eitaa logo
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
1.5هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
7.5هزار ویدیو
101 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کانالی برای خودسازی 👌 دوری از گناه👌 به لذت بندگی خدا رسیدن👌 به آرامش رسیدن 👌 شاد کردن دل امام زمان عج👌 جاتون اینجا خیلی خالیه منتظر حضور سبزتون هستیم به کانال ارتباط با خدا خوش آمدیدین ارتباط با مدیر کانال @azhure9
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت سارا کمی مکث کرد. داشت لبش را می‌جوید. این حرف‌های بهزاد نشان می‌دادند مسعود دستگیر شده و دیگر نمی‌توانند به خانه امن برگردند. بهزاد ادامه داد: - تو هم دفترچه بیمه رو بردار و برو داروخونه تا بهت بگم. احتمالا باید عمل بشه؛ ولی ممکنه من درگیر کارای بیمارستان بشم و نشه ببینمت. سارا فهمید باید سیمکارتش را بسوزاند ، و مکان سکونتش را تغییر دهد؛ ضمناً، فعلا باید ارتباطش با بهزاد قطع باشد و نمی‌توانند هم را ببینند. زیر لب و با حرص گفت: - بدبخت داداشت! باشه... . و قطع کرد. یعنی واقعا سارا دلش برای مسعود سوخته بود؟! این سوال را بهزاد از خودش پرسید. دل و فکرش را زیر و رو کرد. هیچ حسی به دستگیری مسعود نداشت. مسعود هم مُهره‌ای بود مثل بقیه؛ مثل مجید، شهاب، شیدا، حسام و صدف. دستور حذف تک‌تک مُهره‌های تیمش را خودش داده بود؛ بدون این که احساس ناراحتی کند. در ذهن بهزاد، هرکسی تاریخ انقضای مشخصی داشت؛ حتی خودش. حالا هم منتظر بود خبر زنده ماندن مسعود را بشنود تا اگر لازم بود، دستور حذفش را بدهد؛ اما از این که تاریخ انقضای خودش فرا برسد می‌ترسید. هیچ‌وقت تا این حد به تاریخ انقضایش نزدیک نشده بود. می‌خواست پلک بر هم بگذارد که صدای هشدار پیامکش بلند شد. پیام را باز کرد، از همان شماره ناشناس بود: - زنده‌ست؛ ولی حالش خوبه فعلا. ما همه تلاشمون رو کردیم، نمی‌شه درمانش کرد؛ دیگه راهی نداره. همه دکترای بخش هم تو رو می‌شناسن. باید ببرینش خارج؛ هرچه زودتر بهتر. دنیا بر سر بهزاد آوار شد. در تمام این سال‌هایی که در ایران عملیات انجام می‌داد، چهره‌اش لو نرفته بود؛ اما حالا همه چیز نقش بر آب شده و باید زودتر ایران را ترک می‌کرد. پیام کوتاهی تایپ کرد: - باشه؛ ولی هرکاری که می‌تونید براش انجام بدید. و گوشی را پرت کرد یک طرف. کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. از جا بلند شد و به یکی از جعبه‌هایی که گوشه اتاق افتاده بود لگد زد. جعبه محکم خورد به دیوار و خاک بلند شد؛ همزمان، صدای ناله بسیار ضعیفی، شبیه صدای گربه به گوشش رسید. رفت همان‌جایی که جعبه افتاده بود. در سه کنج دیوار، سه‌تا بچه گربه که پیدا بود تازه به دنیا آمده اند افتاده بودند و ناله می‌کردند. شاید منتظر مادرشان بودند. مدت زیادی از تولدشان نمی‌گذشت و با چشمان بسته، در هم می‌لولیدند و از گرسنگی صدایشان درآمده بود. بهزاد نشست مقابل گربه‌ها و نگاهشان کرد. بامزه بودند و ضعیف. دندان‌هایش را روی هم فشار داد؛ داشت لو می‌رفت. یکی از بچه گربه ها را برداشت ، و با خشم نگاهش کرد؛ انگار او مسبب لو رفتنش بود. مانند قهرمان‌های پرتاب دیسک، با تمام قدرت بچه گربه را به سمت دیوار حیاط پرتاب کرد. حتی مهلت ناله هم به گربه بیچاره نداد. بچه گربه محکم به دیوار خورد ، و همان‌جا افتاد؛ اما بهزاد دیگر نگاه نکرد که چه بلایی سرش آمده. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ @ckutr6
۲۴ بهمن
﷽ ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت هنوز آرام نشده بود. چشمش به دو بچه گربه دیگر افتاد که داشتند ناله می‌کردند. به یکی‌شان طوری لگد زد که از دیگری جدا شود. تمام بدن بچه گربه، به اندازه کفش بهزاد هم نبود. پایش را گذاشت روی سر بچه گربه و با تمام خشمی که داشت، آن را فشار داد. دلش می‌خواست داد بزند؛ اما نمی‌توانست. دستانش را مشت کرده بود و به حاج حسین فکر می‌کرد؛ به عامل این بدبختی‌اش. می‌دانست آن طرف مرزهای ایران هم چیز خوبی در انتظارش نیست و او دیر یا زود، تبدیل می‌شود به مُهره سوخته‌ای که جنازه‌اش هم برای سازمان نمی‌ارزد؛ اما باز هم در نظرش، خروج