دوستانهها💞
#گلچهره بهترین روزای زندگیم بود هیچکدوممون درس نخونده بودیم دخترو چه به درس خوندن! گل اندام برعکس
#گلچهره
نگاهم گره خورد به یه جفت چشم قشنگ! +دستتون زخم شده اجازه بدین دستمال پارچه ای سفید رنگی از جیب کتش دراورد.
نگاهی به اطراف کرد کوچه خلوت بود! دستمال رو دور انگشتم پیچید و گفت + تا چشمه زیاد مونده میخوایین من کمکتون کنم؟! به سختی نگاه از چشاش گرفتم، بدون اینکه جوابش رو بدم سریع سر پا شدم شربت رو هم بلند کردم و هر دو طبق رو گذاشتیم رو سرمون به شربت اشاره کردم که سریع راه بیفته و با قدم های بلند ازش دور شدیم!
قلبم وحشیانه خودشو به قفسه سینم می کوبید.صورتم داغ شده بود، حتم داشتم که گونه هام گل انداخته، نفس نفس زدم و آهسته تر قدم برداشتم! چقد چشماش خوشگل بود ..چقدر نگاهش مهربون بود .با صدای شربت دست از فکر کردن کشیدم! آبجی اون مرده کی بود؟ من چه میدونم!
شربت دارم بهت میگما به هیچکس حرفی نمیزنی باشه؟؟ اگه خانوم جون و آقاجون بفهمن که ما با یه مرد هم كلوم شدیم سرمون رو میبرن باشه ؟؟؟باشه آبجی نمیگم..
به چشمه رسیدیم ظرف هایی که شکسته بودن رو ریختم کنار جوی آب مابقی ظرف ها رو باهم شستيم تمام فکرم پیش اوت پسر بود.با فکر کردم بهش تپش قلب میگرفتم من چم شده بود؟؟!! چه موهای خوش حالتی داشت با صدای باز شدن در از جا پریدم قیافه ترسناک جواهر تو چارچوب در نمایان شد.آب دهنم رو قورت دادم. سلام اخمی کرد و با حرص اومد به سمتم نشست رو به روم با چشم های به خون نشسته نگاهم می کرد و انگشتش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد مگه من دیروز بهت نگفتم که اینجا خونه بابا ننت نیست که هر غلطی که دلت میخوادبکنی؟؟؟من..دستشو گذاشت رو دهنم و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت دهنت رو ببند دختره پاپتی!یه نگاه به بیرون بنداز لنگ ظهر شده! مگه اومدی اینجا خانومی کنی؟؟از فردا صبح الطلوع از خواب بیدار میشی قبل از اینکه بقیه بیدار شن میری تنور رو روشن میکنی خمیر رو ورز میدی نون تازه درست میکنی حیاط رو آب و جارو میکنی، صبحانه رو برای همه اهالی خونه حاضر میکنی شیر فهم شد؟؟؟ سرمو به نشونه آره تکون دادم! وحشت زده نگاهش می کردم!وای به حالت اگه پاتو از درخونه بیرون بذاری! وای به حالت هر دو هفته یه بار با کلفت های خونه میری گرمابه، نصف كلفت ها رو مرخص کردم و وظیفه ی اونا می افته گردن تو هفته ای یه بار لباس های کثیف رو میبری چشمه میشوری، حرف اضافه حرکت اضافه ازت ببینم با من طرفی!! حالیته؟؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم!
❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🗓 تقویم نجومی اسلامی
✴️ جمعه
☀️ ۲ شهریور ۱۴۰۳
🌙 ۱۸ صفر ۱۴۴۶
🌲 23 اوت 2024
📿 ذکر روز جمعه «اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم» ۱۰۰مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد
🌞 امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅ امور ازدواجی
✅ امور کشاورزی
✅ خرید و فروش
✅ مشارکت و امور شراکتی
✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن
✅ طلب حوائج و خواستهها
✅ و خون دادن خوب است
🚘 مسافرت خوب است
👶 زایمان خوب و نوزاد زندگی خوبی دارد
👩❤️👨 مباشرت بخصوص بعد از نماز مغرب و عشا تاکید شده است
🌓 امروز قمر در برج حمل و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️ ارسال کالا به مشتری
✳️ آغاز درمان و معالجات
✳️ ختنهی کودک
✳️ صید و شکار و دامگذاری
💇♂ اصلاح سر و صورت باعث غم و اندوه میشود
✂️ جمعه برای گرفتن ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز است. روزی را زیاد، فقر را برطرف، عمر را زیاد و سلامتی آورد
👕 برای بریدن و دوختن لباسنو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود
🩸فصد، زالو انداختن یا حجامت باعث قوت بدن
۴
❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🌸در این شب فوق العاده زیبا
🌺از پروردگار مهربان میخواهم
🌸فاصله نباشد میان تو و
🌺تمام احساس های خوبت
🌸شما باشی و عشق باشد و
🌺یک دنــیــا سلامتی و شــادی و
🌸امضای خدا پای تمام آرزوهات
🌺شب بخیر دوست من
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانهها💞
#چکاوک اینکه...بتونم واقعا خوشبختت کنم،اما از بعد از اتفاقی که توی کیش بینمون افتاد..بعد از اینکه
#چکاوک
داریوش با صدای بلند سلام کرد و کنار ملاحت نشست و خواست دستش را در طرف سالاد فرو کند تا کاهویی بردارد. ملاحت با پشت دسته ی چاقو روی دست داریوش زد و گفت:
-هول !صبر کن از راه برسی! اونم با دستای نشسته!
-علیک سلام به روی ماهت ملاحت خانوم! بابا ناسلامتی دو سه روزه منو ندیدی درست و حسابی ها !یه خورده بیشتر تحویل بگیر!
