636673464495411439.mp3
1.98M
صوتی سوره یاسین التماس دعا 🙏❤️
📗اثرات خواندن سوره یس بعد از نماز صبح و هدیه به مادر امام زمان
علیه السلام
🔔🔻با نشر مطالب در ثواب آنها
سهیم باشیم.🔻🔔
@ckutr6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد با سعادت سیدالساجدین(ع
)مبارکــــــــ باد ❤️❤️
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
﷽ ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #هشتاد صدای صابری از خشم میلرزید: - نمید
سلام ظهرتون بخیر عاقبتتون بخیر ان شاء الله ❤️
🎊ولادت با سعادت امام سجاد علیهالسلام مبارکــــــــ باد 🎊
امروز چون روز عزیزی است من 10 پارت میذارم کانال ان شاء الله که از من راضی باشید یا علی ✋
قسمت 81_82_83_84_85_86_87_88_89_90
رمان رفیق
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشتاد_ویک
دکتر برگشت به سمت حسین ،
و با چهرهای که در آن تاسف موج میزد، سرش را تکان داد. حسین که هنوز نگاهش ماتِ چهره شهاب بود،
آرام پرسید:
- چرا دکتر؟
پزشک پشت میز نشست،
تا گواهی فوت صادر کند و از بالای شیشههای عینکش به حسین نگاه کرد:
- ایست تنفسی و بعد هم ایست قلبیِ آسفیکسیال. به زبون ساده، خفگی!
حسین معنای حرفهای پزشک را نمیفهمید. یعنی چه که خفه شده؟
بلند سوالش را پرسید:
- یعنی چی؟ چطوری خفه شده؟
دکتر که داشت گواهی فوت را تنظیم میکرد، شانه بالا انداخت:
- منم دقیقاً نمیدونم. اول فکر کردم جسم خارجی توی گلوش گیر کرده ولی چیزی نبود. عضلاتش سفت شده بودن؛ انگار فلج شده بود. من تا حالا همچین چیزی ندیدم. باید کالبدشکافی بشه.
و با دست اشاره کرد که حسین نزدیکتر بیاید. حسین جلو رفت، کمی خم شد، سرش را نزدیک کرد به صورت دکتر و دکتر صدایش را پایین آورد:
- حدس من مسمومیته.
حسین: یعنی چی؟
پزشک: مطمئن نیستم. ولی شاید با یه سمی، چیزی اینجوریش کرده باشن. بهتره وسایل اتاقش بررسی بشن، فقط حواستون باشه موقع بررسی اتاقش احتیاط کنین. متوجهی که؟
حسین سرش را تکان داد و راست ایستاد. نگاهی به پارچه سپید انداخت و جنازهای که زیرش خوابیده بود. دلش میخواست داد بزند. حالا یک جنازه دیگر هم به پرونده اضافه شده بود.
به طرف صابری رفت ،
که بهتزده به جنازه نگاه میکرد. حسین که به آستانه در رسید، صابری با ناباوری پرسید:
- مُرد؟
حسین از بهداری بیرون آمد:
- آره، اینم مُرد. الان عملاً هیچی نداریم.
صابری پشت سر حسین میرفت ،
و برای گفتن چیزی دلدل میکرد. انگار شک داشت به حرفی که میخواست بزند؛ اما بالاخره آن را به زبان آورد:
- قربان... من حس میکنم اینم مثل مجید حذفش کردن. مرگش طبیعی نیست.
حسین از حرف صابری یکه خورد. بدون این که برگردد پرسید:
- روی چه حسابی اینو میگی؟
صابری: مجید یه عامل بیتجربه و بیارزش بود براشون و واقعاً خیلی از چیزی خبر نداشت؛ اما سریع حذفش کردن. این حذف شدن هم فقط یه معنی میتونه داشته باشه، اونم این که طرف مقابل فهمیده مجید توی اداره ما بازجویی شده نه ناجا. فکر میکنید وقتی برای یه نیروی ساده اینطوری کثافتکاری راه میاندازن، برای یه نیروی آموزشدیده و مهم مثل شهاب این کار رو نمیکنن؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشتاد_ودو
راست میگفت.
حسین ته دلش به صابری آفرین گفت. فکر نمیکرد یک دختر، آن هم از نوع تازهکارش اینطوری بتواند تحلیل کند.
گفت:
- با این حساب، خیلی بهمون نزدیک شدن... .
نتوانست حرفش را ادامه بدهد و حرف را به جای دیگری کشید:
- خانم صابری، هماهنگ کن جنازه مجید رو بیدردسر به خانوادهش بدن. بعدم برو مراسم خاکسپاریش، ببین کسی از دوستاش میان یا نه. درضمن، میخوام اعترافات شهاب رو موبهمو و خطبهخط بخونی، با دقت کامل. ببینم چی از توش درمیاری.
