eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
163هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
16.8هزار ویدیو
275 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط به عشق علی / یزد 💚
نقاشی دخترم گل فاطمه چراغی ۱۰ ساله از مهران 💚
تزئین اسانسور به خاطر عید عدیر خم
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام شعر پسر من در موردعید غدیر مهدی آقاشیری ۱۰ساله
اينم کيک من پيشاپيش براي عيد غدير
بفرمایین بفرمایین دهنتونو شیرین کنید☺️🍬🍬🍬 عیده دیگه💫😉😍
رفقای سفیرانی😍😍😍 "لحظاتی قبل از اجرا" منتظر باشید 🍃💞
"اولین روز اجرا" باز هم در کنار شما بودیم😍
مےسپارم تار و پودِ چــادرم را دستـــِ | تُ | 😍 من ڪنیز خواهرتــ هستم نظرڪن یاحسین♥️ 😌✌️🏻 ▪️ 🖤| @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در کتاب های درسی بنویسید: او هرگز مغرور نشد نمایش نداد ادعا نکرد در خاطرش نگذشت که به جایی رسیده است به جایی رسیدن، ادب و تواضع و محبت و احترام را از او دور نکرد... و هـرگز از آدم ها به تفاخر و کبر روی برنگرداند... بنویسید او خودش را از میان برداشت تا هرچه هست خدا باشد... بنویسید: سردار، اینگونه سرداردلها شد 🔰نشر حداکثری با شما 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 🌷 ﴿گاهے آرزوےِ شهادت ڪردن من عرشیان را بہ خنده در مےآورد😔﴾ ●•●🍭•●•🌸●•●🎈●• 💛 ♔♡j๑ïท🌱 『 @clad_girls
🌱📖🍒 کاش دورانمان کمی عقب تر بود ... مثلا یک قرن ... ! من چادرِ گلدار سرَم میکردم ... و تو با چند نانِ سنگکِ تازه ، سرِ کوچه می ایستادی تا من از کنارت رد شوم و تو با تمامِ جسارتت به من نانِ داغ تعارف کنی ... من نگاهم را نجیبانه می دزدیدم ... و تو ... عاشق تر می شدی ... . به این منِ دست نیافتنی ... مالِ آن دوران اگر بودیم ؛ برای دلبری از تو ، آبگوشت های جانانه روی اجاق ، بار می گذاشتم ... که بویِ دلبرانه اش تا خانه‌ی شما برسد و تو بیشتر از همیشه عاشقم شوی ... تا مادرت باز هم از نجابت و خانمیِ دخترِ چادر گلی بگوید و تو قند در دلت آب شود ، و از شرم و وَقارت ، سرخ و سفید شوی و سرت را پایین بیندازی ... مالِ آن دوران اگر بودیم ؛ تو برای یک لحظه دیدنم ، با تمامِ جهان می جنگیدی ... ! چقدر حیف که مالِ آن دوران نیستیم ... مال آن دوران اگر بودیم ؛ کوچه ها پر می شد از مردانی که دلشان می تَپید به خانه برگردند ، و زنانی که تمامِ کوچه را برای آمدنِ مرد عاشقشان آب و جارو می کردند ... ✍ 🌺 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی در آمریکا به من فهماند چقدر ایران را دوست دارم مردم ایران حتی وقتی اشتباه هم می‌کنند باز هم پای حق در میان است! گفت‌وگویی با دکتر الهام یاوری، نخبه‌ای که زندگی در ایران را به کار و تدریس در آمریکا ترجیح داد ... 🍃🌸JOiN👇🏻 ••🍃🌸 @CLAD_GIRLS
| 💔 با شانه ی سر کوچک، مدام ریش های نیمه بلندش را مورد عنایت قرار می دهد و صدای پیچیده در فضای حنجره اش که ترک نمی شود، حکایت از نجوای علی،علی دارد. همین صحنه ی به ظاهر ساده بود که دل از سهیلا برد و تارهای صوتیش را به حرکت درآورد:«آقا سید!» چشم های خرمایی سید به سمت آن صوت روح نواز متمایل شد اما چشم های سهیلا نه! نگاهش از دست های لرزان سید جدا نمی شد؛ این اواخر لرزش دست هم به لشکر نگرانی هایش افزوده بود. حول و ولای عجیبی داشت اما مثال هر زن ایرانی الاصل دیگری لبخند را کنج لب هایش نشاند. اشاره ای به سکه های براق جمع شده در پهنای دامنش کرد و گفت: «امسال سکه های عیدی با دست های مبارک شما تزئین می شود. خبری از <کتاب خوانی الغدیر> نیست!» چشم هایش را برای مظلوم نمایی به سمت جنوب غربی خانه کشاند و ادامه داد: «خیال می کنید، عید غدیر پارسال متوجه نبودم که پشت کتاب الغدیر، از من رو می گرفتید؟ با چشم های خودم دیدم از ناحیه ی گردن سرخ شده بودید...» سید از گوشه ی عینک بیضی شکلش که او را از چهره های مذهبی متمایز کرده بود، به شگردهای زنانه اش خیره شد و پرسید: «خرید های عید را گذاشتم روی میز ناهار خوری، کم و کسری نداری؟» سهیلا که احساس کرد در عملیات <حواس پرت کنی> موفق شده است، سکه ها را روی حصیر دست بافت ریخت و ترفند های خودش را به کار گرفت: «اصلا مگر می شود شما آقا و مرد این خانه و کاشانه باشید، آن وقت ما کم و کسری را حس کنیم؟» اینطور مواقع، سید در مقابل تمجیدهای سهیلایش، چشمکی ریز حواله می کرد اما این بار منقلب شده بود. دست های لرزان او دیگر طاقت سنگینی تسبیح را نداشت و رهایش کرد. لحظه ای نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و به سهیلا ختم شد. ابروهایش را در هم فشرد و باصدایی مبهم گفت: «من مرد توام،نه؟» به خودش آمد، نمی دانست این چه سوالی بود که از دهانش بیرون پرید. برای فرار از چشم های پرسشگر سهیلا، به سمت روشویی رفت. حال و هوای امروز او برای سهیلا تازگی نداشت. همه ساله، یک چنین روزی، سید دچار حالات عجیبی می شد؛ دو سال گذشته به عرق های سرد و اندکی تب، پارسال با حبس در کتابخانه و چهره ای که رنگ عوض می کرد مابین قرمز و زرد، امسال هم لرزش ممتد دست و سوال های بی ربط. سهیلا به آشپزخانه رفت و تنها راهی که به ذهنش می رسید را چاره کرد؛ انداختن چند سکه در دل صندوق صدقات. چشمش به پلاستیک های خرید روی میز افتاد و سوال سید، مدام در ذهنش چرخ خورد: «من مرد توام،نه؟ من مرد توام،نه؟» از آنجا که حدس مشخصی نداشت، با چیدن بهاردانه و کنجد در دیس های رنگی، خودش را مشغول کرد. ادامه دارد... 🔺🔻نویسنده:  @clad_girls