👈اگه میخوای همسرت #عاشقت😍 باشه
✍ روزی «سه» تا «سه دقیقه» از وقتت رو بهش اختصاص بده!
⏰«سه دقیقه» اول صبح
⏱«سه دقیقه» ظهر تلفنی
🕰 و «سه دقیقه» شب قبل از خواب.
💡 توی این وقتهای «سه دقیقهای»
✍ یادش بنداز که چقدر #دوسش داری
💕 چقدر برات ارزش داره
👌و چقدر قدر کارهایی که برات میکنه رو میدونی...
#مهارت_زندگی #همسرداری #زناشویی #روانشناسی #مشاوره #انگیزشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🪴 این کار را انجام دهید تا در #زمان_ظهور به دنیا #رجعت کنید. 😍
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🔺 #ظهور بسیار نزدیک است
#مهدویت #امام_زمان
#طوفان_الاقصی
🌺 #امام_صادق علیه السلام فرمود:
هر کس در دلش دوستی و محبت ما اهل بیت را احساس کرد برای مادرش زیاد دعا کند.
📘بحارالانوار ، ج ۲۷ ،ص ۱۴۷
#مهارت_زندگی #خوشبختی #موفقیت #حدیث #عترت_شناسی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ واکنش والدین زیرک در مواجهه با خطای پنهان فرزند.
#مهارت_زندگی #فرزندپروری #تربیت #تربیت_فرزند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 #کلیپ_انگیزشی
👏 #هفتههای_علوی
🙏 موضوع: #نابودی_اسرائیل
👌هر هفته یک نکته از جملات کاربردی #نهجالبلاغه
🙏#حجتالاسلام_حسنی
-فرانکو میگی؟ (خندید) آره ... خیلی دوست خوبیه. چطور؟
-هیچی!
-بگو بهار جان! اگه چیزی هست بهم بگو!
-روز جمعه تنها برو!
-آهان. ینی فرانک باهام نباشه. باشه. تنها میرم. بهار جون دارم میترسم. از بس گفتی روز جمعه، میترسم.
-نترس. تو خیلی خانم خوبی هستی. من خیلی دوستت دارم.
تا بهار خانوم این حرف را زد، انگار به چشمانش اجازه دادند که گریه کند. تا به خودش آمد، دید تمام صورتش پر از اشک شده است. بهار پرسید: «یه خانمی رو تو خیابون دیدی که بچه بغلش بود و گریه میکرد؟»
فرحناز خشکش زد. صورتش را تمیز کرد و گفت: «آره. فکر کنم سه چهار روز قبل بود. چطور؟»
-گفت کیفشو زدن و پول نداشت بگرده روستا! درسته؟
-آره آره. بیچاره گوشیش هم تو کیفش بود و حتی نمیتونست به شوهرش زنگ بزنه.
-اونو خدا فرستاده بوده. باورت میشه؟
-راس میگی؟
-کسی که گم شده و کسی که فقیر هست، فرستاده خدا هستن. اگه جلوی راهت سبز بشن و بهشون بی توجهی کنی، خدا هم بهت اهمیت نمیده.
-تو رو قرآن! پس خوب شد که ردش نکردم.
-تو خیلی خوبی. بهش پول دادی برگرده. ناهار دعوتش کردی. به یکی گفتی برسونتش.
-آره. اینا رو که میگی، داره بدنم میلرزه بهارجون!
-اون خانمه برات خیلی دعا کرده.
-میشناسیش؟
-ندیدمش. میدونم که نماز میخونه.
-بهار جون چرا اینقدر نماز مهمه؟ چرا مهرداد رو نمیشناسی چون نماز نمیخونه اما اون خانمو میشناسی چون نماز میخونه؟
-آخه میدونی چیه؟ نماز یاد خداست. اگه کسی یاد خدا نیفته، خدا هم یادش نمیفته!
با این جمله، واقعا بدن فرحناز لرزید. کمی سکوت کرد. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. گفت: «من گاهی نمازم قضا میشه. ولی نمازمو میخونما. ترک نکردم. اما خاک تو سرم. گاهی نمازم قضا میشه.»
-تو که اینقدر خوبی، نباید نمازت قضا بشه...
داشت حرف میزد که یهو سر و صدا آمد و در باز شد. فیروزه خانم بود. بسیار عصبانی! فرحناز تا چشمش به فیروزه خانم خورد، از روی تخت بلند شد و ترسان و لرزان سلام کرد.
فیروزه خانم با داد گفت: «مگه نگفتم کسی حق نداره بیاد اینجا؟ تو به چه حقی اومدی اینجا؟»
بهار که همش ده سالش بود و در آن لحظه ترسیده بود، با ترس گفت: «داد نزن فیروزه خانم ... چیزی نیست ... این خانم خوبیه ... کاریم نداشت...»
فیروزه خانم که سه چهار تا زن دنبالش بودند و آن لحظه داشت چشمش سیاهی میرفت، یکی دو قدم جلوتر آمد و همان طور که حالش بد بود گفت: «بهار مگه نگفتم با اینا حرف نزن! مگه نگفتم...»
ادامه👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما شما هم شبهه معروف "خود فلسطینی ها مقصرند چون زمینهایشان را به یهودی ها فروختند" را شنیده اید!
پاسخ کوتاه اما جامع به این شبهه را از استاد مسعود اسداللهی بشنوید.
#فلسطین #طوفان_الاقصی #غزه #شبهات #جهاد_تبیین #آگاهی_سیاسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی عظم البلاء
آه...😭😭😭
#فلسطین
آیت الله جاودان : برای آزادی مردم غزه ۱۰ هزار "امن یجیب" بخوانید
هرکدام از شما عزیزان ده مرتبه بخونه .
