دوستانهها💞
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عشق مجازی... 🍃🍂🍃
داستان #ارسالی از اعضای کانال #ملکه
عنوان: #عشق_مجازی
مینا هستم 21 سالمه از شیراز
تو مجازی با ی پسر 23 ساله آشنا شدم ...مادرش در سن 8 سالگی فوت شده بود و ی خواهر داره که 3 سال از خودش کوچک تره ...پدرش ازدواج میکنه خودشم دوست نداشته خواهرش زیره دست نامادری باشه .پدرش سرهنگ هس ی خونه و ی مغازه براش میگیره خواهرشو شوهر میده الان خودش تنهاست ...در آمدش خوبه ولی وقتی تنها باشی کل دنیارو داشته باشی چ فایده ....میگفت دختر بازی زیاد کردم ...همشون به خاطر پول میومدن ..بودن کسانی که بخوان منو ولی بعد پول کورشون میکرد...
دردل میکرد بهش گفتم جوری زندگی کن ک اینجور آدم هایی نیان سمتت .اون ادمی که لیاقتت رو داره اون آدمی که تو رو میخواد نه پولتو خودش میاد ...
باهاش حرف میزدم ؛ی جورایی اروم شده بود میگفت کسی تا حالا باهام اینجور صحبت نکرده بود ...تا حالا به حرفای کسی فکر نکرده بودم اما فکر کردم ...بهم گفت الان با تو که صحبت میکنم با 4 تا دختر هستم ..کلی خندیدمو گفتم چ ماهری ...اونم خندید .
دو هفته گذشت به طور عجیب بهم زنگ زد .صداش گرفته بود گفتم چیزی شده ..گفت رفتم سره خاک مادرم ازش خواستم کمکم کنه ...
تعجب کردم واقعا گفتم :چیشده .؟
گفت:مینا تصمیم گرفتم دیگه با هیچ دختری نباشم ...
گفتم:خوب حالا ترسیدم ،آفرین خوب تصمیمی گرفتی بزنم به تخته ..منم دیگه رفع زحمت میکنم که تو تصمیمت جدی تر باشی
خندید :عه من به خاطر تو این تصمیم رو گرفتم اونی که گفتی خودش میاد تو هستی
برق از سرم پرید جدی جدی وارد ی داستان شده بودم که خودمم نمیدونستم چ نقشی دارم
گفت:با من ازدواج میکنی ؟؟؟
دیگه واقعا صداشو نمیشنیدم خیلی هنگ کرده بودم ...من ..اخه اون زندگیش با من فرق داره اون تو ناز و نعمت اما من نه ....اون تنها اما من نه خانواده دارم تموم تفریحاتم با خانواده هس ...اون مادر نداره من پدر ...نمیدونم چیشد ک خداحافظی کردم ...اما عمیق تو فکر بودم بهم اس ام اس داد گفت اگه جوابت منفی هس اصلا ناراحت نمیشم ...
یادم افتاد به معرفی یکی از همکارای مامانم ی پسر تهرانی ازم خواستگاری کرده بود که مامانم گفته بود دختر به راه دور نمیدم ...
باهاش تماس گرفتم بهش گفتم ک مادر من قبول نمیکنه .....اونم گفت من باهاش صحبت میکنم تو نگران نباش
از اون روز به بعد دیدم نسبت بهش عوض شد بدم نمیومد ازش اخلاق مردونه ای داشت ..در عام جدی اما قلب مهربونی داشت ...
بهم گفت شماره مامانمو بهش دادم ...از لحظه دادن شماره تا حرف زدن مامانم باهاش از استرس تموم ناخون هامو خوردم
مامانم قبول نکرد گفت اگه میای شیراز زندگی کنی بیا من دختر ب راه دور نمیدم ...اونم گفته بود که من تموم کارو زندگیم کرج هس چجوری اخه ...مامانم گفته بود پس بیخیال شو ...کاخ آرزو هام ریخت حالم بد شد چراااا خدایا چرا من اخه ...از اون روز گوشه گیر شدم با کسی حرف نزدم رفتارم عوض شد اونم باهام حرف زد گفت میام شیراز مامانم گفت بدون رضایت پدرت توی محضر که تا مدام العمر باید شیراز ساکن بشی جایی نیا
پدرش مخالفت کرد براش دختر در نظر گرفت قبول نکرد
ولی هنوز امیدمونو از دست ندادیم نه من میتونم تصور کنم زندگیمو بدون اون نه مهدی ...
