eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
12.4هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستانه‌ها💞
#گلچهره نگاهم گره خورد به یه جفت چشم قشنگ! +دستتون زخم شده اجازه بدین دستمال پارچه ای سفید رنگی از
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 سرمو به نشونه آره تکون دادم! حالا هم بلند میشی تن لشت رو جمع میکنی یه جارو تو مطبق پشتی هست اونو برمیداری میری کل عمارت رو جارو میکنی! یه ذره خاک جایی ببینم بلایی سرت میارم که اون سرش نا پیدا! دستشو از رو دهنم برداشت تند تند نفس کشیدم و به سرفه افتادم! اگه چند ثانیه هم دستش رو نگه می داشت حتما میمردم !!_باز که داری منو نگاه میکنی ! زود باش بجنب مثل موشک از جا پریدم ولی دل درد امونم نمی داد! کمرم انقدر درد میکرد که حتی راه رفتن برام سخت شده بود، چطور باید عمارت به این بزرگی رو جارو میکردم!؟ خدایا خودت کمکم کن.وارد مطبخ که شدم کلفت ها رو دیدم، هر کدوم مشغول به کاری بودن.سلام دادم ولی جوابم رو ندادن، زیر لب گفتم ببخشید جارو کجاست؟! بدون اینکه چیزی بگن فقط با تعجب به هم دیگه نگاه کردن !! بوی گوشت همه جا رو برداشته بود، صدای قار و قور شکمم انقدر بلند بود که اونا هم شنیدن و با خجالت سرمو پایین انداختم.یکیشون که انگار از همه سنش بیشتر بود جارو رو بهم داد و لبخند تلخی زد! راه افتادم سمت عمارت اینجا حدودا سه چهار برابر خونه ما بود یه حیاط خیلی بزرگ که دور تا دورش درخت کاری شده بود و وسط حياط یه حوض خیلی بزرگ بود به رنگ آبی فیروزه ای. دور حوض شمعدونی های رنگارنگ بدجور خودنمایی میکردن، خود عمارت دو طبقه بود و فکر می کنم حدودا ۱۰_۱۲ تا اتاق تو در تو داشت که همش برای کلفت ها بود! بقیه ی اعضای خانواده هر کدوم اتاق جدا داشتن،، امیر بهادر و همسرش طبقه اول بودن، یه برادر هم داشت که مجرد بود و هیچوقت تصمیم به ازدواج نگرفته بود منم تا حالا ندیده بودمش میگفتن تو یه شهر دیگه کار میکنه نمیدونم چرا با این همه دارایی رفته بود جای دیگه! امیر بهادر سال ها پیش ازدواج کرد ولی نتونست صاحب فرزند بشه! خیلی وقت بود که میخواستن زن بگیرن براش که یه پسر به دنیا بیاره و صاحب این همه جلال و جبروت باشه ولی بعد از اون اتفاق نحس قرعه به نام منه سیاه بخت افتاد! امیر بهادر چند تا خواهر هم داشت که همه ازدواج کرده بودن و چند تا بچه داشتن!! از دیروز همه اینجا جمع شده بودن و بچهاشون باهم بازی میکردن، به حالشون غبطه میخوردم! آهی کشیدم و وارد عمارت شدم جارو و دستمال رو بدست گرفتم و شروع به تمیز کاری کردم!هر کس منومیدید یه چیزی بارم می کرد! دخترای جواهر که خونم رو شیشه کردن انقدر رفتن و اومدن و ایراد گرفتن،،، با هر بدبختی که بود همه جا رو تمیز کردم از حیاط گرفته تا داخل عمارت حتی اتاق کلفت ها رو هم تمیز کردم! ❤️❤️
♥️🍃 دوست داشتنت بذر كوچكي است در دلم ، كه صبح ها ، چند شاخه اش ، با هواي عشق تو شكوفه مي دهند...♥️🌱 . ‌‌ 🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
در قطار زندگی مواظب خودت باش... روزگار ریز علی ها گذشته... آدمهای این دوره قطاری را فدای یک پیراهن میکنند! ‌‌ 🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿 ‌
🔖داستان کوتاه جوانی، به خواستگاری دختری رفت و در اثنای دیدار شرعی، دختر از جوان سوال کرد: چقدر از قرآن کريم را حفظ کردی؟ جوان جواب داد: چندان زیاد حفظ نکردم؛ و لكن شوق و علاقه دارم که‌ يک بنده‌ی نیک و صالح باشم‌. بعدأ جوان از دختر پرسید: تو چقدر قرآن کريم را حفظ کردی؟ دختر گفت: ﺟﺰﺀ ﻋﻢ را حفظ کردم. از اینکه دختر فهمید، جوان واقعا صادق است؛ به ازدواج با آن موافقت کرد و بعد از عقد ازدواج، از جوان خواست که طبق وعده به حفظ قرآن کریم شروع کند. جوان گفت: اشکالی ندارد؛ به کمک هم، حفظ می کنیم. بناءً از سوره‌ی مريم حفظ را شروع کردند و به همین ترتیب، سوره های قرآن کريم را یکی پس از دیگری حفظ کردند؛ تا اینکه بعد از گذشت مدتی، تمام قرآن کریم را حفظ نموده، از امتحان استاد، موفق بدر آمدند و شهادت نامه‌ و سلسله‌ی اجازه در حفظ را، هردو حاصل کردند. اما جالب این است که در یکی از روزها زمانی که جوان به زیارت پدر خانم‌ اش رفت و به آن مژده داده گفت: الحمدلله دختر تان قرآن کریم را حفظ کرد. پدر از شنیدن سخنان شوهر دخترش متعجب شده، به اتاق خود داخل شد و شهادت نامه و تقدیر نامه های زیادی از دخترش در حفظ قرآن کريم را با خود آورده پيش روي دامادش گذاشت. داماد از دیدن آنها حیران و شگفت زده شد و دانست که خانم اش قبل از ازدواج اش حافظ قرآن کريم بوده؛ و لکن بخاطر تشويق شوهرش، به وی نگفته است تا با هم یکجا حفظ کنند. خداوند متعال به هر مرد مومن همسر خدا دوست و صالحه نصیب فرماید آرامش زندگی در تقوا است . 