-با این حرفا نمیتونی گولم بزنی! اول برو دستاتو بشور!
این دو مشغول کل کل بودند .داریوش داشت ناز میکشید و ملاحت تشر میزد و ماهرخ و ماهی با شوق وصف ناشدنی نگاهشان میکردند.حالا دیگر تقریبا همه میدانستند این دو به
یکدیگر علاقه دارند.ضیاءالدین در چهارچوب در ایستاده بود و مرا مینگریست،و من داشتم آب میشدم زیر بارش نگاه های عاشقانه و دردمندش! آهی کشید!قدمی برداشت و کمی به من نزدیک تر شد و کنارم ایستاد.کمی خم شد و در مقابل صورتم آرام پرسید:
-چکاوک! امروز بهتری؟
حجمی از رایحه های ناخوشایندِ آشنا به مشامم هجوم آوردند و سیستم گوارشی ام، ناگهانی و به
شدت شروع به اذیت کرد! معده ام تمام محتویاتش را پس زد و من فقط داشتم جلو بالا آوردم را میگرفتم!درنگ جایز نبود.هرلحظه
ممکن بود وسط آشپزخانه بالا بیاورم و گند بزنم به همه چیز! این معده درست بشو نبود!دستم را جلو دهان و بینی ام گرفته بودم تا حجم زیاد این بوهای ناخوشایند رهایم کنند و دست از حمله به من بردارند و همزمان داشتم به این فکر میکردم که باید هرچه زودتر خودم را به سرویس بهداشتی برسانم؛ که ضیاءالدین کلافه گفت:
-دوباره؟! چکاوک !!
و من اولین عق را زدم و بلافاصله با سرعت زیاد خود را به سرویس سالن رساندم و در را پشت سرم بستم! آنقدر عق زدم ! آنقدر بالا آوردم که دیگر چیزی در معده ام و جانی در تنم باقی نمانده بود !چیزی حدود بیست دقیقه طول کشید تا من، با حال نسبتا بهبود یافته و نفسی برگشته، از سرویس خارج شدم .همه پشت در سرویس جمع بودند.ماهی جان با نگرانی گفت:
-چت شده تو دختر! رنگت عین گچ سفید شده! نکنه مسموم شدی؟ دیشب شام همون غذایی که برات فرستاده بودم رو خوردی عزیزم؟نکنه چیز دیگه خوردی!
خواستم شروع به صحبت کنم که دوباره همان بوها و ضیاءالدینی که در دو قدمی ام ایستاده بود و بیش از اندازه نگران و مضطرب نگاهم
میکرد !دستم را روی دهان و بینی ام گذاشتم و با دست دیگرم به او اشاره کردم که دور شود. همگی با تعجب و شگفتی رفتارم را نگاه میکردند. حتی داریوش و حاج داوود که دورتر از ما، آن طرف سالن ایستاده بودند؛ متوجه رفتار عجیب و غریب من شده بودند .اما ضیاءالدین که خوب میدانست من به بوی او حساس شده ام؛ پوف کلافه ای کشید و زیر لب گفت:
-انگار این قصه سر دراز دارد!
و از من دور شد و در وسط سالن کنار پسرش ایستاد . بعد از همان فاصله گفت:
-باید بریم دکتر چکاوک! دوروزه این حالو داری! نمیشه که اینجوری دست رو دست گذاشت!
ماهی جان که متعجب و مرموز نگاهم میکرد؛ گفت:
-چکاوکم !بگو ببینم تا قبل از اینکه بیای بندر هم حالت اینجوری بود؟ وقتی قشم بودی!
دستم را روی گلویم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی به بهبود حالم کمک کند .بعد آرام و شمرده و بی رمق گفتم:
-نه !راستش...از وقتی اومدم اینجا.. یعنی از تو بیمارستان...اینجوری شدم ...ضیاءالدین نگران گفت:
-شاید اونجا ویروسی چیزی گرفتی .بالاخره بیمارستانه و محیط آلوده.
ماهی جان باز موشکافانه پرسید:
-چکاوک جان، بگو ببینم به بو یا چیز خاصی حساس شدی؟!
لب پایینی را گاز گرفتم .اشک در چشمانم جمع شده بود. احساس ناتوانی و ناچاری به شدت اذیتم میکرد. با صدایی لرزان گفتم:
-بخدا نمیدونم چرا اینجوری شده !همش...همش تا ضیاءالدین میاد نزدیکم...تا بوشو میشنوم.. نمیدونم چه مرگم شده..برعکس من که رو به گریه و فغان بودم؛ ماهی جان نمه نمه
لبخند روی لبانش نقش میبست !باز رو به من، اینبار آرام تر پرسید:
-بگو ببینم !چکاوک جان! از دوره ات هم گذشته؟! اگه آره ،چند روز؟
خجالت زده او و ماهرخ و ملاحت و همچنین ضیاءالدین و پسر و پدرش را که نگران و ناراحت شاهد گفتگوی ما بودند؛ نگریستم و بعد سرم
را پایین انداختم و آرام گفتم:
-فک کنم.. بیست روزی میشه !ماهرخ و ماهی جان نگاه معناداری به هم انداختند.ماهرخ از خوشحالی لب پایینی را گزید و ماهی جان به پهنای صورت خندید .بعد رو به ضیاءالدین کرد و با خوشحالی گفت:
-مبارکت باشه پسرم! گمونم که دوباره داری پدر میشی!
من و ضیاءالدین ناباورانه و متحیرانه ماهی جان را نگاه میکردیم! انگار که او چیز عجیبی گفته باشد! انگار که به زبان مریخی ها صحبت
کرده باشد! انگار که سالها زمان لازم باشد تا حرفهایش را بفهمیم! اما او خنده کنان و پر آرامش گفت:
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