رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز💟
🍄قسمت ۴۱
دخترعمم از همون اولش پر رو و جسور بود و به همون اندازه زرنگ و خودخواه. یادمه تو طول زندگیش هر گندی بالا میاورد طوری جمع و جورش میکرد که اخر سر همه میگفتند فاطمه که تقصیری نداره کار اسرائیله
یکی نیست بهش بگه تو چی کاره حسنی که بری در مورد پاییز تحقیق کنی. خوبه وقتی برات خواستگار بیاد منم تو زندگیت سرک بکشم
ولی من جوری دیگه تربیت شدم
وقتی خبر ازدواج کسی و میشنوم براش آرزوی خوشبختی میکنم. و نظرات و ایدههام و میذارن برای عروسی خودم.
بعد از تلفن فاطمه خواب از سرم پرید
ترجیح دادم برم مسجدالنبی برای زیارت. مهرداد و مصطفی خواب بودند. (یادش بخیر چه زود گذشت الان که دارم از دوستام مینویسم دلم برای تک تکشون تنگ شده و تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که براشون آرزوی خوشبختی کنم)
داخل حیاط مسجدالنبی قدم میزدم
و به گنبد سبز پیامبر نگاه میکردم. خورشید هنوز طلوع نکرده بود. به همین منظور قبرستان بقیع هنوز بسته بود.
دلم برای معصومیت حضرت زهرا سلاماللهعلیها
گرفته بود. با خودم زمزمه میکردم جرم علی چه بود؟؟ روی عدو سیاه به قبرستان بقیع نزدیک و نزدیکتر میشدم. پشت درب بسته و از پشت پنجرههای پنج ضلعی چنگی به میلهها زدم.
آهسته و آروم شعر حمید برقعی
که در وصف حضرت مادر زهرای اطهر سروده بودند زمزمه میکردم...
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار
قبلا این صحنه را نمیدانم...
در من انگار میشود تکرار
آه سردی کشید حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت آرام باش چیزی نیست
به گمانم کمی فقط کمرم...
دست من را بگیر گریه نکن
مرد گریه نمیکند....پسرم
چادرش را تکان داد با سختی
یاعلی گفت و از زمین پاشد
پیش چشمان بیتفاوت ما
نالههایش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن این صدای روضهی کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانهای مشکیست
با خودم فکر میکنم حالا
کوچهی ما چقدر تاریک است
گریه...مادر...دوشنبه...در...کوچه
راستی فاطمیه نزدیک است
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و آخر تابع له علی ذلک
تو حال و هوای خودم بودم
که دستی نشست رو شونم. بدجور ترسیدم. سریع برگشتم
و پشت سرم نگاه کردم علیرضا بود.
نفس راحتی کشیدم و گفتم-علی تویی
-ببخشید ترسوندمت-اشکال نداره. بشین
با تعارف من علی کنارم رو سکو پشت پنجره بقیع نشست.
-به چی فکر میکردی
_به غربت بقیع، به اینکه الان کدوم یکی از اینا قبر حضرت زهراست
-اسماعیل
_جانم؟؟
-از موضوع فرودگاه از دستم ناراحتی
_من باید یاد بگیرم تو هر شرایطی که باشم تز کسی انتظار کمک نداشته باشم. شنیدی که میگن اگه به غیرخدا امید داشته باشی خدا همه درها رو به روت میبنده. من اون لحظه حس کردم پشتم گرمه اما همه چی برعکس شد. اگه یاری خدا نبود... من و از همون جا برمیگردوندند ایران
علی لبخند تلخی زد و گفت-پس هنوز ناراحتی
_بگم نه دروغ گفتم، اما نگران نباش از دلم میره بیرون فقط نیاز به زمان داره.
این و گفتم و بخاط اینکه ذهن علی مشغول نباشه گفتم -حالا نمیخواد بهش فکر کنی پاشو یکم قدم بزنیم تا درب قبرستان بقیع باز بشه
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتابخوانی #کتاب #رمان #داستان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۴۹۹
#امروز👇
👌 #پنجشنبه #یازدهم_بهمن ماه ۱۴۰۳
🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرالمومنین_علی و #فاطمهزهرا علیهماالسلام
📢توجه 📢
❌❌رفتارهای اشتباه:
⭕️ به محض ديدن او بدون هيچ كلمه ايی پرخاشگری ميكنيد: سلام كردنت بخوره تو سر من، يه زنگ نميتونستی بزنی؟
⭕️از كلمات هميشه يا هيچ وقت استفاده میکنید: تو هميشه بي فكر و بی خيالی، هيچ وقت من برات مهم نيستم.