از ایران بهتر از دستگیر شدن بود. فکر کردن به همه این‌ها، باعث می‌شد فشار پایش را بیشتر کند. صدای ناله‌های بچه گربه انقدر ضعیف بود که آن را نمی‌شنید؛ وقتی بوی خون به مشامش رسید، پایش را برداشت و دید مغز بچه گربه چسبیده است به موزائیک‌های کف زمین. برای خط دوم سارا پیام داد: - بیماریش مسریه؛ ممکنه ما هم گرفته باشیم. باید بریم خارج برای درمان. دیگه اینجا هیچ راهی برای درمانش نیست. و دوباره گوشی را به سمتی پرت کرد. به جنازه بچه گربه با مغز متلاشی شده‌اش خیره شد و بوی خونش را نفس کشید. مگس‌ها کم‌کم داشتند دورش جمع می‌شدند. می‌دانست کمی که بگذرد، بوی گندِ جنازه بچه گربه، تمام اتاق را برمی‌دارد. حس می‌کرد پیر شده است؛ کشتن دیگر برایش لذت‌بخش نبود. هیچ احساس خاصی را در او زنده نمی‌کرد؛ بر خلاف قبل که بوییدن بوی خون قربانی‌اش به او جان تازه می‌بخشید. اولین بار، وقتی با نوک سرنیزه‌اش گلوی سپهر را شکافت، از تماشای تقلای سپهر برای نفس کشیدن و جان‌کندنش به وجد آمد. سپهر حتی یک درصد هم احتمال نمی‌داد ، وحید قصد کشتنش را داشته باشد؛ وحید را مثل برادرش می‌دانست. حتی تا لحظه آخری که وحید سرنیزه‌اش را تا نزدیک گلویش آورده بود، نمی‌توانست باور کند قرار است به دست رفیقش بمیرد. هنوز سپهر داشت سعی می‌کرد نگاه بی‌روح وحید را تحلیل کند که بلدچی از پشت سر دستانش را گرفت و وحید، قبل از این که صدایی از سپهر دربیاید، با سرنیزه گلویش را شکافت؛ شاهرگ گردنش را. خون فواره زد. سپهر حتی در تمام لحظاتی که داشت برای نفس کشیدن دست و پا می‌زد هم نمی‌توانست باور کند این سرنیزه وحید است که قاتل جانش شده است. دهانش را باز و بسته می‌کرد تا از وحید دلیل این کارش را بپرسد؛ اما فقط خون بالا می‌آورد. وحید هم فکر نمی‌کرد کشتن سپهر به این راحتی باشد؛ حتی دستش هم نلرزید. لرزش خفیفی در تنش بود که با خودش می‌گفت حتماً باید از سرما باشد و شاید هم از ابهامی که پیش رویش بود. آن لحظه فکر می‌کرد بخت با او یار بوده که حسین همراهشان نبود و مجبور نشد حسین را هم بکشد. با آرامش ایستاد و با دقت تمام، جان دادن سپهر را نگاه کرد؛ و تمام وقت کسی در ذهنش فریاد می‌زد: - اون یه عوضیِ خُرده بورژواست! مزدوره... حقشه که بمیره... . سپهر تمام بازمانده ایران در خاک عراق بود ، که وحید آن را هم از خودش کَند تا مطمئن شود راهی برای بازگشت به ایران ندارد و باید زندگی جدیدش را با پیوستن به مجاهدین خلق بسازد. سرش را به چپ و راست تکان داد؛ خیلی وقت بود که فکر گذشته به سراغش نیامده بود. غسل‌های هفتگی اشرف، هرچه فکر و خیال و خاطره در ذهنش داشت را شسته بود تا به چیزی جز رجوی و آرمانش فکر نکند. حالا چرا در آستانه فرا رسیدن تاریخ انقضایش داشت به سپهر فکر می‌کرد؟ شاید بخاطر آن تصویر بود؛ تصویری که عامل نفوذی‌اش از کارشناس پرونده برایش فرستاد. تصویر هرچند خیلی واضح نبود؛ ولی بهزاد را به یاد گذشته می‌انداخت، به یاد حسین؛ حسینِ مداحیان که حالا، حاج حسین صدایش می‌زدند. مشتش را کف دستش کوبید ، و دندان‌‌هایش را بر هم سایید. کاش همان وقت حسین را هم می‌کشت؛ هرچند هنوز مطمئن نبود که این حاج حسین، همان رفیق دوران نوجوانی‌اش باشد. فرقی هم برایش نمی‌کرد؛ در هر صورت دلش می‌خواست قبل از خروج از ایران، انتقام لو رفتنش را از حاج حسین بگیرد. از جا بلند شد و رفت سراغ خرت و پرت‌هایی که گوشه اتاق تلنبار شده بودند. از جابه‌جا کردن جعبه‌ها و وسایل، سر و صدای زیادی بلند شد. از یک ماه قبل، تمام تجهیزات مورد نیازش برای فرار را در میان همان درهم‌ریختگی‌ها جاساز کرده بود. ریش‌های پرفسوری‌اش را زد و فقط سبیل گذاشت؛ سرش را هم کامل کچل کرد. هنوز هم با مقداری دقت قابل شناسایی بود؛ اما با همین امکانات کم، نمی‌توانست بهتر از این تغییر چهره دهد. لباسش را هم عوض کرد، تجهیزات را برداشت و از در پشتی خانه بیرون زد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ @ckutr6
۲۴ بهمن
