#تجربه_من ۵۷۹
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سزارین
#معرفی_پزشک
#قسمت_دوم
ماه هشتم بارداری متوجه شدم بچه حرکت نداره به بیمارستان که رفتم گفتند بچه مرده همون جا دنیا رو سرم خراب شد چقدر گریه کردم، چطور به همسرم خبر میدادم، چقدر بچه هام منتظر بودند و ذوق و شوق داشتند، کلی با دختر رفته بودیم خرید و وسایل نوزاد خریده بودیم، وقتی یاد اون روزها میوفتم، هنوزم گریه میکنم و دلم میگیره.
حالا می ترسیدم دیگه بچه بیارم، چون سه بار سزارین شده بودم، می ترسیدم دیگه نتوم بچه بیارم. اما خدا روشکر یکی از دوستانم منو با کانال "دوتا کافی نیست" آشنا کرد خیلی روحیه ام بالا رفت، چله زیارت عاشورا شهید نوید صفری رو گرفتم، روزه اول ماه محرم گرفتم، تمام مدت چله زیارت عاشورا داشتم و به روح شهدا هدیه میکردم، اسم چهل شهید یادداشت کرده بود هر روز به نام یکی شون بود باهاشون حرف میزدم و درد دل میکردم😊
خدا رو شکر با یه دکتر با تجربه مشورت کردم گفت برای بار چهارم میتونی سزارین بشی، ۶ ماه بعد از اون اتفاق، دکتر اجازه بارداری داد و منم زود باردار شدم.
وقتی متوجه شدم باردارم، در پوست خودم نمی گنجیدم، بارداریم سخت بود و منزل ما طبقه سوم، کلی پله بدون آسانسور داشتیم، اما در تمام لحظات حضور خدا، دعای حضرت زهرا و امام زمان و رهبری رو حس میکردم، به خدا توکل کنید که ان مع العسر یسرا😊
بابت این بارداری، خیلی از دیگران حرف های ناراحت کننده شنیدم، برادر شوهرم میگفت مردم تو خرج یه بچه موندن، شما بچه میارید، مامانم میگفت، دختر و پسر داری، اون یکی هم ذخیره آخرت، بچه می خواهی چکار، بچه خرج داره، آدم پیر و کور میشه...
اما من دوست داشتم در جهاد فرزندآوری نقشی داشته باشم و به فرمانم رهبرم لبیک بگم و در زمینه سازی ظهور آقا قدمی بردارم، با خودم میگفتم یه روز این تن زیر خاک میره پس تا جوانم و توانایی دارم باید برای فرزندآوری استفاده کنم.
من ساکن شهرستان بودم، پزشکم مرکز استان بود باید مسافت طولانی میرفتم ویزیت بشم چون شهرستان ما سزارین چهارم انجام نمی دادند.
الان دخترم صحیح و سالم و بسیار زیبا و دوست داشتنی متولد شده، چهار ماهش هست، برای سزارین چهارم مشکلی نداشتم خدا رو شکر ، در حالی که دوست دارم برای پسرم یه برادر بیارم اگر خدا بخواهد و من رو لایق بدونه.
از پزشکم خیییلی راضی بودم، بسیار خوش اخلاق با حوصله و با تجربه، مهربان، دوست داشتنی مثل یه دوست دلسوز من بود، خانم دکتر سارا حسین میرزایی که در شیراز مطب دارند، خیابان ملاصدرا، کنار بیمارستان فرهمند ساختمان اکسیر، همیشه دعای خیرشون میکنم، امیدوارم هر جا هستند سالم و موفق باشند.
راستی همه اون کسانی که میگفتند بچه میخوای چکار الان خودشون بچه دلشون میخواد و تصمیم به فرزندآوری گرفتن.
امیدوارم هر چه زودتر این سد شکسته بشه فضای جامعه عوض بشه، تا کسانی که دوستدار فرزند بیشتر هستند، اینقدر از نظر روحی، تحت فشار حرف های سرد و ناراحت کننده دیگران نباشند.
