🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
کپشن_دلی_مادرانه_دخترانه 🌹❤️🌹
#تاج_خارق_العاده ❤️👑❤️
ڪوچڪ دُختِ من؛
بہ پاس قد ڪشیدن وجب بہ وجبت
"نیم وجبے جانم.."
بہ پاس سانت بہ سانت موهاے فرگونہ ات
"مو خرمایے جانم.."
بہ پاس،(مامان خدا ڪجاست)،گفتنت
"ڪاراگاہ گجت جانم.."
بہ پاس خانمے براے خودت شدنت
"مادر بہ فدایت.."
.
برایت تاجے خریدہ ام امروز..
یڪ تاجِ استثنائے..
تاجے ڪہ درخورِ گل بودنت باشد..!
.
دُختِ پریایِ من..
گوشت را بیاور جلو..
این تاج،یڪ تاج معمولے نیست مادر..
عتیقہ ایست خاڪے،ارثیہ ے دُختِ نبے..
ڪہ دست بہ دست،نسل بہ نسل..
رسیدہ است بہ من..
و حالا بہ تو..!
.
عزیزِ ڪوچڪم؛
در آیندہ هاے دور..
این تاج، مواظب تمام دخترانگے هایت..
براے همبازے شدن در باد،یار و مونست..
و در برابر چشم نانجیبان،محافظت..
خواهد بود!
.
جانڪم؛
اینچنین تاج خارق العادہ اے را..
چند تا دوست دارے؟
✍نویسنده: #میم_اصانلو
🔺انتشار تنها با ذکر نام نویسنده مورد رضایت و حلال است. (رعایت حق الناس)
🔻چادر رو به دخترهای زیباتون به بهترین شکل معرفی کنید. اجبار، موقتی و دوست نداشتنیه!
#دختــران_چــادری 🌸🌸
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🔴اعلام آمادگی می کنیم برای امر به معروف و نهی از منکر و مقابله با 🔻مروجان بدحجابی🔺
📩💌📩بخشی از ده هزار نفر از بانوان انقلابی کشور طی نامهای به مقام معظم رهبری ضمن بیعت مجدد با معظلم له📩💌📩
رهبرم! از آن زمان که فرمان آتش به اختیار شما را با گوش جان👂❤️ شنیدیم با خود عهد بستیم زینب وار وارد میدان شده و در مسیری که با بیانات مصباح گونه تان مشخص نمودید بجنگیم حتی اگر مانند آسیه و مریم تنها باشیم.
به سبک ام ابیها سلام الله علیها دست کودکان مان را گرفته و درب تک تک خانهها را خواهیم زد و مردم را نسبت به کید و مکر دشمن آگاه خواهیم ساخت تا بار دیگر علی زمان مجبور به تحمل رنج خانه نشینی😔 نشود و به شیوه عقیله بنی هاشم سلام الله علیها درد غربت😢 ایمان و اصالت انسانی را به گوش جهانیان خواهیم رساند.
#دختــران_چــادری 🌸🌸
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
☕️📖 یک فنجان کتاب 🔰🔰 💭 بنظرت بهترین مادر دنیا کیه ⁉️
کتاب مروارید | آقای مهدی منصور
مرغابی کوچک پا به پای مادر شنا می کرد و تمام کارهایش را تقلید، گویی می دانست که در این دنیای مواج باید الگویی داشت تا جان سالم به در برد... ولی من از او خیلی جلوترم ، خیلی!
او مادرش را الگو گرفت و من بهترین مادر دنیا را، کسی که از نابینا هم رو میگرفت.
#دختــران_چــادری 🌸🌸
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
#مومن_زیرک❤️
می دانست از ساواکی ها هستند و می خواهند براش پرونده سازی کنند. از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود: من که نظری ندارم باید از روحانیت پرسید! من فقط یه حدیث بلدم که هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد بی غیرت است و خداوند او را لعنت می کند. ساواکی ازش پرسید شاه را داری می گی؟ خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم.
