eitaa logo
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
173.9هزار دنبال‌کننده
33.2هزار عکس
22.2هزار ویدیو
307 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
  چادر دور تا دور و دهان چاڪ بہ چاڪ.. این بود مراد ما از حجاب،حجاب؟ دست کم روزی دو سه چاری دور.. بگردم دور خودم بخاطر آن دُر..! وقتش هم برسد ڪلاغ سیاهے ڪہ دارد.. جملہ شد بخاطر ڪار من سانسور! فحش می دهم قار قار.. توهین تا چہ اندازہ؟ به خودم،مهم نیست.. به آن مظلومہ ے چادر..! و محیط شدن بہ گردی یڪ صورت.. اما دهان بہ دهان رفتن با نامحرم! ڪہ غلط میڪند فحش می دهد بہ من.. ضعیف گیر آوردہ! خب منم خجالتش میدهم.. او هم دارد مثل من، خار و مادر! فحش ها را می گذارم بہ نمایش انظار.. و حیاے قورت داده شدہ را می آورم بالا اینچنین عڪس مے اندازم با چادرے خاڪے.. شاد شادم ڪہ خداراشڪر، مادرم شد از من راضے! | | @clad_girls  
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
  #رنج_آقا_سید | #پارت_اول 💔 با شانه ی سر کوچک، مدام ریش های نیمه بلندش را مورد عنایت قرار
  | | اتمسفر خانه را عطر و بوی ولایت گرفته بود؛ از اندرونی یخچال و کاپ کیک های سفارشی تا سکه های پخش و پلا شده روی حصیر و بالاخص حریر سبزی که در مرکز ثقل خانه پهن شده بود. سهیلا دیگر حسابی سنگ تمام گذاشته بود و گرچه ستون فقراتش یاری نمی کرد اما همچنان به تمیزکاری آشپزخانه مشغول بود. لحظه ای دست به کمر زد و آه از نهادش بلند شد: «آه! جانم علی...» کوتاه بودن فاصله ی بین اتاقک ها همانا و گوش های تیز سید همانا. آستین هایش را بالا زد و با گفتن: «سید که نمرده!» تی آشپزخانه را بلند کرد و مشغول به کار شد. سهیلا گل از گلش شکفت، روی صندلی آشپزخانه نشست و در حالی که انگشتانش با ربان سفید بازی می کرد، سر صحبت را باز کرد: «مردِ مردستان من!» از قصد کلمه ی مرد را باشدت تلفظ کرد. سید از پشت عینک بیضی شکلش به چشم های دزدیده شده ی سهیلا نگاه کرد و دستش را خواند، با طمئنیه ی خاصی گفت: «من حالم خوبه!» صندلی را آرام کنار کشید و نشست. لحظه ای چشم ها را بست تا تمرکز کند، دست هایش را بهم گره زد و آرام تر از قبل نجوا کرد: «سهیلا سادات من مرد توام یعنی بر تو ولایت دارم.سرپرستتم!» صدایش گرچه آرام اما رفته رفته به بغض آلوده شد: «یعنی نمی گذارم کم و کسری احساس کنی. یعنی لب تر کنی، بالای سرت حاضرم. یعنی بگویی آه، من می گویم جان.» سهیلا دست هایش را روی ریش های نیمه بلند سید قرار داد و تایید کرد: «آقاسید یعنی به تعبیری، تو تکیه گاهم هستی!» سید با شنیدن این جمله، لرزش دست هایش دوباره محسوس شد. حال آدمی را داشت که در حال اضطرار است، نفس زدن هایش عادی نبود: «مشکل همینجاست سهیلا سادات! به علی گفتند... گفتند تو مردی، اتفاقا خیلی هم مردی، آقایی،سروری اما ولایت نداری، اما باید گوشه ی خانه بنشینی... کجای دنیا، کجای دنیا این قاعده را می پذیرد؟» منتظر جواب نماند، سر از پا نمی شناخت. ناگهان از جا بلند شد و خودش را به دیوار آشپزخانه چسباند: «کجای دنیا می پذیرد دیوار باشی و تکیه گاه نباشی؟ کجا؟» سهیلا که هاج و واج به او زل زده بود و می دانست جزء جزء بدن سید در حال رعشه است، بر لبش مهر سکوت نشاند. این سید هست که خودش هم سوال بود و هم جواب: «درد من، درد ضربت نیست. علی کسی نبود که از شمشیر رنج ببرد. درد من، جسم علی نیست! روح علیست. درد من، درد ولایت است. من الغدیر می خوانم تا رنج علی یادم نرود. من شقشقیه می خوانم تا رگ گردنم با غیرت بماند!» لحظه ای آرام گرفت و دل از دیوار جدا کرد. برای اینکه به قلبش مهلت تپش بدهد، شروع کرد به قدم زدن. سهیلا سرش را روی میز قرار داد. چقدر دلش یک لالایی می خواست. دلش می خواست حرف های سید در خواب باشد، دلش می خواست همه ی غدیر چیزی جز کاپ کیک های درون یخچال، چیزی جز داد و بیداد برادرش بر سر خلفا در جمع غریب و آشنا، چیزی جز چند فحش زیر زبان نباشد. دلش می خواست سید لالایی بلد باشد، شعر بلد باشد؛ اما نبود اما نبود اما نبود. باز صدای پیچیده شده در حنجره ای مردانه به گوش می رسد: «علی،علی!» سهیلا درد می کشد...  @clad_girls
