eitaa logo
کودک و خانواده
188 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۴۳ تمام مکانهای مقدس در مدینه رو رفتیم و گشتیم. یه سفر روحانی و عرفانی با بچه‌هایی که یکی از یکی دیگه بهتر بودند واقعا میچسبید. تو طول سفری که در مدینه بودیم سراغی از پاییز نگرفتم. راست شو بخواین مدینه یه شهر غمزده بود که انسان حتی خواسته های خودشو فراموش میکرد. با اون همه ظلمی که به اهلبیت شده بود آدم خجالت میکشید چیزی جز تعجیل در فرج دعا کنه. روز آخر فرا رسید و با چشمانی اشک‌بار با مدینه و قبر پیامبر وداع کردیم. یادمه دیدار آخر اتوبوس در نقطه‌ای دور توقف کرد. سمت راستمو که نگاه کردم مسجدالنبی رو دیدم که از دور میدرخشید. چند لحظه‌ای اتوبوس توقف کرد تا کمی با پیامبر مهربانی‌ها حرف بزنیم. اتوبوس راه افتاد و کم‌کم گنبد سبز از نظرها ناپدید شد. برای مُحرِم شدن مستقیم رفتیم مسجد شجره. و به عبارتی دیگر مسجد «ذُوالحُلَیفَه». بعد از احرام تقریبا بعد از نماز مغرب و عشاء به سمت مکه راه افتادیم. نیمه‌های شب رسیدیم هتلی که واقع بود در خیابان «أُمُ القُریٰ». ام‌القریٰ تداعی بهترین و شیرین ترین خاطرات زندگیم بود. در واقع من هنوز مهمان ام‌القرام قرار شد بعد خوردن صبحانه برای انجام مناسک حج به سمت مسجدالحرام حرکت کنیم. خیلی اعمال حج سخت بود. و این سختی با وجود وسواسی که من داشتم چند برابر شده بود. یادمه همش از کاروان عقب میموندم بس که آروم و بااحتیاط اعمالم انجام میدادم. حجرالاسود، مقام ابراهیم، رکن یمانی، حجر اسماعیل مکان‌هایی بودند که یادآور ارزشهایی هستند که اگر نبودند شاید اثری از این مناسک نبود. حجر اسماعیل بنا بر روایاتی محل زندگی حضرت اسماعیل و هفتاد نفر از انبیای الهی میباشد. علاوه بر آن دور تا دور خانه‌ی خدا محل دفن انبیای الهی‌ست از جمله حضرت یعقوب که روبروی درب خانه خدا دفن بودند. یادمه وقتی وارد مسجدالحرام شدیم پُر بود از آدم هایی که با پارچه‌های سفید شبیه فرشته‌ها شده بودند. همه سفید پوش بودند و آماده شده بودند برای انجام بافضیلت‌ترین اعمال یادمه وقتی چشممون برای اولین بار به خانه‌ی خدا افتاد همه به سجده افتادیم و خدا رو بابت این نعمت بزرگ شکر کردیم. با اولین نگاه اولین دعایی که به ذهنم رسید دعا برای ظهور امام زمان بود. اصلا باورم نمیشد در مقابل کعبه قرار گرفته باشم. قبل از اون فقط تو تلویزیون دیده بودمش اما الان داشتم لمسش میکردم زیباتر از اونی که میشه تصور کرد. یه لحظه همه چی از ذهنم پاک شد و فقط نگاه عاجزانه‌ی من بود به کعبه. یه خانه‌ی مکعبی که هنگام طواف حس میکردی اون هم داره باهات طواف میکنه. خواسته هامو، نخواسته هامو، گفته هامو، نگفته هامو همه رو خلاصه کردم تو یه نگاه و چند قطره اشک و تقدیم کردم به پاک‌ترین و معصوم‌ترین جای روی زمین 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👈 ۵۰۱ 👇 👌 ماه ۱۴۰۳ 🙏به مناسبت و دهه اول 🤏ثواب قرائت این دهه، محضر مبارک و علیهم‌السلام و همه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️یه ضرب المثلی هست که میگه: "قایق رو الکی تکون نده؛ یهو دیدی چپ شد!!!!"⛵ عزیز من...🥰 💞تو زندگی مشترک، اگر بخوای برای هر موضوع کوچکی یه بحث راه بندازی و دعوا کنی، یه وقت خدایی نکرده ممکنه با همین تکون‌ها قایق زندگیت رو چپ کنی! 💚گذشت خیییییلی تو مهمه!👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖اسم رمان جدید 💖 نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی با ما همـــراه باشـــــید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۴۴ بعد از اتمام مناسک حج خسته و مونده برگشتم هتل. بقیه کاروان سه ساعتی زودتر مناسکشون تموم شده بود و من همچنان درگیر بودم. و بخاطر وسواسی که داشتم کمی دیرتر از احرام دراومدم. طواف خانه خدا، لمس حجرالاسود، سعی صفا و مروه، تقصیر کردن و طواف نساء، هرکدوم بیانگر یه مسئله‌ی تاریخی‌اند که طراوتش هنوزم که هنوزه سالیانه چندین میلیون نفر به سمت خودش میکشونه. با انجام نماز طواف نساء از احرام اومدم بیرون. ولی دلم میخواست لباس احرام هنوز تنم باشه. با اون لباس حس بهتری داشتم. بعد از انجام مناسک و خواندن نماز ظهر به سمت هتل رفتم. وارد هتل که شدمعلیرضا از مهمانسرا اومد بیرونبا دیدن من با تعجب و کمی دلهره گفت-اومدی اسماعیل اصلا معلوم هست کجایی؟ _سلام حسابی خسته شدم بقیه کجان؟ -آخر این وسواست کار دستت میده _مصطفی و مهرداد اومدن؟ -آره دیر وقته دارن ناهار میخورن بعد از جدایی از علیرضا رفتم به اتاقمو بعد از شستن دست و صورتم به مهمانسرا رفتم. با اینکه خسته بودم و میل به غذا نداشتم اما ممکن بود تا شب گرسنه بشم و نتونم برم زیارت. وارد رستوران شدم و مهرداد که انگار منتظر من بود با دیدنم از جاش بلند شد. و دستی تکون داد تا توجه من و به خودش جلب کنه. با اشاره مهرداد رفتم پیششون و کنارشون نشستم _سلام بچه‌ها خوبین قبول باشه مهرداد گفت-اصلا معلومه کجایی مصطفی گفت -رفتی با خدا خلوت کنی ولی فکر نمی‌کردی این قدر طول بکشه نگاهی به مصطفی انداختم و گفتم -نه بابا خلوتم کجا بود. این قدر شلوغ بود که سمت حجرالاسود نرفتم ترسیدم به خانما بخورم مصطفی که داشت نوشابشو سر میکشیدگفت-پس ان‌شاءالله امشب باهم میریم منم نرفتم بس شلوغ بود مصطفی داشت حرف میزد که مهماندار رستوران یه سینی پر از برنج که زیرش یه ماهی کامل گذاشته بودند با ظرف زیتون و نوشابه و ماست و سوپ گذاشت جلوم -اووووعه کی میخوره این همه رو با اینکه طرف عرب بود اما شکسته بسته بهش فهموندم که همه رو ببره و فقط کاسه سوپ و یه دونه سیب درختی برام بذاره مصطفی گفت-چرا نمیخوری تا الان باید حسابی گرسنت باشه _گرسنم که هست ولی بیشتر از گرسنگی خوابم میاد همین سوپم کافیه تا شام نگهم میداره با خوردن سوپ و سیب‌، یه نفری رفتیم تو اتاقمون. این قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. نزدیکای غروب با صدای تلفن از خواب پریدم. با صدای خواب‌آلود موبایلمو برداشتم -الو بفرمایید -سلام اسماعیل ببخشید مثل اینکه خواب بودی بیدارت کردم -زن داداش شمایی؟ جانم درخدمتم -تماس گرفتم بگم رفتم پیش پاییز و باهاش صحبت کردم با شنیدن اسم پاییز با هیجان پتو رو کنار زدم و گفتم-خب چی گفت تونستی قانعش کنی؟ _قانع که آره ولی.... -ولی چی؟؟ زن داداش نصف عمرم کردی چیزی شده؟؟ -نه نه اصلا فقط پاییز گفت دوباره نیاز به فکر داره _نگفت کی جواب میده؟ -گفت وقتی از سفر برگردی _یعنی یه هفته دیگه؟؟ -شایدم دیرتر _منظورت چیه زن داداش؟؟ -ببین اسماعیل پاییز و خانواده‌ش در مورد تحقیق کردند و از هر کی پرسیدن جز خوبی جوابی نشنیدن این و من نمیگم پاییز میگفت. اما یه مسئله‌ی دیگه هم هست که پاییز برای پاسخ دادن نیاز به فکر داره و تو هم نباید عجله کنی و در اخر گفت اگه روز برگشتت به ایران اومد فرودگاه به استقبالت یعنی بله و هیچ مشکلی با ازدواج نداره اما اگه نیومد این نیومدنش یعنی باید فراموشش کنی و بری سراغ زندگیت با اینکه حرفهای زن داداش دو پهلو بود اما ته دلم یه حسی بهم اطمینان میداد که دلم قرص باشه. لباسامو پوشیدمو با مصطفی و مهرداد و علیرضا به سمت کعبه راه افتادیم. چون وقت تنگ بود با اتوبوس رفتیم وگرنه دلمون میخواست پیاده تا خانه خدا راه بریم. خیابونای مکه و خونه هاش یکی از یکی خوشگل تر و ماشیناشون یکی از یکی مدل بالاتر پیکان و پراید هم که اونجا در حکم دوچرخه تو ایران بود. با تمام اینها دلم پر میزد برای کشور خودم و عقاید خودمون. تو مکه حق اینکه با مهر نماز بخونیم رو نداشتیم و گاها بابد تقیه میکردیم. اما من کله‌شق تر از اینا بودم. یادمه یه بار که تو حیاط کعبه داشتم نماز می‌خوندم یکی از پلیسای عربستان وقتی دید به سبک شیعیان نماز میخونم منو هل داد و نمازمو شکوند. من که هیچ کاری از دستم برنمیومدفقط با نفرت نگاش کردمو زیارت نامه رو از رو زمین برداشتم. و روبروی خانه خدا نشستم. اون پلیسه از اینکه محلش نذاشتم عصبی شد یه چرت و پرتایی گفت و رفت. دلم میخواست اون عرب خپل و بی‌ریخت و با دستام خفش کنم اما مگه از جونم سیر شده بودم. ترجیح دادم بسپرمش به صاحبخونه که حقشو بذاره کف دستش روز بعد که برای طواف مستحبی اومدم کعبه، دیدم اون پلیسه با پای چلاق شده و گچ گرفتش مثل عنکبوت چسبیده بود به پرده خونه خدا. خندم گرفت و برای درآوردن لجش رفتم نزدیک و گفتم-کیف حالک اونم با چشمای مثل کرکسش لباشو بهم فشرد و یه چیزایی گفت که معناشو نفهمیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا