فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #آداب_حمام
⚠️ یکی از عواملی که باعث بی برکت
منزل و کم شدن رزق و روزی انسان
میشود ....
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 ترجمه دلنشین آیه ٢۶ سوره مبارکه اعراف.
🔎 جستجوی سوره: #اعراف
#مصحففارسی
🕊🕊🕊🕊
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برات آرزو میکنم
یکی رو پیدا کنی که
باعث شه دوباره
از ته دل بخندی،
غذاتو با اشتها بخوری
و همه چیز برات قشنگتر شه
یکی که باعث شه
دوباره دیوونه باشی
و شادی رو زیر پوستت احساس کنی.
یکی که باعث شه
دوباره با زندگی آشتی کنی.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🌷⭐️🌷⭐️🌷⭐️🌷⭐️🌷⭐️🌷⭐️
حتما بخونید خیلی قشنگه...
مردی ثروتمند سفید پوست و در عین
حال نژادپرست وارد رستورانی شد
نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و
دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای
نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف
پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد
برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم
غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در
آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی
زن سیاهپوست به جای آن که مکدّر شود
و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا
گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت
"تشکّر میکنم."
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون
رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند
گفت "این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای
مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر
از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن
غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران
کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی
کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن
آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت
"سپاسگزارم."
مرد از شدّت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون
خم شد و از او پرسید، "این زن سیاهپوست
دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی
خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی
شود از من تشکّر میکند و لبخند میزند و
از جای خود تکان نمیخورد."
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت
خیر قربان او دیوانه نیست. او صاحب این
رستوران است.
شاید کارهایی که به ظاهر بر علیه و ضرر
ما انجام می شود، نادانسته به نفع ما باشد
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖داستان جوجه عقاب
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حق الناس...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#نکته✅
انسان های ناپخته
همیشه میخواهند
که در مشاجرات پیروز باشند!
حتی اگر به قیمت
از دست دادن "رابطه" باشد.. .
اما انسان های
عاقل درک میکنند که
گاهی در مشاجره ای ببازند،
تا در رابطه ایی که
برایشان با ارزش تر است،
"پیروز" شوند.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانهها💞
🍃🍃🌸🍃 #ثریا مهزاده هم نمیخواد چیزی بگه . سهراب با ناراحتی گفت پاشو وسیله هاتو جمع کن بریم تا باز
🍃🍃🌸🍃
#ثریا
نصف شب بود که رسیدیم تهران .
تمام مدت مسیر چشم روهم نداشته بودم ، وقتی رسیدیم سهراب ما رو برد یه آپارتمان کوچیک که مال خودش بود و اونجا زندگی میکرد از شدت کمر درد طاقت نمیآوردم و تمام دست و پام گرفته بود ، گفتم سهراب منو ببر بیمارستان سهراب با تعجب نگام کرد و گفت بیمارستانه خونه خانم جان که نیست هر موقع دلت خواست بری اونجا ، با حرص گفتم پس خودم میرم .سهراب گفت یه ساعت دراز بکش تا بریم ، رو زمین نشسته بودم و چشام به خاطر گریه های که کرده بودم باز نمیشد ، سهراب که بی قراری منو دید گفت پاشو آماده شو بریم . تو راه همش صلوات میفرستادم ، گفتم سهراب فرامرز زندس؟ سهراب با کلافگی رانندگی میکرد و گفت آره ولی حالش خوب نیست . انگار همین آره یه فرصت دوباره بود برای من که زندگیمو از نو بسازم . گفتم خیلی دست و پاش ضرب دیده ؟ سهراب گفت نه ، فعلا تو اغماس ولی دکترا گفتن حالش خوب میشه
امروز صبح نزدیک تهران تصادف کرده و سرش ضرب دیده .با گفتن این حرف یاد دعوای شب قبلمون افتادم ، عذاب وجدان نمیذاشت درست نفس بکشم . رسیدم بیمارستان و رفتم بالا سر فرامرز ، چشاش بسته بوده و صورتش یکم زخمی شده بود و سرش بسته بود . مامانش مدام گریه میکرد و میگفت چشاتو باز کن فرامرزم ، هنوز میخواستم خبر بابا شدنتو بهت بدم .سهراب رفت تا با دکترا صحبت کنه و من بالا سر فرامرز بودم ، اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن رفتم کنار صورتش و آهسته گفتم فرامرز غلط کردم ، یه فرصت دوباره برای زندگی به جفتمون بده ولی فرامرز جوابمو نداد و بعد چند دقیقه گفتن از اتاق باید بریم بیرون ، مامان تو راهرو نشسته بود و مدام میزد رو دستشو میگفت خدایا این چه بختیه از ما ، چرا دخترمم مثل خودم سیاه بخت شد .صدای مامان و گریه های مادر فرامرز تو گوشم بود ، فرامرزی که رو تخت بیمارستان دراز کشیده بود و صدامو نمیشنید . حالم هر لحظه بدتر و بدتر میشد دستمو به دیوار گرفتم و دیگه چیزی متوجه نشدم . چشامو که باز کردم سهراب با غصه داشت نگام میکرد ، به سرم روی دستم نگاه کردم و گفتم سهراب به نظرت فرامرز خوب میشه ؟ سهراب دستمو فشار داد و گفت آره خوب میشه اگر حال تو بد نشه ، میدونی مهزاده زن باید زندگی رو نگه داره . زن باید شوهرشو مجبور کنه دوباره بیاد سر زندگیش حتی اگر تو کما باشه .آهسته گفت فرامرز حالش خوب میشه ، حتی از صبح خیلی هوشیار تر شده و دکترش گفته نزدیکه که به هوش بیاد ولی تو باید خیلی قوی تر باشی مهزاده ، باید بشی شکل مامانی که تو بچگی ارزشو داشتی ، همون مامانی که گریه نکنه و پای زندگیش وایسته
🌼🌼🌼🌼🌼