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
    #جیک_و_ماجیک #تینیجری_ها | #پارت_اول #میم_اصانلو | @biseda313 شاید مضحک بنظر بیاید اما؛ من
  | | | @biseda313 خیابان پرستار مانند دریایی خروشان، من را در سیلاب گذشته غرق می کند. کرم ها به احترام زادگاهشان، روزه ی سکوت گرفته بودند و من را به حال دلم واگذار. صدای شالاپ شلوپ آب، من را به زمان حال پرت می کند. رفتگر مشغول تمیز کردن جوی آب دو نفره مان بود؛ چقدر راه رفتن در موازات این جوی به من و خانم پرستار می چسبید. تا به آن طرف خیابان برسیم، هزار تا لغت عاشقانه پاسکاری کرده بودیم، هزار جمله که تاکید داشت بر "جانم به فدایت"، هزار و یک قول و قسم که یکی هم عملی نشد، هزارش پیشکش. مغزم دیگر جواب نمی داد؛ نمی دانم روزی که رفت، شب قبلش چه چیزی نوش جان کرده بود که دلش دیگر آن دل نشد. دکتر طاهر می گفت: «تینیجری ها به ثبات عاطفی نرسیده اند و برای همین فاصله ی شب تا روزشان به یک مو بند است. تو روی این بند داشتی راه می رفتی پسر!» گوش من در و درواز بود اما حالا با نگاه به این جوی نیمه کثیف، طعم حرف های تلخش را جرعه جرعه می نوشم. نگاهی به پشت سرم می اندازم، از مسیر خانه بسیار دور شده بودم، ناچارا باید تمام راه را برمی گشتم. تا خواستم قدم اول رو به عقب را بردارم، کرم افسرده صدایش درآمد:«برنگرد!» کرم های دیگر هم جیغ بنفش کشیدند:«سپهر، مطمئنی؟!» اما من توجهی به قیل و قالشان نداشتم. هندزفری را در جیب شلوار چپاندم، کوله را روی دوشم محکم تر از قبل بستم و خلاف جهت کرم ها، با تمام قوا دویدم. احساس لذت سرما را زیر پوستم احساس می کردم؛ اینکه خیابان پرستار را وارانه طی کنم، جرات زیادی می خواست. هیجان عجیبی داشتم که حتی جیغ کرم ها هم نمی توانست خدشه ای به احساس مطبوعم وارد کند. به نبش خیابان پرستار رسیدم. نگاهی به موهای رقاص درخت مجنون و قد طویل جوی دروغین انداختم. من چند جمله ی خداحافظی به آنها بدهکار بودم. حسن اختتام دلم را اینگونه شروع کردم: «خیابان پرستار عزیز! تو آینه ی سپهری. آنی که بود و آنی که شد. تو به سپهر آموختی تینیجری ها احساستشان آفتاب و مهتاب است و الان زمان مناسبی نیست برای پرستار و بیمار شدن، چرا که زمستان سر می رسد و سپهرها یخ می زنند. اکنون می خواهم بروم و با آقای گل محمدی شرط ببندم که سپهر دوباره در حسابان گل می کارد. می خواهم به خودم برگردم؛ آنی که بود. اما یک روز به تو سر خواهم زدم؛ آن روز من مردی پخته ام با زنی که فرمانده ی دلم خواهم بود. راستش من دیگر شفا گرفتم و به پرستار نیازی ندارم. خدانگهدار» آخرین لبخند کمرنگ را تحویل بدنه ی سرد خیابان پرستار دادم و در همان لحظه کرم افسرده با درد و فغان، جانش را از دست داد. کرم های دیگر هم که زندگیشان به کرم افسرده بسته بود، جان به جان آفرین تسلیم کردند. تلفیق سکوت و آرامش از مغز استخوانم به سرتاسر بدنم سرایت می کرد. به ساعت مچی نگاه کردم، هنوز فرصت داشتم برای کارهایی که نکرده ام، چقدر کار داشتم. تصمیم گرفتم از خرید نان سنگک برای عشق دیرینه ام شروع کنم؛ برای همانی که نامم را با دلواپس ترین حالت ممکن به زبان می آورد؛ سپهر...مادر!   ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a0573093102592Cc9d364a057
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
#سر_بجیب_تفکر 💭💭 #حسنین_علیه_السلام❣❣ 🔰🔰🔰🔰
