🌼🌼🌼🌼🌼
با شنيدن صداي بابام لرزه به تنم افتاد، صداش هم برام تنفر اور بود، و اصلا دلم نميخواست باهاش حرف بزنم، ولي برخلاف ميلم سلام و عليك كردم و گفت
+به مامانت بگو امشب اماده باشه
پشتم لرزيد…. سعي كردم خودمو كنترل كنم اروم گفتم
-واسه چي؟!
+خودش ميدونه قراره امشب بريم جايي، يه كاري دارم لازمه مامانت باهام باشه…
صدام توي گلوم خفه شده بود…
با صدايي كه از ته چاه ميومد بالا گفتم باشه
و بدون خداحافظي تلفن رو قطع كردم…
همونجا كنار تلفن، زانو زدم و نشستم، داشتم از بغض خفه ميشدم… توي دلم گفتم خدايا كمكم كن… مادرم ناموسمه… بابام غيرت نداره ولي من نميتونم تحمل كنم، كه بدونم و ناموسم قراره دستمالي بشه و من ساكت بشينم نگاه كنم…
از جام بلند شدم و رفتم سمت مامانم …
زانو زدم جلو پاشو گفتم
-مامان …. مامان تورو خدا به خودت بيا… مامان تورو قران از اين حالت برزخي خارج شو تا بدونيم بايد چه خاكي تو سرمون بريزيم… مامان همين جوري با نشستن مشكلي حل نميشه به خدا….
ولي بازم جواب نداده
كلافه شدم و داد زدم و گفتم
-ماماان داري هممون رو بدبخت ميكنيااااا
و بازم جوابم جز سكوت چيزي نبود…
از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم…
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
يكمي بو كشيدم بوي گوشت سوخته همه مشامم رو پر كرد… با فكري كه اومد توي سرم ، پشتم لرزيد…. با عجله از جام بلند شدم انقدر با عجله داشتم ميرفتم كه دوبار نزديك بود بخورم زمين… نميدونم چه جوري خودمو رسوندم به حياااات با ديدن شعله هاي اتش فقط داد زدم يااااااا امام حسين
مامانم و فريماه دور تا دورشون شعله هاي اتش بود مامانم خنثي و بي حركت وايساده بود ، انگار هيچ دردي حس نميكرد… انگار هيچ حسي نداشت ولي فريماه داشت زجه ميزد…. زجه هاي دل سنگ رو اب ميكرد…. از شوك خارج شدم دويدم سمتشون… ولي چيكار ميخواستم بكنم… چيكار بايد ميكردم… رفتم سمتشون… ولي اتش خيلي زياد بود ، رفتم سمت شير اب ، اب رو باز كردم…ولي هيچ كاري نميتونستم بكنم…اتش اروم نميشد و هر لحظه شعله ها داشت بيشتر ميشد…
با صداي اژير اتش نشاني به خودم اومدم… تاحالا هيچ موقع انقدر ذوق زده نشده بودم… دووييدم سمت در ، درو باز كردم…شروع كردم التماس كردن
+مامانم …خواهرم …تورو خدا …تورو خدا كمك كنيد…
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
امبولانس هم رسيده بود… با عجله اومدن توي خونمون… تمام همسايه ها جمع شده بودن دم خونمون… صداي اژير ماشين پليس هم به گوش ميرسيد… دكتر هايي كه با امبولانس اومده بودن ، با عجله اومدن بالای سر مامان و فريماه…
نميدونستم چيكار ميكنن… چند لحظه بعد يكيشون رو كرد سمت اون يكي و گفت
+خانم زندست منتقل كنيد بيمارستان… فقط فوري … زمان كمه… نفسش ضعيفه … حواستون باشه ايست قلبي اتفاق نيوفته…
يكمي اميد توي دلم زنده شد… مامانم زنده بود… ولي… ولي چرا گفت خانم زندست … پس فريماه چي؟! خواهر كوچولوم … اون چي؟!
با گريه نگاهشون كردم تا اومدم بگم خواهرم چي؟!
ديدم روي خواهرم رو پوشوندن… باورم نميشد … يعني عمر خواهرم همين قدر كوتاه بود؟!
