این را گفت و به زمین افتاد! همه اطراف فیروزه خانم را گرفتند. فرحناز رو به بهار رفت و بوسش کرد و دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «نترس عزیزکم! نترس فدات بشم!»
بهار آب دهانش را قورت داد و گفت: «باشه. ولی ... فیروزه خانم ... حالش بده!» این را گفت و صورت مثل ماه و گردش را زیر چادرش برد و شروع به گریه کرد.
فرحناز که متوجه حساس بودن بهار نسبت به فیروزه خانم شد، درِ گوش بهار گفت: «نگران نباش! الان با ماشین خودم میبرمش بیمارستان! تو گریه نکن. من رفتم. کاری نداری؟»
بهار مظلومانه و گریه ناک گفت: «نه. فیروزه خانم حالش بده.» این را گفت و دل فرحناز را بیشتر سوزاند.
فرحناز فورا ماشین را روشن کرد و به کمک فرانک و یکی دو تا از خانم ها فیروزه را برداشت و به بیمارستان رساند. تا پرستار چشمش به فیروزه خانم خورد، گفت: «ای بابا! باز فیروزه خانم؟ صد دفعه گفتم حرص نخور که برات ضرر داره. گوش نداد که نداد!» این را گفت و فورا فیروزه خانم را پذیرش کرد.
وقتی فرحناز و فرانک سوار ماشین بودند، فرحناز رو به فرانک پرسید: «نمیتونستی دو دقیقه بیشتر حواست به فیروزه خانم باشه؟ اصلا چی شد که فهمید من رفتم پیشِ بهار؟»
فرانک گفت: «اصلا یادم نیار که از بس حرص خوردم داشتم تبخال میزدم!»
-وا؟ چرا؟
-صد دور زدم. جوری دیگ رو هم میزدم که داشت سوراخ میشد. یکی از خانما داشت به دوستش میگفت این دختره چشه؟ چرا اینقدر هم میزنه؟ داشتم ضایع میشدم. یهو فیروزه خانم گفت بسه دیگه! چند دور هم دوستت هم بزنه و برید! از من گرفت و میخواس به تو بده که هر چی چشم چرخوند، تو رو ندید! فهمید که در سالن باز هست و مثل قِرقی پرید تو سالن و آبروریزی کرد. چی کار میتونستم بکنم؟ به جای تَشَکُرِته؟
-خُبالا. کجا پیاده میشی؟
-خونمون! میخوای تو هم بیا!
-نه. من باید برم شرکت. امشب تا صبح باید کار کنم. فردا هم سرم شلوغه.
-معلومه داری چیکار میکنی با خودت؟ وسط این همه گرفتاری، مجلس روضه رفتنت و بهاربازیت چی بود؟
-از درک تو خارجه عجیجم!
-اِ ... اونجا که از درک من خارج نبود. آره؟
فرحناز زد زیر خنده. گفت: «فرانک ممنونم ازت. راستی تو نماز میخونی؟»
-همین جا وایسا که میخوام پیاده شم!
-باشه بابا! چرا ترش میکنی حالا؟
-اگه توقف نکنی، در ماشینو میزنم و میپرم پایین!
-وا؟ دیوونه شدی؟ چرا؟!
-هی هر چی هیچی نمیگم، جلوتر میره! اون از مانتو گشاد خریدنم! اون از شال سیاه پوشیدنم! اونم از دیگ هم زدن و یاس فلسفیِ پایِ دیگِ نذریم! حالا هم میگه چرا نماز نمیخونی! فرحناز همین حالا میخوام پیاده شم!
فرحناز که نمیدانست بخندد یا بترسد، مجبور شد توقف کند.
فرانک هم بی خداحافظی، پیاده شد...
و در را محکم بست و رفت...
رفت اما ...
با همان شال سیاه بر سرش رفت...
رفت اما...
اندکی شبیه آدم حسابی ها شده بود و رفت.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ توحشنمایی و دروغپراکنی برای مشروعیت دادن به جنایات؛ حربه اسرائیل برای ارتکاب جرائمی نظیر کشتار زنان و کودکان فلسطینی!!
#آگاهی_سیاسی #جهاد_تبیین #سواد_رسانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سو استفاده از عکس دختران در #فضای_مجازی با استفاده از #هوش_مصنوعی
#دانستنیها #هشدار #سواد_رسانه #پلیسی #حجاب #حجاب_عفاف
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۲۷
#امروز👇
🙏 #یکشنبه #بیستوسوم_مهر ۱۴۰۲
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک #فاطمه_زهرا و #اهلبیت_معصومین علیهمالسلام
🌱 تمیز کردن فریزر
🔸 فردای عید غدیر بود. قرار بود قبل از اعزام مجددش و رفتن به مأموریت به کارهای اداری و غیر اداریاش بپردازد و سر و سامانش بدهد.
🔹 مدتی در اتاق مشغول بودم. جانمازش مانند همیشه روبهقبله باز بود. بلند شدم و بیرون رفتم. چشمهایم از تعجب گرد شد؛ حاجآقا جلوی در فریزر بود و مشغول تمیز کردن آن.