﷽ ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت *** عباس خجالت می‌کشید وارد اتاق حسین شود؛ دستش خالی بود. پشت در اتاق، جایی که خارج از دید حسین باشد ایستاده بود و این پا و آن پا می‌کرد. نمی‌دانست برود داخل باید چه بگوید. به دیوار تکیه داد ، و انگشتانش را بین موهایش برد. هنوز ذهنش را جمع و جور نکرده بود که صدای حسین را از داخل اتاق شنید: - عباس چرا نمیای تو؟ وایسادی اونجا که چی بشه؟ عباس از تعجب، تکیه از دیوار گرفت و راست ایستاد. حسین دوباره گفت: - چیه خب؟ بیا تو دیگه! عباس با تردید در آستانه در ایستاد. سرش پایین بود و لبش را می‌جوید: - آقا...شما...چطوری... . جمله‌اش کامل نشده بود ، که حسین مانیتورش را چرخاند به سمت عباس؛ طوری که عباس بتواند تصویر دوربین‌های مداربسته جلوی در اتاق را ببیند که راهرو را نشان می‌دادند. حسین خودش را با برگه‌هایی که مقابلش بودند سرگرم کرده بود؛ می‌دانست وقت‌هایی که عصبانی است، کسی جرات ندارد در چشمانش نگاه کند و نمی‌خواست عباس شرمنده شود. عباس با دیدن تصویر دوربین‌های مداربسته، یکه خورد. فکر این قسمتش را نکرده بود. حسین گفت: - یه مامور امنیتی باید فکر همه جا رو بکنه؛ چرا حواست به دوربینای توی راهرو نبود؟ عباس شرمنده‌تر شد و حرفی نزد. حسین ادامه داد: - بعضی شغل‌ها هستن که با جون مردم سر و کار دارن. مثل پزشک، مثل خلبان، مثل آتش‌نشان...توی این شغل‌ها، خیلی وقتا اولین اشتباه آخرین اشتباهه. چون یا خودت رو می‌کشی، یا بقیه رو، یا هردوتون می‌میرید. یه مامور امنیتی، غیر از این که با جون و امنیت مردم سر و کار داره، باید آبروی یه مملکت و نظام و دین و انقلاب رو هم حفظ کنه. چون امنیت، پاشنه آشیل هر کشوریه...توی کار امنیتی، اولین اشتباه می‌تونه آخرین اشتباه باشه؛ با این تفاوت که خسارتش خیلی بیشتر از جون آدماست...اینو همیشه یادت باشه! عباس سرش را بالا نیاورد و فقط تکان داد: -چشم آقا. به خدا شرمنده‌م. دنبال توجیه کارمم نیستم... الان چکار کنم که جبران بشه؟ حسین سرش را پایین نگه داشت ، تا لبخندش از عباس پنهان بماند. خودش هم می‌دانست عذر عباس موجه است؛ چون نیروی کمکی همراهش نبوده و نمی‌توانسته به تنهایی دو نفر را پوشش دهد. گفت: - برو نمازخونه، یه دور قرآن رو ختم کن، نماز جعفر طیار بخون، یه زیارت جامعه کبیره بخون، یه زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام هم روش...شاید خدا جواب دعاهات رو داد و بهزاد و سارا پیدا شدن! عباس متعجبانه سرش را بالا آورد ، و دید حسین به زور جلوی خنده‌اش را گرفته است. به خودش جرأت پرسیدن داد: - واقعاً آقا؟ حسین لبخند زد: - نه پسر جون. اینو گفتم که یکم حال و هوات عوض بشه. خیالت راحت، سارا زیر تور خانم صابریه. گذاشته بودمش چون حدس می‌زدم یه جایی بهزاد و سارا از هم جدا بشن. کمی از غصه عباس کم شد: - بهزاد چی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ @ckutr6
۲۴ بهمن
قلب سالم ۱۹_1.m4a
11.95M
سالم ۱۹ قسمت : نوزدهم 🌱 نفس مطمئنه ✨ استاد : حاجیه خانم رستمی فر @ckutr6
۲۴ بهمن
09_Goriz_Az_Rajim_1401_05_25_Moharram_1444_aminikhaah.ir.mp3
28.51M
⭕️سلسله مباحث «گریز از رجیم» ✅جلسه نهم 🛑 آیا شیطان اهل بیت را هم وسوسه میکند؟ 🛑 شیوه شیطان برای اولیائش چیست؟ 🛑راهکارهای دروغین شیطان 🛑 چگونه نه چشم بخوریم و نه چشم بزنیم؟ @ckutr6
۲۴ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم 🕋پیامبـراکـرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم: 🔮هرکس در شب چهاردهم ماه شعبان ⃢⃢⃢⃢🧎🏻۴ رکعت نماز 🌸 ۲نماز ⓶رکعتی 💎درهررکعت: 🧎🏻⇇ حمـد ✙🧮 ۵مـرتبه سـوره والعصر ⇉ بخواند ♥️ خـداوند پاداش نمازگزاران از زمان 🟩حضرت آدم علیه‌السّلام تا روز قیامت را برای او می‌نویسد و نيز ♥️خـداوند متعال او را در حالى كه چهره‌اش نورانى‌تر از خورشيد و ماه است، برمى‌انگيزد و او را مى‌آمرزد. ↲📚اقبال‌الاعمال سیّدبن‌طاووس ⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱ بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم به نام خداوند رحمتگر مهربان 🔹وَٱلْعَصْرِ ﴿۱﴾ سوگند به عصر [غلبه حق بر باطل] 🔹اِنَّ ٱلْاِنْسٰانَ لَفیٖ خُسْرٍ ﴿۲﴾ كه واقعاً انسان دستخوش زيان است 🔹اِلَّٱ ٱلَّذیٖنَ آمَنُوٱ وَ عَمِلُوٱ ٱلصّٰالِحٰاتِ وَ تَوٰاصَوْٱ بِٱلْحَـقِ‏ّ وَ تَوٰاصَوْٱ بِٱلصَّبْرِ ﴿۳﴾ مگر كسانى كه گرويده و كارهاى شايسته كرده و همديگر را به حق سفارش و به شكيبايى توصيه كرده‏اند. ⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱ 🎁این‌نماز پرفضیلت را به امام‌عصر.