🌷شهید محمد منتظر القائم🌷
💟 @clad_girls
4_473160900434460839.mp3
17.86M
💔دیگر چه طاقت است مرا؟ اربعین رسید💔
↩ بانوای: حاج میثم مطیعی
↩ این روضه را از دست ندید
🏴 @Clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜
داستان #وحی_دلنواز💓 | #پارت_سوم
دل از کفش ها کنده و نگاهی کوتاه به ظاهرش انداختم؛ موهاے خاکستری او به اُورکت نوک مدادیش زینت داده بود و بار دیگر ذهن پرتلاطم مرا مواج می کرد؛ به راستی چه رازے میان خاک و ابراهیم وجود دارد؟ که کفش سورمه اے و اُورکت نوک مدادے با نقش و نگاری از خاک، دارای رنگی ممتاز می شوند...!
منتظر بودم اسرارِ فاش بگوید اما جز دمیدن اولین نفس در میکرفون، آوایی به گوش نرسید. سالن با شروع پِچ پِچ دخترها، دچار همهمه شده بود اما عمر سکوت او حکایت از صبر ایوب داشت. لمحه ای آفتاب پشت ابر جا خوش کرد و نور پردازے سالن به تاریکی مطلق گرایید. خیره به منبع نور؛ یعنی چشم هاے او، یک سوال در ذهن همگان نقش بست: «چه اتفاقی در حال وقوع است؟» باز شدن لب هایش، شروع واقعه بود: «ابراهیم همین بود که گفتم!»
خانم رضوانی از انتهاے سالن، صلوات را ختم داد. این اولین بار بود که همگی با تعجیل صلوات فرستادیم. نگاهی رو به عقب انداختم؛ هنوز آثار هاج و واج ماندن در چهره ها موج می زد، عرق روی پیشانی خانم رضوانی سرد نشده بود. چشمم به سهیلا افتاد، از دنیاے پشت روبندش خبر نداشتم اما شانه های او بوضوح در حال لرزیدن بود. رد نگاهم به جایگاه کشیده شد؛ در دلم با دلخوری پرسیدم: «تشنگی من، برایت لذت بخش است ابراهیم؟» و همرزمش برای بار دوم در میکروفن دمید و جایگاه را ترک کرد.
آخ که ابراهیم نفس زنان، جواب می داد! با حرف زدن میانه اے نداشت. این حاصل هجده ساعت مکاشفه ے من بود که وحیِ دلنواز سرآغازش و نفس حقِ همرزم، فرجامش بود...!
مراسم چند ساعت بعد به اتمام رسید اما مگر نه اینکه یادواره ے شهدا را باید با تقطیع خواند؟ یاد... واره! پایان یادها، شروعِ همواره هاست و پایان مراسم ما، شروع حلقه کردن فوج فوج دانشجو به دور منبع نور بود. من هم سعی داشتم خودم را قاطی کنم(...) سوال های عجیب دانشجویان مجال جواب نمی داد: «سکوت شما، دل ما رو لرزوند! می شه باز هم سکوت کنید؟» «پیام این سکوت رو چطور می تونیم به همگان برسونیم حاجی؟» «نفست گرم! یک چیزی بگو! حرفی، حدیثی!» جواب ها را یک جا داد: «اول راهِ ابراهیم ها، همین است... فراموشیِ خود در سکوت!»
دیگر کاسه ی صبرم لبریز شده بود، دل به دریا زدم و از انتهاے حلقه ے نور، با صدای گرفته فریاد زدم: «و مابقی؟» برخلاف من که پی کشف صاحبان صدا بودم، او به صاحب صدا توجهی نداشت اما وقتی جواب داد: «یک نفر به امتداد ابراهیم رسیده، الحمدلله که ماموریت من همینجا تمام شد!» تنها یک صدا از بالای کوه در قلب ضعیفم برگشت خورد و بس: «یک نفر به.... نفر به... به... امتداد.... تداد... داد... ابراهیم... را ـهیم... ـهیم... رسیده... سیدهــ... دهــ...!» . آن وقت او دستی در موهاے خاکستریش کشید، با دستی دیگر جمعیت را به عقب راند و من را با زانو هایی شل شده، تنها گذاشت. ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_اصانلو
🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است.
🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند!
🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی #وحی_دلنواز بزنید.
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
💔😔
خوشبــحال زنــان عــربــ تا دلشــان میگــیرد #چــادر سر میڪـــنند و میرونــد سمتــ حرمــ سفره دلشـــان را پیشـــ آقا باز میڪننــد...
آرامــ کہ شدند برمیگردند...😭😭
من که دور افتــادمـ چہ کنمــ...
من کہ غمگینــ و خستهــ اینجـــا تنهـــا مانده امــ چہ کنمــ...😢
منــ نالایقـــ جاماندهـــ...
🏴#اربعین_حسینی_تسلیت_باد
⬛️▪️ @clad_girls
ZiyaratArbaein.mp3
19.83M
⬛️▪️زیارت اربعین ▪️⬛️
↩ با نوای: حاج میثم مطیعی
╔═==💔==═╗
@clad_girls
╚═==💔==═╝
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
✍دلنوشته ی یکی از زائران! 💔که اتفاقا عمه است...
قطره💧 به تنهایی دریا 🌊 نمی شود❣
با شدت گرفتن باران از جمعیت زوار در خیابان کاسته می شد، هرکس به فکر سرپناهی بود و همچون مولکول هاے هوا به چپ و راست هجوم می آوردند...
ناله هاے زنی که کلمات عربی را بر زبان جاری میکرد توجهم را به خودش جلب کرد. به سمتش قدم هایم را تند کردم، حرف هایش برایم نامفهوم بود. مردی درشت اندام که لباس رزمش هیکلی ترش کرده بود شلاقش را بر اندام نحیف زن فرود می آورد. دخترکی با لباس خاکی خودش را درآغوش زن انداخت و عمه اش را صدا می زد. مرد با خشونت موهای دخترک را کشید و به دورترین نقطه از عمه انداخت.
به خودم که آمدم اشک هایم با قطرات باران یکی شده بود...! برادر زاده کوچکم را به خودم فشردم و سر و صورتش را بوسیدم. درحالی که اشکم روی گونه ام می چکید آرام دم گوشش گفتم : خدا آن روز را نیاورد که کسی موهای طلاییت را بکشد دُردانه ے عمه، دست نامردان بر گونه های کوچکت فرو بیاید عمه دق می کند!
مدت زیادی زیر باران بودم پاهای تاول زده ام دیگر نای ایستادن نداشتند، به طرف نزدیک ترین موکب رفتم. تعزیه اسراے کربلا بدجور فکرم را درگیر خودش کرد. ذهن تحلیل گرم شروع به مقایسه کرد. میگفتند: " چرا بچه ے شیرخواره را با خود آورده اید؟ مگر نمی دانید پیاده روی اربعین جای بچه های خردسال نیست؟!
چرا نفهمیدند رقیه (س) هم کودکی سه ساله بود ، خون برادرزاده من رنگین تر از رقیه (س) است؟! تاول پاهاے مردان و زنان جوان دردناک تر است یا کودکی سه ساله؟!
استراحت من دلبخواهی بود، استراحت اسرای کربلا هم دلبخواهی بود؟! آنها هم هر وقت اراده می کردند غذا و آب برایشان مهیا بود؟!
کدام مقایسه؟!
اصلا مگر چیزی برای قیاس کردن وجود دارد؟! قطره به تنهایی دریا نمی شود...
« این مدعــیان در طلبش بی خبرانند
کانـــرا که خبر شد خبرے باز نیامــد »
💔➖💔➖💔➖💔
✍از طرف اعضای کانال
🔺 #حب_الحسین_یجمعنا
❣ #دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی🔰
⬛️▪️ eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
karimi203(www.BGH.ir).mp3
1.39M
🏴ن وَالََْقلم نبیست وَمَا يَسْطُرُون حسین
💔 کمی از عمه بشنویم...
⏸ بانوای حاج محمود کریم
╔═==💔==═╗
@clad_girls
╚═==💔==═╝
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜
داستان #وحی_دلنواز 💓 | #قسمت_چهارم
واژه ے «نسیان» چهل و پنج بار در قران آمده اما تنها بیست روز از «روضه ے سکوت همرزم» می گذشت و خوابگاه با بیماری «آلزایمر شهدا» دست و پنجه نرم می کرد، من هم شدیدا مبتلا بودم منتها با یک تفاوت جزئی!
