eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
12.6هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بز گاندی! میگویند ماهاتما گاندی بزی داشت که سمبل عدم وابستگی بود. از مویش لباس تهیه میکرد و شیر و فراورده های شیری بز قوت روزانه اش بود. زمانی قرار شد که گاندی به برای مذاکراتی به بریتانیای کبیر سفر کند ولی حاضر نبود بدون بزش سوار هواپیما شود. اما در قوانین انگلیس چنین اجازه ای داده نشده بود. این موضوع مشکلی برای مذاکرات میان هند و انگلستان شده بود. به ناچار قانونی از تصویب پارلمان انگلستان گذشت که در آن بیان شد: ورود حیوانات به پارلمان انگلیس ممنوع است بجز بز گاندی! ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدما وسیله نیستن که هر وقت خواستی باشن نخواستی پرتشون کنی یه گوشه ... ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کسی را دوست داشتن یعنی؛ از آرامش اومراقبت کردن از یاد نبردن شوق ابتدای وصل تبدیل کردن هیجان اولیه به اشتیاق دایمی یعنی از یاد نبردن نوازش کلامی یعنی آغوش را به امن ترین نقطه ی دنیا بدل کردن یعنی ترکیبی همگون از مراقبت حمایت و مستقل دانستن یار ! ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
🍁 💥💥 💠 عنوان داستان : مدیریت خشم وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم,یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری میکردم و ساعت های زیادی را آنجا در تنهایی میگذراندم. شبی بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم نشستم و چشم هایم رابستم.شب خیلی قشنگی بود.در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد,عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است.کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیت خودم را به او نشان دهم, چطور میتوانستم خشم خودم را تخلیه کنم ؟هیچ کاری نمیشد کرد. دوباره نشستم و چشم هایم را بستم,عصبانی بودم....در سکوت شب کمی فکر کردم,قایق خالی برای من درسی شد.... از آن به بعد,اگر کسی باعث عصبانیت من شود,پیش خودم میگویم :"این قایق هم خالی است " نکته :در واقع آن کس که شما را عصبانی میکند,شما را فتح کرده.اگر به خود اجازه میدهید از دست کسی خشمگین باشید و بخش عمده ای از عاطفه و ذهن تان را به او اختصاص دهید,در واقع به او اجازه تصاحب این بخش های وجودتان را داده اید. از خاطرات ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
14.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌خوشمزه ترین و آسون ترینه👌 🍰مواد لازم تخم مرغ ۴ عدد شکر ۱ پیمانه آرد ۱/۵پیمانه شیر ۱ پیمانه روغن نصف پیمانه وانیل ۱ قاشق چایخوری پودر کاکائو نصف پیمانه بکینگ پودر یک قاشق غذاخوری سرخالی 1️⃣ابتدا تخم مرغ و شکر و وانیل رو با دور متوسط همزن میزنیم تا سفید و کشدار شه (به بافت توی فیلم برسه ) 2️⃣روغن و شیر رو اضافه میکنیم و در حد مخلوط شدن هم میزنیم 3️⃣آرد و بکینگ و پودر کاکائو رو الک میکنیم و به مواد اضافه میکنیم و میریزیم قالب ، میزاریم فر ۱۸۰ گازی یا ۱۷۰ برقی تا زمانی که بپزه ✅حتما تخم مرغ کامل رو با دور متوسط همزن بزنید ✅آرد و بکینگ رو که اضافه کردید به مواد فقط چند ثانیه اجازه دارید با دور کند همزن بزنید ✅قالب مناسب برای این کیک ۲۰ گرد ، ۲۰ تا ۲۳ مربع ، ۲۰ در ۳۰ مستطیل و ۲۳ میان تهی هست ✅من دو قاشق بیشتر روغن ریختم که کیک نرم تر شه 🍫برای گاناش صد گرم خامه رو میزاریم رو شعله ی کم و مرتب هم میزنیم تا داغ شه بعد که اطرافش حباب زد صد گرم شکلات تخته ای یا سکه ای میریزیم و هم نمیزنیم اجازه میدیم شکلات آب شه بعد هم میزنیم (اینجوری براق میشه) و بعد روی کیک میریزیم یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چـــــــــــکـاوکـــ٨ـﮩـ۸ـﮩــــــــ...... 🍃🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
این احساسات نورسته و نوظهور با اندیشیدن قوت میگرفتند؛جان میگرفتند؛ و بعد مدعی میشدند برای قلب آدمی!
وارد سالن غربی که شدم رویا را دیدم .کنار ویدا ایستاده بود. نگاه پرحرصی به من انداخت و جواب سلامم را کاملا سربالا داد. ویدا گفت: -برو تو منتظرت هستن . هستند؟؟ جمع بست! یعنی چه کسانی منتظرم بودند؟ چه کس دیگری جز ضیاءالدین در اتاق بود؟ در هر حال چون رویا حضور داشت؛ از ویدا در این باره سوالی نپرسیدم.به سمت اتاق به راه افتادم. آب دهانم را فرو بردم.نفس عمیقی کشیدم تا بر خود تسلط یابم.آرام در زدم و وارد شدم.علاوه بر ضیاءالدین ،سه نفر دیگر نیز در اتاق بودند. برادرش بهاءالدین خان .داریوش و پیرمردی که من تاکنون او را ندیده بودم. متواضع و با ادب سلام کردم و آرام در را بستم.ضیاءالدین گفت : -بفرمایید بشینید. چون نمیدانستم موضوع چیست؛ کمی اضطراب داشتم .روی مبل تک نفره ای در جمعشان نشستم. ضیاءالدین که متوجه اضطرابم شده بود بلافاصله شروع به صحبت کرد. - ایشون پدرم هستن.حاج داوود دریاسالار. موسس و بانی اصلی این کارخونه. تازه داشتم متوجه شباهت هایی بین او و پسرانش میشدم. با لبخندی توأم با احترام فراوان و کمی نیم خیز شدن به او سلام کردم.لبخند مهربانی به رویم زد و جواب سلامم را داد. - سلام دخترم.خیلی خوشحالم از دیدنت. از دیدنم خوشحال بود؟! باتعجب گفتم: - خیلی ممنونم منم همینطور.داریوش گفت: -میدونم که خیلی گیج شدی چکاوک! بذار برات روشن کنم .تو قبلا به آقاجون معرفی نشده بودی. ولی زمانی که آقا جون فامیلیت رو شنید؛ یاد یه دوست قدیمی افتاد و خواست ببینتت .به همین دلیل ازت خواستیم که بیایی اینجا! هنوز گره موضوع برایم باز نشده بود که حاج داوود دنباله ی صحبتهای نوه اش را گرفت و گفت: -من اون قدیما یه نفر رو میشناختم به نام بهادرخان سایانی! اهل قشم بود! ما با هم کار می کردیم .وقتی که کار لنج سازی رو شروع کردیم؛ یه مدت با همدیگه بحرین بودیم. اونجا همخونه بودیم و توی یه کارگاه کار میکردیم.اونجا بود که با خیلی از لنج ساز های منطقه آشنا شدیم .فوت و فن لنج سازی رو یاد گرفتیم و از خیلی از لنج سازهای معروف خلیج تجربه کسب کردیم. ما خیلی از فوت و فن ها رو با هم دیگه یاد گرفتیم. وقتی به ایران برگشتیم؛ بهادر حاضر نشد بندر بمونه .برگشت به شهر خودش و ترجیح داد که لنج سازی رو از طریق سنتی و با دایر کردن کارگاه های متعدد ادامه بده.اون میخواست به همشهری هاش آموزش بده و دست اونا رو به کار بند کنه .من هم اینجا موندم و این کارخونه رو تاسیس کردم .البته با مشقت و زحمت های زیاد و تمام مشکلات و مصائب ریز و درشت! من اونقدر غرق کار و راه اندازی این کارخونه شدم که دیگه خبر چندانی از بهادر نداشتم. تا کمی قبل از این که بهم خبر دادن متاسفانه فوت کرده. من توی مراسم تشییع اش هم بودم. اما هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی خیلی اتفاقی نوه اش توی کارخونه ی من مشغول به کار بشه! با شگفتی و حیرت نگاهش میکردم.او دوست چندساله ی پدربزرگم بود؟ خدای من! چه اتفاق نادری !نادر و شگفت انگیز !او مرا به نحوی به یاد پدربزرگم می انداخت .به رویش لبخند زدم.لبخندی آشنا ! لبخندی صمیمی و تشکر آمیز! انگار بوی پدربزرگم را میداد .سعی کردم دستخوش احساسات نشوم و بر خودم مسلط باشم.اما نمیشد! پدربزرگم برای من همانند پدرم بود.وقتی فوت کرد؛ انگار پدرم را از دست داده بودم. و با هر بار یادآوری او داغ دلم تازه میشد. و حالا با صحبت های این مردِ دنیا دیده در مورد پدربزرگ ؛ نتوانستم خود را کنترل کنم و اشک در چشمانم حلقه زد.و چانه ام کمی لرزید در حالیکه سعی میکردم بر خود تسلط یابم به حاج داوود گفتم : -نمیدونین چقدر خوشحالم کردین! پدر بزرگم همه ی دنیای من بود! یه جورایی بعد از فوت پدرم جای پدرم رو برام پر میکرد .وقتیکه اون رفت؛ تا مدت ها نمیتونستم با نبودنش کنار بیام. امروز وقتیکه راجع بهش صحبت کردین،احساس کردم کنارمون حضور داره .خیلی ممنونم! واقعا ممنونم !پدرانه لبخند زد. - درست میگی دخترم .بهادرخان واقعاً شخصیت منحصر به فردی داشت.جوری که همه دوستش داشتن.اصلا امکان نداشت کسی باهاش برخورد کنه و عاشقش نشه.من همیشه تند و تیز بودم و زود عصبانی میشدم و به شدت برخورد میکردم. اما اون همیشه آروم بودو خیلی وقتها من رو هم آروم میکرد .واقعاً افسوس میخورم که سال های زیادی رو از دست دادم بدون اینکه کنار اون باشم. اما خوب! اون زمان و مشکلات این کارخونه و تلاش برای سرپا نگه داشتنش ،تمام وقتم رو میگرفت. بهادر خان هم حسابی مشغول بود و کارگاه های زیادی داشت که باید بهشون سر میزد ، باید سرپا نگه شون میداشت و کنترلشون میکرد. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🍂🍃
احترامی که برای همسرتان قائل می شوید؛ احترامیست که در آینده فرزندتان برای خودش و شما قائل خواهد شد. 👈 پس به گونه‌ای با همسرتان رفتار کنید که انتظار دارید فرزندتان در آینده با شما رفتار کند. این احترام به در حقیقت ارزشی است که برای خود قائلید. ✅ پس اگر همسرتان در رابطه با فرزندتان اشتباهی کرد در حضور فرزند او را تصحیح نکنید. در خلوت با همسرتان صحبت کنید و اگر لازم بود همسرتان به تنهایی یا با حضور شما اشتباه را تصحیح خواهد کرد.‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 به قلم زینب خانوم که از کشمکش‌ها و بحث‌های این چند وقته خسته شده بود و امیدوار بود رضا با رسیدن به زیبا به قول معروف هوا از کله‌اش بپره گفت داداش نه نیار اینا از کودکی همدیگر رو دوست داشتند اینو همه فامیل می‌دونن رضای منم سر سفره پدرش بزرگ شده نمیگم عاقل و بالغ شده ولی مطمئنم زیبا جان می‌تونه از رضا یک مرد واقعی بسازه حالا که رضا به گفته خودش چندین بار با مریم صحبت کرده و سنگاشونو واکندن شما هم موافقت کن یک شیرینی بخوریم شما هم ایشالله میرید تحقیقاتتون را می‌کنید مریم زن دایی سراسیمه و هول کرده گفت والا با من که حرف آنچنانی نزده رضا چندین بار اینجا