از شما عزیزان می خواهم برایم دعا کنید تا فرزندانم را ولایت مدار و خوب تربیت کنم. یاعلی😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۵۸۲
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
دخترمم که ۳ سالش هست میگه یک زهرا سادات بیاریم 😁 خیلی دوست دارم حداقل یک ۳ یا ۴تا دختر دیگه خدا بهم بده.
حتی پسر کوچیکمم که یک سالونیمش هست وقتی تلویزیون بچه کوچیک نشون میده، میگه نی نی😊
انشاالله قصد دارم که برای چهارمی و پنجمی اقدام کنم پشت سرهم به امید خدا🤲 آخه دخترم خیلی تنهاست و خیلی بچه دوست داره
وقتی من بچه شیر میدم اونم عروسکش رو میاره و شیر میده، وقتی من بچه می خوابونم اونم عروسکش رو می خوابونه، حتی وقتی پوشک داداشش رو عوض میکنم، اونم از پوشک های داداش برمی داره و عروسکش رو پوشک میکنه.
خلاصه نگم براتون که تو خونه ما رقابت خیلی زیاده، از غذا خوردن گرفته تا چیزای دیگه، خیلی خوب و شیرین هست من خیلی بچه دوست دارم.
اینم بگم که ما شهرستان زندگی میکنیم و از خانوادهامون دور هستیم، فقط سالی دوبار میریم مشهد ۱۳ روز فروردین و یک ماه تابستان و توی این شرایط من سه فرزند آوردم به لطف خدا🤲
خانواده هامون ما رو تشویق میکنن که بچه بیارید، مادرشوهرم میگن ما نیاوردیم، اشتباه کردیم شما بیارید و مامانم میگن که ما که نتونستیم بیاریم و نیاوردیم، شما بیارید 😅
البته با فاصله مناسب ...
خیلی خوشحالم که با کانال شما آشنا شدم بیشتر انگیزه گرفتم برای بچه های بیشتر😉🤪
من خیلی دوست دارم همیشه میگم خدا توان بده چرا که نه، به همسرم میگم حیفت نمیاد بچه به این فهمیدگی و باهوشی کم داشته باشی، همسرم میگه اعتمادبنفست رو برم😆
من همیشه همه رو تشویق میکنم و وقتی ازم میپرسن که خودت دوست داشتی بچه پشت سرهم؟ میگم اره خودم خواستم😁
در ضمن من خانه دار هستم و تحصیلات عالی ندارم ولی همه هنر و کار بلدم، از خیاطی گرفته تا شیرینی پزی و دوخت پرده و بافتنی و قلاب بافی و کاردستی ................. و خیلی چیزای دیگه😅🤪
لطف خداست اینا همش مال اونه که به من داده تا بتونم از پس خودم و زندگیم بربیام🤲
ممنون از کانال خوبتون که به مادران ایران انگیزه میده تا فرزندان شیعه ی بیشتر داشته باشن.
به امید خدا انشاالله هر کس که در آرزوی فرزندی هست خدا بهش بده 🤲 ونسل همه ماها رو عاقبت بخیر و سربلند کنه🤲🤲🤲 الهی آمین.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۱۱
#رویای_مادری
#ناباروری
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
البته خیلی کمک پدر مادرم و خواهرام، به من کمک کرد تا بتونم این سختی ها را پشت سر بذارم...
بعد از چند سال زمینی که خریده بودیم که بتونیم خونه بسازیم رو به خاطر هزینه های درمان فروختیم و با بخشی از اون پول یه خونه ی کوچیک نیمه ساز و البته پایین شهر خریدیم و با کمک پدر و مادرم و فروش طلاهام و وام تونستیم به ماشین بخریم که بتونیم راحت تر روند درمان رو ادامه بدیم.
