فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا محمدحسین زیرلبی تشکر کرد و چیزی نگفت گفتم خوب میشه دیگه نه؟شما دکتری بهتر میدونی؟ محم
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
داشتم قنداقو گلدوزی میکردم مهنازم کنارم نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاش گفت خدا بده شانس از شوهر شانس نیاورد از قوم شوهر خوب شانس آورد ها شنیدم ۱۵ تا سکه چشم روشنی بهش داده خاله جون البته حقم دارن براشون وارث آورده پسر آورده نوه اولم که هست لابد فردا میخوان دار و ندارشونم بزنن به نامش ،صدای خاله حرفهای مهنازو نیمه کاره قطع کرد گفت من میگم اصلا نادر زن و بچشو نمیخواد که بدرک که نمیخواد شکر پسرشو داره شما رو داره نه غصه نداری داره نه غصهی بی کسی ولی جلوی مردم خوبیت نداره ما تا الان جوری نبودیم که کسی جرات کنه پشتمون حرف بزنه مردم از خداشون بوده با خانواده شما رفت و آمد کنن که صدقه سری بچه هات یه چیزی گیرشون بیاد من میگم برین نادرو خبرش کنید بهش بگین دهمی بچشه واسه حفظ آبرو هم که شده یه توکه پا بیاد اینجا
مامان این دفعه خودش رفت سراغ نادر وقتی اومد عصبی بود گفتم چی شده گفت رفتم دم حجره نادر نبود رفتم دم خونشون صدای پای اون زنیکه اومد ولی درو روم باز نکرد انقد در زدم تا خود نادر اومد و گفت من شکر نمیشناسم مامان دماغشو بالا کشید و با گوشه روسری اشکاشو پاک کرد گفت از اینا به شکر چیزی نگین غصه میخوره شیرش خشک میشه بعدشم با خودش زمزمه کرد حتی نپرسید بچه دختره یا پسر
مامان برای روز دهم طبیبو دعوت کرده بود محمدحسینم دعوت کرده بودن بابا برای محمد حسین یه تابلو فرش خریده بود که هدیه بده مامان میگفت این همه رفته و اومده به این خونه حتی یه بارم حق الزحمه نگرفته
دل تو دلم نبود تا با محمدحسین رو در رو بشم یه دامن ابی پرچین با پیرهن سفید پوشیده بودم قایمکی از مادرم یکم سرخاب به لپام مالیدم و از صبحش دل تو دلم نبود صبح خانما اومده بودن تا سهراب ببرن حموم وقتی سهراب از حموم آوردن بابا جلوشون گوسفند کشت حیاط شلوغ بود داشتن آب و جارو میکردن عبداله اسپند دود کرده بود
قلبم مثل یه پرنده کوچیک تند و تند میزد مدام از پنجره اتاقم میرفتم و به حیاط نگاه میکردم که اگرمحمدحسین اومد به یه بهونه ای برم حیاط و روبرو بشیم باهم ناهار آورده بودن ولی من مثل مرغ پرکنده دنبال یه نشونی از محمدحسین بودم با خودم گفتم حتما اومده ولی من ندیدمش مهمونا کم کم رفتن و بزرگترای فامیل بودن کارگرا تو حیاط ظرف میشستن وقتی رفتم تو اتاق مهمونا و دیدم تابلو فرش دستباف سرجاشه بدنم گر گرفت نمیدونم چرا به زمین و زمان فحش میدادم فکر میکردم محمدحسین به من بی اعتنایی کرده حالم بد بود سر درد بدی گرفته بودم دلم نمیومد به غذا لب بزنم خانم جانم هرچی میگفت من میگفتم چیزیم نیست حال ندارم
🌼🌼🌼🕊🕊🕊🕊🕊🕊
📝وصیت نامه بسیار عجیب یک #شهید:
🔺سردار حاج حسن کاجی می گوید:
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
🌷در وصیتنامه نوشته بود :
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم...
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازهام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند.
و...
🌷بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است.
📚برگرفته از کتاب:
خاطرات ماندگار؛ ص192 تا 195
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🍀انسانییت بالاترین هنر،زیباترین صفت و عالی ترین عبادت هست...