جمعه شب ها، خوابگاه مانند قبرستان بود؛ صداے هق هق در تخت خواب های انفرادی با نفوذ هو هوے باد از درز پنجره، آدم را در سیلاب گذشته غرق می کرد. جمعه شب ها، ابراهیم حکم آب نطلبیده را داشت. نمی دانم در خواب سیر می کردم یا بیداری و شاید در برزخ بودم! صدایی در محوطه ے تخت خواب من پیچید، بوضوح می شنیدم: «گفته بودم به امتداد رسیدی! ماموریت تو شروع شده! بامنی؟»
چشم هایم مثل فنر باز شد، سراسیمه نگاهی به هم اتاقی ها انداختم، بنظر خواب هفت پادشاه را می دیدند اما لحظه ای تصور کردم همه دارند به برزخ عاشقانه ام پوزخند می زنند : «هه! خیالات ورت داشته دختر! تو دیوانه شدی! خواب دیدی، خیر باشه!» سرم را میان دستانم گرفتم، موهای ریز پیشانیم حسابی خیس شده بودند، هزار سوال بی جواب داشتم: «منبع این صداها از کجاست؟ دارم دیوونه می شم... دارم دیوونه میشم... نکنه واقعا دیوونه شدم؟ خدایا من چم شده؟» یک آیه قران در سرم چرخ خورد: «بل احیاء... بل احیاء...!» بی اختیار الا بذکرالله تطمئن القلوب اتفاق افتاد و فهمیدم من دعوت به یک رویاے صادقانه شده بودم.
فردای آن روز، صبحانه نخورده از خوابگاه بیرون زدم. سهیلا سادات با ساندویچ نان و پنیر، دنبالم کرد: «باز این دختره دیوونه شده! کجا می ری با این عجله؟ بابا صبحونت!» در حالی که چادرم را مثل بال باز کرده بودم، ساندویچ را از دستش قاپیدم. گونه اش را با بوسه اے مهمان کردم و گفتم: «حق با شماست! من خیالاتی ام! من دیوونم! کارم از امتداد گذشته... باید برم... باید برم!» دیگر منتظر جواب ناخوشایند او نشدم و پا تند کردم.
دفتر بسیج اولین مقر ماموریتم بود. التماس و درخواست کردم، تا یک شماره از همرزم ابراهیم بدهند، گفتند: «امانت هست!» گفتم: «اما امانتیش به من سپرده شده!» گفتند: «چی می گی؟» گفتم: «باید به خودش بگم!» گفتند: «برای ما مسئولیت داره!» گفتم: «اما مسئولیت من سنگین تره!» گفتند: «چی می گی؟» گفتم: «به خدا باید به خودش بگم!» گفتند: «برو فردا بیا، با مسئول هماهنگی حرف بزن!» گفتم: «اما من دیشب خواب دیدم!» گفتند: «معلومه چی میگی؟» گفتم: «هیچی...هیچی!»
پاهایم شرمنده بودند و خودشان را روی بدنه ے آسفالت می کشیدند.خیابان شلوغ بود و مسیر برگشت طبق معمول طولانی تر از مسیر رفت. به آدم ها نگاه کردم؛ به چند مردمک در چشم هاے غریبه و خودم در شیشه ے ویترین یک مغازه. بغض هایم آلوده به حرف شد: «به دنیای عاشقی با شهدا خوش اومدے دختر! به علامت سوال هاے دیوونه شدی، به علامت تعجب هاے چی می گی، به قناعت کردن در صحبت هایت و اکتفا به کلمه ے هیچی!»
نگاهم افتاد به دوتا زوج درحال درگوشی ترین مسائل در آخرین صندلی اتوبوس و به خودم نهیب زدم: «منبعد باید عادت کنی به دردسر رازهاے مگو! به هرکسی از ظن خود شد یار من، از درون من نجست اسرار من، آرے! به مثنوے خوانی در گوش خودت، به آخرین صندلی و سکوت...» ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_اصانلو
🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است.
🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند!
🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی #وحی_دلنواز بزنید.
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
اربعــین کرب و بلایی نشدم اما کاش؛
آخر ماه صفــــر زائـر مشــهد باشم❣
#آقا_بطلب_هوای_مشهد_کردم
❤️| @clad_girls