عج هـدیه کنیم. ⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱ ⏳وقت خواندن این نماز ازبعدنماز مغرب و عشاء تا اذان صبح ⏰ ۷دقیقه ؛⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱ 🚨چندتذکر ؛⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱ ‼️نیاز نيست نيت رابه زبان آوریم همين كه در ذهن خود بنا داریم فلان نماز را بخوانیم کافی‌ست البته ◽️اگـر نیت رابه زبان هم بیاوریم اشکالی ندارد(مثلاً ۲ رکعت نمازشب چهاردهم ماه شعبان می‌خوانم قربةالی‌الله) ❗️در نمازهای مستحبی نباید اذان و اقامه گفت(جایز نیست)❌ ‼️نماز رامی‌توانیم بلند یا آهسته بخوانیم ، ولی خانم‌ها اگـر صدایشان را نامحرم می‌شنود آهسته بخوانند ⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰ 📢نشر این پیام صدقه جاریه است‌ @ckutr6
۲۴ بهمن
51.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 دعای مُجیر 🔅 اين دعا در بين دعاها از جايگاه بلندى برخوردار است و از حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلّم روايت شده و دعايى است كه جبرئيل براى آن حضرت هنگامى كه در مقام ابراهيم مشغول نماز بودند آورد. و خواندن آن براى شفای بيمار، اداى دين، بی‌نيازى، توانگرى و رفع غم و اندوه سودمند است. الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج @ckutr6
۲۴ بهمن
ـ▭▬▭▬▭▬▭ 🙏🏼〖 دعـایِ مُـجـیـر 〗 ـ▭▬▭▬▭▬▭ ⬜ در سه شب ۱۳و ۱۴ و ۱۵ رمضان خواندن دعای مجیر فراموش نشود ... لطفاً به گروه‌های دیگه و دوستان یادآوری کنید. 🟥 دعای مجیر از 🕋 پیامبـراکـرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم روایت شده و در بین دعاها از جایگاه بلنـدى برخوردار است. این دعا را جبرئیل عليه‌السّلام براى 🕋حضـرت محمّد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم زمانـی که در مقام ابراهیم مشغول نماز بود، آورد. 🟥 دعای مجیر ۸۸ بند دارد که در هـر بند عبارت ⚘اَجِـرْنـٰا مِـنَ ٱݪـنّـٰارِ یـٰامُـجـیٖـرُ   ⟦پـنـاهـم بـده از آتـش ای پنـاه دهنـده⟧ تکرار شده است. ─────── ◽ظهور امام زمان ارواحنا فداه در رأس دعاهامون باشه هدایتِ جوانها و عاقبت بخیـری اعضا شفای تمام مریضها ریشه کن شدن بیماری کرونا ─────── ⬜ دعای مجیر یکـی از دعاهایـی هست که در عهد ثابت روز سه‌شنبه آمده است. ـ▭▬▭▬▭▬▭ بِسْم‌ِٱللّه‌ِٱلرَّحْمٰن‌ِٱلرَّحیٖمِ سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰااَللّٰـهُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰا رَحْـمٰـنُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰارَحـيٖـمُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰاكَـريٖـمُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ   ┄┄┄┄┄┄ سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰامَـلِـکُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامـٰالِـکُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاقُـدُّوسُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰاسَـلٰامُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  🌸✨🌸 سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰامُـؤْمِـنُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامُـهَـيْـمِـنُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاعَـزيٖـزُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰا جَـبّـٰارُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ   ┄┄┄┄┄┄ سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰامُـتَـكَـبّـِرُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامُـتَـجَـبّـِرُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ   سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاخـٰالِـقُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰابـٰارِئُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  