صابری: چشم قربان.
حسین برگشت و ایستاد:
- فقط...حواست هست که فردا صبح هم قرار تظاهرات گذاشتن و باید بری مواظب شیدا و صدف باشی. مخصوصا شیدا.
صابری تعجب کرد:
- چرا شیدا؟ قبلاً که تمرکزمون روی صدف بود. شیدا نیروی عملیاتیه. بعیده حذفش کنن.
حسین: قبلاً با الان فرق میکرد. الان ما نفوذی داریم. صدف یه نیروی ساده مثل مجیده که چیز زیادی نمیدونه. پس بعیده الان دیگه ارزش حذف کردن داشته باشه؛ اما شیدا نیروی عملیاته، نیروی عملیاتی انقدر مهمه که حاضرن حتی به قیمت لو رفتن نفوذیشون حذفش کنن و نذارن دست ما بیفته. اینو همیشه یادت باشه.
صابری متفکرانه سرش را تکان داد.
اصلاً از کجا معلوم خود صابری نفوذی نباشد؟ هرچند، با توجه به وقایعی که اتفاق افتاده بود، حسین احساس میکرد نفوذ باید در ابعاد بزرگتری باشد؛ خیلی بزرگتر از ماموران سادهای مانند صابری و امید.
ناگاه فکری مانند برق از خاطرش گذشت؛
هردو متهم را کمیل باجویی کرده بود. نکند کمیل... .
مغزش مچاله شد.
صدای صابری نگذاشت بیشتر از این فکر و خیال کند:
- قربان، اگه حفره داشته باشیم یعنی تا الان فهمیدن که توی تور تعقیب هستن.
راست میگفت.
حسین یاد گزارش امین افتاد درباره جابجایی بهزاد و سارا از باغ. نگرانیای که به جانش افتاده بود را بروز نداد
و به صابری گفت:
- آره درسته. شما برو کاری که گفتم رو انجام بده. یالا وقت نداریم.
صابری: بله قربان.
صابری که رفت، حسین تقریبا به اتاقش رسیده بود.
با بیسیم، امین را پیج کرد:
- شاهد شاهد، مرکز...شاهد شاهد مرکز... .
فقط صدای فشفش به گوشش رسید. چرا امین جواب نمیداد؟
دوباره صدایش کرد:
- امین جان کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
صدای فشفش بیسیم قطع و وصل میشد. انگار کسی داشت انگشتش را بر شاسی بیسیم میفشرد. چیزی به سینه حسین چنگ انداخت. چرا این روز تمام نمیشد؟
باز هم امین را صدا زد:
- امین! جواب بده!
- فشش...فش...فشش... .
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشتاد_وسه
***
بهزاد با خونسردی داخل ماشین شیشهدودی نشست و کمربند ایمنیاش را بست.
سارا از این همه خونسردی حرص میخورد؛ ولی میدانست نمیتواند چیزی بگوید. بهزاد دندهعقب گرفت و از باغ خارج شد. ریموت در باغ را زد تا در بسته شود بیمهابا راه افتاد.
سارا گفت:
- تو که همیشه احتیاط میکردی، چرا الان انقدر خونسردی؟
بهزاد با چشم به آینه جلو اشاره کرد:
- مامور ت.ممون رو ببین!
سارا خواست برگردد که بهزاد صدایش را کمی بالا برد:
- برنگرد!
صدای سارا جیغمانند بود و اعصاب بهزاد را بهم میریخت:
- میخوای بذاری دنبالمون بیاد؟ چرا هیچ کاری نمیکنی؟ خب یه کاری کن گممون کنه!
در چهره خشن و آفتابسوخته بهزاد اثری از نگرانی دیده نمیشد:
- هیچی نگو. خودم حواسم هست. باید یه گوشمالی به حاج حسین بدیم!
و الف «حاج حسین» را کشید.
سارا هنوز ماجرا را نفهمیده بود؛ اما ترجیح داد ساکت بماند.
به تدبیر این چریک باتجربه ایمان داشت؛ میدانست بهزاد از همان هفده سالگی در اشرف بزرگ شده و انقدر ورزیده است که تا الان، با وجود چندین ماموریتش در ایران، لو نرفته. بهزاد کوچهباغهای اطراف اصفهان را هم مثل کف دستش میشناخت؛ حتی در شب.
کمی در کوچهها گشت تا جایی خلوت و دنج پیدا کند.
جلوی در یکی از باغها ایستاد.
