🍃 🍃 🌱 🌱 🌱 🍃 🌱
🌱 🌱 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃
🍃 🌼 🌱 🌱 🌸
🌱 🌸 🌼
🌼
1403/8/6
🍃🌸یکشنبه پاییزیتون عالی و بینظیر
🍃🌼امــروزتـان پـر از زیـبـایی
🍃🌸زندگیتون پرازباران برکت
🍃🌼روزگـارتـون پـر از
🍃🌸مـوفـقیـت و شـادکامی
🍃🌼روزی سرشاراز مهر ودوستی
🍃🌸و حـال خـوب بـرایتـان آرزو دارم
🏠#کانال_دردونه
🍃🌸 ∩_∩
(◕ᴗ◕✿)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🌼. @childrin1 🌼
┗━━━━━━━━━┛
51.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«#وروجک_اوستانجار»
قسمت : هشتم (پارت ۱ )
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
27.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«#وروجک_اوستانجار»
قسمت : هشتم (پارت ۲ )
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
23.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«#وروجک_اوستانجار»
قسمت : هشتم (پارت ۳ )
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
کاردستی داریم چه کاردستی😊😍
🐈کاردستی گربه با استفاده از مقوا و کاموا🐈
کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید🙏🌺
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#نکته_تربیتی
هیچی نگو ولش کن بچه است دیگه !؟!؟!؟
تا 2 سالگی بله . اما پس از 2 سالگی، انتظار می رود که کودک مفهوم "نه" را متوجه بشود.
بنابراین شما می بایست به کودک خود در مواردی که لازم است؛ "نه" بگویید.
اینگونه است که آنها کم کم متوجه محدودیت ها، نظم و انضباط و مسائل رفتاری می شوند .
متوجه می شوند
که همیشه اوضاع بر اساس خواسته های آنان نخواهد بود.
ضمن اینکه کمتر در معرض خطرات قرار می گیرند و برای همسالان خود هم مشکلی ایجاد نمی کنند.
اغلب کودکانی که والدین آنها در این کار سهل انگاری کرده اند، تبدیل به کودکانی لوس، سرکش، متوقع و حتی گاهی منزوی شده اند چرا که اغلب در جمع همسالان همه چیز قرار نیست به طور کامل بر وفق مراد آنها باشد و آنها تنها می مانند.
کودکی که نه نمی شنود در مواجهه با موانع و محدودیتهایی که به صورت طبیعی برایش ایجاد می شود، احساس یاس و شکست و ناامیدی می کند.
البته این مساله بسیار ظریف است و گفتن مکرر "نه" هم ارزش این کلمه را نزد کودک از بین می برد . « نه » را کم و به جا استفاده کنید .
╲\╭┓
╭🌈💜 🆑 @childrin1
┗╯\╲
«اگه فرزندت پرسید بچه ها چجوری میرن تو شکم مامان این قصه رو واسش بخون»
امروز برای آرمین روز خیلی قشنگی بود او روبروی ساعت دیواری نشسته بود و با لبخند به عقربه ها نگاه میکرد. آرمین دوست داشت ساعت رو پایین بیاره و خودش عقربه ها رو جلوتر ببره چون صبر کردن کمی سخت شده بود آرمین به عقربه ها خیره شده بود که ناگهان خاله از کنارش رد شد. او پای خاله رو گرفت و گفت: " خاله پس کی باید بریم پیش مامان؟ من دوست دارم خواهر کوچولومو زودتر ببینم!".
خاله دستای آرمین گرفت و با هم کمی بازی کردن تا اینکه وقت رفتن رسید خاله و آرمین لباس هاشون رو پوشیدن و به سمت بیمارستان رفتن وقتی به بیمارستان رسیدن آرمین فورا سمت مامانش رفت و بعد خواهر کوچولوشو بغل کرد او خیلی خوشحال بود. مخصوصا وقتی لپ های خواهر کوچولوش رو آروم ناز میکرد. کم کم وقت ملاقات تموم شد آرمین و بقیه به سمت خونه برگشتن وقتی آرمین تنها شد با خودش گفت: چطوری خواهر کوچیکم رفته تو شکم مامانم؟". آرمین برای این سوال مهم جوابی نداشت پیش خاله رفت و گفت: " خاله! خواهرم چطوری خودشو تو شکم مامانم جا کرده؟".