🌸✨🌸   سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰامُـصَـوِّرُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامُـقَـدِّرُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاهـٰادیٖ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰابـٰاقـیٖ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  ┄┄┄┄┄┄ سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاوَهّـٰابُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰاتَـوّٰابُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰافَـتّـٰاحُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامُـرْتـٰاحُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  🌸✨🌸 سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاسَـيّـِدیٖ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامَـوْلٰایَ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاقَـريٖـبُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰارَقـيٖـبُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  ┄┄┄┄┄┄ سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰامُـبْـدِئُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامُـعـيٖـدُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاحَـمـيٖـدُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامَـجـيٖـدُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  🌸✨🌸 سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاقَـديٖـمُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰاعَـظـيٖـمُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاغَـفُـورُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰاشَـكُـورُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  ┄┄┄┄┄┄ سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاشـٰاهِـدُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰاشَـهـيٖـدُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاحَـنّـٰانُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامَـنّـٰانُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  🌸✨🌸 سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰابـٰاعِـثُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰاوٰارِثُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰامُـحْـيـیٖ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامُـمـيٖـتُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  ┄┄┄┄┄┄ سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاشَـفـيٖـقُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰارَفـيٖـقُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰااَنـيٖـسُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامُـونِـسُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ 🌸✨🌸  سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاجَـلـيٖـلُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰاجَـمـيٖـلُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاخَـبـيٖـرُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰابَـصـيٖـرُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ ┄┄┄┄┄┄ سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاحَـفـیُّٖ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامَـلـیُّٖ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰامَـعْـبُـودُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامَـوْجُـودُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ 🌸✨🌸 سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰاغَـفّـٰارُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰاقَـهّـٰارُ ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ سُـبْـحـٰانَـکَ یـٰامَـذْكُـورُ تَـعـٰالَـيْـتَ یـٰامَـشْـكُـور ⚘اَجِرْنٰامِن‌َٱلنّٰارِیٰامُجیٖرُ  ┄┄┄┄┄┄ ⇣⇣1⃣⇣⇣ @ckutr6
۲۴ بهمن