eitaa logo
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
173.8هزار دنبال‌کننده
33.2هزار عکس
22.2هزار ویدیو
307 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
  شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜  
  داستان 💓 | دل از کفش ها کنده و نگاهی کوتاه به ظاهرش انداختم؛ موهاے خاکستری او به اُورکت نوک مدادیش زینت داده بود و بار دیگر ذهن پرتلاطم مرا مواج می کرد؛ به راستی چه رازے میان خاک و ابراهیم وجود دارد؟ که کفش سورمه اے و اُورکت نوک مدادے با نقش و نگاری از خاک، دارای رنگی ممتاز می شوند...! منتظر بودم اسرارِ فاش بگوید اما جز دمیدن اولین نفس در میکرفون، آوایی به گوش نرسید. سالن با شروع پِچ پِچ دخترها، دچار همهمه شده بود اما عمر سکوت او حکایت از صبر ایوب داشت. لمحه ای آفتاب پشت ابر جا خوش کرد و نور پردازے سالن به تاریکی مطلق گرایید. خیره به منبع نور؛ یعنی چشم هاے او، یک سوال در ذهن همگان نقش بست: «چه اتفاقی در حال وقوع است؟» باز شدن لب هایش، شروع واقعه بود: «ابراهیم همین بود که گفتم!» خانم رضوانی از انتهاے سالن، صلوات را ختم داد. این اولین بار بود که همگی با تعجیل صلوات فرستادیم. نگاهی رو به عقب انداختم؛ هنوز آثار هاج و واج ماندن در چهره ها موج می زد، عرق روی پیشانی خانم رضوانی سرد نشده بود. چشمم به سهیلا افتاد، از دنیاے پشت روبندش خبر نداشتم اما شانه های او بوضوح در حال لرزیدن بود. رد نگاهم به جایگاه کشیده شد؛ در دلم با دلخوری پرسیدم: «تشنگی من، برایت لذت بخش است ابراهیم؟» و همرزمش برای بار دوم در میکروفن دمید و جایگاه را ترک کرد. آخ که ابراهیم نفس زنان، جواب می داد! با حرف زدن میانه اے نداشت. این حاصل هجده ساعت مکاشفه ے من بود که وحیِ دلنواز سرآغازش و نفس حقِ همرزم، فرجامش بود...! مراسم چند ساعت بعد به اتمام رسید اما مگر نه اینکه یادواره ے شهدا را باید با تقطیع خواند؟ یاد... واره! پایان یادها، شروعِ همواره هاست و پایان مراسم ما، شروع حلقه کردن فوج فوج دانشجو به دور منبع نور بود. من هم سعی داشتم خودم را قاطی کنم(...) سوال های عجیب دانشجویان مجال جواب نمی داد: «سکوت شما، دل ما رو لرزوند! می شه باز هم سکوت کنید؟» «پیام این سکوت رو چطور می تونیم به همگان برسونیم حاجی؟» «نفست گرم! یک چیزی بگو! حرفی، حدیثی!» جواب ها را یک جا داد: «اول راهِ ابراهیم ها، همین است... فراموشیِ خود در سکوت!» دیگر کاسه ی صبرم لبریز شده بود، دل به دریا زدم و از انتهاے حلقه ے نور، با صدای گرفته فریاد زدم: «و مابقی؟» برخلاف من که پی کشف صاحبان صدا بودم، او به صاحب صدا توجهی نداشت اما وقتی جواب داد: «یک نفر به امتداد ابراهیم رسیده، الحمدلله که ماموریت من همینجا تمام شد!» تنها یک صدا از بالای کوه در قلب ضعیفم برگشت خورد و بس: «یک نفر به.... نفر به... به... امتداد.... تداد... داد... ابراهیم... را ـهیم... ـهیم... رسیده... سیدهــ... دهــ...!» . آن وقت او دستی در موهاے خاکستریش کشید، با دستی دیگر جمعیت را به عقب راند و من را با زانو هایی شل شده، تنها گذاشت. ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دوم کار آقای حائری چندان طول نکشید که پ
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: _نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می‌کرد. احساس می‌کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده‌اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود. می‌دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمی‌توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می‌شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می‌بستیم. باید از فردا تمام پرده‌های پنجره‌ها مشرِف به حیاط را می‌کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرف‌های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره‌های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده‌های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی‌کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه‌ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما می‌شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق‌العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش‌های خاکی‌اش، همه حکایت از فردی می‌کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه‌مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: _الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم! گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت می‌کردم. می‌دانستم که او هم مثل من به همه سختی‌های حضور این مرد در خانه‌مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری‌اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می‌کرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پُر می‌کردم، صدای عبدالله را می‌شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می‌آمد در جابجایی وسایل کمکش می‌کند. کنجکاوی زنانه‌ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه‌های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می‌کشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی‌روحی که همراه این مرد تنها به خانه‌مان وارد می‌شد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه‌دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد. علاوه بر رسم میهمان‌نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می‌خواستم جریان گرم زندگی خانه‌مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls