.
میگویم: «عییی. موکتش چرا خیسه؟» همسرم میگوید: «بیا تو. لولههاشون خرابه.» توی چهارچوب در میایستم و زیرلبی به خودم فحش میدهم: «میتمرگیدی خونه خودت بهتر نبود؟» پایم را بالا میگیرم. آب از جورابم چکهچکه میریزد روی همان موکت سابیدهشدهی قهوهایرنگ. یک دریاچه آب درست شده که برای رفتن به هرجایی باید پایم را بگذارم تویش و رد بشوم. دلم میخواهد عق بزنم. لرزش خفیفی سرتاپایم را میگیرد.
کل خانه یک هال کوچک چهاردهمتری است که کنجی از آن دوتا کابینت نمادین گذاشتهاند برای آشپزخانه. باید سیتا سحری و سیتا افطاری توی آن بپزم. پسرم چمدانها را از توی ماشین میآورد. لباسهایم را برمیدارم که بروم حمام. میدانم اگر دوش بگیرم و لباسم را عوض کنم حالم بهتر میشود. همین که میروم سمت حمام همسرم میگوید: «آب گرم نداره صبرکن.» زنگ میزند به حاجطاهر. حاج طاهر میگوید آب فلان جا را باز کنید تا برود سمت آبگرمکن بعد بروید حمام.
همسرم شیرفلکه فلانجا را باز میکند و من لباسها را توی حمام جاگیر میکنم. دنبال شامپو و صابون میگردم که یکهو میبینم از سمت سقف هال فوارههای آب داغ میپاشد روی تمام خانه. داد میزنم:«این چیه دیگه؟» آبگرمکن یک مخزن گرد و خِپل است که هم خودش سوراخ است هم لولههای منتهی بهش. میگویم: «نخواستیم بابا ولش کن ببند شیر رو.» میگردم دنبال جای خواب. پسرم میگوید: «حاجطاهر گفت درا رو باز نذارید موش میاد.» دلم میخواهد جیغ بزنم و موهایم را بکشم. زهرا همان لحظه از زیر رختخوابها لاشه سوسک خشکشده پیدا میکند و آلا مارمولکی که میدود تا برود توی آن یکی سوراخ سقف را با دست نشان میدهد.
اگر بچهها تشک پهن کنند و توی هال بخوابند، دیگر جا برای من و همسرم نیست. میپرسم: «جا میشیم اینجا؟» همسرم شبیه شعبدهبازی میایستد و برای آخرین شگفتانه خرگوشی از توی کلاهش درمیآورد: «بالا هم یه اتاق هست.» به پلههای فلزی و کجوکوله وسط هال نگاه میکنم. پلهها توازن ندارند؛ اما برای رسیدن به اتاق چارهای نیست. فاصله هر پله با پله بعدی اندازه ۳تا پله استاندارد است. همین که در اتاق را باز میکنم، سرم میخورد به سقف و کاسه سرم قد یک گردو بالا میآید. اتاق یک تکه جداشده از سقف است که نمیشود توی آن عمودی ایستاد. باید کمرخمکمرخم رفت توی چندوجب جایی که اکسیژن ندارد و خوابید.
شام میخوریم و بعد روی یک تشک پوست پیازی دراز میکشم. ادای آدمهای خواب را درمیآورم. همه که میخوابند، گوشی رو درمیآورم و به فاطمه مظهری پیام میدهم: «کمرم تیر میکشه. تخت نداره، توالت فرنگی نداره، آبگرم نداره. همه جونم به خارش افتاده.» فاطمه دلداری میدهد و مینویسد: «مسکن بخور بخواب. الان به هیچی فکرنکن.» مسکن میخورم و تا صبح خواب میبینم حاجطاهر من را توی یک موکت خیس که پر از موش و سوسک و مارمولک است پیچانده و توی دریا پرت کرده.
#یَمّ
#چهارم
@chiiiiimeh
.