دوستانهها💞
-نگران نباش! جوری صحبت میکنم که عموت رو قانع کنم. من که نمیخوام همچین کارمند خوبی رو ازدست بدم. به م
و سریع دستی به پیراهنش کشید و مشغول بستن دکمه های آن شد. بعد بدون اینکه به روی خود بیاورد چه اتفاقی افتاده است؛ به سمت ما آمد و رو به من گفت :
-به به! آقای پدر! ضیاءالدین خان دریاسالار! قدم رنجه کردین! بر من منت گذاشتین به این ساختمون تشریف آوردین.
عصبی گفتم :
-خفه شو داریوش !گاوت بدجور زایید بچه! دوقلو هم زایید!چکاوک ترسیده از فریاد من، گفت:
-با اجازتون من برم تو اتاقم.خیلی کار دارم.
چکاوک به اتاقش رفت و من رو به داریوش با لحنی پر از خشم گفتم:
-بیا تو اتاقت کارت دارم !داریوش که دست هایش را به کمر زده بود؛کلافه نگاهم کرد و گفت:
-چه کاری داری آخه! باز میخوای گند بزنی تو اعصابم؟!
-بی ادب نشو! میخوام باهات صحبت کنم. راجع به غلط های زیادی که اینجا میکنی !و عصبی به سمت اتاقش به راه افتادم .
*چکاوک*
من چکاوک بودم.دختری که از تنهایی میترسیدم. از تنهایی وحشت داشتم.منِ بدون پدر و مادر؛ از تنهاشدن میترسیدم .و شاید چون از تنهایی میترسیدم؛ ذهنم ناخداگاه به دنبال همدم و رفیقی میگشت.شاید چون محبت اش پدرانه بود توجه ام به او جلب شده بود.خدایا، آخر چطور فکرم میتوانست تا این حد بی پروایی
کند که به سوی مردی که دقیقاً بیست و دو سال از من بزرگتر بود و بیشتر ازیک ماه نبود میشناختمش پر بکشد! آنهم بخاطر چندتا کلمه ی محبت آمیز و احساس درک شدن و حمایت و همدردی!اما من حتماً و قطعاً اشتباه میکردم! این فکر و حس، احساس و تعلق خاطری زودگذر بود.اصلا دنیای او با دنیای منِ تنهایِ کوچک، زمین تا آسمان فرق داشت .اهدافش، افکارش، دغدغه ها و دل مشغولی هایش!با منِ کم سن و سال متفاوت بود! من هیچ وقت به بی کسی هایم فکر نمیکردم.از اینکه در نهایت به این نتیجه میرسیدم که کسی را ندارم؛ وحشت میکردم.خوب من عمو را داشتم ! زن عمو را !یوسف و یحیی و بقیه فامیل را من خانواده ای داشتم که به فراوانی به من محبت کرده بودند.من محتاج محبت نبودم.آری همین بود .من فقط و فقط تعلق خاطری کوتاه و موقتی به این مرد پیدا کرده بودم.آن هم به این دلیل که اوباشخصیت بود،حمایتگر بود، چشم هایش مهربان بود.چشم هایش! وای چشمهای آبی پرتلاطمش!باید خودم را جمع میکردم.باید مثل همیشه خودم را به استنطاق میکشیدم و هر جا که ردی از این تعلق خاطر احمقانه در این یک ماه گذشته پیدا میکردم بیرون میکشیدم و آن را از خاطراتم نابود میساختم .مثلا آن روز که خانم مشتاق آن حرفها را به من زد و من نمیدانم چرا این قدر سختم بود که در مقابل این مرد این حرف ها را بشنوم .یا مثلا آن روز که او را در اتاقش در حال نوشیدن دمنوش بهارنارنج دیده بودم و وقتی به خوابگاه بازگشته بودم دلم دمنوش بهارنارنج خواسته بود. یا مثلا آن روز که به ساحل سورو رفته بودم و پاهایم را برهنه کرده بودم و روی ماسه های ساحل قدم میزدم؛ بعد خیلی اتفاقی لندکروز سفید آشنایی دیدم و بعد صاحب آشنایش را که دستهایش را در جیب شلوارش کرده بود و لب ساحل به اتومبیلش تکیه داده بود و غرق تماشای دریای خروشان خلیج فارس بود.باورم نمیشد که یک ساعت تمام از دور فقط ایستاده و تماشایش کرده بودم. جوری که پاهایم به گزگز افتاده بود.خدایا من دیوانه شده بودم !عقلم پاره سنگ برداشته بود. احمق شده بودم.اما همه چیز وقتی بیشتر از اینها نمود پیدا میکرد که او گفت "خانه ی آشنایی دارد و به فکر اسکان من است" .دست و دلم میلرزید از اینکه حواسش به من بود و هوایم را داشت.که شاید این آشنایی که از او سخن میگفت باعث شود بیشتر این مرد را بشناسم باورم نمیشد که اولین فکری که بعد از پیشنهادش از ذهنم عبور کرده بود ؛نه حفظ موقعیت کاری ام بود و نه حفظ موقعیت تحصیلی و نه هیچ چیز دیگر! بلکه فقط آشنایی و یا نزدیکی بیشتر به او بود و بس!وای خدای من! کار بی نهایت خطرناکی بود! تخریب کننده بود! داشت مرا از ساحل امن خود بیرون میکشید و در مواجهه با حوادث ناخوشایند و خطرناکی قرار میداد.تازه اگر عمویم میفهمید چه! که اینگونه بی پروا دارم به مردی غریبه، که هیچ ربطی به ما ندارد ،که یک نسل از من بزرگتر است می اندیشم! اگر میفهمید مرا می کشت !یوسف چه؟!وای خدایا !من نباید فراموش میکردم که در یک خانواده ی متعصب و غیرتی و سنتی بزرگ شده ام و تصمیمات آینده ی من،خیلی دست خودم نیست .من باید عاقلانه پیش میرفتم تا اگر یک روز، یک زمان ،جبر خانواده ام بر من تحمیل شد، بیشتر از این عذاب نکشم و مجبور به تمرّد نشوم !پس بهتر بود به آن فکر نکنم .بهتر بود در پیله ی تنهایی خود بمانم و به هیچ احساس نوظهور و تازه ای اجازه ی خودنمایی ندهم.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍂🍃
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طب_سنتی
طبیعی لاغرشو!!!!!!,✌️🌱
این فرمول راغری بسیار تاثیرگذاره ولی متناسب با طبعتون میتونید کم و زیادش کنید مثلاً سرد مزاجا به جای ترکیب سرکه و دارچین میتونن از سکنجبین(سرکه انگبین) استفاده کنند... یا حتی کسایی که فشارشون بالاست به جای دارچین از زنجبیل استفاده کنن♥️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طب_سنتی
دمنوش ضد استرس و تقویت قوای جنسی
گفتگو با دکتر بیوس در مورد دمنوش رازیانه و خواص بی نظیر آن برای خانم ها و آقایان.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
بزرگترین عشقی که میتوانی تجربه کنی
مکالمه ی با پروردگار در عبادت است.