🌼🌼🌼🌼🌼
قسمتهایی از داستان جذاب و واقعی باران(پایان خوش )که در کانال عطر ماه بارگزاری میشه
خواهش میکنم از کانال دوستمون حمایت کنید پیوستن بزنید و این داستان جذاب رو هر روز بخونید❤️❤️
https://eitaa.com/Atr_mah
https://eitaa.com/Atr_mah
https://eitaa.com/Atr_mah
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا مامان فقط نگاه میکرد و چیزی نمیگفت ،حتی تاییدم نمیکرد . زن عمو که دید دیگه حرفی برا
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
گفت شوهر داری چطوره مهزاده؟ خوش میگذره ؟
گفتم بد نیست خانم جان فعلا که رفته تهران واسه ماموریت . خانم جان تو فکر رفت و گفت دیگه باید به فکر یه بچه باشی ، بچه که باشه هم جاپات سفت میشه هم حوصلت سر نمیره.
عمه گفت اون واسه زمان ما بود دختر اگر خونه شوهر دو سه بار عادت میشد براش حرف درمیاوردن و میگفتن نازاس الان همه شیش هفت ماه یا یه سال صبر میکنن بعد بچه میارن .
خانم جان با ناراحتی گفت همین مونده دیگه ، پس واسه چی شوهر کردی؟ زنی که بچه نیاره به چه دردی میخوره .
بعدشم تو به فکر دختر خودت باش که نزاره از خونه بیاد اینجا همون احسانم فردا پس فرداست که از دست اذیت و آزارای تو بیاد اینجا . عمه عصبی بود و حرص میخورد و چیزی نمیگفت .
بعد نیم ساعتی هم گفت من باید برم احسان الاناس که بیاد خونه . زن عمو با خوشحالی گفت احسان پیش امیر منه ثریا ، امشبم اونجا میمونه آخه بهار خونه ثریا ایناس .
عمه چیزی نگفت و رفت طبقه بالا و بعد چند دقیقه با آذر اومد پایین ، مشخص بود آذر به زور آورده .بعدشم سریع خدافظی کرد و رفت ،همین که عمه رفت خانم جان شروع کرد به حرف زدن و گفت دختر بیچاره رو حیرون و سیرون کرده که چی؟ من دلم نمیخواد بدمت به پسر نادر .
زن عمو با کنجکاوی داشت گوش میداد و چیزی نگفت ، بعد یه ساعتی ماهم راه افتادیم بریم که بهار باهامون نیومد و گفت میرم خونه خودمون .
رسیدیم خونه هنوز میخواستم درو ببندم که یکی در خونه رو زد ، دیدم رضا پشت درِ . سلام علیک کرد و مامان با ناراحتی رفت تو خونه و گفت مهزاده مهمونتو تعارف کن . رضا گفت دلم نمیخواد مزاحم بشم اومدم اینجا دیدم فقط سهراب خونس و نخواستم باهاش درگیر بشم
گفتم بیا داخل ، داشتیم از حیاط میرفتیم داخل خونه که گفت رضا گفت آبجی میگم فرامرز چطوره ؟خوب هستن ؟ بعدشم یه اشاره به رخت و لباساش کرد و گفت با سر و وضع تمیز اومدم گفتم شاید شوهرت اینجا باشه . سرتکون دادم و گفتم آره ببین رضا با سهراب و ما چیکار داری؟
رضا انگار که خجالت کشیده باشه گفت کار بدی ندارم مهزاده فقط اومدم یه حرفایی رو بزنم و برم .
وارد خونه که شدیم سهراب رو مبل نشسته بود و رضا رو که دید یه سری تکون داد و چیزی نگفت ، رضا نشست رو مبل و گفت راستشو بخواین واسه خاطر آذر اومدم اینجا . سهراب بلافاصله خواب داد ما ننشیم یا باباش؟ رضا گفت هیچکدوم ، صبح عمه اومده بود مغازه و گفت که واسه چی خودتو انداختی وسط زندگی سهراب ، مادرت بس نبود واسشون . راستش من اصلا با آذر کاری ندارم خودش هی نامه و پیغام پسغام میده ، یه نگاه به سهراب کرد و گفت آذر اصلا وصله ما نیست
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 ترجمه دلنشین آیات ١٣۴ سوره مبارکه نساء.
