❤🍃
قشنگترین بیانِ دوست داشتن رو
کافکا تو کتابِ نامههای به ملینا میگه:
«اگر میلیونها نفر دوستت داشتند
من یکی از آنها بودم،
اگر یک نفر دوستت داشت من او بودم و
اگر هیچکس دوستت نداشت
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿🪴
دوستانهها💞
#ترنج اون دختر الان دیگه شوهر داره. بی خودی ذهنش رو به هم نریز. ابروهایش را بالا داد و با تمسخر گ
#ترنج
باید ترسش از من می ریخت و برمی گشت. بدون او عمارت ما فرقی با گور نداشت. برای برگشتن شور زندگی به این خانه به او نیاز داشتم. برای همین بی توجه به هشدار پدر سر راهش سبز شدم. وقتی دیدمش یکه خوردم. چقدر لاغر و پژمرده شده بود. نه اثری از لپ های گل انداختهاش بوده نه لبخند همیشگی و نه انرژی تمام نشدنیاش. این ترنج را من ساخته بودم يا سبحان؟ در ماشین را که بستم چرخید و مرا دید و انگار دوباره مرد. قدم هایش را تند کرد و از من فاصله گرفت. پشت سرش رفتم و اسمش را خواندم. نمی خواستم بترسانمش اما تا به خودم آمدم دیدم که به هوا پرت شد و محکم با سر به زمین خورد. مغزم به مدت چند ثانیه برای تحلیل وقایع کم آورد. ابتدا برگشت به چند سال پیش, مادرم را روی زمین دیدم و مغزی که از دماغ و گوشش بیرون زده بود. بعد با فریادهای جمعیت به زمان حال برگشتم. ترنج، ترنج کوچک و بی پناه من، در خون خودش غلطیده بود. دوباره احساس فلج به اندام هایم بازگشت. هر چه سعی کردم به طرفش بدوم نتوانستم. اما با تنه ی محکمی که خوردم به خودم آمدم. مغزی روی زمین نریخته بود اما سرش به شدت خونریزی داشت. مردم داشتند آمبولانس خبر می کردند اما من نتوانستم منتظر بمانم. پیکر نیمه جانش را با حفظ شرایط ایمنی در آغوش کشیدم و به سمت بیمارستان دویدم. حتی به ذهنم نرسید سوار ماشین شوم. فقط می دویدم. خدا را شکر که بیمارستانی در همان نزدیکی بود. فریاد زنان همه را خبر کردم. خون دادم و بعد روی زمین نشستم و به خدا التماس کردم که ترنج را نبرد. هنوز تصویر چهار دست و پا راه رفتنش پیش چشمم بود. اولین قدم هایش،اولین کلماتی که بر زبان آورد، اولین باری که قاشق در دست گرفت، خندههایش ، گریههایش ، فضولیهای تمام نشدنی و گوش ایستادنهایش. یوگا کار کردنهایش کنار استخر, صبحانه آماده کردنهایش، مهربانی هایش، توجههای تمام نشدنیاش به من، همه و همه پیش چشمم بود و باعث شد برای اولین بار بعد از مرگ مادرم گریه کنم. گوشهای کز کردم و زانوانم را در آغوش کشیدم و اجازه دادم بغضی به اندازهی سال ها تحمل بترکد. امیدی نداشتم ترنج دوام بیاورد و تصور نبودنش, مرا کشته بود. به خودم نهیب می زدم مرد گنده به خودت بیا اما نمی توانستم. کسی یک لیوان آب به دستم داد. اولین قلپ را که خوردم گلویم گرفت و به سرفه افتادم. دست ها و لباس هایم به خون دخترعموی مظلومم آغشته بود. من کرده بودم. من او را کشته بودم. من باعث مرگش شده بودم و این آتش را هیچ آبی خاموش نمی کرد.
***
با وزو وز صدایی در گوشم هشیار شدم. یک آن فراموش کردم در اتاقم و تختم هستم و آدرنالین خونم به شدت اوج گرفت. به سرعت نیم خیز شدم و تا چشمم به عکس ثامر افتاد نفس راحتی کشیدم. تیغهی بینیام را مالیدم و به این روش سعی کردم درد وحشتناک سرم را کاهش دهم. نگاهی به ساعت انداختم. هنوز دوازده را رد نکرده بود. احتمالاً پدر و بچهها برگشته بودند. تنم کرخت بود اما به شدت آتشنه بودم. پرخاستم و از اتاق بیرون رفتم. پدر و منا آهسته حرف میزدند و مرا که دیدند سکوت کردند. پدر پرسید:
- خواب بودی؟
موهای آشفته ام را دستی کشیدم و گفتم:
- آره. شما کجا بودین؟ منا جواب داد:
- خونهی آقا بزرگ بودیم. یاسین برگشته؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- اوهوم. توی اتاقشه. پدر پرسید:
- تو خوبی؟خسته به نظر میای. دوباره با تکان سر تایید کردم.
