فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز سفید کردم دندان ها
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیان #ذکر عظیمالشأن •
ذکر زیبایی که #استاد_دانشمند به نقل از استاد #عرفان و #اخلاق خود بیان نموده، و به همگان توصیه میفرمایند. عدد ذکر به نیت اسم مبارک #حضرت_علی #امیرالمؤمنین به تعداد صدوده عدد بیان شده است.
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
سیاست های رفتاری
❣هیچگاه همسرتان را با مرد دیگری مثل شوهرخواهر☺️ یا پدر و برادرتان☺️ نسنجید،
مردان از قیاس متنفرند،
❗️چون همیشه خود را بالاتر از دیگری می دانند،
هرگاه او را با مردان دیگر مقایسه کنید او در درون خود خرد میشود و به غرورش لطمه میخورد.😕
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه به خانومای باردار ...
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفند براق کردن شیر
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند دارم براتون کاربردی👌😍
کاش زودتر یاد گرفته بودیم اینقدر دسته تابه هامون نمی سوخت🍳
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
#ترفند
چطوری خونه رو خوشبو کنیم ؟
توی یه نعلبکی ادکلن بریزید بعد ۱ قند توش بندازید تا خیس بشه و قند رو آتیش بزنید، وقتی ادکلن تموم شد قند رو خاموش کنید تا خونه شدیدا معطر بشه
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا تو یه لحظه حس کردم رو تمام تنم عرق نشسته ، قطره های عرق دونه دونه از رو کمرم سر میخو
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
تمام طول مسیر بیمارستان تا خونه رو به سرنوشتم فکر کردم ، به حرف بهار فکر کردم که میگفت سرنوشت دختر به مادرش میره ، تمام سالهای زندگیم به این فکر کردم که چرا مامانم با وجود دوتا بچه وقتی فهمید بابام بهش خ یانت کرده ازش جدا شده و حالا خودم سرنوشت مامانمو داشتم ، وقتی رسیدیم خونه زهرا اصرار داشت تا اومدن فرامرز کنارم باشه ولی گفتم حالم خوبه و رفت .روی تخت دراز کشیدم و دستمو رو شکمم گذاشتم ،داشتم با خودم فکر میکردم قراره شبیه کدوم یکیمون بشه . یادم رفته بود چند ساعت پیش با فرامرز دعوا کرده بودم و چه جوری جوابمو داده بود .هوا تاریک شده بود که بلند شدم و چراغا رو روشن کردم ، رفتم تو آشپزخونه و یکی دو قاشقی غذا خوردم . نشستم رو مبل و به فرامرز و بهار فکر کردم ، هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که فرامرز تقصیری نداره و من روش خیلی حساس شدم .از گریه های ظهر چشام میسوخت ، لباسمو عوض کردم صورتمو شستم و منتظر فرامرز نشستم . صدای ساعت تو خونه پیچیده بود و هر ثانیه بیشتر یادم میآورد که فرامرز تو خونه نیست ، آخر شب شده بود رفتم رو تخت دراز کشیدم تا منتظر فرامرز باشم . نمیدونم کی خوابم برده بود و با صدای در خونه بیدار شدم به ساعت نگاه کردم که نزدیک ظهر بود ، به جای خالی فرامرز رو تخت نگاه کردم با خودم گفتم حتما اومده و رفته ولی تو خونه هم نشونی ازش نبود ۰رفتم درو باز کردم که زهرا با ذوق بغلم کرد ، با تعجب نگاش کردم و گفت قول بده حالا که من اولین نفر فهمیدم حامله ای بچت بهم بگه خاله . شنیدن خبر حامله بودنم یه حس خوبی بود ، حس میکردم برای اولین بار دارم دوست داشتن بی قید و شرطو تجربه میکنم . زهرا اومد داخل کنارم نشست و گفت به شوهرت گفتی یا وایستادی مطمین بشه بعد گفتی ؟ نمیدونست شوهر من دیشب حتی خونه هم نیومده ، گفتم نه هنوز نمیدونه . حس کردم زهرا ناراحته ، برگه ها رو داد دستم و گفت دعا کن منم بتونم حامله بشم ، با ناراحتی گفتم مگه نازایی ؟ خندید و گفت من نه ، یعنی یه جورایی آره ، بعدشم خندید و گفت من ده ساله با شوهرم زندگی میکنم ، زندگی منم بالا پایین زیاد داشته . یه روز اگر حوصله داشتی برات تعریف میکنم بعدشم قبل این که من حرفی بزنم پاشد و گفت من برم دیگه شوهرم تنهاست ، بغلم کرد و گفت کمکی لازم داشتی بهم بگو مهزاده بعدشم خدافظی کرد و رفت . ذوق داشتم ، یه حسی که نمیشد توصیفش کرد . هنوز پشت در وایستاده بودم و به برگه ها نگاه میکردم که تلفن زنگ خورد و بیبی گفت یادم نره شب شام خونه خانم جان دعوتیم .
🌼🌼🌼🌼🌼