آخه ما دکتر های مختلف تو شهرهای قم و تهران هم می رفتیم ولی با اینکه حرف همه یکی بود و سال های سال می گذشت ولی نمی تونستیم قبول کنیم که بچه دار نخواهیم شد.
۴ بار ای وی اف ناموفق منو از پا نمی نداخت و من خسته اما با کور سویی از امید ادامه می دادم، تا اینکه بعد از گذشت ۱۶ سال و تو ای وی اف پنجم در سن ۳۷ سالگی باردار شدم.
وقتی نتیجه ی آزمایشم رو گرفتم، همه گریه می کردیم، تو مدت ۱۵ روز از زمان ای وی اف تا گرفتن نتیجه ی آزمایش به دو تا شهید متوسل شده بودم. وقتی به همسرم زنگ زدم و نتیجه آزمایش رو گفتم، شوکه شده بود، اصلا نمی تونست حرف بزنه و هنوز که هنوز میگه باورم نمیشه...
مادر شوهر و پدر شوهرم دارن لحظه شماری می کنن برای دیدن کوچولوی ما، اینقدر خوشحال هستن که بچه ی من دختره چون ۵ تا نوه ی پسر دارن، میگن زنی که بچه اولش دختر باشه، قدمش پربرکته.
فرشته کوچولوی من اومده تا همه ی سختی ها و رنج هایی که کشیدیم رو از زندگیمون پاک کنه، الان که دارم این پیام رو میدم به فضل و لطف خدا به زودی فرشته ی کوچولو و ثمره ی عشقمون یا به قول آقام معجزه ی زندگیمون به دنیا میاد.
از همه اعضای کانال و مامانای عزیز می خوام برام دعا کنن که کوچولوی من سالم به دنیا بیاد و یه خواسته ی دیگه ای که داشتم اینه که برام دعا کنند تا بتونم دوباره فرزند دیگه ای داشته باشم با اینکه ای وی اف و درمان ناباروری پروسه ی سخت، وقت گیر، پر استرس ، پر هزینه هست و از الان دارم دوباره رو آقام کار می کنم که برای دومی هم باهام همکاری کنه 😊
و در پایان برای تمام چشم انتظار ها دعا کنید که طمع شیرین و وصف نشدنی مادر شدن رو بچشند.
دلیل اینهمه پر حرفی این بود که بگم موضوع ناباروری مشکلی بزرگ البته اغلب قابل درمان هست اما وقت گیر، با هزینه های سرسام آور و مهم تر این که اکثرا زوج های نابارور درک نمی شوند و باید به تنهایی این مسئله سخت رو پیش ببرند.
امید که به این مسئله جدی تر توجه شود.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴۹
#تبعات_کم_فرزندی
#دوتا_کافی_نیست
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
الان همه گرفتار زندگی آپارتمان نشینی و صنعتی و ماشینی شدیم، خود بخود یسری از لذت های زندگی از بچمون دریغ شده( مثل حیاط بزرگ و خاک بازی و گل بازی و باغ و درخت و حوض و آب تنی و جوی آب و بازی با دخترو پسرهای خاله و عمه و عمو و دایی)
خداییش دیگه لذت خواهر برادر های قد و نیم قد رو نگیریم از بچه هامون، باور کنید بچه های مهد و مدرسه و در و همسایه نمیتونن جای خواهر برادر خود آدمو بگیرن باور کنید. به بچه هاتون رحم کنید.
در آخر یه نکته ای هم بگم که متآسفانه خودم دیر فهمیدم، اونم اینکه اگر والدینتون هنوز در سن باروری هستن و امکان باروری براشون وجود داره، تمام تلاشتون رو بکنید و تشویقشون کنید و حمایتشون کنید برا فرزندآوری...
