🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت ثریا..... 🍃🍂🍃

🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا مامانش چیزی نگفت و مشغول خوردن شام شدیم . از مرگ خانم جان دو ماه گذشته بود ، شکمم بالا اومده بود و غرق لذت بودم . مادر شدن برام یه حس عجیب بود ، هر چی روزای حاملگیم رد میشد وابستگیم به فرامرز بیشتر میشد ، باورم نمیشد مهزاده یک سال قبلم که بود و نبود شوهرم برام فرقی نمیکنه . یه شب که موقع خواب دراز کشیده بودم نفس فرامرز به صورتم میخورد ، آهسته گفتم فرامرز تو منو بیشتر دوست داری یا بچه رو ؟ فرامرز خندید و گفت هیچکدوم مامان بچه رو . چقدر دلم به حرفاش قرص بود ، زهرا روزایی که شوهرش صبح بیمارستان بود میومد پیشم ، بهم یاد میداد با شوهرم چجوری رفتار کنم . داشتم یاد می‌گرفتم صبور باشم ولی بازم برام سخت بود . بعد مرگ خانم جان رابطه مامان و عمه با زن عمو مهناز خیلی کمتر شده بود ، مامان میگفت حالا که زندگی بچه هام خوبه دیگه چیزی از خدا نمیخوام، دلم نمی‌خواد با حرفای صد من یه غازشون دل بچه هامو از زندگیشون چرکی کنن . سهراب کمتر میومد ، اکثرا تهران بود ، چند باری که از لعیا ازش پرسیده بودم گفته بود خوبه و منتظر سالگرد خانم جان مونده ‌ یه روز عصری که خونه مامان بودم تلفن خونه زنگ خورد ، جواب دادم صدای عمه ثریا بود . دلم براش تنگ شده بود با خوشحالی از احوالش پرسیدم و گفت میخواد بیاد خونه مامان ، نیم ساعت بعد با آذر اومدن خونمون . مامان عمه رو بوسید و گفت چه خبر شده ثریا چه عجب سری به ما زدی ، عمه بعد دو ماه هنوز لباس مشکیشو درنیاورده بود . نشست رو زمین و گفت چی بگم شکر ، به خدا صبح بیدار میشم به در و دیوار نگاه میکنم یاد شهاب میفتم ، شب می‌خوام بخوابم یاد شهاب میفتم . بعد مرگ خانم جان انگار تازه شهابمو از دست دادم ، مامان یه اخم از سر محبت به عمه کرد و گفت خدا دوتا بچه سالم بهت داده نمی‌بینی اونوقت یاد اون طفل معصوم که بیست سال پیش مرده میفتی؟ عمه گفت چه می‌دونم والا خانم جان وقتی مثل من چهل سالش بود دلش مثل بیست ساله ها بود وقتی هم که روزای آخرش بود بازم مثل بیست ساله ها بود انگار من دختر اون مادر نیستم .عمه خودشو جمع و جور کرد و گفت اینا رو بزاریم کنار ، دیروز خونه خانم جان بودم دلم هوای اونجا رو کرده بود ، گلای محمدی باغ دراومده بود و عطرش ادمو مست میکرد ، بی‌بی هم نشست پای درد و دل و حرف زدن از حسین ، طفلی میگن چهارتا دختر دارم یه پسر ، باید همین یه دونه پسر بختش اینجوری باشه ؟ بعدشم بحثو کشوند سمت بهار که من می‌دونم شیر پاک خوردس و خودم این بچه ها رو بزرگ کردم و بعدشم گفت این دخترو که کسی نمیگیره حیف از جوونیشه که تو خونه باباش ح روم بشه 💝

تزئین تربچه و پیازچه ازین آسون تر نداریم 🤩🤩 با یه برش ساده تربچه و پیازچه رو قرتی کن و زیبایی ظرف سبزی خوردن رو برای خودت و مهمونات چندبرابر کن 🥗🥗🥗🥗 ‎‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟ بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم ♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787

برای رفع فشارهای عصبی باید دو گام برداشت گام نخست برای مسائل جزئی خود را ناراحت نکنید گام دوم همه ی مسائل جزئی هستند...🍃💜   🍃🌸