#طوفان_الاقصی #مهدویت #امام_زمان #فلسطین #غزه #آگاهی_سیاسی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۲۶
#امروز👇
🙏 #شنبه #بیستودوم_مهر ۱۴۰۲
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک #فاطمه_زهرا و #اهلبیت_معصومین علیهمالسلام
پسر جوانی از مادرش پرسید: چجوری میتونم همسر لایقی برا خودم پیدا کنم؟؟؟
🔸مادرش پاسخ داد: نگران پیدا کردن همسر
لایق نباش، روی مردی لایق شدن تمرکز کن
تا همسری لایق نصیبت بشه!
✅حکایت خیلی از ماهاست که هنوز آدم
لایقی نشدیم، میخوایم فرزند و همسر
لایقی داشته باشیم...
روش ارتباط موثر با همسر
#مهارت_زندگی #موفقیت #خوشبختی #انگیزشی #ازدواج #همسرداری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 بمب های که به گفته سرباز موجود در فیلم قرار است امشب روی سر مسلمانان غزه بیفتند!
♦️شهید آوینی: «دست ما با قلم سازگارتر است تا با تفنگ، اما آنجا که شیطان و اولیای او با تفنگ بر جهان و جهانیان حاکمیت یافتهاند، ما را چارهای دیگر نیست مگر آنکه تفنگ برداریم و از حق و عدالت و مظلومین دفاع کنیم و اکنون که کار را به کارزار کشاندهاند، چه کسی دلاورتر از یاران کربلایی امام عشق؟»
#آگاهی_سیاسی #جهاد_تبیین #فلسطین #غزه #طوفان_الاقصی
این را گفت و به زمین افتاد! همه اطراف فیروزه خانم را گرفتند. فرحناز رو به بهار رفت و بوسش کرد و دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «نترس عزیزکم! نترس فدات بشم!»
بهار آب دهانش را قورت داد و گفت: «باشه. ولی ... فیروزه خانم ... حالش بده!» این را گفت و صورت مثل ماه و گردش را زیر چادرش برد و شروع به گریه کرد.
فرحناز که متوجه حساس بودن بهار نسبت به فیروزه خانم شد، درِ گوش بهار گفت: «نگران نباش! الان با ماشین خودم میبرمش بیمارستان! تو گریه نکن. من رفتم. کاری نداری؟»
بهار مظلومانه و گریه ناک گفت: «نه. فیروزه خانم حالش بده.» این را گفت و دل فرحناز را بیشتر سوزاند.
فرحناز فورا ماشین را روشن کرد و به کمک فرانک و یکی دو تا از خانم ها فیروزه را برداشت و به بیمارستان رساند. تا پرستار چشمش به فیروزه خانم خورد، گفت: «ای بابا! باز فیروزه خانم؟ صد دفعه گفتم حرص نخور که برات ضرر داره. گوش نداد که نداد!» این را گفت و فورا فیروزه خانم را پذیرش کرد.
وقتی فرحناز و فرانک سوار ماشین بودند، فرحناز رو به فرانک پرسید: «نمیتونستی دو دقیقه بیشتر حواست به فیروزه خانم باشه؟ اصلا چی شد که فهمید من رفتم پیشِ بهار؟»
فرانک گفت: «اصلا یادم نیار که از بس حرص خوردم داشتم تبخال میزدم!»
-وا؟ چرا؟
-صد دور زدم. جوری دیگ رو هم میزدم که داشت سوراخ میشد. یکی از خانما داشت به دوستش میگفت این دختره چشه؟ چرا اینقدر هم میزنه؟ داشتم ضایع میشدم. یهو فیروزه خانم گفت بسه دیگه! چند دور هم دوستت هم بزنه و برید! از من گرفت و میخواس به تو بده که هر چی چشم چرخوند، تو رو ندید! فهمید که در سالن باز هست و مثل قِرقی پرید تو سالن و آبروریزی کرد. چی کار میتونستم بکنم؟ به جای تَشَکُرِته؟
-خُبالا. کجا پیاده میشی؟
-خونمون! میخوای تو هم بیا!
-نه. من باید برم شرکت. امشب تا صبح باید کار کنم. فردا هم سرم شلوغه.
-معلومه داری چیکار میکنی با خودت؟ وسط این همه گرفتاری، مجلس روضه رفتنت و بهاربازیت چی بود؟
-از درک تو خارجه عجیجم!
-اِ ... اونجا که از درک من خارج نبود. آره؟
فرحناز زد زیر خنده. گفت: «فرانک ممنونم ازت. راستی تو نماز میخونی؟»
-همین جا وایسا که میخوام پیاده شم!
-باشه بابا! چرا ترش میکنی حالا؟
-اگه توقف نکنی، در ماشینو میزنم و میپرم پایین!
-وا؟ دیوونه شدی؟ چرا؟!
-هی هر چی هیچی نمیگم، جلوتر میره! اون از مانتو گشاد خریدنم! اون از شال سیاه پوشیدنم! اونم از دیگ هم زدن و یاس فلسفیِ پایِ دیگِ نذریم! حالا هم میگه چرا نماز نمیخونی! فرحناز همین حالا میخوام پیاده شم!
فرحناز که نمیدانست بخندد یا بترسد، مجبور شد توقف کند.
فرانک هم بی خداحافظی، پیاده شد...
و در را محکم بست و رفت...
رفت اما ...
با همان شال سیاه بر سرش رفت...
رفت اما...
اندکی شبیه آدم حسابی ها شده بود و رفت.
ادامه دارد...