eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
12.7هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش هیچ خونه ای بدون سایه پدر نباشه روز پدر مبارک🥀❤️   🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باتوجه به شناختی که از خودم پیدا کردم این رابطه مناسب من نیست،امیدوارم که درک کنی.... یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادتون باشه که شما زن و شوهرها دشمن همدیگه نیستید فقط میخواید یه سری نکات رو به همدیگه یادآوری کنید👌🏼 . 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینطوری برای خودت ارزش قائل باش ‼️ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تفاهم یعنی توانایی تحمل تفاوت‌ها یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرآن منبع انژی مثبت😍 🎥این کلیپ تاثیر گذار ببینید حتما... ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! درراه با پرودرگار سخن می گفت: ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که: تو مبین اندردرختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت ثریا..... 🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا . میگم چرا انقد پنجره ها رو باز میکنی؟ سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم اگر بگم گرمم
🍃🍃🍃🌸🍃 برای ظهر اش بزارم ، فرامرز که بیدار شد رفت دستشویی تا صورتشو بسوزه ، رفتم پشت در و حوله رو دادم دستش با تعجب نگام کرد و تشکر کرد ازم . اومد تو آشپزخونه و گفت چیشده سر صبحی قبل من بیدار شدی؟ با خوشحالی گفتم میخواستم با هم صبحونه بخوریم و خودم راهیت کنم ، فرامرز لقمه غذا رو گذاشت تو دهنش و یه سری تکون داد . دیگه داشت حوصلمو سر می‌برد ، ولی بازم صبوری کردم و چیزی نگفتم ، فرامرز که رفت مشغول آشپزی شدم . غذا رو پختم و کنارش یه کاسه آشم تزیین کردم و بردم برای طبقه پایینمون . از پشت در هیچ صدایی نمیومد یه لحظه حس کردم شاید نیستن خواستم برگردم ولی گفتم بزار در بزنم ، آهسته یکی دو تا به در زدم که خانومه درو باز کرد بهش نگاه کردم و یه لحظه ماتم برد ، یه دامن کوتاه پوشیده بود و رژ قرمز زده بود ، دقیقا عین همونی که فرامرز برام از تهران آورده بود . داشتم بهش نگاه میکردم که آهسته گفت سلام عزیزم خوش اومدی ، به خودم اومدم و گفتم ببخشید براتون اش آوردم . تشکر کرد و همچنان آهسته صحبت میکرد ، گفت شوهرم خوابه واسه همین آهسته صحبت میکنم آخه دیشب تا صبح بیمارستان بوده . با تعجب گفتم خدایی نکرده مریض بوده ؟‌گفت نه شوهرم پرستاره اونجا کار می‌کنه ، با غرور گفتم آها داداش منم اتفاقا دکتره ، دختره گفت من اسمم زهراست بفرمایید داخل ، گفتم نه نه ممنون می‌خوام برم بالا الاناس که شوهرم بیاد ولی شما هر موقع دوست داشتی بیا بالا ، تشکر کرد ازم و خدافظی کردیم . وقتی اومدم خونه به لباسای زهرا فکر کردم ، به دامنی که بدون جوراب پوشیده بود . رفتم سراغ کمد لباسام ، من هیچوقت از این لباسا نداشتم . هروقتم میخواستم دامنی بخرم که پاهام خیلی معلوم میشد مامان می‌گفت زنای هرجایی از این لباسا میپوشن . سر کمد لباسام نشسته بودم که فرامرز اومد خونه ، با ذوق گفت چه بویی راه انداختی مهزاده تا سر کوچه میاد خندید و گفت قبل این اصلا اش نپخته بودی ها ؟ گفتم نمی‌دونستم دوست داری . به قابلمه نگاه کرد و گفت چقدم زیاد گذاشتی ، گفتم میخوای برای مامانم اینا هم یه کاسه ببریم ؟ گفت باشه پس من منتظرم تا آماده بشی بریم . داشتم تو ی کاسه اش میریختم که فرامرز گفت این برای سه نفر کم نیست ؟ اصلا حواسم به حرفش نبود و گفتم نه کافیه . سوار ماشین شدیم و مشغول حرف زدن بودیم ، وقتی رسیدیم گفتم تو کاسه رو از دم در بده و بیا بریم . اگر من برم مامانم اصرار می‌کنه که بریم داخل و الان سرظهر حوصله ندارم .ماشین روبروی خونه پارک بود و داشتم از پشت سر به در خونه نگاه میکردم که فرامرز زنگ زد و بعد چند لحظه بهار اومد دم در خونه 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شناخت آدمها سخت هست ولی یه سری حالتها هست که آدما ذات واقعیشون رو نشون میدن 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88