اومده و به نوعی خودش تنهایی خواستگاری کرده منم گفتم با پدر و مادرت بیا یه سری شرط و شروط هم زیبا داشت اگر پدر و مادرت موافق بودن اشکالی نداره من حرفی ندارم البته باز هم امیر خودش هست بالاخره پدر عروس باید رضایت بده دایی امیر که اخمو نشسته بود پرسید تو چی بابا جان تو راضی زیبا سر به زیر کمی تعارف تیکه پاره کرد و در نهایت گفت اگر شرط و شروط منو بپذیرن بله موافقم دایی امیر که معلوم بود بهش برخورده با لحن ناراحتی گفت _ شماها که حرفاتون رو زدین حالا بفرمایید شرط و شروطتون چیه زیبا حرفی نزد سارا گفت اجازه بدین من میگم ولی نامزد سارا که مثل خودش موزمار و مغرور بود گفت _ سارا جان آقا رضا که همه شروط رو بارها شنیدن و موافقت خودشون رو اعلام کردن مگه بیانیه بین الملل که تو می‌خوای برای همه قرائت کنی زینب خانوم که این حرف نامزد سارا به شدت بهش برخورد و قاطعانه گفت پسرم یعنی شما خواستگاری سارا جان اومدنی پدر و مادر تو هیچ سوالی نپرسیدن هیچ شرطی رو نفهمیدن ناسلامتی ما پدر و مادر رضاییم حالا بچه من یه خبطی کرده از عشق زیادش تنهایی چند بار اینجا اومده ما باید بدونیم با چه شرط و شروطی موافقت کرده یا نه دایی امیر که که رنگش از عصبانیت سرخ شده بود گفت _ وقتی چهار نفر بزرگتر نشستن کوچکترها نباید صحبت بکنند زن دایی مریم که به قول معروف هوا رو پس دیده بود گفت _ ولی آقا قبول کنید که زندگی مال بچه‌هاست خودشون می‌دونن دایی امیر از پشت دندان‌های قفل شده‌اش رو به زیبا گفت شرط و شروط تو همین جا توی جمع اعلام کن فردا پس فردا مشکلی پیش بیاد رضا زیر قولش بزنه یا حتی تو نظرت عوض شد ما هم بفهمیم چه خاکی به سرمون بریزیم زیبا ترسیده گفت _ باشه بابا... پارت 603 رمان رفیقای من تو چالش نظر ناشناس شرکت کنید😌 https://harfeto.timefriend.net/16804976915633 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ورود به کانال چالش و زاپاسمون https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375 @ElayOnline ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️ ‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️ ‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️
پارت کیمیا تقدیم به دوستدارانش
بانوهای عزیز ، مرد ها « ناز و عشوه » دوست دارند و از « غر زدن » متنفر هستند ! بین خودمون باشه « عشوه » یک زن میتونه یک مرد 200 کیلویی رو از پا دربیاره 😋 👠 بعد از ازدواج خودتون رو رها نکنید هميشه همان دختر زيبا، خوش اندام و خوش بو باشيد ،نگذاريد خنده زيباي روي لبتان محو گردد ، هر بار كه به هم مينگريد گمان كنيد روزهاي اول اشناييست... 👠باید یاد بگیرید که جسمتان را دوست داشته باشید. این شوهرتان را خیلی تحریک می کند. آنها از اینکه بخواهید مدام در مورد نواقص و اشکالاتتان غر بزنید خسته می شوند.😊‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️