مادر من الان ۴۸ سالشونه، و خیلی دلش بچه میخواد، دکتر زنان هم رفته از متخصص های اعصاب و روان که به خاطر افسردگی ها ی آزاردهنده، داروهاشونو به صورت مداوم مصرف میکنه، مشورت گرفته و گفتن مانعی برا باروری نیست، حتی استخاره هم گرفت که بسیاااااار خوب آمد و گفتن اقدام کنید، ولی متآسفانه متأسفانه مادرم به خاطر افسردگی های پی در پی دیگه توان روانی و روحی پذیرفتن نوزاد و مسئولیتش رو نداره، با وجود اینکه دلش میخواد ولی خب نمی تونه.
و من حسرت میخورم ای کاش ۸ سال پیش که مادرم هنوز ۴۰ ساله بودن و من در شرف ازدواج، اصرار و تشویق میکردم برا فرزند آوریشون و دو سه تا پشت هم میآوردن، ولی افسوس که دیر متوجه اهمیت موضوع شدم،
ولی شماها اگر هنوز فرصت ها از دستتون نرفته تمام تلاشتون رو بکنید که خدای نکرده حسرت فرصت از دست رفته را خوردن بسییی سخت است و جانکاه.
واااااقعا تبعات تک فرزندی و حتی دو فرزندی، اول دامن خود فرزند رو میگیره، واقعا ضربات روحی روانی بسیاری هم به اون فرزند و هم به خانوادش هم در آینده به همسرش و بدنبال اون به بچه هایش وارد میکنه، یعنی والدین بعضی وقت ها تدابیر اشتباهی که در تعداد فرزندان به کار میبرند در واقع باعث میشه ظلم های پلکانی به خود فرزند، به همسرشون، حتی به نوه هاشون وارد کنن.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
در اواسط دوران پیش دانشگاهی من، پدرم با همسرم همکار بودن و همسرم بخاطر برنامه های بسیج و دعوت از ایشون با پدرم آشنا و صمیمی شده بودن. یادمه یه روز از مدرسه که اومدم خونه همسرم دوستشون رو برای یادگیری عربی پیش بابام آوردن من چایی بردم و همین شد ابتدای آشنایی بنده با همسرم که ایشون فهمیدن که حاج آقا دختر دم بخت دارن و مادرشون رو فرستادن خواستگاری 😉😉
درست همون شب پدر من شیفت شب بودن و مادرشون فردای اون شب تنها اومدن خواستگاری من که با خانوادمون آشنا بشن. خلاصه پسند کردن و گفتن آقا پسرمون بیان از تهران ما دوباره میایم.
رفتن مادرشوهر من همانا و اومدن ما به مشهد و مواجهه شدن با مرگ مغزی پدرم همانا. این شد که هیچوقت نه مادرشوهرم پدرمو دیدن و نه پدرم مادرشوهرمو.
همسرم فرزند شهید هستن و مادرشون میگفتن خیلی خوشحال بودم که بالاخره یک پدر برای پسرشون که در سن ۶ سالگی پدرش رو از دست داده بودن، پدری میکنن و پسرشون طعم پدر رو میچشن از قضا که اتفاق به گونه ای دیگه رقم خورد و پدر من قبل از عقد ما به رحمت خدا رفتن.
من بعد از رفتن پدرم دچار افسردگی شدم و دقیقا ۴۰ روز به کنکور همه چیز روی سرم خراب شد و منی که اصلا به ازدواج فکر نمیکردم تا به خودم اومدم، دیدم کنار سفره ی عقد نشستم ولی مصلحت این بود که بعد از یک غم سنگین به یک شادی شیرین برسم.
عموها و پدربزرگ ۲۰ روز بعد از چهلم پدرم به شهر کوچیک ما اومدن و بساط بله برون و کاغذ نویسی رو برپا کردن. با یک مراسم ساده تو خونه ما به هم محرم شدیم.
و چقدر سخت بود پدری که عقد تمام فامیل رو خونده بود، عمرش برای خوندن عقد بچه هاش یاری نکرد.
