eitaa logo
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
154.9هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
18.4هزار ویدیو
286 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
  داستان 💓 | "گلوله اے از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت و آن را سوراخ کرده، حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده؟ کدام گریبان پاره می شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می ریزد؟ و کدام کدام؟ توانستید؟ اگر نمی توانید، این مسئله را با ضربان عشق در سینه حل نمایید..." صبح الطلوع دکلمه را در همان تخت خواب مکرر خواندم تا واژه هایم در گلو گرفتار جنبش بشوند و مستمع لرزشی حتی الامکان خفیف در سینه اش احساس کند. از گذر زمان غافل بودم، سهیلا با گل هاے لاله و زر ورق هاے مشکی به سمتم آمد و گفت: «پاشو دختر! کافیه تمرین، دیر شد!! نفر اول تویی...!» نفهمیدم چطور سراسیمه دکمه های مانتو را بستم و چادر به قامت کشیدم. در بدو ورود به سالن دانشگاه، اصوات عشق از پشت میکروفون به گوشم رسید: «چه می جویید! عشق همینجاست...چه می جویید! انسان اینجاست... همه ے تاریخ اینجا حاضر است! بدر و حُنین و عاشورا اینجاست! و شاید آن یار... او هم اینجا باشد!» خون در رگ هایم لحظه ای منقبض شد، به چفیه های آویخته شده بر تن دیوار نگاه کردم؛ تصویر چند مرد خندان، چند مرد ساده بر روی آن موجب شد تا بی آنکه بخواهم، لب بزنم: «ابراهــِم... ابراهــِم...». ازدحام جمعیت هرلحظه بیشتر می شد و من خموش تر از همیشه روی آخرین صندلی، در یک انزاوے عاشقانه نشسته بودم. دستی روی شانه ام نشست، انگار از خواب بیدارم کرده باشند، با اضطراب بالای سرم را نگاه کردم. خانم رضوانی، فرمانده ے بسیج چادرش را روی لب ها گرفته بود و آرام گفت: «دخترم، امروز یک مهمان ویژه داریم، باید سنگ تمام بگذارید! معطل چی هستی؟ بسم ا..» با هشدار او، حدیث نفسم شروع شد: «مهمان ویژه؟؟ هیهات از جمله های مجهول! او کیست؟ نکند کفش های ممتازش، او را اینچنین ویژه کرده...؟ الله اعلم!» در نهایت سری به علامت تایید تکان دادم و حتی یک سوال کوتاه نپرسیدم. شنیدن جوابی غیر از او، برایم گران تمام می شد. قدم هایم را مصمم برداشتم و شد آنچه که شد؛ سکوت حضار و گردش حروف شهدا در حلق! حواشیِ آبیِ چشمانم، صلوات ها بلند شد و من بر صندلی اول جاے گرفتم؛ آخر می خواستم همه چیز را تار اما شفاف ببینم...! مجری پشت تریبون قرار گرفت، یک بیت شعر خواند و بعد از سلام و صلوات با ذکر تجلیل، نوبت به ختم انتظار رسید: «دعوت می کنم از همرزم شهید ابراهیم هادی! شایسته همراهیشان کنید...» سرما در وجودم رخنه کرده بود، این را از لرزش دندان ها فهمیدم. چند کلمه ے گلچین در ذهنم نقش بست: «همرزم، شهید، ابراهیم، هادی» و یک کلمه دستخوش تکرار شد: «اِب... اِب... ابراهیم!» گردنم را به سختی برگرداندم همانند دویست و پنجاه نفر مشتاق در سالن، اما برخلاف آنها چشم های من به زمین دوخته شده بود. سرانجام از لا به لای صندلی ها بیرون آمد و رؤیت انتهای قامتش، تمام معادلات ذهنیم را ریخت بهم. الامان از کفش های مشکی واکس زده. ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
💕 💕 بعد از یه مدت با یه سری از بچه ها آشنا شدم که خیلی خفن بودن(تو انجمن اسلامی مستقل دانشگاهمون) ؛دلیل آشناییمم حرم امام رضا (ع) بود یعنی به عشق زیارت آقا علی بن موسی الرضا(ع) با اونا همراه شدم اومدم چادرمو دربیارم که دیدم همه ی آقایون با نگاه معذب سریع سرشونو مینداختن پایین و رد میشدن، گفتم تو که تو دانشگاه سرت میکنی بذار این بندگان خدا اذیت نشن بهشون احترام بذار و سرت کن، خلاصه اون موقع حس میکردم دارم چادرمو تحمل میکنم تازه از اون چادر ملیا (چادر مدرن)سرم میکردم. روزای آخر این سفر، ازمون یه امتحانی گرفتن گفتن هرکی قبول بشه میبریمش مناطق جنگی. منم گفتم چه خوب یه امتحانه دیگه کار سختی نیست. ازقضا منم جزو ۱۷-۱۸ نفر اول شدم و عازم کربلای ایران! ادامه دارد... منبع : یه قول واقعی|حجاب برتر  💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🔍 مستند فاخر و فوق جنجالی #ایستگاه_پایانی_دروغ شاهکار سیستم های امنیتی و اطلاعاتی جمهوری اسلامی دربا
دنبال کنید👇 مستند فاخر "ایستگاه پایانی دروغ" 💠 امشب: شبکه دو : بعد از خبر ۲۰:۳۰ شبکه یک : بعد از خبر ۲۱ شبکه خبر: بعد از خبر ۲۳
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
——¦◎※♡ #گل_پوش♡※◎¦—— 🔶ســــــلام 🔸خیلی ها هستن که واقعا دنبال حقیقتن و میخوان بفهمن پوشش درست کدو