🔎 جستجوی سوره: #نساء
#مصحففارسی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سـ❤️ ـلام 😍 ✋
❄️ روزتون پراز خیروبرکت ❄️
☔️ امروز. سه شنبه
☀️ ۹ بهمن ۱۴۰۳خورشیدی
🌙 ۲۷ رجب ۱۴۴۶ قمر
🎄 ۲۸ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی
💯ذکر_روز
⛄️❄️یا ارحم الراحمین❄️☃️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید مبعث بر تمام شیعیان جهان مبارک باد🙏🌹
🤲 خدایا در نهمین روز بهمن ماه
🌱🌸 روز سه شنبه تون بخیر
روزتون ختم به زیباترین خیرها
امیدوارم امروز حاجت دل پاک و
مهربانتون با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد
آرامش نصیب حالتون 🌸🌱
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
─═༅🍂░⃟⃟🧡
💎#مادر_باهوش
زنی با دو پسر کوچکش از میان جنگل می گذشت، ببری رسید و خواست به آن ها حمله کند و آن ها را بکشد و بخورد. زن در آن ابتدا بسیار ترسید اما ناگهان فکری به خاطرش رسید و به بچه هایش گفت: چرا برای خوردن این ببر با هم دعوا می کنید؟ فعلآ همین یک ببر را بخورید، بعد یک ببر دیگر پیدا می کنم.
ببر فکر کرد آن زن و بچه هایش بسیار شجاع هستند؛ بر گشت و پا به فرار گذاشت. القضا روباهی را دید؛ روباه پرسید چرا فرار می کنی؟
ببر گفت: یک زن و دو بچه اش به جنگل آمده اند آن ها ببر خوار هستند و من دارم فرار می کنم. روباه خندید و گفت: عجب، پس تو از آدم ها می ترسی؛ بگذار من بر پشت تو سوار شوم و با هم پیش آدم ها برویم تا به تو نشان بدهم میتوانی آن ها را به آسانی بکشی و بخوری. القصه روباه پشت ببر پرید و ببر هم به جایی که زن و بچه ها را دیده بود برگشت.
زن باز هم ترسید اما دوباره فکرش را به کار انداخت و گفت: ای روباه پست فطرت، تو همیشه سه ببر برای من و فرزندانم می آوردی، حالا چرا فقط یکی آورده ای؟!
ببر این بار بیشتر ترسید و برگشت و همان طور که روباه روی پشتش بود با سرعت گریخت. روباه خودش را با زحمت روی پشت ببر نگه داشت و هر لحظه به سمتی کج می شد و داشت بر زمین می خورد.
سر انجام ببر به رود خانه ای رسید و از ترس به میان رود خانه پرید و روباه غرق شد و ببر با زحمت شنا کرد و به آن سمت رودخانه رفت
اما از شدت خستگی روی زمین افتاد و مرد
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 اصرار، پشتکار و یک پایان غافلگیرکننده! 🌟
گاهی برای موفقیت، فقط باید مطمئن باشی که کارت درست انجام شده! این داستان کوتاه اما پرمعنا درباره یک پسر کوچک است که درس بزرگی به همه ما میدهد. 👦💪
🎯 پایان رو حدس بزنید و توی کامنتها بهم بگید!
💡 اگر این ویدیو الهامبخش بود، حتماً با دوستاتون به اشتراک بذارید.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
تمیز کردن چشم های نوزاد
ممکنه در اوایل تولد متوجه ترشحات خیلی کم از گوشه ی چشم نوزاد بشید که مقدارش خیلی کمه و هیچ مشکلی در پلک زدن و باز شدن چشم کوچولو به وجود نمیاره
برای پاک کردن این ترشحات از دستمال تمیز مرطوب شده با آب گرم استفاده کنید و خیلی اروم اطراف چشم رو تمیز کنید.
کی متوجه بشیم که این ترشح ها عدی نیست؟
اگر حجم ترشح ها زیاد باشه انقدری که نوزاد نتونه چشمش رو باز کنه یا چشم هاش متورم و قرزم باشن یا مدام ترشح داشته باشه نشون دهنده ی عفونته که حتما باید به پزشک مراجعه بشه.
چرا چشم نوزاد دچار عفونت میشه؟
بعضی اوقات میکروب های کانال زایمان باعث این عفونت چشم میشن.
🍃
.چگونه از چشم ها مراقبت کنیم؟
هیچ وقت دست های الوده خودتون رو به چشم نوزاد نزنید
اگر ماده یا مایعی به چشم نوزاد پاشیده شد حتما سریعا ان را پاک کنید
اگر کوچولو به چشم هاش دست میزنه حتما دستهاش رو مرتب بشویید
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787