🔸 گفتم: «مگه شما بیرون نبودید؟ کی آمدین من متوجه نشدم؟! چرا زحمت میکشید؟»
🔹 نگذاشت حرفم را ادامه بدهم؛ لبخندی زد و گفت: «دیدم کمرت درد میکند گفتم قبل از رفتن دستی به این فریزر بکشم شما اذیت نشی.»
🌐 منبع: تارنمای ابر و باد
🔺 سالروز #شهادت #شهید مدافع حریم اهلبیت (ع)
#مهارت_زندگی #همسرداری #سردار_حسین_همدانی
#سردار_همدانی
#شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا تیشه به زندگیت میزنی برا یه موبایل
#مهارت_زندگی #مهارت_های_زندگی #فضای_مجازی #سواد_رسانه #همسرداری #زناشویی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷#داستان #بهار_خانوم
🔺خانه امید
در آن دو ساعتی که مراسم داشتند، بیش از نود و نه درصد خانم ها و آقایانی که شرکت کرده بودند، با ظاهر و تیپ حزب الهی و کاملا متفاوت از ظاهر و تیپ فرحناز و فرانک بودند. تازه فرحناز و فرانک از شب قبل، تلاش کرده بودند که حداکثر شباهت را با آنان داشته باشند و خیلی تابلو نباشد. اما نمیشد. مخصوصا با عینک های دودی و مدلِ شالی که بسته بودند. بعضی چیزها را نمیشود در یک شب از اساس و ریشه عوض کرد.
همان طور که عده ای مشغول پختن نذری و عده دیگر هم مشغول گوش دادن به روضه امام حسین علیه السلام بودند، فرحناز و فرانک با چشمشان دنبال بهار خانم میگشتند. منتظر بودند که ببینند کی وارد حیاط و جلسه میشود. همه بچه ها آمده بودند. در حیاط صدای روضه خوان با صدای در همِ بچه ها قاطی شده بود. اما خبری از بهار نبود که نبود.
فرحناز سرش را به فرانک نزدیک کرد و گفت: «پس کو بهار؟»
فرانک که داشت الکی غصه میخورد و مثلا گریه میکرد زیر لب گفت: «واسه بارِ اولمه که اومدم اینجور جاها. اگه گذاشتی حاجتمو بگیرم؟!»
فرحناز با حرص گفت: «مسخره بازی در نیار. جدی دارم میپرسم. کو بهار؟ چرا نمیاد پس؟»
فرانک گفت: «لابد تو خوابگاهه. ببین اون پنجره بازه. همه پنجره ها بسته است الا اون. نمیدونما ... شاید اون اتاقش هست و داره از رو تختش به روضه گوش میده.»
فرحناز نگاه دقیقی به آن پنجره که انتهای حیاط و نزدیک دیوار قرار داشت انداخت و زیر لب به فرانک گفت: «آفرین! چقدر تو باهوشی دختر! خودشه. پاشو بریم؟»
فرانک فورا کف دستِ چپش را محکم گذاشت روی زانوی فرحناز و گفت: «بشین! کجا بریم؟ نگاش کن خداوکیلی! چقدر تو دلت گنده است! نمیبینی فیروزه خانم با دسته بیل، نزدیکِ راه پله ها ایستاده و همش چپ چپ به ما نگاه میکنه؟»
فرحناز گفت: «چرا ... آره ... ولی اون داره دیگ رو هم میزنه. حواسش به پشت سرش نیست.»
فرانک: «من که جرات ندارم. منو قاطی این بازیا نکن!»
فرحناز گفت: «پاشو بریم دیگ هم بزنیم. مگه نمیگفتی حاجت داری و مجردی و این چیزا! پاشو دیگه! پاشو!»
بلند شدند و به طرف فیروزه خانم رفتند. تا به فیروزه خانم و سه چهار تا خانمِ اطرافش رسیدند، فرحناز رو به فیرزوه خانم گفت: «دوستم حاجت داره. اگه میشه اینم چند دور ...»
فیروزه خانم که انگار قاتلین شهدای کربلا را پیدا کرده بود، جوری به آنها نگاه کرد که برای یک لحظه، هر دو از گفتار و پندار و کردار خودشان پشیمان شدند. وسط آن قیافه مشکوک و عصبانی، همان طور که چشم در چشم فرحناز دوخته بود، دستش را به طرف فرانک گرفت و گفت: «نه ... اشکال نداره ... بفرما ... چند دور هم شما هم بزن!»
فرانک که متوجه شد که دیگر نوبت اوست که هنرنمایی کند تا حواس فیروزه خانم پرت شود، فورا بغض کرد و جوری که خط چشمش به هم نخورد، اشک کوچولویِ کنار چشمش را پاک کرد و با همان ادا و حُزنِ فرانکیش گفت: «دستتون درد نکنه فیروزه خانم! ایشالله دستتون برسه به ضریح آقا!»