  | | | @biseda313 دلیل دوم، مغایرت "دو شاخ" است! شاخ هاے مجازے در نهایت یک لیوان شراب بنوشند در خلوت و جلوے دوربین، عرض اندام و فخر! اما شاخ شمشاد یزید بن معاویه با آن همه کبکبه و دبدبه در مجلس رسمی و علنی مست می کرد و شروع به یاوہ! باز صد لعنت بر پدرش، معاویه! او یک جفت شعور داشت، هرچند عاریه تا براے حفظ قدرت و سلطنت لااقل در جمع، ساز مخالف با اسلام نزند! اما شاخ شمشاد مگر شاخش شڪسته می شود؟ اصلا یزید لعنت الله علیه دلش غنج می رفت برای "هتک حرمت" حتی حسین(ع)را تهدید به مرگ می کرد! القصه؛ معاویہ ڪجا شاخ شمشاد یزید بن معاویہ ڪجا...! امام حسین با یک "شاخ حقیقی" دست و پنجه نرم می کرد! حسن بہ جاے حسین اگر بود؛ حسین بجاے حسن اگر بود؛ هیچ تفاوتی نمی کرد! معاویه، یزید نمی شود ولیکن "حَسَنِین" جمع می شود در یک کلمه، در یک لغت! 🌸🍃🌸🍃🌸 ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
  | | | @biseda313 وحدت درد برعلیه "خود"، عبارتند از: بینی "مَنیّت" را به خاک و خون کشیدن یک آب خوش در طول گلو پایین نرفتن و بر حَیَّ علی العزایِ خویش نشستن! منبعد "کربلا" برایت مخفف نمی شود؛ در تخلیه ی احساس مابین ابیات در سراییدن از چشم و ابروی یار در چالش داغ عکس های پروفایل در ابتلا به جمله ی "بیمار توام" و ویروس مزمن "سرمای ادعا" یا در صیغه ای کوتاه مدت برای رفع حاجت و نذرُ نیاز! دیگر درد به مغز استخوان رسیده و هیچ چیز تسکین درد نمی شود بجز؛ تکرار کَرب نه در عصر نیم روز عاشورا که در تفسیر"لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبدٍ!" و در فلسفه ی "کُلُّ یَومٍ عاشورا" فعالیت ذهنی در لا به لای مقتل ها خواندن زیارت عاشورا با احیای تَبَرّی اشغال خطوط فکر در نقاط ابهام ماجرا یک لمحه تفکر و به اندازه بال مگس،بُکاء نهی از منکر به نیت تعمیر نه یک قوزِ بالا خون به دل حسین نکردن حتی در انزوا یعنی؛ روزمره "درد عشق" کشیدن، ممکن است.. قسم به معنی لایُمکِنُ الفرار! ⬛️▪️➖⬛️▪️⬛️➖⬛️▪️ ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057    
  | | | @biseda313 لبش را به لاله ی گوش پری نزدیک کرد و مثال یک راز، آرام نجوا کرد: «پریِ آبجی! تو هم می تونی علمدار محرم باشی، کافیه جای رقیه(س) رو خالی کنی...» چشمان عسلی پری لحظه ای روشن تر شد و با لحن خواهش و تمنا پرسید: «تو رو خدا بگو چیجوری؟» صدای خواهرش آرام تر از قبل به گوش می رسید: «کار سختی نیست، فقط کافیه چادر منو سفت بچسبی...!» همان لحظه چادر میان دست و پنجه کوچک پری مچاله شد و رد ناخن های کوچکش بر روی کف دست ها نقش بست. عشق به سیب خدا، در لا به لای انگشتان بامعرفتش حلول کرده بود و نیاز به امان نامه نبود. از خوشحالی در پوستش نمی گنجید، حالا دیگر او یک علمدار شده بود. صدای بلندگو لحظه ای خاموش شد و حواس ها مِن جُمله هوش و حواس پری پِیِ علمدار جلب شد. برادرش با نعره ی یاحسین، صف شکنی کرد و عَلَم را بالای سرش چرخاند. پری هم فالفور کار برادرش را سرمشق قرار داد و گوشه ی چادر خواهر را بلند کرد و میان زمین و آسمان تکان داد. گرد و خاک عَلَم ها در کوچه بلند شده بود و از گوش گوشِ چادرها فرو می ریخت... پری در دنیای خودش غرق شده بود و دیگر به اطراف هیچ توجهی نداشت، زیر لب دوستش را دلداری داد: «سیب خدا؟ من هم جای رقیه! دیگه ناراحت نباشی ها، چادر خواهرمو ول نمی کنم...!» عَلَم برادر بار دیگر روی کمر نشست. بلندگو روشن شد و صدایی آشنا، گوش فلک را کر کرد: «بوی سیبُ حرم حبیبُ..» در آن لحظه و غفلت همگان، چه کسی باورش می شد که سیب خدا به پری لَبَیک گفته است! حال و هوای خواهر پری در آن سوی چادری که در دست داشت، جوری دیگری رقم می خورد. دیدن این سبک عزاداری کودکانه و نجوای عاشقانه ی پری، با روح و روانش بازی می کرد. بغض راه گلویش را بسته بود. لحظه ای دستش را روی دستان کوچک پری گذاشت و انقباض رگ های سلحشور دو خواهر بر بدنه ی چادر، فشار عشق را وارد کرد. با خودش بلند بلند حرف هایی می زد، حرفهایی که برای پریِ کوچک، اندکی قابل لمس بود: «هرکسی باید چادرش دچار فلسفه ای باشد، باید.. باید.. با یک چیزی گره ای ناگشودنی بخورد تا رنگ مشکیِ ابدیّت بگرید. خوشا به بختت پری! که چادرت با بوی سیب خدا آمیخته شده...» 🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎 ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057    
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
#سیب_خدا 🍏 👇👇👇
  | | | @biseda313 لبش را به لاله ی گوش پری نزدیک کرد و مثال یک راز، آرام نجوا کرد: «پریِ آبجی! تو هم می تونی علمدار محرم باشی، کافیه جای رقیه(س) رو خالی کنی...» چشمان عسلی پری لحظه ای روشن تر شد و با لحن خواهش و تمنا پرسید: «تو رو خدا بگو چیجوری؟» صدای خواهرش آرام تر از قبل به گوش می رسید: «کار سختی نیست، فقط کافیه چادر منو سفت بچسبی...!» همان لحظه چادر میان دست و پنجه کوچک پری مچاله شد و رد ناخن های کوچکش بر روی کف دست ها نقش بست. عشق به سیب خدا، در لا به لای انگشتان بامعرفتش حلول کرده بود و نیاز به امان نامه نبود. از خوشحالی در پوستش نمی گنجید، حالا دیگر او یک علمدار شده بود. صدای بلندگو لحظه ای خاموش شد و حواس ها مِن جُمله هوش و حواس پری پِیِ علمدار جلب شد. برادرش با نعره ی یاحسین، صف شکنی کرد و عَلَم را بالای سرش چرخاند. پری هم فالفور کار برادرش را سرمشق قرار داد و گوشه ی چادر خواهر را بلند کرد و میان زمین و آسمان تکان داد. گرد و خاک عَلَم ها در کوچه بلند شده بود و از گوش گوشِ چادرها فرو می ریخت... پری در دنیای خودش غرق شده بود و دیگر به اطراف هیچ توجهی نداشت، زیر لب دوستش را دلداری داد: «سیب خدا؟ من هم جای رقیه! دیگه ناراحت نباشی ها، چادر خواهرمو ول نمی کنم...!» عَلَم برادر بار دیگر روی کمر نشست. بلندگو روشن شد و صدایی آشنا، گوش فلک را کر کرد: «بوی سیبُ حرم حبیبُ..» در آن لحظه و غفلت همگان، چه کسی باورش می شد که سیب خدا به پری لَبَیک گفته است! حال و هوای خواهر پری در آن سوی چادری که در دست داشت، جوری دیگری رقم می خورد. دیدن این سبک عزاداری کودکانه و نجوای عاشقانه ی پری، با روح و روانش بازی می کرد. بغض راه گلویش را بسته بود. لحظه ای دستش را روی دستان کوچک پری گذاشت و انقباض رگ های سلحشور دو خواهر بر بدنه ی چادر، فشار عشق را وارد کرد. با خودش بلند بلند حرف هایی می زد، حرفهایی که برای پریِ کوچک، اندکی قابل لمس بود: «هرکسی باید چادرش دچار فلسفه ای باشد، باید.. باید.. با یک چیزی گره ای ناگشودنی بخورد تا رنگ مشکیِ ابدیّت بگرید. خوشا به بختت پری! که چادرت با بوی سیب خدا آمیخته شده...» 🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎 ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057    
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
| چادر دور تا دور و دهان چاڪ بہ چاڪ.. این بود مراد ما از حجاب،حجاب؟ دست کم روزی دو سه چاری دور.. بگردم دور خودم بخاطر آن دُر..! وقتش هم برسد ڪلاغ سیاهے ڪہ دارد.. جملہ شد بخاطر ڪار من سانسور! فحش می دهم قار قار.. توهین تا چہ اندازہ؟ به خودم،مهم نیست.. به آن مظلومہ ے چادر..! و محیط شدن بہ گردی یڪ صورت.. اما دهان بہ دهان رفتن با نامحرم! ڪہ غلط میڪند فحش می دهد بہ من.. ضعیف گیر آوردہ! خب منم خجالتش میدهم.. او هم دارد مثل من، خواهر و مادر! فحش ها را می گذارم بہ نمایش انظار.. و حیاے قورت داده شدہ را می آورم بالا اینچنین عڪس مے اندازم با چادرے خاڪے.. شاد شادم ڪہ خداراشڪر، مادرم شد از من راضے! نویسنده: | آیدی کانال نویسنده: @biseda313 | 💟 @clad_girls
