eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
167.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
18.8هزار ویدیو
287 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• بدجور دارد می‌شود! دلتنگی را که بگذاری کنار... این روزها... دلم یک گوشه از حرم را می‌خواهد... برای های‌های گریستن! برای دیواری که سر روی آن بگذاری... و داد بزنی... آن‌قدر که سینه‌ات به خِس‌خِس بیفتد! نَفَس کم بیاوری و... آبِ گلویت خشک بشود! آن‌وقت... خیال کنی، که منظور نظر شدی.... راه گلویت باز شده از بغض میتوانی زیر سقف حرم و آسمانِ دیارشان نفس بکشی.... بدجور دارد می‌شود! بخدا که تاریخ... این روزها را به‌خود ندیده است! دل من لک زده تا کنج حرم گریه کنم.... ...♡ 🆔 @Clad_girls
♥🙂🥀 هرچند همیشه، کربلا را خواندم از خیلِ عظیمِ زائران جاماندم یک عمر به شوقِ دیدن خوابِ حرم این جسمِ غریبِ خویش را خواباندم🍃 در حسرتِ روی کربلا می‌گریم آن‌قدر که چشمِ خویش را خشکاندم 🆔️ @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دوم کار آقای حائری چندان طول نکشید که پ
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: _نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می‌کرد. احساس می‌کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده‌اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود. می‌دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمی‌توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می‌شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می‌بستیم. باید از فردا تمام پرده‌های پنجره‌ها مشرِف به حیاط را می‌کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرف‌های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره‌های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده‌های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی‌کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه‌ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما می‌شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق‌العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش‌های خاکی‌اش، همه حکایت از فردی می‌کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه‌مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: _الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم! گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت می‌کردم. می‌دانستم که او هم مثل من به همه سختی‌های حضور این مرد در خانه‌مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری‌اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می‌کرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پُر می‌کردم، صدای عبدالله را می‌شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می‌آمد در جابجایی وسایل کمکش می‌کند. کنجکاوی زنانه‌ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه‌های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می‌کشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی‌روحی که همراه این مرد تنها به خانه‌مان وارد می‌شد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه‌دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد. علاوه بر رسم میهمان‌نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می‌خواستم جریان گرم زندگی خانه‌مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_سوم و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد:
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره‌تر از شب‌های گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می‌وزید، لای شاخه‌های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده می‌کرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمی‌توانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شب‌های آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه‌ای که به سمت پنجره می‌آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل‌ها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن می‌گفت که پس از سال‌ها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: _تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟ عبدالله خندید و گفت: _رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا. و مادر پشتش را گرفت: _پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذان مغرب میاد خونه. کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: _چه فایده! دیگه خونه خونه‌ی خودمون نیست! همش باید پرده‌ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمی‌تونم یه لحظه پای حوض بشینم. مادر با مهربانی خندید و گفت: _ان شاء الله خیلی طول نمی‌کشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره. و همین پیش‌بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: _حالا من از اجاره‌ی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه! ابراهیم نیشخندی زد و گفت: _بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر می‌کنه دو قواره نخلستونه! صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: _همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمی‌تونستید زن ببرید! و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: _تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته! و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: _حالا زن و بچه هم داره؟ و عبدالله پاسخ داد: _نه. حائری می‌گفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی. نمی‌دانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بی‌خبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: _ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس! ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن: _ما رفتیم آمار بگیریم! از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
38.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
'♥️✨ مـــاهِ‌جـــہــــان‌آرا مــــۍ‌ڪُـشد‌آخر‌عشــق‌تو، آخر‌سر‌مارا... . . . 🆔@Clad_Girls
دلانہ✨ از امــاممـون چـۍ می‌دونیم؟! امام‌حسین فقط 10 روزِ محرم و کربلا نیستا.. اما حسین فقط گودال قتله‌گاه نیستا../: بچه‌شیعه؟! خاڪ‌نعلین‌ آقــامــون 57 سال زینت‌بخش این زمین بود، چی می‌دونیم از عمر57سـالہ‌ی‌ آقـــامون؟! 🆔@Clad_Girls
من مرد روز های سختم ، اما زنم ! 😌👣✌🏻 🌱 🆔️ @clad_girsl
♨️ ۱۰ نفر در پرونده هنجارشکنی بلوار چمران شیراز بازداشت شدند 🔴 تصاویری از هنجارشکنی برخی بانوان بدحجاب در بلوار شهید چمران شیراز در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده است که فرماندار شیراز، این حرکت را با برنامه‌ریزی قبلی دانست و گفت: ۱۰ نفر از عوامل اصلی بازداشت شدند. لطف‌الله شیبانی در گفت‌وگو با ایرنا: 🔺 سردسته این افراد در همان مراسم شناسایی شد و ضابطین بر اساس دستور مرجع قضایی برای دستگیری این فرد اقدام کردند. 🔺 این برنامه با قصد شکستن احکام و هنجارهای اجتماعی، دینی و ملی صورت گرفته است. 🔺تحقیقات درباره برگزاری این تجمع ادامه دارد. اینجا بخوانید: https://www.irna.ir/news/84799824/
⛔📣 اجتماع و راهپیمایی حامیان حریم حیا، غیرت و حجاب در شیراز در واکنش به شدت یافتن هنجارشکنی‌های اخلاقی و فرهنگی در سومین حرم اهل بیت(ع) و مطالبه از دستگاه‌های متولی امر فرهنگ 🔖 جمعه ۳ تیرماه ۱۴۰۱ بلافاصله پس از اقامه نمازجمعه - از محل شبستان امام خمینی(ره) حرم مطهر شاهچراغ(ع) 🚨 (ع)_بی_تفاوت_نباشیم 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
..بینِ‌مــــا‌مردمـۍ‌کہ‌مۍ‌بینـۍ، 313نـفـر هم نیست..! /: ⊹ ⊹✨ ⊹ 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹دهه هشتادی ها و دهه نودی های نوجوان ، که الگوشان یک ... 🚨قابل توجه آنهایی که نوجوانان شیرازی را چند نفر دختر کشف حجاب کرده در شیراز عنوان می کنند.... 💠نوجوانان شیرازی عاشقان شهدا هستند 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 👈 حتما ... 👈
شما که تو شیراز اجرا شد، خیلی بازتاب رسانه ای نداشت ولی حالا که یه اتفاقاتی تو بلوار شهید چمران افتاده، خالی از لطف نیست که این عکس رو ببینید... ۴_خرداد میدان شهدا شیراز 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــقــطـ24ــ‌روز‌‌ تــاعــیـــدالله‌الاڪـبــر💚✨.. ⊹ ⊹ ⊹ تمام‌لذت‌عمرم‌همین‌است، کہ‌‌مــولــایم‌امــیـر‌المؤمنین‌است💕 🆔@Clad_Girls
'♥️✨ °°خوشـــــا‌بہ‌حال‌‌بانو‌یۍ‌که... . . | 🆔️ @clad_girls
🏅ناهید کیانی با برتری برابر چاروس کایوموا از ازبکستان مدال طلای قهرمانی آسیا در وزن ۵۷- کیلوگرم رشته تکواندو را بدست آورد خداقوت قهرمان🌺 🆔️ @clad_girls
✍ راهکار جالبِ شهیدآوینی برای ابرازِ به همسر جعبه ‌ی شیرینی رو گرفتم جلوش ، یکی برداشت و گفت: می‌تونم یکی دیگه هم بردارم؟ گفتم: البته سید جون! این چه حرفیه؟ ... برداشت ، ولی هیچکدوم رو نخورد.کار همیشگی‌اش بود. هر جا که غذای خوشمزه ، شیرینی یا شکلات تعارفش می‌کردند، بر می‌داشت اما نمی‌خورد. می‌گفت: می برم با خانوم و بچه‌هام می‌خورم؛ شما هم اینکار رو انجام بدین، اینکه آدم شیرینی‌های زندگی‌اش رو با زن بچه اش تقسیم کنه ، خیلی توی زندگی اش تاثیر میذاره ... 📌خاطره ای از زندگی هنرمند شهید سید مرتضی آوینی 📚منبع: کتاب دانشجویی «شهید آوینی» ، صفحه 21 💓 شهدا 🆔 @Clad_girls
35.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕ اینجا تهرانه، باردار بشی اخراجت میکنن!!! 🔻جمله‌ی کوتاهی که به تنهایی نماد تمام عیار زندگی ماشینی لیبرال است. زندگی‌ای که در آن ارزش‌هایی چون مادری فدای نظام سرمایه داری می‌شود و برای زن راهی جز ترک شغل یا چشم‌پوشی از لذت مادری وجود ندارد. 🔻تغییر وضعیت فعلی و رسیدن به جایگاه حقیقی مادری نیازمند عزمی جدی در مسئولین و مطالبه‌ای عمومی در مردم است! 🆔@Clad_Girls
زمان، علی‌را‌درڪ‌نکرد... علی‌ِزمان‌رادرڪ‌کنیم!👀💔 🆔️@clad_girls