فرحناز که از یک طرف به خاطر نگاه فیروزه خانم خوف کرده بود و از طرف دیگر داشت از حرف فرانک منفجر میشد از خنده، به ذهنش رسید که صدایش را بلند کند و بگوید: «برای این که همه دخترای دمِ بخت و جوون حاجت روا بشن ... صلوات بفرستین!»
این را گفت اما نمیدانست که وقتی روضه خوان وسطِ روضه است، طلب صلوات، بی احترامی است و نباید حرفی بزند. اما کلیه مومنین آنجا تا چشمشان به او خورد و متوجه شدند که متوجه نیست، نرمش قهرمانانه کردند و زیر لب، صلواتِ کم جان و بی رمقی فرستادند.
فرانک هم از فرحناز تعطیل تر! وسط آن حس و حال و آه و بغض گفت: «حالا چی بود دختر خودشون مجرد مونده بود! چنان صلواتی میفرستادند که...» که فرحناز فورا با آرنج به کمرش زد و آرام گفت: «خفه لطفا!»
چه بگویم از هنرنمایی فرانک در کنار آن دیگ! چنان محزون و شاعرانه، با چشمان بسته و گاهی نیمه باز، دیگ را هم میزد و میچرخید و دیگ را به قُرُق خودش درآورده بود که چشم صغیر و کبیر به او دوخته شده بود. همه مثل بچه آدم و با چاشنی ترحم و دلسوزی نگاهش میکردند الا فیروزه خانم. چطوری بگویم؟ هست وقتی که آدم دارد چندشش میشود و یک طرفِ لبش را کج میکند و هم زمان، ابرو در هم میکشد و دماغش را مثل موقع هایی میکند که بوی بد شنیده! دقیقا فیروزه خانم اینطوری به فرانک نگاه میکرد. همین قدر چندش و حال به هم زن!
فرحناز تا دید فرانک دارد از جان و دل مایه میگذارد تا کار را تمیز درآورد و چشم و نگاهِ فیروزه خانم را به خودش بدوزد، وقتش را تلف نکرد و فرصت را غنیمت شمرد و ابتدا آهسته آهسته... سپس کمی تندتر ... تا این که پله ها را طی کرد و رسید به درِ اصلیِ سالن! دیگر نگاه به پشت سرش نکرد و به طرف اتاق انتهای سالن دوید.
ادامه👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای طلسم های دفن شده حضرت سلیمان در بیت المقدس چیست؟
⭕️ چرا صهیونیستها کودک میکشند و به دنبال تخریب مسجد الاقصی هستند.
#آگاهی_سیاسی #جهاد_تبیین #فلسطین #غزه #مسجد_الاقصی #بیت_المقدس
✅فواید بازی کودک با خاک در روانشناسی رشد:
1-تقویت سیستم ایمنی
2-ترشح هورمون سروتونین در مغز و افزایش شادی و نشاط.
3-تقویت رشد هوش ریاضی، فضایی و هوش هیجانی
4-رشد خلاقیت
5-توانایی بیشتر برای حل مشکلات
6-افزایش آرامش کودک
۷-افزایش عزت نفس
و...
✍️پیامبر مهربانی(صلیاللهعلیهوالهوسلم):
خاک، بهار کودکان است.
📚منبع: معجم الکبیر6:140
#مهارت_زندگی #تربیت #فرزندپروری
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴این خانم یه دهه شصتیه
ازدواج یه سنی داره بخصووووص برای دختر خانما،از اون سن که بگذره دیگه خواستگار نمیاد یا اگر بیاد خودمونی خواستگار خوب نمیاد
یه بحث تهاجم فرهنگی همین بود،که به اسم عدالت و برابری زن و مرد خانمارو مجاب کردن درس رو به خاطر مستقل بودن و کار کردن بخونن
خروجی هم شد این بنده خدا که تو کلیپ میبینید
پول داره،کار داره،ولی هم دم نداره
خواهران بزرگوار،شما پولدار ترین آدمای رو زمین باشید بدون همسر یه آدم ناقص هستید
اگر قراره بین درس خوندن و ازدواج یکی رو انتخاب کنید قطعا ازدواج اولویته
به خاطر درس و دانشگاه و کنکور و شغل موقعیت مناسب ازدواج رو نپرونید،یهو به خودتون میاین میبینید داره میشه ۲۵ سال
لیسانس گرفتی ولی دیگه کسی در نمیزنه و کم کم میری سمت سی و تمام......
#ازدواج #ازدواج_آسان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️🎞 کمتر از یک دقیقه ببینید
📌چرا #اسرائیل #شکست_غیرقابل_ترمیم خورده است
#آگاهی_سیاسی #جهاد_تبیین #فلسطین #طوفان_الاقصی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۲۸
#امروز👇
🙏 #دوشنبه #بیستوچهارم_مهر ۱۴۰۲
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک #فاطمه_زهرا و #اهلبیت_معصومین علیهمالسلام