⭕️به جای رفتار اشتباهش، شخصيت او را نشانه میگيريد: يه كم شعور داشتی يه زنگ ميزدي
⭕️مشكلات گذشته را بازگو ميكنيد: يادته روز خواستگاری هم دير اومدی؟ همون موقع بايد ميشناختمت
⭕️به او میگویید چه كاری نكند يا چه كار او باعث ناراحتی شما ميشود، ( مستقيما به او بگوييد از او چه انتظاري داريد: نگوييد: باز نشستی پاي تلويزيون؟ اخه چقدر اخبار ميبينی؟ بگوييد: من نياز به كمك دارم و حسابی خسته ام، لطفا بيشتر كمكم كن)
#سبک_زندگی #مهارتهای_زندگی #مهارت_زندگی #زناشویی #همسرداری
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۴۲
من و علیرضا این قدر منتظر موندیم
تا بالاخره درب بقیع باز شد. و ما لا به لای قبور قدم میزدیم. همه در بقیع دنبال گمشدهای میگشتند. انگار اینجا کسی و گم کرده بودند
یکی اروم گریه میکرد و زیرلب نام حضرت زهرا رو میبرد.
یکی هم مداحی نماز عشق را خواندم به پشت درب این خانه رو میخوند
نزدیکای ۹ صبح بود
که علیرضا برای خوردن صبحانه به هتل برگشت.
من و مهرداد و مصطفی قرار گذاشته بودیم سه روز در مدینه رو روزه بگیریم. به همین خاطر بچهها رو سر میز شام میدیدیم. روایت داریم هرکسی سه روز در مدینه رو روزه بگیرد هر حاجتی داشته باشد برآورده میشود.
اون سال به خیلی از خواسته هام رسیدم
بعضیهاشون فوری و به بعضیهاشون با کمی صبر و حوصله.
سر میز شام نشسته بودیم
مهرداد و مصطفی کنار من بودند.
مهرداد کله مبارکشو آورد نزدیک من و گفت- راستش و بگو فاطمه کیه
یاد خواب دیشبم افتادم لبخندی زدمو گفتم
-هیشکی چطور؟
-اخه دیشب تو خواب مدام میگفتی فاطمه فاطمه فاطمه
-میخوای امشب خواب تو رو ببینم و صدات بزنم مهرداد مهرداد مهرداد
مهرداد لبخندی زد و گفت-فکر خوبیه
مصطفی که مشغول خوردن بود گفت
-شما دو تا چتونه در گوشی حرف میزنید
مهرداد- دیشب اسماعیل.....
پریدم وسط حرف مهرداد و گفتم
-چیزی نیست مصطفی جان، مهرداد، حرف زیاد میزنه توجه نکن
مصطفی که فهمیده بود نمیخوام چیزی بفهمه با تلخی گفت-حالا ما غریبه شدیم باشه خدای ما هم بزرگه
-چرا مغلطه میکنی این مسئله چه ربطی به بزرگیه خدا داره مگه نه مهرداد؟
مهرداد که پسر زرنگی بود جور دیگه ای موضوع رو عوض کرد و خطاب به مصطفی گفت-میدونی چیه مصطفی خر ما از کرگی دم نداشت و تا جایی که یادمه بخت با اسماعیل یار بوده میگی نه از پرتقالی که براش گذاشتند بپرس که قد کلهی شترمرغه
خندم گرفت و گفتم-دیگه این قدرام مبالغه نکن ولی خب من حاضرم میوه خودمو با میوه شما عوض کنم ولی دست از سرم بردارید
اقای «باقر بیک» که از خنده ما کلافه شده بود اومد سمت ما و گفت
-شما سه تا مثلا روزه بودین خوب بخورید که فردا کلی جا باید بریم با خستگی و تشنگی و گرسنگی بهتون خوش نمیگذره
خدا خیر بده اقای باقر بیک
و فتنهای رو که مهرداد شروع کرد و تموم کرد.
بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم
و پشت پنجره نشستم و دوباره محو عظمت مسجدالنبی و غربت بقیع شدم. مهرداد و مصطفی هم اومدند پیش من و هر کدومشون با دیدن بقیع که خاموش و ساکت بود یه چیزی بار آلسعود و وهابیا میکردند
یاد خواب دیشبم افتادم اونجایی که میگفت برو سراغ پاییز. اما من که یه بار جواب رد شنیده بودم. چطور میتونستم پا پیش بذارم. علاوه بر اون، مادرم عمراً اگه قبول کنه دوباره بره خواستگاری.
با خودم کلنجار رفتم که چطور و از کی بخوام که با من همراه باشه تو فکر بودم که بهترین گزینه به ذهنم رسید. زنداداشم.....اون شاید بتونه کمکم کنه، گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم
تماس این بارم یکم با اختلال مواجه شد. ولی به هر بدبختی بود از زنداداش خواستم بره با پاییز صحبت کنه اما جوابش هرچی بود به من نگه تا برگردم ایران.
سفر ما دوهفته طول کشید.
تو این مدت همش تو فکر بودم که جواب پاییز چی میتونه باشه. اما تمام سعیمو میکردم که ذهنمو کنترل کنم که مبادا فکر پاییز به زیارتم لطمه بزنه
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #رمان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