چند نکته پیرامون پدیده «سلام فرمانده» اینکه طی یک سال شاهد سه پدیده بی‌سابقه فرهنگیِ فیلم سینمایی «موقعیت مهدی»، برنامه تلویزیونی «زندگی پس از زندگی» و سرود «سلام فرمانده» هستیم، نوید بخش درپیش بودن عصر جدیدی از شاهکارهای هنری است. پیش‌تر راجع به «موقعیت مهدی»‌ و «زندگی پس از زندگی» یادداشت کوتاهی را منتشر کردم و اکنون رشته‌ی کلام را به «سلام فرمانده» و وجوه جذابیت و فراگیری آن اختصاص می‌دهم و اینکه چرا ضجّه دشمن را چنین بلند کرده است. وجوه جذابیت سرود را باید در سه عنصر «شکل»، «متن» و «فرامتن‌» جستجو نمود. شکل کار به صوت و موسیقی دلنشین آن برمی‌گردد و اینکه ترکیبی از حس «حزن»، «حماسه» و «امید» است. همخوانی موجود در سرود، خروش بیشتر عواطف را موجب شده؛ صحبت از «من» در کنار «او» رابطه احساسی دوسویه‌ای ایجاد کرده؛ و حضور و صدای کودکان، علاوه‌بر آنکه مخاطب سنی سرود را به همه دهه‌ها گسترش داده، موضوع را از مجرای «کودک» به «فطرت» پیوند زده است. متن یعنی تک‌تک مضامین معنوی و عبارات عالی آن از علقه عیان و نهان مخاطب نسبت به اشخاص و معارف محبوب و شناخته شده کدگشایی کرده است. در اینجا حسی ساخته نمی‌شود، بلکه گسل‌های احساس مخاطب نسبت به عمیق‌ترین بخش اعتقادات و‌ احساسات او فعال می‌گردد: امام زمان، رهبر انقلاب و حاج قاسم سلیمانی. در این خصوص ناگفته پیداست در شرایطی که بیشترین تزریق ناامیدی و ستیز سیاسی-فرهنگی با انقلاب اسلامی در جریان است به‌نحوی که شاهد رسوخ موسیقی‌های مبتذل به شبکه مدارس نیز بوده‌ایم، اقبال رو به گسترش آحاد ملت نسبت به سرودی که مصداق بارز اسلام انقلابی است و آشکارا از همراهی و همسویی با «نظام» و «سیدعلی» می‌گوید، چقدر برنامه‌های دشمن را خصوصا نسبت به نسل جدید مختل کرده، مضافا که تجمعات و همخوانی‌های انبوه جمعیت‌های خودجوش این سرود در سراسر کشور وقتی با تلاش کنونی دشمن در گردآوری چندصد نفر از نیروهای سازمان‌دهی شده خود در برخی نقاط مقایسه می‌شود، آبرویی برای‌شان نمی‌گذارد! فرامتن این اقبال نیز به شرایط کلی اجتماعی جهان برمی‌گردد. وضعیت خاص کنونی و بروز بلایایی چون بیماری، جنگ و قحطی، موعود خواهی را افزایش داده و از این حیث در این ملاحم و فتن آخرالزمان، مضامین مهدوی بیشتر مورد توجه قرار گرفته و می‌گیرد. @GhadiriNetwork
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_چهارم آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره‌ت
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شـیعه،اهـل سـنت» شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: _چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟ و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: _نه، طرف اهل حال نبود. که عبدالله با شیطنت پرسید: _اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟ ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: _اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمی‌خوند. سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید: _می دونستی مجید شیعه اس؟ عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: _نمی‌دونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه. نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد. شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه می‌رفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: _حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا! و لعیا با نگاهی ملامت‌بار رو به ابراهیم کرد: _حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!! ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش‌آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: _نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحت‌تر بود خوب می‌دانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرف‌ها نیست، اما شاید می‌خواست با این عیب‌جویی‌ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله‌اش را لکه‌دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: _آره، اگه سُنی بود کنار هم راحت‌تر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی می‌کنیم، مجید هم یکی مثل بقیه. سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه! در برابر سخنان آرمان‌گرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: _خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟ و محمد که از این شیرین کاری‌اش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: _خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمی‌داد حرف بزنه! که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: _ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره. سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: _مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید. که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: _کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی! اما مادر بی‌توجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: _آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم. و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه‌تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره‌اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست می‌گفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر می‌کرد. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه‌ای به خانواده‌مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله می‌گفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls