eitaa logo
کودک و خانواده
189 دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
مغز مردها پیمانه‌ای طراحی شده حالا یعنی چی طراحی پیمانه‌ای ؟! 🤔 🧐یعنی طراحی بخش بخش، یعنی اگر یکی از بخش‌ها مشکلی براش پیش بیاد، به باقی داستان آسیبی وارد نمی‌شه ❣️به زبان ساده‌تر، این‌که وقتی باهاش قهر می‌کنید می‌تونه بخوابه، به این معنی نیست که شما براش مهم نیستید به این معنیه که بخشی که مربوط به قهر کردن شماست، درکار بخشی که مربوط به خواب هس دخالت نمیکنه! مثل مغز زنها نیست که یه بخش داره و اون یه بخش خودش و همه‌ی جهان هستی رو درگیر میکنه! 😊پس ناراحت نشید الکی و زندگیتونو بکنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۳۲ کم کم داشتیم به سیزدهم فروردین نزدیک میشدیم و به اصطلاح سیزده‌به‌در. دغدغه خانواده من هم مثل بقیه این بود که کجا بریم چی ببریم و با کی بریم اون ایام برخلاف سال‌های گذشته حوصله مهمونی رفتن و مهمون اومدن نداشتم. یه جورایی خودمو تو اتاقم حبس کردم. متعاقباً دوست نداشتم سیزده بدرو بیرون برم ترجیح میدادم خونه باشم. و‌ تو خلوت خودم خوش بگذرونم. اما مامان و بابا و بقیه بچه‌ها مُسِر بودن برای رفتن‌. دلم پر بود از غصه‌ای که دلم میخواست تنهایی حملش کنم. شب قبل از سیزده‌بدر غلامرضا که داداش بزرگترم و فرزند ارشد خانواده بود اومدن خونمون تا برای فردا برنامه‌ریزی کنند. دور هم نشسته بودیم و هرکی یه چیزی میگفت و یه تصمیمی میگرفت. ولی من ساکت بودم و به نظرات و پیشنهادات دیگران گوش میسپردم. -تو نمی‌خوای چیزی بگی؟ صدای غلامرضا مجبورم کرد سرمو بالا بگیرم _من که اصلا دلم با رفتن نیست. مگه آخه زاهدان چی داره که می‌خوایین برید بیرون‌ نه پارک درستی نه فضای سبز مرتبی. درثانی کلی هم شلوغه من اصلا حوصله ندارم. زن داداش که کمتر بامن حرف میزنه گفت -بدون هیچی که نمیشه اصل سیزده‌بدر به بیرون رفتنشه وگرنه بقیه روزام تو خونه‌ایم سارا و ناصر گفتند -اگه اسماعیل نیاد ما هم نمیایم _شما چکار به من دارید من درس دارم چهاردهم حوزه باز میشه. محفوظاتمو می‌خوام مرور کنم بالاخره با اصرار دیگران و اکراه قبول کردم فردا رو با خانواده باشم. قرار شد ما و خانواده داداش غلامرضا و خانواده آبجی سارا رو باهم باشیم. غلامرضا از هممون نظر خواست که فردا کجا بریم قبل از اینکه کسی حرفی بزنه گفتم -حداقل جایی بریم که بتونیم نماز هم بخونیم زن داداش گفت -راست میگه اسماعیل یه جا بریم که دغدغه نماز نداشته باشیم و بهترین گزینه پارک سپاهه مخصوص کارمندان سپاه و بسیجیاست از طرفی که داداش غامرضا کارمند سپاه بود برای ورودیش مشکل نداشتیم. این پیشنهاد با اکثریت آراء تایید شد. اینکه فرداظهر هم میتونم نمازمو بخونم و قضا نمیشه خیالم راحت بود. حقیقتا بیشتر میترسیدم فردا نتونم نمازمو اول وقت بخونم. به همین خاطر با اصل سیزده‌به‌در مخالف بودم. اما الحمدلله پارک سپاه هم سرسبز بود هم بهداشتی و مهمتر از همه نمازخونه هم داشت. صبح روز بعد... بعد از نماز صبح بقیه رو بیدار کردم که آماده شن برای بدر کردن سیزدهم فروردین. داداش غلامرضا یکم دیر اومد دنبالمون به همین خاطر وقتی وارد پارک سپاه شدیم اکثر الاچیقا پر شده بود. و ما مجبور شدیم بساطمون رو ورودی باغ پهن کنیم. طوری که هرکی میخواست وارد باغ بشه از چادر ما عبور میکرد. خدا میدونه اون لحظه چقدر عصبانی شدم که این چه جاییه که چادر زدید هر دو دقیقه یه نفر از اینجا رد میشه. ولی مگه می‌تونستی اعتراض کنی. با بی‌میلی بساط سیزده‌به‌در مون رو تو خنده‌دار ترین مکان پهن کردیم. یادمه وقتی وارد باغ شدیم سه چهار تا آلاچیق اول رو یه خانواده‌ی پر جمعیت پر کرده بودند. خانواده‌ای که از بیست سی تا دختر دم‌بخت و پونزده شونزده پسر دم‌بخت و یه چند تایی هم زن و مرد میانسال. چنان سر و صدایی راه انداخته بودند که پیش خودم گفتم خدا بخیر بگذرونه. بیشتر شبیه ایل مغولن. اینکه اینا چقدر پر سر و صدان حرف هممون بود و اینکه زمین والیبال رو هم گرفته بود بماند و اینکه چادر ما هم کنار آلاچیق اینا بود که دیگه حرفشو نزن. بدبختی من تازه از همین‌جا شروع شد از لابلای این جمعیت شلوغ یه دخترخانم کاملا محجبه و سر به زیر که میون اون شلوغی داشت درس میخوند جلب توجه کرده بود. سارا با دیدن این صحنه گفت -چه جالب بالاخره تو این خانواده شلوغ یه دختر آروم هم پیدا شد. اسماعیل اون خانمو ببین چه حجابی داره چه متین و خانمه _سارا بشین سرجات همین جام اومدی تو کار دیگرون دخالت کنی با این حرفم شوهر سارا نگاه اخم‌آلودی بهش کرد و گفت - بفرما اینم کنایه داداشت _راست میگم خب من چکار دارم به دختر مردم که چجوریه من اومدم اینجا خوش بگذرونم نه اینکه به دیگران نگاه کنم هرچی سارا اصرار کرد که به اون خانم نگاه کنم قبول نکردم که نکردم زن داداش به سارا گفت -من این خانم رو یه جایی دیدم انگار مکتب نرجس درس میخونه فکر کنم اونجا دیدمش از زمانی که اومده بودیم تو باغ صحبت شده بود این خانواده، عجب خانواده‌ای شدند باعث سلب آسایش و آرامش. من و ناصر تصمیم گرفتیم بریم و یه چرخی تو باغ بزنیم. باغ سپاه خیلی قشنگ و جذاب بود. اصلا فکر نمیکردم زاهدان همچین جایی هم داشته باشه. 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👈 ۴۸۷ 👇 👌 ماه ۱۴۰۳ 🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک و علیهماالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"باید «خودتان» باشید!!!" 🔹 از همان روز اولی که به خانه همسرتان وارد می‌شوید، خودتان باشید. سبک پوشش‌تان، جنس رفتارهایتان و عادات‌تان را سانسور نکنید تا بعدها با نشان دادن خود واقعی‌تان، همسرتان را شگفت‌زده نکنید! 🔸 اگر از فرهنگ متفاوتی هستید، خود را مسئول شبیه شدن به خانواده همسرتان ندانید. درست است که برخی ریزه‌کاری‌های معاشرتی و رفتاری را به‌خاطر حفظ حریم‌ها باید رعایت ‌کنید اما قرار نیست بعد از ازدواج همه گذشته‌تان را کنار بگذارید و به فرد دیگری تبدیل شوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖اسم رمان جدید 💖 نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی با ما همـــراه باشـــــید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۳۳ نزدیکای اذان ظهر شده بود من و ناصر برای وضو گرفتن به سرویس‌های بهداشتی رفتیم. صدای همهمه و شلوغی اون خانواده‌ی پرجمعیت هنوز به گوش میرسید.و ما بی‌تفاوت به اونها حتی نگاشونم نمی‌کردیم. بعد از وضو گرفتن جانمازمو از کیفم برداشتمو نماز خوندم ناصر بعد از خوندن نماز برای تهیه ناهار به کمک غلامرضا رفت. -تو نمیای اسماعیل؟ _چرا میام یکم قرآن بخونم میام قرآنمو برداشتم و شروع کردم به خوندن و طبق معمول آرامشی که با قرآن میشه بدست آورد هیچ جای دنیا پیدا نمیشه. با صدای داداش غلامرضا که از دور داد میزد اسماعیل نمیای کمک، قرآن و بستم و گذاشتم تو کیفم و منم متقابلا صدامو تو گلوم چرخوندمو گفتم -یه فنجون چای بخورم میام البته ناگفته نماند که چای خوردن بهونه بود و من فقط خواستم از کار در برم. کی حوصله داره تو این گرما بره پای منقل و کباب درست کنه. داشتم میرفتم قرآنم و بذارم تو کیفم که یه دفعه یه چی محکم افتاد تو چادر این اتفاق اونقدر غیرمنتظره بود که ناخواسته من و ترسوند. پشت سرمو نگاه کردم دیدم توپ والیبال همون خانواده‌ی پرجمعیته که افتاده بود تو چادر ما. توپو برداشتم و خواستم شوتش کنم که متوجه شدم همون دختر چادری و محجبه که سارا درموردش حرف میزد داره میاد دنبال توپ. پیش خودم گفتم زشته توپو شوتش کنم شاید بی‌احترامی بشه. بذار بیاد نزدیک توپو بدم دستش. با نزدیک شدن اون دخترخانم سرمو انداختم پایین و دستمو سمتش دراز کردم تا توپو برداره -ببخشید آقا عذرمیخوام داداشم توپو پرت کرد افتاد تو چادر شما سرمو بلند کردم که جوابشو بدم و گفتم -خواهش..... با دیدن اون دخترخانم حرفمو خوردم یعنی یه جورایی زبونم بند اومده بود. میخکوب شده بودم و انگار برق ۲۰۰ ولت خشکم کرده بود. اولین باری بود که به یه نامحرم این‌قدر دقیق نگاه میکنم. نمی‌دونم چقدر تو این حالت بودم که اون خانم گفت -اقا لطفاً توپو بدین _ب بب بعله ببخشید بفرمایید اون دخترخانم توپو گرفت و برد نه تنها توپو که دلمم با خودش برد. پشت سرش به رفتنش نگاه میکردم. چه متین و با ابهت راه میرفت. انگار نه انگار که برادرش کنارش بود همون‌طور رفتنشو تماشا میکردم که ناصر زد به پهلوم -کثافط چشم دریده به چی نگاه میکنی _عه ناصر ترسوندی منو کوفت و زهرمار همه متوجه شدند داشتی به اون دختر نگاه میکردی ببین غلامرضا چطور داره میخنده نگاهی به غلامرضا انداختم که داشت از شدت خنده زمینو گاز می‌گرفت. اخمی کردم و گفتم -اصلا هم اینجوری نیست من داشتم به زمین والیبال نگاه میکردم -آره ارواح خالت زمین والیبال.... خلاصه شده بود تو یه نفر اونم اون دختره جواب ناصر و ندادم رفتم برای خودم چای بریزم فکر کردم شاید این حسی که پیدا کردم هوس باشه. اما انگار نه انگار فکر اون دختر خانم ولم نمیکرد. هرچی باخودم کلنجار رفتم که اسماعیل بیخیال شو این حس واقعی نیست. نشد که نشد. تا آخر مجبور شدم مامان و صدا بزنم مامان اومد پیش من -مامان یه نگاهی به اون دختره بنداز _کدوم دختره مامان.... اینجا که پر از دختره -مامان من به بقیه چی کار دارم من اونو میگم. همونی که حجاب داره و کتاب دستشه _اها اونو میگی مامان که از ته دلم خبر داشت گفت _باید برم با مادرش صحبت کنم -باتعجب پرسیدم الان؟؟؟ اونم تو باغ؟ مامان که انگار سالهاست منتظر این لحظه بود گفت -آره مامان تو کار نباید فِس فِس کرد مامان این و گفت و به همراه زن داداش رفت چادر همسایه کناری که با مادر اون دخترخانم صحبت کنه. -مامان؟؟ _جانم؟ -یادت نره کدوم دختر و گفتم مامان لبخندی زد و گفت -خیالت راحت پسرم 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👈 ۴۸۸ 👇 👌 ماه ۱۴۰۳ 🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک و علیهماالسلام