eitaa logo
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
157.6هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
18.2هزار ویدیو
283 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💫مشکات💫
اولـــین دورهمممــ❤ـییمون😍 یہ دورهمے عالی از جنس زندگیمون نــــــــــــور لازم داره نورے از جنس مشکات ....💫 💕 @meshkatgroupp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ پوزش بابت پخش فیلم🙁☝️ به نظرتون مردی که روی ناموسش غیرت نداره میتونه روی وطنش غیرت داشته باشه؟؟؟ 📛 کپشن حتما مطالعه شود لطفا 👇👇👇
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
⛔️ پوزش بابت پخش فیلم🙁☝️ به نظرتون مردی که روی ناموسش غیرت نداره میتونه روی وطنش غیرت داشته باشه؟؟
غيرت حميد مير افضلي . آقا حمید قصه ی ما ابتدا با اون چیزی که شما شنیدید خیلی فرق میکرد. جوون بود و با کله ای پر باد، لات های محله هم کلی ازش حساب می بردند، خلاصه بزن بهادری بود برای خودش! یه روز مادر این حمید جوون رو از خونه بیرون انداخت و گفت برو دیگه پسر من نیستی ،خسته شدم از بس جواب کاراتو دادم... همه ی همسایه ها هم از دستش کلافه شده بودند.... روزی از روزها یک راننده ی کامیون که از قضا ،دوست حمید بود جلوی پای حمید ترمز می زنه،ازش می خواد بیاد باهاش بره،بهش می گه حمید تو نمی خوای آدم شی،؟؟ بیا با من بریم جبهه،حمید میگه اونجا من رو راه نمیدن با این سابقه،راننده به حمید می گه تو بیا و ناراحت نباش.... راه می افتند به طرف جبهه ؛ . بین راه توجه حمید به یک وانت جلب می شه، پشت وانت زنی نشسته بود که یک نوزاد بغلش بود؛حمید تا به خودش می یاد می بینه زن، نوزاد رو از پشت وانت پرتاب می کنه بیرون؟؟؟؟!!!!!!.... . حمید؛غیرتش به جوش می یاد .شروع می کنه به دویدن دنبال وانت ، همین که می رسه به ماشین، می پره بالا؛می پرسه:چی کار کردی با بچه ت زن....؟؟!!! . زن سرش رو می اندازه پایین و مثل ابر بهار گریه می کنه و به حمید می گه . من نزدیک یازده ماه اسیر عراقی ها بودم این بچه مال عراقی هاست، . حمید می افته روی زانوهاش،با دست می کوبه به سرش!!هی مدام گریه می کنه ،با اشک و ناله به راننده ی کامیون می گه من باید برگردم رفسنجان ؛یک کار کوچیکی دارم... . سید حمید ما بر میگرده رفسنجان، اولین جا هم میره پیش دوستاش که سر کوچه بودن!! می گه بچه ها من دارم میرم جبهه!!شماها هم بیائید!!می گه بچه ها خاک بر سر من و شماها ؛پاشیم بریم ناموسمون در خطره....!! . اومد خونه از مادر حلالیت طلبید و خداحافظی کرد و رفت... به جبهه که رسید کفشاشو داد به یکی و دیگه تو جبهه کسی اونو با کفش ندید می گفت: اینجا جایی که خون شهدامون ریخته شده ؛حرمت داره.... و معروف شد به سید پا برهنه.... اونقدر موند تا آخر با شهید همت دو تایی سوار موتور، هدف گلوله آر پی جی قرار گرفتن و رفتن پیش سید الشهداء...(عملیات خیبر-سال 62) . پ.ن: طرف داره خودكشي ميكنه كه تو مشهد دارن ناموس ايراني رو ميدن عراقيا كه تازه فقط يه چيزي شنيده . بعد ناموس خودشو بدون روسري و ... مياره تو خيابون پيش همه نمايش ميده... برادر،پسر، پدر، مرد ايراني باغيرت... كدوم حرفتو باوركنيم؟؟؟ فيلم فرستادنت براي مسيح با ناموس مردم جلوي چشم هزار نفر برقصي رو يا همكلاسياتو اينجوري نمايش بدي يا رگ غيرتت براي مشهد؟؟؟ . بعد تو ميخاي براي وطنت بجنگي؟؟؟ حتما ميجنگي... 🌸🍃🌸🍃🌸 ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇 🆔 @Clad_girls 🍃🌸