- خیلی. به آشپزخانه رفتم و دو لیوان پشت هم آب خوردم. این عطش از کجا می آمد؟ صبر کردم تا همه به هم شب به خیر گفتند و رفتند. حوصلهی حرف زدن نداشتم. به اتاق که برگشتم دیدم یاسین روی تخت من دراز کشیده. متحیر نگاهش کردم. انگار امشب آرامش بر من حرام شده بود. با بدخلقی گفتم:
- اینجا چه کار میکنی؟برای من جا باز کرد و گفت:
- نمیتونم توی اتاق خودم بخوابم.
دراز کشیدم و گفتم:
- نکنه انتظار داری واست لالایی بخونم؟در نهایت مظلومیت جواب داد:
- نه همین که کنار کسی باشم که می دونم توپم تکونش نمیده حالم بهتر میشه.
پوزخندی زدم که قطعاً در تاریکی اتاق به چشم او نیامد.
- امیدوارم مثل بچگیات جفتک نپرونی و پر حرفی نکنی چون من واقعا به یه خواب طولانی نیاز دارم. "باشهای " که گفت فقط چند ثانیه دوام داشت.
- کاپیتان یه سوال بپرسم؟
منگ بودم.
- ها؟
- تو واقعا ثمر رو دوست داشتی؟ وای! چقدر از این سوال متنفر بودم.
- چرت نگو یاسین. جون عزیزت بگیر بخواب.
-خب جوابم رو بده. هميشه واسم جای سواله. تو واقعاً دوستش داشتی؟
پشتم را به یاسین کردم و گفتم:
- جواب نمیدم چون به تو ربطی نداره. اگه می خوای از ازدواج من یه تراژدی مثل رابطهی خودت بسازی؛ توصیه می کنم خودت رو خسته نکنی.با مشت ضربهای به کمرم دقیقاً همان جا که زخم بود زد و من برای اين که فریاد نزنم پتو را مشت کردم.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍂🍃
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
دستــــــــــت را به من بده ❣
بگذار اولین انسانی باشم❣
که دستش ❣
به ماه می رسد❣❤️🔥🥰💞✨
💞🍃@lovely_lifee💞
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🌸🍃
رها باش
حال خوبت را به بند بندِ وجودت وصل کن
بگذار جایی که هیچکس را نداشتی
یک "تو" حالت را خوب کند
جایی همیشه برای خودت بگذار
تمام آمده ها، روزی می روند
آن وقت تو می مانی و تو
خودت را بلد باش
هیچکس جز تو، پای تو نمی ماند
یاد بگیر که یک تو برای تمام خودت کافیست
برای دلت خوب باش
از تمام جهان، تو به خودت محتاجی...
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانوم_خونه
من با تک تک سلول هایم میخواستم زن زندگی ات باشم ….
بفرست برا مرد زندگیت 💓
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
❇️ تقویم نجومی
🗓 چهارشنبه
🔹 ۱۳ تیر / سرطان ۱۴۰۳
🔹 ۲۶ ذی الحجه ۱۴۴۵
🔹 ۳ ژوئیه ۲۰۲۴
💠 مناسبتهای دینی
🌴 امام حسین علیهالسلام در مسیر کربلا، منزل هفدهم «شراف»
🌓 امروز قمر در «برج جوزا» است.
💠 روز مناسبی برای امور زیر است:
جابجایی
امور تجاری
بنایی
امور زراعی
انواع دیدارها
صدقه دادن
⛔️ ممنوعات
امور ازدواجی (احتمال جدایی میرود)
👶 زایمان
نوزاد عمر طولانی دارد.
🚘 مسافرت
در صورت ضرورت همراه با صدقه باشد.
👩❤️👨 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب چهارشنبه)
شدیداً کراهت دارد.
🩸 حجامت، خوندادن و فصد
موجب رفع درد از بدن میشود.
💇♂ اصلاح سر و صورت
موجب رهایی از بلا میشود.
✂️ ناخن گرفتن
خوب نیست، باعث بداخلاقی میشود.