نگاه سارا به آینه جلوی ماشین بود ،
و امین که داشت تعقیبشان میکرد. امین که سوار بر موتور بود، جلوتر نیامد و جایی موضع گرفت که در دید نباشد؛
غافل از این که خیلی وقت است لو رفته.
بهزاد کلت کمریاش را درآورد ،
و با خونسردی چندشآوری صداخفهکن را روی آن بست:
- همینجا بشین و ببین!
قبل از این که پیاده شود، سارا تردیدش را با کلام بیرون ریخت:
- مطمئنی درسته انقدر مستقیم و شدید مچ بندازیم؟
چشمان میشی و ریز بهزاد در تاریکی از شرارت برق میزد. در ماشین را باز کرد و رو به سارا برگشت:
- ما خیلی وقته که مستقیم و شدید با رژیم مچ انداختیم!
از ماشین پیاده شد.
سارا نمیدانست بهزاد در این نور کم چطور میخواهد با مامور درگیر شود. بهزاد برخلاف تصور سارا، ماشین را دور زد و رفت عقب ماشین.
سارا تلاش میکرد از پنجره،
بهزاد را ببیند که چه میکند. بهزاد مانند یک شکارچی، پشت ماشین موضع گرفت و مانند کسی که با آرامش در سالن تیراندازی تمرین میکند، سلاحش را به طرف امین نشانه رفت. امین سعی کرده بود پشت درختها بماند و فاصله را حفظ کند؛ و واقعاً هم کارش بینقص بود؛
اما خبر بودنش از طریق همان نفوذی به بهزاد رسیده بود.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشتاد_وچهار
بهزاد نفس عمیقی کشید و شلیک کرد.
نه یکی، نه دوتا؛ بلکه پنج گلوله از خشابش را به سمت امین فرستاد.
برگهای درختان که در مسیر گلوله بودند ،
تکان میخوردند و بر زمین میریختند.
سارا میدانست تیراندازی بهزاد ،
از صد متری هم خطا ندارد؛ چه رسد به الان که فاصلهشان کمتر از پنجاه متر بود. وقتی سارا دید که جنبندهای پشت درختان، مانند یک جسم بزرگ و سنگین بر زمین افتاد، خیالش راحت شد و با آسودگی به صندلی تکیه داد؛
اما بهزاد برای مطمئن شدن از شکارش،
آرام و بیصدا به سمت امین رفت که حتی فرصت دفاع از خودش را هم پیدا نکرده بود.
بالای پیکر امین ایستاد.
امین تعادلش را از دست داده و از موتور بر زمین افتاده بود؛ و همزمان، موتورش هم افتاده بود رویش.
از پنج گلوله، سه تایش در سینه امین نشسته بود و دوتایش، تنه درخت را خراشیده بود. بهزاد روی پاهایش نشست.
هیچ احساسی نداشت؛ نه حس پیروزی و نه عذاب وجدان. خیلی وقت بود که کشتن انسانها برایش عادی شده بود و حس خاصی را در او برنمیانگیخت.
دست گذاشت بر گردن امین.
نبضش هنوز بیرمق و کمفشار میزد؛ اما بهزاد مطمئن بود با این حجم خونی که از امین رفته و با تیری که مستقیم بر قلبش نشسته، محال است تا چند دقیقه دیگر زنده بماند.
صدای خشداری که از بیسیمِ امین به گوش میرسید، توجه بهزاد را به خود جلب کرد. صدا را میشناخت؛
حاج حسین بود که داشت امین را صدا میزد:
- شاهد، شاهد، مرکز! شاهد، شاهد، مرکز!
احساس کرد انگشتان دست راست امین تکان کمرنگی خوردند؛ پس هنوز کمی هوشیاری برایش مانده بود. شاید هم صدای فرمانده، انقدر برای امین ارزش داشته که تن بیجانش را به حرکت واداشته.
باز هم صدای حاج حسین:
- امین جان کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
بهزاد دوست داشت بالای سر جنازه امین بایستد و قاهقاه به تقلای حاج حسین برای ارتباط با امین بخندد؛ ولی باید میرفت.
میدانست که امین بیشتر از دو سه دقیقه زنده نمیماند؛ شاید هم کمتر.
دوید به طرف ماشینش و سوار شد.
انگشتان امین، با آخرین رمقی که داشتند، آرام شاسی بیسیم را فشار میدادند. انگار در این حال احتضار هم تنها چیزی که میفهمید، این بود که نباید فرمانده را بیجواب بگذارد.
حاج حسین:
امین! جواب بده!
- فشش...فش...فشش...