امروز برنامه از کم کاریِ(بخوانید بی کاریِ) در بحث میگفت راست می گفت من را می شناسم که برای رای آوردنِ دور دوم ، ستاد انتخاباتیِ شان را که هیچ هم می‌کـرد با کمی .... @clad_girls 🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ "معجزه" 🔆 ویژه بانوان قهرمان با حجاب کشور 📍لینک باکیفیت بالا ▶️ http://yon.ir/0B3Ve 💎 تولید شده در سایت جامع شهید آوینی 🆔 @Clad_girls 🍃🌸
📓📔📒📕📗📘📙 🎙 کتاب صوتی دختر شینا👇👇👇
🌺 🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 بانو.. چـــ😇ــادری که شدی.. مرامت هم چادری باشد #چادر که گذاشتی وظایفت بیشترمیشود😊 گرچه من می گویم عشق❤ است ولے مراقب 👀️چشم هایت 🎼صدایت 👣قدم هایت باش باید پاک بمانی 🆔 @Clad_girls 🍃🌸
هدایت شده از علیرضا پناهیان
🔰جایگاه خانم‌ها در نذری محبت #غدیر @Panahian_ir
⛔️ فقط به خودت مربوط #نیست✋ چون تاثیر اجتماعی داره👌 🖼 #عکس_نوشت 📤 تصویر باز شود 🆔 @Clad_girls
    ما علوم "دوست اجتماعی" را سال های ابتدایی خواندیم! برای جاذبه ی دو قطب آهنربا کافی بود: <همجواری> دو قطب مثبت و منفی مغناطیسم <ناخوداگاهش> <کشش و جذب> و بعد <جدا کردن> دو قطب مخالف به هزار و یک <بدبختی>! | | @clad_girls    
هدایت شده از چادرانه🖤🇵🇸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دم غروبه...... آی خسته شدم 😭😭😭😭 شماآخر بودین جان زهرا(س) فقط یه نگاه اونایی که دلشون گرفته ببینن -_- 💞🍃چادرانہ،سبڪ زندگےڇادریها ~| @Chadorane 🍃🌸
#چ_مثل_چرا_چادر +گفت:چندلحظہ چشمانت را بدوز بہ عڪس و بعد اوّلین حسے را ڪہ داشتے،بگو! -گفتم:جلوے دست و پایم را نگرفتہ بود اما دست و دلم بدجور لرزیدہ بود بار اوّل! #میم_اصانلو @clad_girls
#آزادی اجتماعی بدون آزادی #معنوی ❓❗️ #عکس باز شود ☝️ #رسانه_باشید📲 @clad_girls 🕊🍃
دسته #شیعه خانجان ... 👇👇👇
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
دسته #شیعه خانجان ... 👇👇👇
  ❤️ خانجان عقیده داشت؛ روز هجدهم ذی الحجه، چادر گلدار خاص خودش را می طلبد. قرار بود برای من هم یک چادر غدیرانه ترتیب ببیند که حاشیه اش با گل های ریز سبز، طور دوزی شده و نشانه های سادات بودن از گوشه هایش سر ریز شود. بالاخره ابرهای تیره به آسمان تشریف فرما شدند. خانجان طبق قول و قرارش به سراغ چرخ خیاطی آمد و در یک چشم بر هم زدن چادر را برش و دور دوزی کرد. حالا فقط مانده بود، طور های سبز دست دوز. بی صبرانه منتظر فرود آمد اولین سوزن بر دل پارچه ی چادری شدم. دقایقی دیگر می توانستم با چادر گلدار سبزم دور حوض فیروزه چرخی بزنم و هنر خانجانم را به رخ ماهی ها بکشم. در همین افکار بودم که خانجان گفت:«آخ!» و نوک انگشتش را به دهان گرفت. پریدم به سمتش