🌱تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ❤️ مادر ❤️ مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت:خب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم. گفتم:چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت:می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. گفتم: صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت:بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. داد زدم: من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن! داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون، برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده و مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود. گفتم: نفهمیدی کی بود؟ گفت: من اصلاً جلو نرفتم. دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره . تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم .وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که میگفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟ 👌تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! نفس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم: قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره 👌آره عزيزم پدر و مادر از جمله اون نعمتهايی هستن كه دومي ندارن پس تا هستند قدرشون رو بدونيم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک با خوشحالی و ذوق خودش رو با قدم‌های بلند بهم رسوند و گفت ___راست می‌گین آقای احمدی تو رو خدا آخه خانم بهرامی عصبانی میشن اخراجم نکنه نگاهی به چشماش که دقیقاً مثل ایلای بود کردم و با لحن خشک و جدی گفتم ____مدیر اون کارخونه منم نه خانم بهرامی داشتم از در تو میومدم که گفت ___خیلی ممنون خدا عوضتون بده خدا خیرتون بده آقای احمدی واقعاً نمی‌دونم چطور تشکر کنم مونده یودم چیکار کنم خدا خودش شمارو رسوند هیچ کار خدا بی حکمت نیس دیرم شده بود میخواستم زودتر برم پیش آیدین برای همینم با گفتن یک خواهش می‌کنم می‌خواستم راه بیفتم که با دیدن فاطمه و آیسو که هر دوتاشون به خانم صابری زل زده بودند جا خوردم لبخندی زورکی زدم از تعجبشون مهدی هم به جمعمون پیوست انگار که با دیدن خانم صابری فهمید که همکار جدیده لبخندی زد نخواستم سوء تفاهمی که برای آیناز پیش اومده بود دوباره تکرار بشه برای همینم سریع زبونم باز شد و گفتم ____خانم صابری همکار جدیدمون هستند همون که قبلاً صحبتش شده بود ایشون هم مثل اینکه دخترشون مریض یستری کردن تا خواستم فاطمه و آیسو رو معرفی کنم آیسو جلو اومد و گفت ___خاله شما چقدر شبیه مامان منی میشه بغلت کنم خانم صابری هاج و واج مونده بود فکر کنم تو این یک هفته‌ای که تو کارخونه مشغول کار بوده سارا نذاشته با هیشکی صحبت کنه چون هنوز نمی‌دونست چقدر شبیه ایلای هستش سریع به خودش اومد لبخند مهربونی زد و دستاشو باز کرد و گفت __عزیز دلم باعث افتخارمه شما چقدر خوشگلی اسم مامانت چیه ؟؟ ___آیسو خودش بغل خانم صابری انداخت و با بغض گفت مامانم گم شده هنوز پیداش نکردیم فاطمه دوباره بغض کرد خانم صابری هم خم شد سر آیسو رو بوسید و گفت ____عزیزم ....و بعد سوالی به من نگاه کرد 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
خواهریا خواندن آیه الکرسی رو فراموش نکنید👌 🌸 آیه الکرسی 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🍃 🍃لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🍃 🍃اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🍃 ❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم❤️ ⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️ 🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺 ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولانا میگه؛ برای اینکه تیرهایی که زندگی میزنه بهت نخوره هم سطح خاک باش ...! ‌‌ 🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘تربیت فرزند در دوره معاصر ‌‌ 🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
👌ذره ایی انسانیت 🍃پیرمردی میگفت: پیر شی ولی نوبتی نشی! ☘گفتم: یعنی چی؟ 🍃گفت: یعنی وقتی دیگه قادر به انجام کارهات نیستی، بچه هات برا نگهداری ازت نوبت تعیین نکنند و باهم دعوا کنند. 🌸 «وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ حُسْناً» ❣ما به انسان توصیه کردیم،به پدر ومادرش نیکی کند...(عنکبوت8) 💚 ‌‌ 🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