👕 بریدن پارچه
روز بسیار مناسبی است.
کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن، وسیله سواری و یا چارپایان بزرگ، نصیب شخص شود. ان شاءالله
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب چهارشنبه) دیده شود تعبیرش طبق آیه ۲۶ سوره مبارکه "شعراء" است.
﴿﷽ قال ربکم و رب ابائکم الاولین﴾
فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظۀ آن شخص در آید تا خواب بیننده به جواب سوال برسد و بر خصم خود غالب گردد و شاد شود. ان شاءالله
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
📿 وقت استخاره
از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز چهارشنبه
«یا حیّ یا قیّوم» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۵۴۱ مرتبه «یا متعال» که موجب عزّت در دین میگردد.
☀️ ️روز چهارشنبه متعلق است به:
💞 #امام_کاظم علیهالسلام
💞 #امام_رضا علیهالسلام
💞 #امام_جواد علیهالسلام
💞 #امام_هادی علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
از خدا میخوام با یه حس خوب
با نوری از جنس امید، با دلی غرق شادی
و با قلبی سرشار از آرامش امشب بخوابید
تا فردا با کلی انرژی از خواب بیدار بشید
ما را از دعای خود بی نصیب نگذارید
شبتون لبریز از نگاه مهربان خدا🌛⭐️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانهها💞
#چکاوک آنقدر دلم به حال خودم میسوخت که اشکهایم بند نمی آمد !بیچاره من !بی چاره من! به محض اینکه ا
#چکاوک
-پس بعد از اون ،تمام مدت میدیدیشون! اینجوری باهاشون قرار میذاشتی! تنهایی! تو خونه مجردی شون !دو نفره یا سه نفره !باهم نقشه هاتون رو چک میکردین !برنامه هاتون رو میریختین! بدون
اینکه فکر کنی یه شوهر لعنتی هم هست که باید از کارای زنش با خبر بشه! بدون اینکه حتی ناراحت باشی از اینکه اینجوری داری همه ی این چیزای لعنتی رو از من زود باور احمق پنهون میکنی !بدون اینکه فکر این بیصاحاب شده باشی که چطور بخاطرت میتپیه !
و دستش را روی سمت چپ سینه اش گذاشت! آخ !من به فدای قلب بیقرارش!
-چکاوک !مگه برام قصه نخونده بودی که.. یکی بود یکی نبود.. چشم چشم و ابر و..لعنتی من باورت کردم !باورت کردم لامصب! باورت کردم بی...
و دیگر نتوانست ادامه دهد. نتوانست بدوبیراهی که روی نوک زبانش آمده بود را تکمیل کند و به من نسبت دهد .بخدا که دلش نیامد!
-چطور تونستی چکاوک؟! چطور تونستی؟!
اشک امان نمیداد !نمیدیدمش! تار شده بود ! صدایم میلرزید !صدایم از ته چاه حماقت و بیچارگی می آمد! اما دیگر چه فایده!
-به خدا مجبورم کردن! نمیخواستم از دستت بدم! اینا همش به خاطر این بود که دوستت داشتم !
ناگهان فریادش برجا میخکوبم کرد:
-ساکت باش !دیگه حرف از دوست داشتن نزن ! تو دوست داشتن رو به گند کشیدی! اعتماد دوباره ی من و به گند کشیدی! تو ،آره ،همین تو، به همه عاشقای دنیا بدهکاری! بابت شکستن
این اعتماد،به همشون بدهکاری !
و بعد صدایش لرزید وقتی که گفت:
-چرا شما زنها اینجوری هستین! چرا نمیشه بهتون اعتماد کرد !چرا هر بار که اعتماد کردم جوابم ، دروغ و مخفی کاری و خیانت بود! اونم منی که جز اعتماد،جز عشق،جز باور، هیچ چیز دیگه ای به شما دوتا نداده بودم!
پشت دستم را روی دهانم گذاشته بودم تا صدای گریه هایم بلند نشود.وگرنه که دلم های های میگریست !نفسم میرفت و نمی آمد !
ناآرام در مقابلم ایستاده بود !انگشت هایش را در موهایش فرو برده بود!میدانستم دیگر وقتی نمانده بود و باید به سراغ پدر و مادرش میرفت
-ضیاءالدین !جانم !دلم !بگذر از خطای
من ! آرام اما سنگ دلانه گفت:
-نمیتونم !نمیتونم فراموش کنم !من یک بار بخاطر این اتفاق از عشق قدیمیم ،از پروانه ، دست کشیدم و اون و توی دلم کشتم!