و دیگر جواب نداد؛
نه این که نخواهد؛ نتوانست.
از پشت درختها،
کسی به طرف امین آمد و بدون این که حتی به پیکر بیجانش نگاه کند، رفت دنبال ماشین بهزاد.
***
چشمان امین نیمهباز بودند و لبانش هم.
انگار داشت میخندید؛ دندانهای ردیف و سپیدش از پشت لبهای نیمهبازش میدرخشیدند.
با این که غافلگیر شده بود،
اثری از ترس در چهرهاش به چشم نمیخورد. حسین دلش نمیخواست از کنار جنازه بلند شود.
ظاهرش محکم و جدی بود؛
اما فقط خدا میدانست که جانش برای نیروهایش درمیرود. هربار که در کنار یکی از یاران شهیدش مینشست، از زنده ماندنش تعجب میکرد.
چطور آنها رفتهاند و او، توانسته بدون یارانش زنده بماند؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشتاد_وپنج
بعد از رفتن وحید و سپهر هم ،
زیاد این سوال را از خودش پرسید.
بعد از آنها،
تا مدتی جرأت نمیکرد با کسی دوست شود. رفاقتهای جبهه، طول کمی داشتند؛ اما عرضشان زیاد بود.
اصلا همه چیز در جبهه همینطور بود.
لحظهها ظاهراً کوتاه بودند؛ اما در همان زمانِ کم، روح میتوانست فرسنگها راه تا عرش را طی کند.
رفاقتهای جبهه هم همینطور بودند؛
ظاهراً رفاقت با شهادت یکی از دوستان تمام میشد؛ اما آنها که ریزبینتر بودند میفهمیدند این رفاقت، ادامهاش در بهشت اتفاق میافتد؛ آن هم با زمانی نامحدود.
حسین اولش از این رفاقتهای ظاهراً کوتاه میترسید. طاقت نداشت صبح با کسی صبحانه بخورد و شب، کنارِ جنازهی غرق در خونش نوحهسرایی کند؛
اما جنگ، کمکم صبر همه را زیاد میکرد،
از جمله صبر حسین را.
و حسین هم یاد گرفت در همین زمانِ کوتاه رفاقت، به اندازه یک عمر درس بگیرد و روحش را بزرگ کند؛ و دلش خوش بود به مرامی که رفقایش روز قیامت برایش میگذاشتند.
کمیل سر شانهاش زد:
- حاجی، میخوان شهید رو ببرند.
حسین دستی به صورتش کشید و بلند شد.
باز هم نگاهی به چهره خندان امین کرد.
چقدر فرق بود میان امین و شهاب و مجید. انگار سبک زندگی و اعمال آدمها، در مرگشان خود را نشان میداد.
زندگیِ زیبا، مرگ زیبا رقم میزد و... .
رو به کمیل کرد و خواست حرفی بزند؛
اما نتوانست. حالا بهزاد و سارا را هم گم کرده بودند؛ یعنی سرنخی جز همان مهرههای سوخته نداشتند.
یاد این عبارت فیه ما فیه افتاد که پدر آن را زیاد میخواند:
«اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوان باز کردن، تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند.»
حسین شک نداشت ،
همان نفوذی امین را لو داده و این که نمیدانست نفوذی کیست و کجاست، اعصابش را بهم میریخت.
نفوذی داشت معادلهها را به نفع دشمن بهم میریخت؛ وگرنه حسین دست برتر را داشت. همیشه،از نفوذیها بیشتر خورده بود تا خود دشمن.
خواست سوار ماشین شود ،
که همراهش زنگ خورد. شمارهای هم نیفتاده بود. حدس زد از اداره باشد.
جواب داد؛
اما صدای ناآشنایی شنید و لحنی نه چندان دوستانه:
- سلام حاج حسین! خوبی؟ احوالت چطوره؟
با این که مطمئن بود این صدا،
صدای بچههای خودشان نیست، احساس میکرد آن را قبلاً جای دیگری شنیده است. هیچ نگفت و منتظر ماند.
مردی که پشت خط بود ادامه داد:
- حتماً کادوهای من بهت رسیده، مگه نه؟ بعید میدونم شهاب تا الان زنده مونده باشه.
حسین نفس عمیقی کشید ،
و برای چند لحظه پلک بر هم گذاشت.
و باز هم صدای مرد مانند سوهان بر روحش کشیده شد:
- اون نیروی بیچارت هم که الان بالای سرشی، یه یادگاریه برای این که یادت بمونه با کی طرفی و دیگه هوس پیدا کردنم به سرت نزنه. هرچند، از این که با هم بازی کنیم خوشم میاد. مخصوصاً الان که بازی حسابی جالب شده.
حسین حدس زد مرد پشت خط،
باید همان بهزاد باشد؛ پیرمرد ساکن در باغ که حالا از مخفیگاهش بیرون زده بود.
بوق اشغال در گوش حسین پیچید ،
و آخرین سر نخش کور شد.
چقدر صدای پیرمرد آشنا بود...
حسین میخواست با امید تماس بگیرد و درخواست بدهد برای رهگیری تماس؛ اما باز هم همراهش زنگ خورد.
اینبار، صابری بود.
- بله خانم صابری؟
صدای صابری کمی میلرزید:
- قربان...یه مشکلی پیش اومده.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشتاد_وشش
حسین با خودش گفت دیگر مشکل از این بیشتر؟
لبانش را بر هم فشار داد:
- دیگه چه مشکلی؟
صابری: بهتره حضوری بگم قربان...کِی میرسید اداره؟
حسین سوار ماشین شد و با دست به کمیل اشاره کرد که حرکت کند:
- ما تا یه ربع دیگه اونجاییم.
***
‼️ششم: من اعتراف میکنم، به صاف بودنِ زمین...‼️
صابری با نظم برگههای اعترافات شهاب را روی میز چیده بود.
حسین دست به شقیقههایش گرفت با صدایی که از خستگی میلرزید گفت:
- خب، اون خبر بدتون چی بود خانم صابری؟
صابری لبانش را کج کرد.
متوجه خستگی حسین شده بود و دلش نمیخواست کام او را با دادن یک خبر بد دیگر تلخ کند؛ اما چاره نداشت.
گفت:
- قربان، چند صفحه از اعترافات شهاب نیست.
چشمان خمار و خوابآلود حسین با شنیدن این خبر باز شدند:
- یعنی چی؟
صابری سعی کرد دست و پایش را گم نکند ،
و خبر را طوری بدهد که حسین هم نگران نشود:
- نمیدونم قربان؛ من اینا رو دقیقاً چندین بار خوندم. اعترافاتش درباره تشکیلات بهائیشون کامل هست؛ درباره ماموریت اون شبش هم همینطور. ولی هیچی درباره قرارهاشون توی تظاهراتهای این چند روز و برنامههای بعدیشون نیست. محاله که درباره اینا حرف نزده باشه.
یکی از برگهها را نشان حسین داد و به قسمت پایینش اشاره کرد:
- قربان اینو ببینید! اینجا بازجو درباره قرارهای بعدیشون پرسیده، شروع کرده جواب دادن، ولی اولین جمله صفحه بعد، با آخرین جمله این صفحه پیوستگی نداره! من مطمئنم یه چیزی از این کم شده!
حسین کاغذها را از دست صابری گرفت ،
و با دقت نگاه کرد. چندبار از روی جملات خواند.
راست میگفت؛
معلوم بود چیزی کم شده است.
حسین با خودش فکر میکرد لیست بدبختیهای امروزش تکمیل است و از این بهتر نمیشود؛
اول مرگ مشکوک متهم،
بعد شهادت امین و گم شدن سارا و بهزاد
و حالا هم گم شدن بخشی از اعترافات شهاب که حالا روی تخت پزشکی قانونی خوابیده بود.
همه اینها وجود یک نفوذی را بدجور به رخ حسین میکشید و ذهنش را به هم میریخت. نفوذی هرکه بود، حتماً در آن تیم هم عامل خودش را داشت.
ذهنش رفت به سمت کمیل؛
کمیل بود که از شهاب بازجویی کرد. نکند...
اصلاً نمیتوانست به چنین چیزی فکر کند. اعضای تیم را یکییکی از نظر گذراند. به نتیجه نمیرسید.
باید از یک راهی،
تلهای طراحی میکرد تا حداقل عاملی که در تیم خودش هست را پیدا کند.
برگشت به سمت کمیل و پرسید:
- روی سوژههای تیم شیدا سوارید؟
کمیل: بله حاجی؛ ولی من فکر میکنم فایده نداره، اینا مهره سوختهن. به درد نمیخورن.
حسین: فعلا همینا رو داریم. چهارچشمی حواستون بهشون باشه. فردا هم توی تظاهرات خانم صابری رو پوشش بدید که بتونه مواظب شیدا و صدف باشه. ترجیحاً دستگیرشون کنید. اون دوتا پسرا که با شیدا و صدف بودن...اونا رو هم بگیرید. اسمشون چی بود؟ آهان...حسام و شاهین.
کمیل: چشم. حواسمون هست. فقط شر نشه حاجی؟ آخه اینام بعیده اطلاعات زیادی داشته باشن!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6