——¦◎※♡ #گل_پوش♡※◎¦—— ◎از نگاه #علم 🔶چی پیش میـــــاد؟ 🔸خب اول از همه بیاین به یک مطلب علمی دقت کنین. از لحاظ علمی، جنس مذکر، هر جورش، جوون یا میانسال، چشمشون بیفته یا بندازن، به دخترا و خانوما، مانتویی یا چادری، به چیشون؟ به موهای بیرون اومده و رنگ شده شون، به چهره آرایش کرده شون، به لباسهای تنگ و اندام نماشون، به ساق دست یا پاهای بدون پوشش شون، به مانتو های کوتاه، چاک دار یا جلو بازشون. 🔸چی پیش میاد؟ از لحاظ علمی تحریک میشن. ●افراد زیادی هستن که این مطالب رو تایید میکنن. 🔸مثلا دکتر "مارکس لوشر" که نویسنده کتابه میگه: - اگه یه زن، برجستگی های بدنش رو به وسیله لباسش نشون بده، مردی که اونو می بینه این تصویر رو تعمیم میده (البته یک عده از مردها و نه همشون) اینجاست که نشان دادن برجستگی های بدن با لباس، از نگاه مرد همان (مثل) عریان بودنه زنه.(روانشناسی رنگها، ص ۶۵) ● این میدونین یعنی چی؟ ○ یعنی تحریک یک مرد! #هانیه_میم_قاف #گلپوش #قسمت_دوم @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🔴 تو این شبای #قرنطینه باهم رمان بخونیم 👇 ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🔴 / 🔔 زنگ خانه به صدا در آمد خانه ما طبقه چهارم است برای همین دید مسلطی به کوچه داریم. زمانی که زنگ اف‌اف را زدند من سریع رفتم پشت پنجره ماشینی را دیدم که چند جوان حدود سی و چند ساله داخلش هستند. گفتم پس سردار کو؟ حتما اینها آمدند فضا را بسنجند و اگر خبری نبود بعد ماشین حاج قاسم بیاید. آماده شدم بروم پایین که وقتی می آید مشایعتش کنم. همین که دکمه آسانسور را زدم هم زمان در آسانسور باز شد و دیدم سردار با یک آقا جوانی آمدند بیرون، بدون هیچ تکلف و به اصطلاح دم و دستگاهی. بعدها متوجه شدم یا کلاه گذاشتند و یا طوری آمدند که در کوچه شناخته نشوند چون ما اصلا متوجه آمدن ایشان در کوچه نشدیم.  🔹 حاج قاسم گفت: چرا خبر ندادی ازدواج کردی حاج قاسم تا مرا دید سلام علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه‌دار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم می‌گفتی تا هدیه ازدواج و بچه‌ات را می آوردم.😍 با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام علیک کردند. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینم‌تان. ما هم یک سینی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید.  🔹 سردار پرسید: این همسرت را شهید کنی چه؟ چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه می کنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور می خواهم ببوسم. سفت و محکم می بوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکم تر می بوسمش. 😢❤️ 🔹 پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا. محمد هادی فرزند شهید کنارم گوشه ای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت: آقا محمد هادی ما چرا نمی اید جلو؟ محمدهادی برای اولین بار که کسی را ببیند خیلی غریبی می کند اما سردار گفت پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا. محمد هادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود. برای‌مان تعجب داشت که این‌قدر راحت سریع رفت در آغوش سردار.  🔹 وقتی مادر شهید بحث را به من و همسرم کشاند... سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم می ماند از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی خدا برای همدیگر نگهتان دارد. و با خوشحالی گفت: این ظرفیت بالای شما را می رساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید. از آنها خیلی تشکر کرد.  😍 برایتان هدیه آوردم... ... دلمان برای هایت تنگ است 😔💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پوشش بانوان در ایران باستان به همراه سند ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
26.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 ماجرای تحول مژده خانم 🌼🌸🌼🌸🌼 ✅ ✨ از لاک جیغ تا خــدا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 ماجرای تحول مریـــم دختری که قصد خودکشی داشت☠ 🌼🌸🌼🌸🌼 ✅ ✨ از لاک جیغ تا خــدا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشسته‌ی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛ 🆔 @Clad_girls
namayesh zan zendegi azadi 2 j.mp3
23.6M
📢 | نمایش رادیویی «زن زندگی آزادی » 💢 روایتی از اتفاقات این روزهای کف و .... 💢 برای 💢 شعارهایی از بسیجی های ساندیس خور 💢 تا چوب تو آستین کردن آزادی‌خواهان... 💢 اعتراض نخبه‌ی از آمریکا برگشته! 💢 از آزادی دنیا خبر داری؟! 💢 بالاترین نرخ تجاوز! باورت میشه ؟! 💢 هر ۹۲ ثانیه یک تجاوز! 💢 نیروهای سپاه مستقر در مرکز آمار سازمان ملل!! ♨️ شما هم به شنیدن این نمایش ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
37.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤🎬🎥پوشش خبری شبکه اصفهان از اجرای پویش فرشتگان سرزمین من اصفهان در پایانه مسافربری کاوه نهم دی ماه ۱۴۰۱ ✅سوپرایز=شگفتانه😌 🌸 پویش فرشتگان سرزمین من اصفهان 🌸@fereshteganeman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم قرآن میخونم 😆 نتیجه تفکراتِ صورتیا که فکر میکنن فقط دلت پاک باشه کافیه✋ ✍️ ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ کانال برتــر حجاب ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
27.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥 ضربه‌فنی یکی از مجهزترین ارتش های دنیا در برابر یک گروه نظامی کوچک! ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ کانال برتــر 👇 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057