۱۹ مرداد سال ۸۱ عقد کردیم. یکماه رو در شهرستان موندیم ولی بعد از یکماه که پدرم فوت کردن، گفتن ما باید از خونه های سازمانی بیایم بیرون و اینطور شد که ما اومدیم مشهد و تازه اول سختی و دوری از همسر بعد یکماه برای من شروع شد.
دوسال با همه ی سختی های دوری از همسر و حساسیتهای مادرم برای رفتن به خانه ی مادرشوهر گذشت و من بعد از دوسال دوباره به شهرستان رفتم و در یک خانه ی اجاره ای در شهر غریب دور از خانواده به زندگی با همسرم مشغول شدم.
اوایل فکر میکردم همینکه برم خونه ی خودم و همسرم رو هر روز ببینم دیگه هیچ مشکلی ندارم ولی تازه شروع یکسری درگیری ها بود.
مثلا همسر من یک بسیجی فعال بود و شب ها دیر میومد خونه و من سفره ی شام رو از سرشب پهن میکردم و مرتب و تمیز منتظر ایشون ولی اینقدر دیر میومدن که خسته و خوابآلود به زور شام میخوردن و میخوابیدن، صبح زود دوباره می رفتن سرکار...
یک سال به همین روال گذشت من در اونجا دوره های تربیت معلم قرآن کودکان رو میگذروندم که سرگرم بشم. روزهای خوبی بود سعی کردم با مشغله های همسرم کنار بیام تا اینکه بالاخره بعد یکسال همسرم به مشهد انتقالی گرفت و ما یک خونه ی اجاره ای تو مشهد گرفتیم من که با فوت پدرم از کنکور افتادم، حوزه شرکت کردم و دوماه بعد از ورود به مشهد باردار شدم. کلی خوشحال بودم روزها با یک کیف سنگین دو تا اتوبوس عوض میکردم که به موقع به کلاس هام برسم. ولی متاسفانه درست در شروع امتحانات ترم من به لکه بینی افتادم و بچه سقط شد و کورتاژ شدم.
بعد از ۶ ماه دوباره باردار شدم و ایندفعه حال من بسیار بد بود، یکسره بالا میآوردم از برکت همین بچه یک خونه ی نقلی خریدیم ولی بخاطر شرایط کاری همسرم و قرضهای خونه نشد که بریم توش زندگی کنیم، دادیمش اجاره ولی از همه جا کمتر که مستاجر اذیت نشه.
همسرم یک دوره ی آموزشی داشت و فقط ماه به ماه چند روز میومد و میرفت تا اینکه دختر اولم در تیر ۸۶ بدنیا اومد. ما خونه ی مادرم زندگی میکردیم و دوباره دوری از همسر ادامه داشت و هر ماه که میومد میدید بچه یک تغییری کرده و بزرگ تر شده، این روزها تا دوسالگی دخترم گذشت شرایط سختی بود بالاخره مشترک بودن با مادر هم خوب بود و هم سخت...
یک روز همسرم گفت اسم مون تو خونه های سازمانی در اومده و این شد که بعد از ۳ سال ما به خونه ی جدید رفتیم و تونستیم بعد از چند ماه یک پراید بخریم.
دیگه نتونستم درسم رو بخاطر دخترم ادامه بدم و تصمیم گرفتم حفظ قرآن رو ادامه بدم.
در ۵ سالگی دخترم باردار شدم و دختر دومم در دی ماه ۹۲ بدنیا اومد. بعد با پاقدم این دخترم از طرف محل کار برامون خونه ساختن و ما با فروش طلا و وام به خونه ی خودمون رفتیم. زینب سادات که دوساله شد از شیر گرفتمش و در ۳ سالگی دخترم دوباره باردار شدم خدا بهم یک پسر داد ولی در اواخر دوران بارداری پسرم اتفاقات سختی برام افتاد و همسرم برای بار دوم به سوریه رفت.
ادامه دارد...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075