واقعا از مطالب مفید کانال ملکه استفاده میکنم و برای دیگران به خصوص دوستام به اشتراک میذارم ...خیلی خوشحال شدم که تونستم یه جایی توی همین مجازی حرفامو بزنم ...از بار ناراحتیم کاسته بشه
فقط میخوام برامون دعا کنید
🍃داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه👌
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ایشون شینا رمبو کسی که هر جنایتی رو فکرشو کنید کرد و نه تنها مردم نجریه بلکه کشور های همسایه هم ازش ترس داشتن و هیچوقت پلیس نتونست دستگیرش کنه.
حتی یه بار برای نشون دادن قدرتش با تیمش ۴۰ ماشین دزدید و توی بزرگراه رانندگی کرد که نشون بده پلیس هیچ کاری نمیتونه بکنه٬ یه بارم که محاصره شد در یک حرکت هوشمندانه توی هوا پول پخش کرد و وقتی مردم مشغول جمع کردن پول شدن فرار کرد
اما در آخر وقتی زن و بچش توی درگیری کشته شدن زندگی براش تموم شد و رفت خودش رو تسلیم کرد ولی توی زندان توبه کرد و الان یکی از محبوب ترین کشیش های اونجاست..
کاهش ۶۰درصدی شدت درد میگرن با نور سبز!
در یک آزمایش سعی داشتند تاثیر نور محیط بر شدت درد میگرن رو بررسی کنند. در طول این پژوهش بیماران به مدت ۱۰ هفته روزانه یک تا دو ساعت در معرض نور سفید قرار گرفتند. پس از دو هفته استراحت، به مدت ۱۰ هفته در معرض نور سبز قرار گرفتند.
قرار گرفتن در معرض نور سبز باعث شد شدت درد میگیرن در مبتلایان به طور متوسط حدود تا ۶۰ درصد کاهش یابد. در این پژوهش مبتلایان به میگرن اپیزودیک( دارای حداکثر ۱۴ روز سردرد در ماه) و میگرن مزمن( دارای بیش از ۱۵ روز سردرد در ماه) حضور داشتند و هر دو گروه این نتیجه رو تایید کردند. جالبه استفاده از نور سبز باعث شده مبتلایان تعداد روزهایی کمتری در ماه درد بکشند!
+ اگر میگرن دارید نور اتاق خواب یا یک اتاق از خانه رو به نور سبز تغییر بدید و یکی دو ساعت زیر نور سبز زندگی کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
معجونی که برای سرفه آب روی آتیشه!😮💨
▫️ این معجون فوق العاده رو صبحها ناشتا بخورید تا سرفه شما سریعتر خوب بشه
+ با این معجون دیگه نیاز به داروی خاصی نداری👌
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#کلیپزیبا✌️🌱
فقط با کمی مهربانی
جایی برای دیگران هم باز میشود!
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
بزرگترین میوهها و سبزیهای دنیا !
▪️بزرگترین توتفرنگی دنیا به وزن 289 گرم به تازگی در اسرائیل برداشت شده و در کتاب گینس ثبت شده
▪️بزرگترین کدو تنبل دنیا به وزن 1226 کیلوگرم در ایتالیا توسط استفانَو کوتروپی برداشت شده
▪️بزرگترین سیب سرخ دنیا به یک کشاورز ژاپنی تعلق داره و وزنش 1 کیلو و 849 گرمِ
▪️بزرگترین پیاز دنیا 8 کیلو و 400 گرم وزن داره و توسط تونی گلور کشاورز انگلیسی تولید شده
▪️بزرگترین انگور دنیا در ژاپن بوده که هر حبه اون 20 گرم وزن داشته و یک خوشه از اون 7460 یورو فروخته شده
▪️بزرگترین سیب زمینی دنیا 37 کیلو وزن داشته و در اسپانیا به دست اومده
❤️
🔅 #پندانه
✍️ دوستانت را نزدیک بدار و دشمنانت را نزدیکتر
🔹زمانی که پسربچهای ۱۱ساله بودم، روزی سه نفر از بچههای قلدر مدرسه جلوی من را گرفتند و کتک مفصلی بهم زدند و پولم را هم به زور ازم گرفتند.
🔸وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم.
🔹پدرم نگاهی تحقیرآمیز به من کرد و گفت:
من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم. واقعا که مایه شرم است که از سه پسربچه نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگتر از اینها باشد، ولی ظاهرا اشتباه میکردم.
🔸بعد هم سری تکان داد و گفت:
این مشکل خودته، باید خودت حلش کنی!
🔹وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم.
🔸اول گفتم یکییکی میتوانم از پسشان بربیایم. آنها را تنها گیر میآورم و حسابشان را میرسم، اما بعد گفتم نه آنها دوباره باهم متحد میشوند و باز من را کتک میزنند.
🔹ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد بهآرامی پشتسر آنها حرکت کردم. آنها متوجه من نبودند.
🔸سر یک کوچه خلوت صدا زدم:
هی بچهها! صبر کنید.