🎥مادر شهیدی که با ۱۰۰ ثانیه سکوت معروف شد: یک دانه پسر داشتم شهید شد... مادر شهید سیدمحمد حامد مسکون در برمودا: اول گفتند زخمی شده بعد جنازه‌اش را آوردند... #تجربه #مشاوره #همسرداری 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88

تزئین تربچه و پیازچه ازین آسون تر نداریم 🤩🤩 با یه برش ساده تربچه و پیازچه رو قرتی کن و زیبایی ظرف سبزی خوردن رو برای خودت و مهمونات چندبرابر کن 🥗🥗🥗🥗 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟ بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم ♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787

🥕🥕🥕🥕🥕🥕🥕🥕🥕 هویج سالادت اینجوری👆 برش بزن 🥕🥕🥕🥕🥕🥕🥕🥕🥕 ‎‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟ بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم ♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787

.

🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت ثریا..... 🍃🍂🍃

🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا مامان گفت نکنه هوای بهارو واسه پسرش داره ؟ عمه گفت آره ماجرا همینه منتها یه جورایی منو واسطه کرد واسه این ماجرا ، گفت اگر ناصر راضیه ما پا پیش بزاریم . مامان گفت ول کن ثریا دنبال شر میکردی الان بری به مهناز بگی میگه دختر من خواستگار وزیر و وکیل داره منتها من دلم براش تنگ میشه دلم میخواد تو خونه خودم باشه ، مگه ندیدی بعد اون بی آبرویی چجوری دستشو گرفتم و همه جا آورده انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ، عمه گفت دلم واسه بهار میسوزه اون دختر که تقصیری نداشت حروم چشم و هم چشمی مهناز شد . حالا من ماجرا رو به نادر میگم خودش میدونه که چیکار کنه .مامان یه سری تکون داد و حرفی نزد . روزای حاملگیم پشت هم رد میشد بچه تو شکمم بزرگ و بزرگتر میشد و من هرروز از روز قبل خوشحال تر بودم ، انگاری وقتی متوجه تکوناش میشدم دنیا رو بهم میدادن چند وقت بعد مامان گفت عمو راضی شده بهار به حسین بدن منتها زن عمو نذاشته و گفته اگر بدی به پسر کلفت مامانت تینا من خودمو میکشم نمیذارم این وصلت سر بگیره ناصرو فعلا بیخیال ماجرا شده ولی مثل قبل دیگه خونه نمیره و شبا می‌ره خونه خانم جان خدا بیامرز می‌خوابه . از بعد اومدن فرامرز و خوب شدنم رضا و قاسم کمتر دیده بودم ، سهرابم که اکثرا تهران بود ، یه روز که خونه مامان بودم بابا در رد و اومد تو خونه مامان با ناراحتی گفت با خودش فکر نمیکنه یه زن نامحرم تنها تو این خونس هر موقع دلم خواست در این خونه رو نزنم و وارد نشم بابا اومد با خوشحالی رو صندلی نشست و گفت احوال پسر بابا چطوره ؟ با عجب به بابا نگاه کردم که گفت نوه اول از همه بچه ها شیرین تره ، بزار به دنیا بیاد ببین چه سور و ساتی راه بندازم . دلم لک زده واسه یه شادی تو این خانواده آدم دلش از سنگم که باشه میپوکه بس که غم و غصه ریخته تو این خانواده .بعدشم با خوشحالی گفت این پدر سوخته هنوز نیومده پاقدمش خیر بوده ، داییش داره دوماد میشه یا تعجب گفتم داییش؟ گفت آره افتادیم واسه رضا دنبال یه دختر خوب ، دیگه وقت زن گرفتنشه بلکه زن بگیره و دست از این کاراش برداره همه رو کلافه کرده ، من و مادرش شب و روز از دستش آسایش نداریم فقط کافیه بهش بگی فلان جا دعوا شده تا بپره بره و خودشو قاطی ماجرا کنه ، الآنم که شده سردسته یه مشت لات و لوت 🌼🌼🌼🌼