eitaa logo
کودک و خانواده
190 دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ شمر امروز موشه دایان است!! 🔷اگر امروز حسین ابن علی بود، چه می کرد؟! 🔶 امروز باید در و دیوار این شهر برای شعار تکان می‌خورد! شهید_مطهری طوفان_الاقصی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی مامانا یه عکس میبینن و میخوان از بچه خودشون همونطوری عکس بگیرن😅😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نکته طلایی💛 اگرچه زنها دوست دارند واژه "دوست دارم" را بشنوند... اما باید بدانید وقتی مرد شوخی می‌کند ظرف می‌شوید, نان می‌خرد در واقع می‌گوید دوستت دارم.❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر کسی از مردم اسرائیل دفاع کرد این فیلم رو بهش نشون بدید. 🔺سخنان یکی از مسئولان سابق دولت اسرائیل که بیان میکنه چگونه اسرائیل برای کشتن بچه‌‌های بیگناه فلسطینی برنامه‌ریزی می کند.
میلیمتر به میلیمتر که به اتاق آخر نزدیک میشد، ضربان قلبش تندتر میشد. تا این که رسید به در اتاق. در اتاق بسته بود. دستش ناخودآگاه رفت به طرف در و آن را باز کرد. تا در را باز کرد... دید بهار خانوم با یک چادر گل گلی روی تختش نشسته و ته لبخندی در چهره دارد و به چهره ترسیده و نفس نفس زنان فرحناز چشم دوخته! -سلام. خوبین؟ -سلام عزیز دلم! سلام قربونت برم. -در رو پشت سرتون ببندید لطفا. فرحناز فورا در را بست و در حالی که هنوز نفس نفس میزد و حس میکرد الان سر و کله همه پیدا میشود، رو به طرف بهار خانوم کرد. -نگران نباشین. من از صبح منتظرتون بودم. فرحناز لبخندی زد و گفت: «نمیشد. همه چهار چشمی هوای ما رو داشتند که این طرف نیاییم.» تا این جمله اش تمام شد، بهار خانوم لبخندی زد و مثل دفعه قبل، بغلش را باز کرد. فرحناز هم معطل نکرد و خودش را به تخت رساند و آرام کنار بهار نشست و همدیگر را بغل کردند. فرحناز یک نفس عمیق از بوی عطری که بهار خانوم زده بود را استشمام کرد و دلش خنک شد. تا این که روبروی هم نشستند و شروع به صحبت کردند. -چه خبر عزیزم؟ -خوبم. خدا را شکر. -من خیلی منتظر روز جمعه هستم. -منم همین طور. راستی... بهار دستش را برد زیر بالشتش و همان عروسک کوچکی که اسمش را تابستان گذاشته بود از زیر بالشتش درآورد و رو به طرف فرحناز گرفت و گفت: «اینو بگیر. به دردت میخوره!» فرحناز که متوجه شد که دوباره بهار دارد حرفهای خاص و عجیب میزند، عروسک را گرفت و به طرف صورتش برد. دید بوی بهار میدهد. گفت: «این واسه خودمه!» بهار خندید و جواب داد: «نه! اینو داشته باش. روز جمعه باهات باشه.» -آهان. ینی با این برم شاهچراغ؟ -آره. یادت نره ها! این خیلی مهمه! -باشه. خودت چطوری دخترم؟ -خوبم. وقتی همه اینجا هستن و این آقا روضه میخونه و بچه ها شلوغ میکنن و فیروزه خانم زیر لب با خودش حرف میزنه، خوشحالم. -خوش به حالت! چرا اینقدر تو خاصی؟ چرا اینقدر عزیزی؟ -خدا اینطوری خواسته. -چرا من اینقدر بی قرارم؟ چرا اینقدر این روزا دارم دست و پا میزنم؟ -اینم خدا خواسته! -راستی چرا اون روز گفتی مهرداد رو نمیشناسی؟ مرد خوبیه که! -نمیشناسمش. شوهرته؟ -آره. بیچاره الان زندانه. الهی فدات شم! چیزی ... خبری ... چه میدونم ... یه کلمه که دلمو راحت بکنه و اینقدر نگرانش نباشم، نداری بهم بگی؟ -نه. چیزی نمیدونم. نماز میخونه؟ -نماز؟ آره ... ینی ... چی بگم؟ -اگه نماز میخوند میشناختمش. -آهان! ینی چون نماز نمیخونه ... حتما بهش میگم! وای خدا چرا هیچ وقت بهش نگفتم نماز بخونه؟ -اگه دوسش داشتی باید بهش میگفتی. -دوسش که دارم. بدون اون اصلا نمیتونم. ولی آره. کوتاهی از منم بوده. -یه چیزی بپرسم؟ -جون دلم! -اون خانمه که اون روز باهات بود، امروزم اومده؟ ادامه👇
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اثر تربیتی که همه والدین از آن غفلت کرده اند و دمادم مشغول تورق در فضای مجازی هستند