eitaa logo
کودک و خانواده
188 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی خانوما میگن چرا شوهر ما تو خونه حرف نمیزنه ولی با دیگران این همه میگه و میخنده.😭 👈چرا واسه ما خرج نمیکنه ولی به دیگران که میرسه این همه دست و دلباز میشه و خیلی مثال های دیگه.😔🙄 یکی از مهمترین دلایلش اینه که:👇👇👇 دیگران همسر شما را همیشه تایید میکنن ولی شما فقط کارت اینه که همسرت رو تخریب کنی!❌ یه خانوم باهوش نمیذاره تو تایید کردن همسرش کسی ازش سبقت بگیره.👌
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش دختران تهرانی به «ون حجاب» بدون ریاکاری.. قابل توجه انهایی که مدعی امر به معروف و نهی از منکر هستند و الفبای این کار بلد نیستند و خانمهای بد حجاب را به لجبازی و مقابل انقلاب و شهدا قرار می‌دهند.
💕💕 به کودکان وعده ندهید و از آنها وعده نگیرید روابط ما باآنها باید براساس اعتماد واطمینان باشد. وقتی برای تأیید گفته خود مجبورید وعده بدهید، یعنی دارید اقرار می‌کنید که «وعده داده نشده‌ ام» اعتبار ندارد.i
⤴️⤴️ قسمت شصت و نهم مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!»صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق. از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!» آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.»صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد. خواهرش می گفت: «کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد.» با این حال یک جا بند نمی شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود. روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبه رو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند. بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن ها محبت کند. آن وقت بچه های صدیقه ببینند و غصه بخورند. عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: «دایی صمد باهات کار دارد.» انگار برای اولین بار بود می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد. قلبم تاپ تاپ می کرد؛ طوری که فکر می کردم الان است که از قفسه سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: «خوبی؟! بچه ها کجا هستند؟!» گفتم: «خوبم. بچه ها خانه خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟!» سرش را بالا گرفت و گفت: «الهی شکر.» دیگر چیزی نگفتم. نمی دانستم چرا خجالت می کشم. احساس گناه می کردم.
👏 صبح روز همراه با نور و برکت علیه السلام باشد
👈 ۵۴۶ 👇 🙏 ۱۴۰۲ 👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک و همه علیهم‌السلام
☑️ شهادت گونه ی شهید حاج عبدالحسین برونسی ▪️گفت «توی دنیا بعد از شهادت فقط یه آرزو دارم؛ اون هم این که تیر بخوره به گلوم». تعجب¬مان را که دید ادامه داد «یه صحنه از روز عاشورا همیشه قلبم رو آتیش می¬زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت ». عملیات والفجر1 مجروح شد. یک تیر توی آخرین حد بردش، خورد به گلوی حاجی. وقتی می-بردندش عقب، از گلویش خون می¬آمد. می¬گفت «آرزوی دیگه¬ای ندارم مگر شهادت». راوی: همرزم شهید 📚کتاب عشق شهدا به حسین(علیه سلام) و روضه های کربلا، ص101.