#انسانییتم_آرزوست🙏
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
05 - 05.mp3
455.8K
*🍃🍃🍃🌼🍃
خواهریا خواندن آیه الکرسی رو فراموش نکنید👌
🌸 آیه الکرسی 🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🍃اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ
منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🍃
🍃لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🍃
🍃اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا
أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🍃
❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم❤️
⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️
🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺
🍃🍃🍃🌼🍃
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا داشتم قنداقو گلدوزی میکردم مهنازم کنارم نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاش گفت خدا
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
با خودم لج کرده بودم با اهل خونه لج کرده بودم انقدر به خودم سخت گرفتم که جسم و جونمو از دست داده بودم صبح تا شب از سهراب مراقبت میکردم یک هفتهش گذشته تا اینکه طاقت نیاوردم و بی حال افتادم سرجام مامان گفت دکترو خبر کنید بیاد نمیدونم چرا تا اسم دکتر شنیدم حالم عوض شد انگار یه حون تازه اومده بود تو رگام رو تخت دراز کشیده بودم و مامان گفت چیزی نیست دخترم این روزا زیاد سرپا بودی من میگم اصلا نیازی به طبیب نیست ولی دلم آروم نمیشه اگر بیاد و بهت سر بزنه بهتره هر لحظه منتظر اومدن محمدحسین بودم اما با دیدن طبیب روبروم تمام رویاهام فروریخت طبیب اومد و معاینهم کرد بعدشم گفت از نظر من چیز مهمی نیست نسخه هم نمیخواد غذای مقوی به خانم بدین بخوره حالشون بهتر میشه
طبیب که رفت مامان هر لحظه دستور یه غذایی رو میداد یه بار گوشت پرنده یه بار گوشت شکار میگفت زشته بگن یه دونه دخترمون ثریامون از بی غذایی ضعف آورده و جون از بدنش رفته
این بار مجبور بودم به حرفای مامان گوش بدم و صرف چندروز حالم بهتر شد اما خودمو بهتر نشون نمیدادم یه بار سردرد بهونه میکردم یه بار غش و ضعف میکردم مامان بین اون همه بدبختی نمیدونست ناز و ادای منو کجای دلش بزاره شده بودم درد اضافی ،مامان این بار کلافه شده بود و خبر کرد تا محمدحسین بیاد برای معاینه روی تخت دراز کشیده بودم و لحظه هارو میشمردم تا محمدحسین اومد وقتی معاینه کرد اونم حرف طبیب زد و گفت از نظر من چیز مهمی نیست مامان کلافه گفت ای بابا چیزی نیست که نشد حرف اگر قراره شمایی که فرنگ رفتی هم بگی چیزی نیست با منی که اینجا نشستم فرقی نداری
محمدحسین کلافه چندتا دارو داد دست مامان و گفت اینا رو مصرف کنن تا هفته بعد که دوباره برای معاینه بیام مامان لبخند زد و تشکر کرد به بیبی گفت تابلو فرش بیاره محمدحسین تابلو فرش گرفت دستش و تشکر کرد گفت اما من مسافرم و چند روزی بیشتر تهران نیستم مامان با کنجکاویه آشکار پرسید میری فرنگ پسرم ؟
محمدحسین گفت نه میرم پیش مادرم یه عمر ازش دور بودم خبر رسیده ناخوش احواله دلم میخواد کنارش باشم مامان چشاش پر از علامت سوال بود ولی خودشو کنترل کرد گفت بله دیگه بالاخره چند سال دور از خانواده توی فرنگ زندگی کردی ولی من گمان میکردم اهل تهران باشی محمدحسین خندید و گفت اهل تهرانم مادرم دختر یکی از بزرگای ایلات بوده و تهران با پدرم ازدواج کرده اما بنا به دلایلی پدرشون اجازه ندادن به زندگی با پدرم ادامه بدن و من از دو سالگی پیش پدرم بودم تا چند وقت پیش که فوت شدن ،مامان قیاقهش توهم رفته بود
🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
⌛بــهتــریــن ها رو بــخــر و
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88