.
به این نتیجه رسیدهام وقتی اتفاقی میافتد، وقتی حسی از من به حداعلای خودش رسیده، وقتی با آدمهای جدیدی آشنا میشوم، چیزی ننویسم. این تنها چاره است برای وقتی که نخواهم متن سانتیمانتالی بنویسم. آدمِ احساساتی مثل من، آدمی که قلبش زود پروخالی میشود از عشق، نفرت، دوستی و خشم باید یک دوره سکوت کند. به خودش فرصت بدهد. فاصله بگیرد، بعد چیزی که میخواهد را بنویسد.
پارسال نمیتوانستم از یک رندهی صورتی بنویسم که نماد عاشقانههای ماه رمضانی بندرلنگهام بود. امسال اما شد. متن خودبهخود سروشکل گرفت. وادارم کرد بنویسم. برای اولین بار با همسرم راهی تبلیغ شده بودم. همه چیز برایم جدید و گاهی طاقتفرسا بود. توی آن جغرافیا فقط یک آدم تکراری میشناختم. شمارهاش را داشتم و توی گوشی اسمش را هاجر شهابی ذخیره کرده بود. بهش چنگ انداخته بودم.
میتوانستم بهش بگویم چه حسی دارم؟!ازش سوالهای مسخره و تکراری و بدیهی بپرسم و کمک بگیرم. زنگ بزنم و بگویم برایم نخ و سوزن و موچین و رنده آماده کن. جوابم را با حوصله میداد. هر روز میگفت افطار بیا پیش من. امروز چه کارهای؟! همدیگر را ببینیم؟! سحر میای بندر کنگ؟ وقتی برگشتیم قم، یادم رفت رنده را پس بدهم. وقتی خودش آمد قم زیارت، یادم رفت رنده را بهش بدهم.
دیشب پیام داد که فاطمه پارسال ماه رمضان اینجا بودی. آنروزها یادم آمد که توی همین کانال چیمه چیزهایی با #یَمّ مینوشتم. گشتم دنبال یک چیز مشترک بین خودم و هاجر. رنده صورتی را از توی کشوی آشپرخانه برداشتم. ازش عکس گرفتم و برایش پیام گذاشتم که فکر میکنم رنده صورتی را عمدا بهت پس ندادم. بعد شروع کردم به نوشتن متنی که از پارسال جامانده، اما هرکاری میکنم هنوز سانتیمانتال است.
#یَمّ
#رمضان
.
.
سال ۸۳ این وقتِ شب، من تازه توی بخش سزارین بیمارستان ولیعصر قم بههوش آمده بودم. یادم میآید پرستارها و دکترها هر وقت میآمدند بالای سرم بهم میگفتند: «همه بلند شدند، جز تو موسوی. بلند شو. راه برو کمپوت بخور پسرت رو ببین چقدر ماهه.» زنهایی که صبح عمل کرده بودند سرپا شده بودند و نوزادها بغلشان بودند. من تنها حرکتی که میتوانستم انجام بدهم، باز نگاهداشتن چند ثانیهای پلکهایم بود. امروز رفتم برای آن پسر قشنگی که ۲۲ اسفند گذاشتند توی بغلم، کیک و گل خریدم و تحویل نگهبانی حوزه دادم. برایش نامه نوشتم و توی گلدان گذاشتم «از قلب تو چیزی نمیخواهم جز تپیدن.» دوست داشتم حداقل روز تولدش خانه باشد، اما خب نبود. قبل از خواب آمدم سراغ طاقچه و کتابهای الکترونیکم که دیدم دارد آن طرف شهر کتاب میخواند. هرقدر از هم دور باشیم، هنوز کتابها و کلمهها بینمان در جریاناند. من پاموک و رمان نوجوان میخوانم. پسرم نادر ابراهیمی و شهید صدر را شروع کرده.
@chiiiiimeh
.
.
هرکه درماندهتر
به دوست نزدیکتر؛
هرکه شکستهتر
به دوستی سزاوارتر!
_کشف الاسرار
@chiiiiimeh
.
.
سالهایی که داستاننویسی ایران در سیطرهی دشوارنویسان بود، زبانگرایان و تکنیکزدگان، نوشتههای گلی ترقی در یک ویژگی مشترک بودند در «سادگی». دهه هفتاد مصاحبهای کرد در ستایش سادگی و عنوانش را گذاشت:
«قصه آب روان است، نه شن زیر زبان»
@chiiiiimeh
.
.
شش ماه از اولین تقلاهایی که برای خواندن و نوشتن داشتی گذشته. حالا میتوانی هرکتابی را باز کنی و بخوانی. یادم نمیرود خون به جگرم کردی و چقدر خنگول بازی درآوردی تا حروف و کلمات را حفظ شدی و از هم تشخیص دادی. این چند خط از صالح علا امروز که رفتیم کتابخانهی محله یادم آمد. وقتی داشتی بلندبلند کاراگاه دلفین زبل را میخواندی من زیرلب خواندم: «در مدرسه به ما الفبا یاد ندادهاند که با آن دکتر و مهندس و مانند اینها شویم. الفبا را یاد دادهاند تا با هم حرف بزنیم و با حرف زدن با هم زلفی گره بزنیم و قربان صدقهی هم برویم!»
@chiiiiimeh
.