.
دوست دارم شب همه جای شهر را بگردم و توی کوچهپسکوچهها شناور باشم. شبها خنکیِبهار همه جا موج میزند و زندگی جور دیگری عرضه میشود. بندریها قدر شب را میدانند هم خودشان هم نخلها و درختچهها و میدانهایشان. خوشوبشها توی خیابان شکل میگیرد و شبنشینیها توی کافهها.
وقتی میروم برای شبگردی، آدمها توجهم را جلب میکنند و بارقههایِ امید توی صورتشان. شبها شهر شبیه آکواریوم عظیمی میشود که خردهفرهنگهای رسمی، سنتی، بومی و قومی توی آن خودنمایی میکند. شبیه سالن تئاتری شلوغ که آدمها برای دیدن هم توی آن لنگر میاندازند. دیشب که رفتیم نانِرِگاگ و چایکَرَک بخوریم، به کافههای شهر بیشتر از همیشه خیره شدم.
میزوصندلیها را بیرونِ کافهها و روبه خیابان میچینند انگار که منتظر نمایشِ شبانه باشند. چای، قهوه، شیرچای مینوشند و به تماشای خیابان مینشینند. تا سحر کلی حرف برای گفتن دارند و پر از قصهاند. از بعضی کافهها صدای موسیقی بندری میآید. بعضی از کافهها موسیقی جوانپسندتر میگذارند و بعضیها مثل من و همسرم کافههای بیصدا را انتخاب میکنند.
دیشب میلِ وافری به شنیدنِ صدای آدمها و گویشهای متنوعشان داشتم. اشتیاقی که قبلا توی کلمات نادرابراهیمی درباره شب پیدا کرده بودم را حس میکردم. توی کتاب یک عاشقانه آرام جایی گفته بود بگذار شب سخن بگوید که سرشار از گفتن است و تشنه گفتن. میخواستم تمام مردم شهر سخن بگویند و من گوشی بیصدا باشم توی شهری که هیچوقت خواب ندارد.
#یَمّ
#پنجم
@chiiiiimeh
.