عشق میان روح و جان
یک عشق کامل است
عشقی است که تو در همه حال
در جستجوی آنی.
وقتی که عبادت میکنی،
محبت رشد میکند،
میلیونها شور و شوق
از میان قلبت عبور میکند
اگر که عمیقاً عبادت کنی
یک محبتی در تو میآید
که زبان انسانی قادر به تشریح آن نیست
و تو آن حب متعالی را
خواهی شناخت
و توانا به دادن این عشق خالص
به دیگران می شوی
#پاراماهانسا_يوگاناندا
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🔘 داستان کوتاه
قشنگه, قابل تامل
"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد."
فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند."
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛
"بهتر است از خدا کمک بخواهیم."
بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛
فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد.
اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..!
پیش خود گفت:
مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟»
مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.»
آن ندا گفت:
اشتباه می کنی!
تو مدیون او هستی...
هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:
«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
* و آن ندا پاسخ داد:
«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» *
نکته:
* شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...
ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را...
"مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر)
بدون هیچ توقعی! ♥️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیاست_زنانه
بدترین انتقامی که میتونید از
یه آدم مریض بگیرید، دریغ کردن
خودتونه !
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانه_داری
بفرست برا همه تا بدونن❤️… خودت کدوماشو میدونستی؟ من ک بعضیاشو تازه کشف کردم😁 البته مادرم همیشه میکفت تار عنکبوت نزار ببنده تو خونه فقر میاره
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلامتی
گردو و نعنا رو من خودم میدونستم😁
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💎 #بسیار_زیبا 👌
🔸وقتی که راه نمی روی زمین هم نمی خوری. این "زمین نخوردن" محصول سکون است نه مهارت.
وقتی تصمیم نمی گیری وکاری نمی کنی،مسلما اشتباه هم نمی کنی؛ این "اشتباه نکردن" محصول انفعال است نه انتخاب.
🔸خوب بودن به این معنی نیست که درهای تجربه را برخود ببندی و فقط پرهیز کنی؛ خوب بودن در انتخاب های صحیح ماست که معنا پیدا کرده و شکل می گیرد.
🔸اشتباه کنید اما آن را مجددا تکرار نکنید!!
🔹املای ننوشته غلط هم ندارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی
حلوا رولتی
مواد لازم برای ترحلوای زعفرانی:
آرد گندم تفت داده ۲لیوان
آرد برنج تفت داده ۱لیوان
کره پاستوریزه ۱۰۰گرم
روغن مایع ۱/۴لیوان
پودرهل و زعفران مقداری
نان ميكادو براي اين ميزان دوعدد كافي
طرز تهیه:
آردهارو نیم ساعت الی چهل دقیقه باحرارت خیلی کم تفت میدیم، حالا مجدد الک کرده داخل ماهیتابه با کره و روغن مایع حدودا نیم ساعت تفت میدیم بعد ۲لیوان شهد زعفرانی خنک رو به ترتیب خورد حلوا میدیم ، حلوا داغ هست شهد خنک و هم دمای محیط با حوصله حلوا رو مخلوط میکنیم تا وقتیکه خودشو بگیره و کمی شل تر از این حلوادرون کاسه باشه، چون یکم ک ازداغی بیفته خودبخود سفت میشه، بعد پودر هل رو اضافه و مخلوط میکنیم تا وقتیکه شهد کاملا جذب حلوا شه ادامه میدیم و تمام
مواد لازم برای شهد حلوا:
آب ۱لیوان
شکر ۲لیوان
گلاب نصف لیوان
زعفران به میزان لازم
آب و شکر مخلوط میشه و روی حرارت میزاریم تا بجوش بیاد بعد حرارت رو خاموش میکنیم گلاب وزعفران رو اضافه و مخلوط میکنیم در قابلمه رو میزاریم اجازه میدیم کاملا خنک شه
❌برای اینکه نان خوب رول بشه وقتی حلوا گرمه و از داغی اولیه افتاده یک لایه نارک بمالید و بعد نرم شدن نان رول کنید❌
❌اگر میترسین نانتون بشکنه از قبل چند قطره آب پشت ورق نان اسپری کنید، زیاد نباشه که خمیر میشه❌
❌شکلات تخته ای سفید با کاکائویی رو روی بخار کتری ذوب کنید و حلواهارو به کمک آن تزئین کنید❌
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