🔹بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم.
🔸آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند.
🔹من گفتم:
چطور است باهم دوست باشیم؟
🔸بعد قدمزنان باهم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالتزده کرده بود.
🔹پس از آن ما هر روز باهم به مدرسه میرفتیم و باهم برمیگشتیم. بهواسطه دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب میبردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرئت نمیکرد با من بحث کند.
🔸روزی قضیه را به پدرم گفتم.
🔹پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت:
آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقامجو.
🔸اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
💢 دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم ﺍﺯمون ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ :
ﺑــﺎﺑــﺎﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎﻧﺘﻮ؟ !
میگفتیم : ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﺷﻮﻧﻮ !!
ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻧﻪ !
ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!!
ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺪﻭﻣﻪ؟؟؟
ما ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﯽ میگفتیم :
ﻣﺎﻣﺎﻧــﻮ !!!
ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ ! ﻟﺒــﺨﻨﺪ تلخی ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ ﺟﻠــﻮﯼ
ﻫﻤﻪ !!!
ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﯿﻢ ﭘــﺪﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﺪ ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ بچش ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ...
شرمندتم پدر 😔
💐 پیشاپیش روز
تمـام باباها مبـارک 💐
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانهها💞
_بابا انتقام کورش کرده بود... الان پشیمونه... مامان یه دفه پرید وسطه حرفم. مامان:دوسش داری؟؟؟!!!
بابا:سوگل تصمیمشو گرفته میمونه.
دایی:چییی؟؟؟
فرزاد:چراااا؟؟؟ چرا میخوای بمونی؟؟؟ دردت چیه هاااا؟؟؟ بخاطره این بچس که میخوای بمونی؟؟؟؟ تو برگرد من این بچه رو هم
نگه میدارم.
ارباب:اقا زاده زیادی حرف میزنی... تا الانم اگه بهت چیزی نگفتم فقط بخاطره اطرافیانت بوده... مواظبه حرف زدنت باش، من
همیشه انقدر اروم نیستم.
فرزاد:اروم نباش ببینم مثلا میخوای چه غلط...
بابا:فرزاد... جای هیچ بحثی نیست، سوگل تصمیمشو گرفته و به گفته ی خودش موندنش بخاطره بچش نیست.
ارباب نگاهم کرد... عمیق نگاهم کرد... نمیدونم تو نگاهش چیداشت که فوری سرمو انداختم پایین.
بابا:خب... سالار، سوگل میخواد بمونه، خیلی تلاش کردم که باهام برگرده اما نمیاد، میگه تو اونجوری که نشون میدی نیستی،
میگه ما اشتباه میکنیم که میگیم جای قلب تو سنگ داری... من فقط خوشیه دخترمو میخوام که اونم میگه خوشیش اینجاس، به نظره
دخترمم احترام میزارمو اجازه میدم بمونه اما... اما سالار به ولای علی اگه بفهمم دوباره داری اذیتش میکنی شده همه جا رو بهم
میزنم اما دخترمو از اینجا میبرم.
ارباب:شما مطمئن باشین که من دیگه خطاهای گذشتمو تکرار نمیکنم.
بابا:دوتا شرطم دارم.
ارباب:هر چی باشه قبول میکنم.
بابا:اوال اینکه سوگلمو عقد میکنی....
ارباب:شما نمیگفتی هم من این کارو میکردم.
بابا:دوم اینکه دیگه اذیتش نکنی...
ارباب:چشم.
بابا:دیگه حرفی ندارم.
ارباب:مطمئن باشین هیچ وقت زیره حرفام نمیزنم.
فرزاد:من دیگه نمیتونم این حماقتای شما رو تحمل کنم... سوگل...
ارباب:یا الان پامیشی میری بیرون، یا خودم.... پاشو برو بیرون.
فرزاد با عصبانیت رفت بیرون.
ارباب:دستور دادم که این چند روزی که مهمونه ماهستید و براتون اتاق اماده کنن... از راه اومدین و خسته این میتونین برین
استراحت کنین.
مامانینا برا استراحت رفتن اتاقاشون منم رفتم اتاق که به امیر عباس سر بزنم که اربابم تو اتاق بود.
خجالت میکشیدم بمونم تو اتاق خواستم برگردم که ارباب صدام زد.
ارباب:سوگل... بمون.
برگشتم، نمیدونستم باید چیکار کنم برا همین رفتم کناره امیر عباس و نگاهش کردم... اروم خوابیده بود.
ارباب:تابحال کسی بهت نگفته بود که خیلی خجالتیی؟؟؟
برگشتم سمتش... دقیقا پشته سرم بود.
_نه.... ارباب.
ادامه دارد...
🍃🍃🍂🍃