دلم داشت خود را به درو دیوار میکوبید:
-اون فرق میکنه ! فرق میکنه ضیاء !بخدا فرق میکنه!من.. من احمق بخاطر داشتنت و از دست ندادنت این کارا رو کردم !
-توی لعنتی مال خودم بودی! چکاوک من بودی! عشق کوچولوی من بودی !بخاطر تو برگشتم به این دنیا !بخاطر تو آشتی کردم با این دنیای لعنتی بی همه چیز!
- هستم !بخدا هنوز هم هستم! من هنوز چکاوک توام !خشمگین نگاهم کرد.نگاهی که تا عمق جانم را آتش زد. و فریاد کشید:
-هستی؟! چطور میتونی همچین حرفی بزنی ! اونم با این وقاحت !توی چشمهای من نگاه کنی و بگی هنوز چکاوک منی !وای خدای من !تو هنوز نفهمیدی چه بلایی سر من آوردی لامصب لعنتی؟!
و یک لحظه دستش را بلند کرد.چشم هایم را محکم بستم .منتظر بودم دست سنگین مهربانش روی گونه هایم فرود آید! آری !هر تنبیهی را از او میپذیرفتم!حتی کتک خوردن! اما
جدایی و ترک کردن را نه !ولی او...دست هایش در هوا ماند و صدایش را شنیدم که گفت:
-وای خدای من! خدای من!
و در عوض سیلی زدن به من ،مخاطب خشم افسار گسیخته اش،تک تک وسایل شکستنی خانه بود !وسایلی که زمانی با عشق، با پروانه ،برای زندگی مشترکشان خریده بودند !من با صدای بلند، های های میگریستم !من که این بلا را سر این مرد آورده بودم و او را تا سرحد جنون دیوانه کرده بودم ! میشکست و فریاد میزد:
-لعنتی! لعنتی! زنم بودی !بهت اعتماد کرده بودم و با اونا قرار میذاشتی! بهت اعتماد کرده بودم و نقشه میکشیدی! من تو رو صادقانه توی زندگیم پذیرفتم و تو تمام باورم و به گند کشیدی! آخه من با تو و عشقت چی کار کنم لامصب! با تو و عشقی که اینقدر ریشه زده توی وجودم !
مشتش را به آینه بزرگ سالن کوبید و خون از انگشتانش فواره کرد! اما برایش مهم نبود ! اصلا نمیفهمید! آنقدر ترسیده بودم که فقط ایستاده بودم و وحشت زده نگاهش میکردم و میگریستم ! وقتی که بزور روی پایش بند بود و دیوانه وار اطرافش را نگاه میکرد ؛زمانی که خون ازدستانش میچکید و او بیتوجه به وضعیتش، روبروی من ، در وسط سالن بلاتکلیف ایستاده بود؛ با شجاعتی که نمیدانم از کجا آورده بودم ؛چند قدم به سمتش برداشتم! چشمانش دو کاسه ی خون بود ! اما من دیگر نمیترسیدم! من درآستانه ی از دست دادن او بودم !در آستانه ی از دست دادن عشقم و تمام زندگیم و تنها امیدم برای ادامه دادن! بنابراین هیچ چیزی برای از دست دادن وجود نداشت !حاضر بودم همین جا مرا بکشد؛ مرا دار بزند؛ اما بگوید هنوز در زندگی اش هستم !در مقابلش ایستادم و با صدایی که به سختی قابل فهم بود گفتم:
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍂🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَلَا تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّىٰ يَبْلُغَ أَشُدَّهُ ۖ وَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَالْمِيزَانَ بِالْقِسْطِ ۖ لَا نُكَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ۖ وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَلَوْ كَانَ ذَا قُرْبَىٰ ۖ وَبِعَهْدِ اللَّهِ أَوْفُوا ۚ ذَٰلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ﴿۱۵۲﴾
🔸 و هرگز به مال یتیم نزدیک نشوید جز به آن وجه که نیکوتر است تا آنکه به حدّ رشد و کمال رسد. و به راستی و عدالت، کیل و وزن را تمام بدهید. ما هیچ کس را جز به قدر توانایی او تکلیف نکردهایم. و هرگاه سخنی گویید به عدالت گرایید هر چند درباره خویشاوندان باشد، و به عهد خود وفا کنید. این است سفارش خدا به شما، باشد که متذکر و هوشمند شوید.
💭 سوره: انعام
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88