ عضو کانال شخصیام بگویم تا در جریان قرار بگیرید. من و همسرم و سهتا بچههایمان برای یک سفرتبلیغی آمدهایم بندرلنگه. بندری که در یکی از شهرستانهای استان هرمزگان در کرانه خلیجفارس واقع شده است.
ماه رمضان، همسرم در یکی از حسینیهها و مساجد شهر منبر دارد و ما همراهش هستیم. فیلمها، تصاویر، صوتها و اتفاقاتی که تا یک ماه آینده در این کانال منتشر خواهم کرد، مربوط به سفر خانوادگی ما به این شهر زیبا و منحصربهفرد است.
#رمضان
@chiiiiimeh
.
.
به این نتیجه رسیدهام وقتی اتفاقی میافتد، وقتی حسی از من به حداعلای خودش رسیده، وقتی با آدمهای جدیدی آشنا میشوم، چیزی ننویسم. این تنها چاره است برای وقتی که نخواهم متن سانتیمانتالی بنویسم. آدمِ احساساتی مثل من، آدمی که قلبش زود پروخالی میشود از عشق، نفرت، دوستی و خشم باید یک دوره سکوت کند. به خودش فرصت بدهد. فاصله بگیرد، بعد چیزی که میخواهد را بنویسد.
پارسال نمیتوانستم از یک رندهی صورتی بنویسم که نماد عاشقانههای ماه رمضانی بندرلنگهام بود. امسال اما شد. متن خودبهخود سروشکل گرفت. وادارم کرد بنویسم. برای اولین بار با همسرم راهی تبلیغ شده بودم. همه چیز برایم جدید و گاهی طاقتفرسا بود. توی آن جغرافیا فقط یک آدم تکراری میشناختم. شمارهاش را داشتم و توی گوشی اسمش را هاجر شهابی ذخیره کرده بود. بهش چنگ انداخته بودم.
میتوانستم بهش بگویم چه حسی دارم؟!ازش سوالهای مسخره و تکراری و بدیهی بپرسم و کمک بگیرم. زنگ بزنم و بگویم برایم نخ و سوزن و موچین و رنده آماده کن. جوابم را با حوصله میداد. هر روز میگفت افطار بیا پیش من. امروز چه کارهای؟! همدیگر را ببینیم؟! سحر میای بندر کنگ؟ وقتی برگشتیم قم، یادم رفت رنده را پس بدهم. وقتی خودش آمد قم زیارت، یادم رفت رنده را بهش بدهم.
دیشب پیام داد که فاطمه پارسال ماه رمضان اینجا بودی. آنروزها یادم آمد که توی همین کانال چیمه چیزهایی با #یَمّ مینوشتم. گشتم دنبال یک چیز مشترک بین خودم و هاجر. رنده صورتی را از توی کشوی آشپرخانه برداشتم. ازش عکس گرفتم و برایش پیام گذاشتم که فکر میکنم رنده صورتی را عمدا بهت پس ندادم. بعد شروع کردم به نوشتن متنی که از پارسال جامانده، اما هرکاری میکنم هنوز سانتیمانتال است.
#یَمّ
#رمضان
.