و هراسان پرسیدم: «چی شد؟» خون از میان انگشتش بیرون زده بود اما با اشاره ی سر خیالم را راحت کرد و گفت: «پرنسس مولا! ادامه اش بماند برای صبح، عیبی ندارد؟» شقیقه اش را که با چند موی خاکستری تزئین شده بود، بوسیدم و گفتم: «قربانت بروم، تو فقط خوب باش!» خانجان کف دست هایش را باز کرد و و گفت: «باز دستِ شیعه ام عجله کرد!» گیج نگاهش کردم پس خودش درصدد توضیح برآمد: «من اسم دستِ راستم را گذاشته ام، دست شیعه و دست چپ را هم، دستِ سنی. هر وقت این دوتا، دست همدیگر را بگیرند، من هم توانم کاری بکنم کارستان اما خدا نکند یکی بدقلقی بکند!» صدایش را پایین آورد و ادامه داد: «این رمزی بود که من برای زندگی با آقابزرگ گذاشتم!» حالا دیگر تعجب من چند برابر شده بود. به دست های لرزانش خیره شدم و گفتم: «به خاطر آقابزرگ چه راز و رمزهایی داشتی خانجان!» توجهی به من نداشت.هنوز هم چشم دوخته بود به دست هایش.آب دهانش را به سختی قورت داد، گویی استخوانی در گلویش مانع حرف زدن می شد: «اگر سوزن... اگر سوزن را به گوشت دست چپ فرو نمی کردم، الان چادرِ غدیرانه ات...!» دیگر چیزی نگفت و به سراغ جعبه کمک های اولیه رفت. یک باند و نوار چسب آورد و با احتیاط مشغول بستن انگشت سبابه شد. لحظه ای، زیر چشمی نگاهم کرد و بدون سوالی از جانب من، پاسخ داد: «پرنسس جان! هیچ وقت نگذار دستِ شیعه ات تند برود. گرچه بنظر دستِ سنی را زخمی می کند اما تو باید تمام حواست به کار ناتمام مولا...» پریدم میان کلامش.چین و شکنج ابروهایم هرلحظه بیشتر می شد. اعتراض کردم: «خانجان! خلفای اهل تسنن در حق مولا جفا کردند، چطور می شود لال مانی گرفت؟» او لختی اندیشید. نخ و سوزن را به دست راستم داد و گفت: «این که کاری ندارد دخترم، کافیست نوک سوزن را فرو کنی به دل پارچه نه دست چپ! مولا در جنگ صفین می دانی چه گفت؟ اذکروا معایب افعالهم; پس سوزن اول را بزن بر کارهای خلفا و طرحی بکش با طور سبز.» دوباره تن صدایش رو به پایین نزول کرد: «من با آقابزرگ بارها راجب کارهای خلفا حرف زدم،دلیل و مدرک هم آوردم اما فحش و ناسزا به شخصیت ها در مکتب علی(ع) جای ندارد!» آن وقت انگشت هایم را نوازش کرد و کف دست راستم را اندکی فشار داد و گفت: «پرنسس مولا! به دستِ شیعه ات، <خیاطی أَحسن> را یاد بده. اگر حواست باشد که سوزن را به کجا وارد کند، هم چادر غدیرانه ات دوخته می شود و هم حقیقت و زیبایی اش مثل روز روشن...!» با جمله ی آخر خانجان، سرم را تا زانو خم کردم. کاشتن بوسه ای حوالی دستِ شیعه اش، واجب بود.   @clad_girls
هدایت شده از مسجد جامع غدیر خم
آیت الله صدیقی 01.mp3
11.98M
🔊|فایل صوتی 👤| حجت الاسلام صدیقی 🔹|موضوع :اطعام و روزه عید غدیر خم فضیلت دارد. 🗓| ۶ شهریور ماه ۱۳۹۷ 🌷مسجد جامع غدیر خم @masjed_ghadirkhom
هدایت شده از سم درصد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نماهنگ زیبای بسیار زیبای «صابر خراسانی» در وصف حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام 🌍 📡لطفا نشر دهید @entzaryar_313
