هدایت شده از استیکر سلاااااام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_کوتاه
"داستان روباه"
🔸داستان انیمیشن درباره روباهی است که به خاطر دم بلندش بسیار مغرور است، ولی اتفاقی برایش می افتد که برای او درس عبرتی می شود.
╲\╭┓
╭ 🍃 🆑 @childrin1
┗╯
#پوره_سیب_و_مرغ
#6ماه به بالا
#پروتئین
این پوره یک پوره کلاسیک مغذی است که حاوی پروتئین همراه با میوه و سبزیجات است. برای بچه های بزرگ تر میتواند یک #دیپ باشد(البته با افزودن کمی نمک برای بچه های بالای 1 سال)
مواد لازم:😘
⚅ 1/2 قاشق غذاخوری #روغن_زیتون
⚂ 1/2 #پیاز کوچک، پوست گرفته و خرد شده
⚀ 350 گرم #هویج پوست گرفته و خرد شده
⚄ 250 میلی لیتر #عصاره_مرغ خانگی و بدون نمک و یا آب همراه با یک عدد برگ بو
⚃ 1 عدد سینه #مرغ
⚁ 1 عدد #سیب کوچک، چوست گرفته، بدون هسته و خرد شده
طرز تهیه:😍
1️⃣ پیاز را روی حرارت ملایم همراه با روغن زیتون کمی تفت دهید تا نرم شود.
2️⃣ هویج و عصاره مرغ را اضافه کنید. حرارت را زیاد کنید تا بجوش آید.
3️⃣ حرارت را کم کنید، مرغ ها را کاملا ریز کنید و به آن اضافه کنید. سپس درب ظرف را بگذارید. و صبر کنید تا هویج نرم شود و مرغ بپزد(10 تا 15 دقیقه)
4️⃣ سیب را اضافه کنید و 10 دقیقه دیگر صبر کنید تا سیب بپزد و نرم شود.
5️⃣ اگر به جای عصاره از آب و برگ بو استفاده کرده اید، برگ بو را خارج نمایید. سپس تمام مواد را پوره کنید.
🍶 برای اینکه غلظت پوره را تنظیم کنید از شیر معمول کودک و یا آب جوشیده استفاده کنید.
╲\╭┓
╭ 🍵🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از استیکر سلاااااام
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_آموزشی_کاردستی
"آموزش تقارن"
╲\╭┓
╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🍃🍄دماغ دکمه ای🍄🍃
"قسمت اول"
در روزگاران قدیم پسر بچه ای بود که روز به روز بزرگ می شد ولی بینی اش رشد نمی کرد و هم چنان شبیه دکمه کوچک بود و همه او را مسخره می کردند تا این که اتفاقی عجیب افتاد...
پیرزن روی صندلی راحتی خود در کنار آتش گرم نشسته بود و چرت می زد که ناگهان در اتاق به شدت باز شد و نوه ی کوچولویش به سرعت داخل اتاق دوید. دختر فریاد زد: «سلام مادربزرگ» و با خوش حالی به طرف پیرزن رفت و او را بغل کرد.
پیرزن پرسید: «تعطیلات چطور بود عزیزم؟» دختر جواب داد: «عالی بود. یه جایی رفتیم که اسمش "تانیبا" بود. روزی که ما داشتیم از اون جا بر می گشتیم همه با انگشتانشون...»
پیرزندر حالی که جمله ی نوه اش را تمام می کرد گفت: «دماغشون رو فشار می دادن تا صاف بشه، مثل دکمه.» دخترک گفت: «بله، اما شما از کجا می دونستید؟» پیرزن نفس عمیقی کشید. نور آتش به اندازه کافی اتاق را روشن کرده بود که وقتی این قصه را برای نوه اش تعریف می کرد برق چشمانش را ببیند....
در زمان های قدیم در سرزمین «تانیبا» کشاورز فقیری به همراه همسرش زندگی می کرد. در روز زیبایی از روزهای سال، پسری به دنیا آوردند. پسر بزرگ و بزرگ تر می شد اما پدر و مادش متوجه شدند که یکی از اعضای بدنش رشد نمی کند: دماغش، که گرد و صورتی و کوچک مانده بود، مثل یه دکمه! سایر بچه ها دنبال اون می دویدند و صدایش می زدند: «دماغ دکمه ای! دماغ دکمه ای!» و این موضوع پسر کوچولو را خیلی ناراحت می کرد.
دوست داشت با بچه ها دوست شود و در بازی های آن ها شرکت کند.
یک روز، وقتی دماغ دکمه ای بزرگ شده بود (البته به جز دماغش)، اتفاق وحشتناکی افتاد. یک جادوگر بدجنس به نام «هازل جادوگر» پادشاه و ملکه را طلسم کرد و آن ها را به بالای یک برج شیشه ای تبعید کرد.
هیچ کس نمی توانست آن ها را نجات دهد چون برج شیشه ای غیر قابل نفوذ بود. "هازل جادوگر" فرمانروای «تانیبا» شد. همه از او می ترسیدند. از آن به بعد دیگر پرنده ها آواز نمی خواندند.
همه ی گل ها پژمرده شدند و همه از ترس در گوشی صحبت می کردند و هیچ کس نمی خندید. دماغ دکمه ای بی چاره که در قصر کار می کرد بدترین و سخت ترین کارها را انجام می داد. در آشپزخانه به دنبال موش ها می دوید، از انبار هیزم می آورد و توالت ها را تمیز می کرد.
یک روز عصر، دماغ دکمه ای سروصدای زیادی از سالن پذیرایی شنید. او به سمت سالن رفت تا علت سروصدا را پیدا کند که فهمید "هازل جادوگر" در حال آواز خواندن است. همه ی این سروصداها را به این دلیل ایجاد کرده بود که روز تولدش بود و جشن گرفته بود. دماغ دکمه ای در حالی که ترسیده بود و آب دهانش را به سختی قورت می داد تولد جادوگر را تبریک گفت.
جادوگر فریاد زد: «ممنون. من باید هم خوش حال باشم. ملکه ی تمام این منطقه هستم و کسی نمی تونه این رو ازم بگیره.» دماغ دکمه ای ناگهان احساس شجاعت کرد و گفت: «شما باید خیلی باهوش باشید، چون هیچ کس نمی تونه راهی برای شکست شما و نجات پادشاه و ملکه پیدا کنه.»
جادوگر گفت: «البته که نمی تونن. چطور بفهمن تنها راه شکست طلسم اینه که چیزی به من نشون بدن که قبلا هیچ کس ندیده باشه. حتی اگه می دونستن هم نمی تونستن چنین چیزی پیدا کنن. چون به محض این که اون رو پیدا می کردن، می دیدنش. پس وقتی من اون رو می دیدم، قبلا دیده شده بود ... فهمیدی؟»
این داستان ادامه دارد...
╲\╭┓
╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از استیکر سلاااااام
@childrin1کانال دُردونه.mp3
2.02M
#قصه_صوتی
" خانواده مهربون"
با صدای ماندگار( مریم نشیبا)
👆👆👆
🔮
💈🔮
╲\╭┓
╭ 🔮💈 🆑 @childrin1
┗╯\╲