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
#رنج_آقا_سید | #پارت_اول 💔 با شانه ی سر کوچک، مدام ریش های نیمه بلندش را مورد عنایت قرار می ده
  | | اتمسفر خانه را عطر و بوی ولایت گرفته بود؛ از اندرونی یخچال و کاپ کیک های سفارشی تا سکه های پخش و پلا شده روی حصیر و بالاخص حریر سبزی که در مرکز ثقل خانه پهن شده بود. سهیلا دیگر حسابی سنگ تمام گذاشته بود و گرچه ستون فقراتش یاری نمی کرد اما همچنان به تمیزکاری آشپزخانه مشغول بود. لحظه ای دست به کمر زد و آه از نهادش بلند شد: «آه! جانم علی...» کوتاه بودن فاصله ی بین اتاقک ها همانا و گوش های تیز سید همانا. آستین هایش را بالا زد و با گفتن: «سید که نمرده!» تی آشپزخانه را بلند کرد و مشغول به کار شد. سهیلا گل از گلش شکفت، روی صندلی آشپزخانه نشست و در حالی که انگشتانش با ربان سفید بازی می کرد، سر صحبت را باز کرد: «مردِ مردستان من!» از قصد کلمه ی مرد را باشدت تلفظ کرد. سید از پشت عینک بیضی شکلش به چشم های دزدیده شده ی سهیلا نگاه کرد و دستش را خواند، با طمئنیه ی خاصی گفت: «من حالم خوبه!» صندلی را آرام کنار کشید و نشست. لحظه ای چشم ها را بست تا تمرکز کند، دست هایش را بهم گره زد و آرام تر از قبل نجوا کرد: «سهیلا سادات من مرد توام یعنی بر تو ولایت دارم.سرپرستتم!» صدایش گرچه آرام اما رفته رفته به بغض آلوده شد: «یعنی نمی گذارم کم و کسری احساس کنی. یعنی لب تر کنی، بالای سرت حاضرم. یعنی بگویی آه، من می گویم جان.» سهیلا دست هایش را روی ریش های نیمه بلند سید قرار داد و تایید کرد: «آقاسید یعنی به تعبیری، تو تکیه گاهم هستی!» سید با شنیدن این جمله، لرزش دست هایش دوباره محسوس شد. حال آدمی را داشت که در حال اضطرار است، نفس زدن هایش عادی نبود: «مشکل همینجاست سهیلا سادات! به علی گفتند... گفتند تو مردی، اتفاقا خیلی هم مردی، آقایی،سروری اما ولایت نداری، اما باید گوشه ی خانه بنشینی... کجای دنیا، کجای دنیا این قاعده را می پذیرد؟» منتظر جواب نماند، سر از پا نمی شناخت. ناگهان از جا بلند شد و خودش را به دیوار آشپزخانه چسباند: «کجای دنیا می پذیرد دیوار باشی و تکیه گاه نباشی؟ کجا؟» سهیلا که هاج و واج به او زل زده بود و می دانست جزء جزء بدن سید در حال رعشه است، بر لبش مهر سکوت نشاند. این سید هست که خودش هم سوال بود و هم جواب: «درد من، درد ضربت نیست. علی کسی نبود که از شمشیر رنج ببرد. درد من، جسم علی نیست! روح علیست. درد من، درد ولایت است. من الغدیر می خوانم تا رنج علی یادم نرود. من شقشقیه می خوانم تا رگ گردنم با غیرت بماند!» لحظه ای آرام گرفت و دل از دیوار جدا کرد. برای اینکه به قلبش مهلت تپش بدهد، شروع کرد به قدم زدن. سهیلا سرش را روی میز قرار داد. چقدر دلش یک لالایی می خواست. دلش می خواست حرف های سید در خواب باشد، دلش می خواست همه ی غدیر چیزی جز کاپ کیک های درون یخچال، چیزی جز داد و بیداد برادرش بر سر خلفا در جمع غریب و آشنا، چیزی جز چند فحش زیر زبان نباشد. دلش می خواست سید لالایی بلد باشد، شعر بلد باشد؛ اما نبود اما نبود اما نبود. باز صدای پیچیده شده در حنجره ای مردانه به گوش می رسد: «علی،علی!» سهیلا درد می کشد... 🔻🔺نویسنده:  💟 @clad_girls
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