❁↫ #حسادت هم یکی از دلایل فراموشی #غدیر و امام بوده و خواهد بود. 🚨 شما هم مراقب حسادت باشید، حسادتی که شما را از امامتان دور خواهد کرد! #آوای_مادرانه را بشنوید: ↯
آوای مادرانه - مولا 1 .mp3
16.68M
اینبار روایت گر آنهایی است که امامشان را رها کردند!! قسمت اول: حسود @clad_girls
📓📔📒📕📗📘📙 🎙 کتاب صوتی دختر شینا👇👇👇
  | 💔 با شانه ی سر کوچک، مدام ریش های نیمه بلندش را مورد عنایت قرار می دهد و صدای پیچیده در فضای حنجره اش که ترک نمی شود، حکایت از نجوای علی،علی دارد. همین صحنه ی به ظاهر ساده بود که دل از سهیلا برد و تارهای صوتیش را به حرکت درآورد:«آقا سید!» چشم های خرمایی سید به سمت آن صوت روح نواز متمایل شد اما چشم های سهیلا نه! نگاهش از دست های لرزان سید جدا نمی شد؛ این اواخر لرزش دست هم به لشکر نگرانی هایش افزوده بود. حول و ولای عجیبی داشت اما مثال هر زن ایرانی الاصل دیگری لبخند را کنج لب هایش نشاند. اشاره ای به سکه های براق جمع شده در پهنای دامنش کرد و گفت: «امسال سکه های عیدی با دست های مبارک شما تزئین می شود. خبری از <کتاب خوانی الغدیر> نیست!» چشم هایش را برای مظلوم نمایی به سمت جنوب غربی خانه کشاند و ادامه داد: «خیال می کنید، عید غدیر پارسال متوجه نبودم که پشت کتاب الغدیر، از من رو می گرفتید؟ با چشم های خودم دیدم از ناحیه ی گردن سرخ شده بودید...» سید از گوشه ی عینک بیضی شکلش که او را از چهره های مذهبی متمایز کرده بود، به شگردهای زنانه اش خیره شد و پرسید: «خرید های عید را گذاشتم روی میز ناهار خوری، کم و کسری نداری؟» سهیلا که احساس کرد در عملیات <حواس پرت کنی> موفق شده است، سکه ها را روی حصیر دست بافت ریخت و ترفند های خودش را به کار گرفت: «اصلا مگر می شود شما آقا و مرد این خانه و کاشانه باشید، آن وقت ما کم و کسری را حس کنیم؟» اینطور مواقع، سید در مقابل تمجیدهای سهیلایش، چشمکی ریز حواله می کرد اما این بار منقلب شده بود. دست های لرزان او دیگر طاقت سنگینی تسبیح را نداشت و رهایش کرد. لحظه ای نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و به سهیلا ختم شد. ابروهایش را در هم فشرد و باصدایی مبهم گفت: «من مرد توام،نه؟» به خودش آمد، نمی دانست این چه سوالی بود که از دهانش بیرون پرید. برای فرار از چشم های پرسشگر سهیلا، به سمت روشویی رفت. حال و هوای امروز او برای سهیلا تازگی نداشت. همه ساله، یک چنین روزی، سید دچار حالات عجیبی می شد؛ دو سال گذشته به عرق های سرد و اندکی تب، پارسال با حبس در کتابخانه و چهره ای که رنگ عوض می کرد مابین قرمز و زرد، امسال هم لرزش ممتد دست و سوال های بی ربط. سهیلا به آشپزخانه رفت و تنها راهی که به ذهنش می رسید را چاره کرد؛ انداختن چند سکه در دل صندوق صدقات. چشمش به پلاستیک های خرید روی میز افتاد و سوال سید، مدام در ذهنش چرخ خورد: «من مرد توام،نه؟ من مرد توام،نه؟» از آنجا که حدس مشخصی نداشت، با چیدن بهاردانه و کنجد در دیس های رنگی، خودش را مشغول کرد. ادامه دارد...  @clad_girls
💚 💚 [یاد کن] روزے را کہ هر گروهے از مردم را با #امام شان فرامےخوانیم. ❤ ‌ سوره اسراء، آیه ۷۱🍀 ‌ #غدیری_ام 💚 ‌ 👉 @Clad_girls 💯