خاله لبخندی زد و گفت: سوالت خیلی قشنگه مامانت حتما جوابش رو بلده هر وقت مامانت اومد خونه ازش بپرس. سپس آرمین سمت اسباب بازیاش رفت و صبر کرد تا بعدا از مامانش بپرسه چند روز بعد مامان با بابا و خواهر کوچولو به خونه برگشتن آرمین وقتی دید خواهر کوچولوش خوابیده آروم پیش مامان رفت و گفت: " مامان خواهرم چطوری رفته تو شکم تو ؟!". مامان موهای آرمین رو ناز کرد و گفت: " این خیلی سوال قشنگیه مرسی که ازم پرسیدی خودت فکر میکنی چطوری خواهرت رفته توی شکم من؟".
آرمین فکر کرد و فکر کرد اما چیزی به ذهنش نرسید. بعد گفت : " من نمیدونم مامان!". مامان دست آرمین رو گرفت و گفت: " برای اینکه بتونم بهتر بهت جواب بدم اول بیا بریم یه لوبيا بكاريم!". بعد مامان یه دونه لوبیا برداشت و به آرمین داد بعد یکم خاک داخل یه گلدون کوچیک ریختن بعد مامان با یه قاشق کوچیک یه گودال کند و کمی آب ریخت و گفت خب پسرم لطفا دونه لوبیا رو بزار توی این گودال آرمین دونه رو داخل گودال گذاشت و بعد روی دونه خاک ریختن بعد گلدون رو جای پنجره گذاشتن و کمی بهش آب دادن بعد مامان گفت: " تا چند روز دیگه جواب سوالت رو میدم پسرم!". سپس مامان در مورد اینکه چطور با بابا ازدواج کرده حرف زد.
روزها گذشت و آرمین و مامان به دونه لوبیایی که کاشته بودن آب میدادن تا اینکه دونه لوبیا تبدیل به یک لوبیای بزرگ شد. بعد مامان گفت یادت هست چطوری این لوبیا رو باهم کاشتیم عزیزم؟!".
آرمین سرش رو تکون داد و گفت آره مامان یادمه!". بعد مامان گفت : " خب، وقتی من و بابا با هم ازدواج کردیم دوست داشتیم یه بچه قشنگ داشته باشیم خاک رو من آماده کردم و دونه رو بابا خاک همون شکم منه دونه رو هم من و بابا باهم دیگه آماده کردیم!".
آرمین تعجب کرد و پرسید پس تو شکم تو خاکه مامان؟". مامان خندید و گفت: " خاک نه پسرم اما میتونه یه گل قشنگ مثل تو رو بزرگ کنه آرمین گفت: آها فهمیدم خب چطوری توی شکمت دونه کاشتین؟ مامان پرسید: به نظرت چطوری میشه این کار رو کرد عزیزم؟ باز هم آرمین چیزی به ذهنش نرسید، برای همین مامان گفت: " وقتی یه زن و یه مرد با هم ازدواج میکنن با همدیگه از خدا میخوان که خدا بهشون بچه ای بده که یکم شبیه مامانه باشه یکمم شبيه بابا بعد مامان و باباها یه رقصی هست که باید باهم انجام بدن وقتی اون رقص رو انجام میدن خدا بهشون کمک میکنه تا اون دونه توی شکم مامان کاشته شه و بعد بزرگ شه!".
آرمین گفت: " چه جالب منم میتونم اون رقص رو انجام بدم؟". مامان لبخندی زد و گفت: وقتی بزرگ بشی و ازدواج کنی، بعد میتونی اون رقص رو انجام بدی رقصی که بهتره فقط مامان و بابا و خدا بدونن آرمین تازه فهمیده بود که چطوری خواهر کوچولوش وارد شکم مامان شده بود مامان و باباش تصمیم گرفته بودن که با هم دیگه این دونه رو توی شکم مامان بکارن و ازش مراقبت کنن تا از شکم مامان بیاد بیرون او با شادی سمت خواهرش رفت و از تماشای او لذت برد.
پایان...
#قصه_آموزشی
🏠#کانال_دردونه
🟡 ∩_∩
(◍•ᴗ•◍) 🟢
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟡
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1🐕🦺کانال🐕🦺 دردونه.mp3
3.57M
#قصه_صوتی
"دوازده گرگ"
قسمت اول
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋
╲\╭┓
╭🦋🎨 🆑 @childrin1
┗╯\╲