  | | @biseda313 وحدت درد برعلیه "خود"، عبارتند از: بینی "مَنیّت" را بہ خاک و خون کشیدن یک آب خوش در طول گلو پایین نرفتن و بر حَیَّ علی العزاےِ خویش نشستن! منبعد "کربلا" برایت مخفف نمی شود؛ در تخلیه ے احساس مابین ابیات در سراییدن از چشم و ابروی یار در چالش داغ عکس های پروفایل در ابتلا به جمله ے "بیمار توام" و ویروس مزمن "سرماے ادعا" یا در صیغه اے کوتاه مدت برای رفع حاجت و نذرُ نیاز! دیگر درد به مغز استخوان رسیده و هیچ چیز تسکین درد نمی شود بجز؛ تکرار کَرب نه در عصر نیم روز عاشورا که در تفسیر"لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی‏ کَبدٍ!" و در فلسفه ے "کُلُّ یَومٍ عاشورا" فعالیت ذهنی در لا به لاے مقتل ها خواندن زیارت عاشورا با احیاے تَبَرّی اشغال خطوط فکر در نقاط ابهام ماجرا یک لمحه تفکر و بہ اندازه بال مگس،بُکاء نهی از منکر بہ نیت تعمیر نه یک قوزِ بالا خون به دل حسین نکردن حتی در انزوا یعنی؛ روزمره "درد عشق" کشیدن، ممکن است.. قسم به معنے لایُمکِنُ الفرار! 🏴 @clad_girls
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_اول صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسف
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: _حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب می‌بره، گفت حیفه ملک خالی بیفته. صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: _عبدالرحمن! ما که نمی‌خوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه‌هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه. پدر پیراهن عربی‌اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین می‌نشست، با اخمی سنگین جواب داد: _مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش می‌کنی! ولی مادر می‌خواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: _ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن. پدر تکیه‌اش را از پشتی برداشت و خروشید: _زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!! مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: _من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده. شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: _آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال می‌کنه الآن یه مشت زن و بچه می‌خوان بریزن اینجا.حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق می‌خواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونی. صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمه‌ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: _من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم. و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: _الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن. محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می‌آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می‌کرد: _داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی.تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم می‌شنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستون‌های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه‌ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد. صدای مرد غریبه را هم می‌شنیدم که گاهی کلمه‌ای در تأیید صحبت‌های آقای حائری ادا می‌کرد. فکر آمدن غریبه‌ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می‌خواست به نحوی دلداری‌اش دهد که با مهربانی آغاز کرد: _غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی‌اومد. پسر ساکت و ساده‌ای بود. مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: _من که نمی‌گم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره! سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: _اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد. با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: ‌_شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته! ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls