eitaa logo
کلینیک تخصصی ادبیات
99 دنبال‌کننده
1هزار عکس
59 ویدیو
680 فایل
کتابخانه تخصصی ادبیات به کوشش دکتر مسعود فلسفی نژاد ⬅️ گامی کوچک در جهت اشاعه فرهنگ کتابخوانی☘ نظرات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید . @falsafinejad @saye1980
مشاهده در ایتا
دانلود
⬅️ قسمت شانزدهم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی اوبران پایین پله ها ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد ... از خانواده مقتول خداحافظی کردم و از در خارج شدم ... اون هم با فاصله پشت سرم ...  - حدس بزن چی شده؟ ... هیچ دانش آموزی به نام لالا توی مدرسه نیست ... یا بهتره بگم هیچ دختری که چنین رژ بفنش پر رنگی بزنه ...  اول با خودم گفتم شاید بزرگ تر از مقتول بوده ... یا یه دانش آموز سابق ... اما مثل اینکه ازش هیچ پرونده ای توی مدرسه نیست ... نه پرونده ای ... نه هیچ اثری ... در ماشین نیمه باز توی دستم خشک شد ... - خانم تادئو گفت پسرش توی گنگ با اون دختر آشنا شده ... پس احتمالا گنگ دبیرستانی * نبوده ... گنگی بوده که فقط با دبیرستان ارتباط داشته ... و برگشتم سمت خونه مقتول و زنگ رو به صدا در آوردم ... پدرش در رو باز کرد ... بدون لحظه ای مکث ... - شما ... لالا رو با چشم های خودتون دیده بودید؟ ...  به شدت جا خورد ... مشخص بود هنوز همسرش فرصت نکرده بود تا در مورد حرف زدنش با من ... چیزی به شوهرش بگه ...  - می دونم سعی در کتمان ارتباط اونها داشتید اما در حال حاضر صحبت با این دختر برای ما واقعا مهمه ... امیدوار بودم بتونیم از طریق مدرسه پیداش کنیم ... ولی اینطور که میگن دانش آموز اونجا نیست ...  شوک و غم از دست دادن پسرش ... و سوال های پشت سر هم من ... شرایط دردناکی بود برای اینکه بتونه روی خودش و رفتارش تسلط داشته باشه ... به سختی می تونست آشفتگی درونش رو کنترل کنه ... اما چشم های سرخش فریاد می زد ...  - فکر می کنید لالا توی قتل پسرم دست داشته؟ ... چه درد عمیقی توی وجودش بود ... حسی رو که هرگز توی چهره پدرم ندیده بودم ... حسی که برای چند لحظه ... رفتار بی پروای من رو مهار کرد ...  - هنوز چیزی مشخص نیست آقای تادئو ... این وظیفه ماست که تمام اطرافیان مقتول و روابطش رو بررسی کنیم... هنوز از ارتباط این دختر با قتل چیزی نمی دونیم ...  سکوت خاصی فضا رو پر کرد ... و در این بین، همسرش هم به ما ملحق شد ... غرورش مانع می شد تا بتونه با بغضی که توی گلوش داره حرف بزنه ...  - من از دور دیده بودمش ... اما مارتا از نزدیک اون رو دیده ...  چند باری کریس رو تعقیب کردم تا ببینم با چه افرادی می چرخه و چه کار می کنن ... محل تجمع شون بیشتر سمت پارکینگ و انباری پشتی دبیرستان بود ... گاهی اوقات هم بیرون از مدرسه ... آخر پارک ... که یه ساختمون قدیمیه... خیلی ساله دست نخورده و کسی اونجا رفت و آمد نداره ...  پارکینگ و انباری مدرسه؟ ... قطعا واسطه ها و خرده مواد فروش های مدرسه بودن ... پس چرا توی جستجوی مدرسه هیچ خبری ازشون نبود ... نه از گنگ ... نه از لالا ... نه اثری از خراب کاری هاشون ... نه حتی ته مونده یه نخ سیگار ... کجا رفته بودن؟ ... گنگ خود مدرسه و اون گنگ ...  آقای تادئو داشت دوباره با دروغ چیزی رو مخفی می کرد؟ ... یا دبیرستان مرکز یه صحنه سازی بزرگ بود؟ ...  * گنگ های دبیرستانی، گنگ هایی هستند که فقط شامل دانش آموزان همان مدرسه می شوند و به راحتی عضو دیگری نمی پذیرند. این گنگ ها می توانند با سایر باندها و گنگ ها در ارتباط باشند اما عموما به صورت مستقل عمل می کنند و عضو یا زیرمجموعه باندهای قاچاق یا گروه های  سازمان یافته محسوب نمی شوند، اگر چه عموما با خود سلاح سرد دارند و حمل سلاح گرم و سبک نیز بین آنها دیده می شود. بازه سنی اعضا عموما بین 14 تا زیر 18 سال است. ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت هفدهم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی خانم تادئو مشغول چهره نگاری صورت لالا بود ... که اوبران از پشت شیشه بهم اشاره کرد ... با فاصله از اتاق ایستادیم ... - آقای تادئو درست می گفت ... اثری از گنگ توی مدرسه نبود اما توی اون ساختمون چرا ...  همه جا رو به دقت تمییز کرده بودن ... اما نه اونقدر تمییز که مشخص نشه قبلا پاتوق شون بوده ... و یه چیز جالب دیگه ... نه تنها از این گنگ، اون اطراف خبری نیست ... بلکه توی کل منطقه هیچ اثری از گنگ ها یا مواد فروش های رهگذر نیست ...  با شنیدن این جمله ناخودآگاه چشمم برق زد ...  - مگه میشه اطراف یه دبیرستان نشه هیچ اثری از مواد فروش ها و گنگ ها پیدا کرد؟ ... پس دانش آموزها مواد و کارت شناسایی جعلی شون رو از کجا میارن؟ ...  نگاه و چهره اوبران هم به اندازه من متعجب بود ... دبیرستانی که بچه هاش به هیچ کار پر خطری دست نمی زنن؟ ...  چطور همه جا اینقدر تمییزه؟ ... از مدرسه و خیابون های اطرافش گرفته ... تا اتاق و خونه کریس تادئو ... حتی توی لپ تابش هم اثری از هیچ چیز نبود ... نه تصویر و فیلم خاصی ... نه هیچ رد و نشان دیگه ای ... جز پروژه های دبیرستانی و یه سری کتاب های الکترونیکی ...  اونقدر همه چیز عجیب بود که انگار با پرونده موجودات فضایی سر و کار داشتیم ...  - به نظرت از کجا باید شروع کنیم؟ ...  صدای اوبران رشته افکارم رو پاره کرد ...  - فعلا سابقه مدیر دبیرستان رو چک کن ... مطمئنم اگه همه چیز به اون ختم نشه ... بازم جواب خیلی از سوال هامون پیش اونه ... می خوام همه چیز رو در موردش بدونم ... حتی بی اهمیت ترین نکته ها رو ...  بگو سابقه گروه های اون منطقه و دبیرستان رو هم چک کنن ... منم دنبال محل گنگ ها می گردم ... محاله هیچ ارتباطی بین دانش آموزها و مواد فروش ها نباشه ...  اگر واحد موادمخدر هیچ خبری ازشون نداره ... شک نکن خودشون پخش کننده مواد اون منطقه ان ... جمله ام تموم نشده ... کوین از دایره مواد پشت سرم بود ...  - می دونی توماس ... گاهی از خودم می پرسم چرا توی پرونده های مشترک به این عوضی کمک می کنی؟ ... ولی بعدش که خوب فکر می کنم به این نتیجه میرسم که برعکس تو ... من یه پلیس خوبم ...  با حالت خاصی زل زدم بهش ... حالتی که مخصوص خودش بود ...  - باز اینجا یکی اسم جادوگر رو برد ... سر و کله ات پیدا شد...  (شبیه ضرب المثل فارسی ... "موی کسی را آتش زدن" یا "عجب نجیب زاده ای بود") - حیف ... اگه واقعا جادو بلد بودم یه فکری برای این اخلاق گند تو می کردم ... خوب که نمیشی ... حداقل شاید درصد عوضی بودنت کمتر می شد ... فایلی رو که دستش بود انداخت روی میز ... و رفت سمت تخته اطلاعات جنایی ... گوشه تخته یه علامت سوال کشید ... با یه مربع دورش ...  - اومدی واحد ما نقاشی تمرین کنی؟ ... به خودتون تخته و ماژیک ندادن؟ ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت هجدهم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی اوبران دیگه به زحمت می تونست جلوی خنده اش رو بگیره... این اوضاع هر بار من و کوین به هم می رسیدیم تکرار می شد ... - از حدود دو سال و نیم پیش که مدیر جدید دبیرستان این منطقه ... با درخواست از پلیس ... و استفاده از رابط هاش توی رده های بالاتر ... درخواست شدید برای پاکسازی گروه های خلاف و موادفروش منطقه رو داشت ... یه تغییر عجیب شکل گرفت که با وجود تلاش زیاد نتونستیم منشأش رو پیدا کنیم ...  درگیری بین گنگ ها و حذف نیروهای همدیگه برای افزایش قدرت و گسترش منطقه هاشون ... همیشه یه چیز طبیعی بوده ... اما نکته قابل توجه اینجاست ...  ظرف یه مدت کوتاه ... الگوی رفتار گروه های مواد فروش اون منطقه عوض شد ...  خرده فروش ها رو شناسایی کردیم ... همه خطوط به یه نقطه ختم میشن ... و اون نقطه هیچ خبری ازش نیست ... این علامت سوال ... مال اون چهره ناشناخته است ...  واقعا جالب بود ... یعنی حل پرونده قتل کریس تادئو می تونست حلقه گمشده رو پیدا کنه؟ ...  - ممکنه همه اینها کار پرویاس، مدیر دبیرستان باشه؟ ...  - ما هم بهش مشکوک شده بودیم واسه همین بررسیش کردیم ... چیز خاصی نبود ... نتونستیم هیچ ارتباطی بین شون پیدا کنیم ... علی الخصوص که رابط های پر قدرتی داره ... بدون مدرک خیلی محکم نمیشه جرمی رو بهش چسبوند ...  همیشه از پرونده هایی که با دایره مواد یکی می شد بدم می اومد ... اگه پیچیده می شد ممکن بود پای خیلی چیزها و افراد وسط کشیده بشه ... و در نهایت با یه تظاهر به تسویه گروهی ... یکی رو به عنوان قاتل بندازن جلو تا از اعضای اصلی حمایت کنن ... در آخر، ممکنه اونی که به جرم قتل زندان میره ... اونی نباشه که ماشه رو کشیده یا دستور کشیدن ماشه رو صادر کرده ...  - پخش کننده دبیرستان کیه؟ ...  - نمی دونیم ... هر کی هست خیلی حرفه ای تمام خطوط پشت سرش رو پاک می کنه ... هنوز هیچ اثری از خودش نشون نداده ... چرا پرسیدی؟ ... به چیز مشکوک یا سر نخی برخوردی؟ ... کم کم داشت ذهنم نسبت به شرایط شفاف تر می شد ... حس می کردم دارم به نقاط خلا نزدیک میشم ... نقاطی که نمی گذاشت سوالات ذهنم رو ساماندهی کنم ... تا تصویر ابتدایی از شرایط به دست بیارم ... اما هنوز خیلی چیزها واضح نبود ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت نوزدهم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی از بین اعضای گنگ هایی که شناسایی کردید ... کسی وارد حیطه فروش شده؟ ... یا ارتقای درجه گرفته باشه؟ ...  هر چند بعید می دونستم جوابش مثبت باشه ... اما بازم ارزش سوال کردن رو داشت ... گنگ ها مثل چراغِ قرمزِ چشمک زن هستن ... خالکوبی ها ... رفتارها ... چهره ها و حالت هاشون خیلی مشخصه ... برای انجام کاری به این تمییزی، گزینه های مناسبی نبودن ... اونها به افراد تمییز نیاز داشتن ... کسانی که شک و کنجکاوی دیگران رو تحریک نکنن ...  آدم هایی که کاملا عادی باشن ... یه پوشش فوق العاده ...  یعنی تغییر رفتار اساسی کریس ... نتیجه چنین حرکتی بود؟ ... وارد چنین گروه هایی شده بود؟ ... یا دلیل دیگه ای داشت؟ ...  برای چند لحظه به تصویر چسبیده روی تابلو خیره شدم ... - خواهش می کنم کریس ... بگو تو عضو اونها نبودی ... بگو به خاطر چنین چیزی کشته نشدی ... آخرین چیزی که در اون لحظه می خواستم ... این بود که به چشم های پر از درد اون پدر و مادر ... این خبر رو هم اضافه کنم که ... پسر شما یه مواد فروش حرفه ای بوده ... اونم توی سن 16 سالگی ... و قطع ارتباطش با اون دختر و زندگی گذشته اش ... فقط به این خاطره ...  چند لحظه به تصویر کامپیوتری لالا نگاه کرد ...  - نه ... مطمئنم قبلا ندیدمش ... اصلا چهره اش واسم آشنا نیست ... احتمالا فقط گنگ باشه ... اگه به مقتول مشکوک هستی ... فکر می کنم بهتره اول احتمالات دیگه رو بررسی کنی ...  نه اینکه بگم امکانش نیست ... اما خودت خوب می دونی ... هر جایی که مشکلی پیش بیاد، اولین انگشت اتهام سمت اونهاست ... مگه اینکه چیز خاصی پیدا کرده باشی ...  با همه وجود توی اون لحظات، دلم می خواست طور دیگه ای فکر کنم ... با همه وجود ...  خودم هم نمی فهمیدم ... چرا اینقدر کریس برام موضوعیت پیدا کرده ...  - هنوز واسه نتیجه گیری خیلی زوده ... قتل تمییزیه ... مشخصه به خاطر دزدی نبوده ... مقتول عضو سابق یه گنگه که همه باور دارن از زندگی گذشته اش جدا شده ... آلت قتاله پیدا نشده و موبایل مقتول هم گم شده ...  چیزی که واضحه این قتل، رندوم نیست ... قاتل یه حرفه ای بوده که اون بچه رو به قتل رسونده و موبایلش رو برداشته ... و بدون اینکه هیچ ردی از خودش باقی بذاره صحنه رو ترک کرده ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیستم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی فقط همین موارد باعث برداشت اولیه ات از علت قتل شده؟... بدون اینکه سرم رو تکان بدم ... نگاهم رو چرخوندم سمتش... - یادت رفته توی آکادمی، کی بالاترین امتیازها رو داشت؟ ...  بچه ها اطلاعات گوشی مقتول رو در آوردن ... شماره تلفن... تماس های گرفته شده ... پیام ها ...  تا اینجا که سابقه افراد رو چک کردیم ... هیچ کدوم شون سابقه دار نیستن ... هیچ کدوم مشکلی ندارن ... به جز 3 شماره ... هر سه این شماره ها اعتبارین ... و هیچ کدوم با کارت بانکی خریداری نشدن ... مهمتر از همه هر سه تاشون خاموشن ... یعنی دیگه نه تنها نمی تونیم بفهمیم این شماره ها مال کیه ... که حتی نمی تونیم ردیابی شون کنیم ... تو باشی به چیز دیگه ای فکر می کنی؟ ...  اوبران تمام مدت ساکت بود ... چیزی که به ندرت اتفاق می افتاد ... با رفتن کوین به من نزدیک تر شد ... - چرا در مورد ساندرز چیزی بهش نگفتی؟ ... نگو اون چیزی که داره توی سر من می چرخه ... به ذهنت خطور نکرده ...  برگشتم و فایلی رو که کوین آورده بود از روی میز برداشتم ...  - هنوز واسه گفتنش زود بود ... اول ترجیح میدم کامل در مورد دنیل ساندرز تحقیق کنم ... حساب بانکی ... اطلاعات خانوادگی ... روابطش ... و همه چیز ... حرف گفته رو نمیشه پس گرفت ...  باید اول مطمئن بشم غیر از تدریس ریاضی ... کار دیگه ای هم توی اون دبیرستان می کنه ...  علی رغم اینکه سعی می کردم همه چیز رو توی ذهنم دسته بندی کنم ... و فقط بر پایه یه حدس ... اسم اون رو به لیست مظنونین اضافه نکنم ... اما طبق گفته اطرافیان ... کریس بعد از همراه شدن با دنیل ساندرز تغییر کرده بود ... و اگر این تغییر به نفع خلافکار تر شدن کریس بود... یعنی دنیل ساندرز، دبیر ریاضی اون دبیرستان ... یکی از مغزهای اون باند بود ... حتی شاید مغز اصلی ...  به هر حال ... هر سه نفر اونها جزء حلقه های اصلی پرونده بودن ... جان پرویاس، مدیر دبیرستان ... دنیل ساندرز، دبیر ریاضی ... و الکس بولتر، معاون دبیرستان ... کسی که اسم ساندرز رو توی لیستی که به ما داد، ننوشته بود ... و این می تونست به معنای همدستی اون دو نفر در فروش مواد ... یا حتی قتل باشه ... ادامه دارد.... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیست و یکم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی کتم رو برداشتم که برم خونه ... یکی از پشت سر صدام کرد ... - مندیپ ... برو پیش رئیس ... کارت داره ...  از در که رفتم داخل، اخم هاش تو هم بود ... تا چشمش بهم افتاد ناراحتیش به خشم تبدیل شد ... - دیگه واقعا نمی دونم باید با تو چی کار کنم ... کی می خوای از این کارها دست برداری؟ ... فکر کردی تا کجا می تونم به خاطر تو جلوی واحد تحقیقات داخلی بایستم؟ ...  روز پیچیده و خسته کننده من ... حالا هم باید فریادهای رئیسم تموم می شد ... پشت سر هم سرم داد می کشید ... و من این بار، حتی علتش رو نمی دونستم ... چند دقیقه ... بی وقفه ...  - چرا ساکتی؟ ... - روز پر استرسی داشتی سروان؟ ...  چشم هاش رو نازک کرد و زل رد بهم ... توی نگاهش خشم و ناامیدی با استیصال بهم گره خورده بود ... نفس عمیقی کشید ...  - تو حتی نمی دونی دارم در مورد چی حرف میزنم ... مگه نه؟ ...  و این بار با یاس بیشتری فریاد زد ...  - تو دیگه حتی نمی دونی دارم واسه چی سرت داد میزنم...  کلافه شده بودم ... - خوب معلومه نمی دونم ... از در که اومدم تو فقط داری داد میزنی بدون اینکه بگی ماجرا چیه ... وقتی نمیگی من از کجا باید بفهمم جریان از چه قراره ... و این بار تحقیقاتِ داخلی به چی گیر داده؟ ...  سر مانیتور رو چرخوند سمتم ... - به این ...  دکمه پخش رو زد ... و نشست روی صندلیش ...  صدا از توی گلوم در نمی اومد ... حالا می فهمیدم چرا صبح، چشمم رو توی بازداشتگاه باز کرده بودم ...  نشستم روی صندلی و زل زدم بهش ... - چیزی نمی خوای بگی؟ ... مثلا اینکه چی شد که چنین اتفاقی افتاد؟ ...  جز تکان دادن سرم چیزی نداشتم ... یعنی چیزی یادم نمی اومد که بتونم بگم ...  - فکر می کنی تا کی اداره پلیس می تونه پشت تو بایسته؟... تو سه نفر رو توی بار لت و پار کردی و اصلا هم یادت نمیاد چرا باهاشون درگیر شدی ... هر بار داره اوضاعت از قبل بدتر میشه ...  اگر همین طوری ادامه بدی مجبور میشم معلقت کنم ... کم یا زیاد ... تو دائم مستی ... حتی توی اداره می خوری ... گاهی اوقات اصلا نمی فهمم چطور هنوز مغزت نگندیده و بوی تعفنش از وسط جمجمه ات نمیاد ...  یا این شرایط رو درست می کنی ... یا این آخرین باریه که اداره پشت کثافت کاری هات می ایسته و ازت دفاع می کنه ... این دیگه آخر خطه ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیست و دوم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی چراغ رو هم روشن نکردم ... فضای خونه از نور بیرون، اونقدر روشن بود که بتونم جلوی پام رو ببینم ... کتم رو پرت کردم یه گوشه و ... بدون عوض کردن لباسم ... همون طوری روی تخت ولو شدم ...  چقدر همه جا ساکت بود ...  موبایلم رو از توی جیب شلوارم در آوردم ... برای چند لحظه به صفحه اش خیره شدم ... ساعت 10:26 شب ...  بوق های آزاد ....و بعد تلفنش رو خاموش کرد ... چقدر خونه بدون آنجلا ساکت بود ... انگار یه چیز بزرگی کم داشت ... دقیقا از روزی که برگشتم ... و اون، با گذاشتن یه یادداشت ساده ... به زندگی چند ساله مون خاتمه داده بود ...  "دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ... دنبالم نگرد ... خداحافظ توماس" ...  چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم می خواست برم بار ... یا حتی شده چند تا بطری از مغازه بخرم ... اما رئیس تهدیدم کرد اگر یه بار دیگه توی اون وضع پام رو بزارم توی اداره ... معلق میشم ... و دوباره باید برم پیش روان شناس پلیس ... برای من دومی از اولی هم وحشتناک تر بود ...  یه ساعت دیگه هم توی همون وضع ... مغزم بیخیال نمی شد ... هنوز داشت روی تمام حرف ها و اتفاقات اون روز کار می کرد ... بدجور کلافه شده بودم ...  - تو یه عوضی هستی توماس ... یه عوضی تمام عیار ... عوضی صفت پدرم بود ... کلمه ای که سال ها به جای کلمه پدر، ازش استفاده می کردم ... خودخواه ... مستبد ... خودرای ... دیکتاتور ... عوضی ...  هیچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نکرد ... همیشه واسش یه زیردست بودم ... زیردستی که چون کوچک تر و ضعیف تر بود، حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشت ... همیشه باید توی هر چیزی فقط اطاعت می کرد ...  - بله قربان ... و این دو کلمه، تنها کلماتی بود که سال ها در جواب تک تک فرمان هاش از دهنم خارج می شد ... بله قربان ...  امشب، کوین این کلمه رو توی روی خودم بهم گفت ... عوضی ...  حداقل ... من هنوز از اون بهتر بودم ... هیچ وقت، هیچ کس جرات نکرد این رو توی صورتش بهش بگه ... اونقدر از اون بهتر بودم که آنجلا ... زمانی ولم کرد که پای یه بچه وسط نبود ... نه مثل مادرم که با وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار کرد ...  باورم نمی شد ... دیگه کار از مرور حوادث اون روز و قتل کریس تادئو گذشته بود ... مغزم داشت خاطرات کودکیم رو هم مرور می کرد ...  موبایلم بی وقفه زنگ می زد ... صداش بدجور توی گوشم می پیچید ... و یکی پشت سر هم تکانم می داد ... چشم هام باز نمی شد ...  این بار به جای سلول ... گوشه خیابون کنار سطل های آشغال افتاده بودم.. ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیست و سوم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی صدای زنگ موبایلم بیدارش کرده بود ... اون خیابون خواب هم اومده بود من رو بیدار کنه ... شاید زودتر از شر صدای زنگ خلاص بشه ...  هنوز سرم گیج بود که صدا قطع شد ... یکی از چشم هام بیشتر باز نمی شد ... دوباره زد روی شونه ام ...  - هی مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو که خراب کردی ... حداقل قبل از اینکه کنار خونه زندگی من بالا بیاری برو ...  به زحمت تکانی به خودم دادم ... سرم از درد تیر می کشید...  چند تا از کارتن هاش رو دیشب انداخته بود روی من ... با همون چشم های خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهایی بود که می شناختم ... نداشته هاش رو با یه غریبه تقسیم کرده بود ...  از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کیف پولم ... توی جیب کتم نبود ... چشمم باز نمی شد دنبالش بگردم ...  - دنبالش نگرد ...  خم شد از روی زمین برش داشت داد دستم ... - دیشب چند تا جوون واست خالیش کردن ...  کیف رو داد دستم ... - فقط زودتر از اینجا برو ... قبل اینکه زندگی من رو کامل به گند بکشی ...  ازشون دور شدم ... نمی تونستم پیداش کنم ... اصلا یادم نمی اومد کجا پارکش کردم ... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حی می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه ...  چند خیابون پایین تر، سر و کله لوید پیدا شد ...   - تلفنت رو که برنداشتی ... حدس زدم باز یه گندی زدی ...  - چطوری پیدام کردی؟ ...  رفت سمت سطل های بزرگ آشغال و یه تیکه پلاستیک برداشت ... - کاری نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اینکه سروان بفهمه تلفنت رو ردیابی کنن ... شانس آوردی خاموش نشده بود ...  پلاستیک رو انداخت روی صندلی ... سوار ماشین اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد  ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیست و چهارم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی دوش آب سرد ... لباس هام رو عوض کردم ... از اتاق که خارج شدم ... تلفنش رو قطع کرد ...  - پزشکی قانونی بود ... خیلی وقته منتظره ...  نگاهی به اطراف کرد ...  - بد نیست به یه شرکت خدماتی زنگ بزنی ... خونه ات عین آشغال دونی شده ... تهوع آوره ... عجیب نیست نمی تونی شب ها اینجا بخوابی ...  پزشکی قانونی ...  از در که وارد شدیم ... به جای هر چیز دیگه ای ... اول از همه چشمم به جسدی افتاد که کارتر روش کار می کرد ... نصف سرش له شده بود ...  - دوباره توی اتاق تشریح من بالا نیاری ...  سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... با عصبانیت بهم زل زده بود ... از اون دفعه  که حالم وسط اتاق تشریح بهم خورد خیلی می گذشت اما گذر زمان در کم کردن خشمش تاثیری نداشت ...  رفت سمت میز کناری و پارچه رو کنار زد ...  - هیچ اثری از مواد و الکل یا ماده دیگه ای توی بدنش نبود ... یه بچه 16 ساله کاملا سالم ... - اطلاعات قاتل چی؟ ... - روی لباس و وسائلش اثر انگشتی که قابل شناسایی باشه باقی نمونده ... قاتل حدودا 6 فوت قد داشته ... مرد بوده با جثه ای کمی بزرگ تر از مقتول ... راست دست ...  و کاملا در استفاده از چاقو حرفه ای عمل کرده ... آلت قتاله احتمالا باید یه چاقوی ضامن دار نظامی باشه ... دقیق نمی تونم نوعش رو مشخص کنم چون خیلی با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دایره وار چرخونده ... می خواسته توی هر ضربه مطمئن بشه بیشترین میزان آسیب رو به قربانی وارد می کنه ... و خوب می دونسته باید چه کار کنه که اثری از خودش باقی نزاره ...  از نوع ضربه و طریق عمل کردنش، بدون هیچ شکی ... این کار رو در آرامش تمام انجام داده و کاملا روی موقعیت تسلط داشته ... قاتل صد در صد یه آدم حرفه ایه ... و مطمئنم اولین باری هم نبوده که یه نفر رو کشته ... یه آدم غیر حرفه ای محاله بتونه با این آرامش و سرعت یه نفر رو اینطوری از پا در بیاره ... این بچه هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته ...  قاتل حرفه ای؟ ... اونم برای یه بچه 16 ساله؟ ...  نمی تونستم چشم از چهره کریس بردارم ... چه اتفاقی باعث شد که با چنین آدمی طرف بشه؟ ...  پارچه رو کشید روی صورت مقتول ... - توی صحنه جنایت به نظر می رسید شخص دیگه ای هم غیر از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع بررسی جسد چیزی در این مورد متوجه شدی؟ ... فقط قاتل باهاش درگیر شده یا شخص سوم هم کمک کرده؟ ...  با حالت خاصی زل زد توی چشم هام ... - به نظرت من شبیه سایکک هام یا روی پشیونیم نوشته مدیومم؟ * ... این جنازه فقط در همین حد، حرف برای گفتن داشت ... پیدا کردن بقیه داستان کار خودته ... ولی شک ندارم قاتل هیچ نیازی به کمک نفر سوم نداشته ... اونم برای یه نفر توی سن و سال این بچه ...  جنازه رو بردن سمت سردخونه ... قاتل حرفه ای ... چاقوی نظامی ... راست دست ... تنها مدرک های صحنه جرم ... چیزهایی که برای اثبات محکومیت یه نفر ... به هیچ درد نمی خورد ...  تازه اگر می شد توی اطرافیان کریس کسی رو با این سه نشانه پیدا کرد ...  * افرادی که ادعا می کنند می توانند با روح مردگان ارتباط برقرار کرده، آنها را ببینند و مستقیم با آن ها صحبت کنند. ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیست و پنجم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی مادر دنیل ساندرز توی بیمارستان بستری بود ... واسه همین نمی تونست برای صحبت با ما به اداره پلیس بیاد ...  دنبالش می گشتیم که پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهره جوان و غمگینی داشت ... و مهمتر از همه ایستاده بود و داشت با دست چپش، برگه های ترخیص رو پر می کرد ...  با روی گشاده با ما دست داد ... هر چند اندوه رو می شد در عمق چشم هاش دید ... اندوهی که عمیق تر از خبر مرگ یک شاگرد برای استادش بود ... انگار دوست عزیزی رو از دست داده بود ...  هیچ کلام ناخوشایندی در مورد کریس از دهانش خارج نمی شد ... هر چند، بیشتر اوقات حتی افرادی که مرتکب قتل شده بودن ... در وصف و رثای مقتول حرف می زدن تا کسی متوجه انگیزه شون برای قتل نشه ... اما غیر از چپ دست بودنش ... دلیل دیگه ای هم برای اثبات بی گناهیش داشت...  در ساعت وقوع قتل ... توی بیمارستان بالای سر مادرش بود ... از صحبت با آقای ساندرز هم چیز قابل توجهی نصیب ما نشد ... جز اینکه کریس ... توی آخرین شب زندگیش ... برای دیدن دبیر ریاضیش به بیمارستان اومده بود ...  - یه نوجوان ... شب برای دیدن شما اومده ... و بدون اینکه چیز خاصی بگه رفته؟ ...  خیلی عجیب بود ... با همه وجود می خواستم بگم اعتراف کن ... اعتراف کن که پخش مواد دبیرستان زیر نظر توئه ... چه جایی بهتر از اینجا برای اینکه مواد رو جا به جا کنی ... جایی که به اسم مادرت اومدی و به خوبی می تونی ازش برای پوشش کارت، استفاده کنی ...  خیلی آروم مکث کرد ... - کریس خیلی آشفته بود ... چند بار اومد حرف بزنه اما یه فکری یا چیزی مانع از حرف زدنش می شد ... سعی کردم آرومش کنم ... اما فایده نداشت ... به حدی بهم ریخته بود که موبایلش رو هم جا گذاشت ...  رفت سمت کیفش و موبایل کریس رو در آورد ... موبایلی رو که فکر می کردم حتما دست قاتله ...  - بعد از اینکه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بیاد و گوشیش رو ببره ... وقتی ازش خبری نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم که ... و بغض راه گلوش رو بست ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیست و ششم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی گوشی رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمی شد چیزی رو که دیروز اونقدر دنبالش گشتیم به این راحتی پیدا شد  ...  از آقای ساندرز جدا شدیم ... به محض ورود به آسانسور، یه لحظه ام مکث نکردم ... - برو اتاق امنیتی بیمارستان و تمام دوربین ها رو چک کن ... مطمئن شو دیروز دنیل ساندرز تمام مدت رو اینجا بوده ... - واقعا لازمه؟ ... طبق شواهد پزشکی قانونی، قاتل راست دسته ... ولی اون ... - منم دیدم چپ دست بود ... اما چه دلیلی داشته یه نوجوان این همه راه رو بیاد اینجا ... و بدون اینکه چیزی بگه برگرده ... و گوشیش رو هم جا بزاره ...  این داستان زیادی عجیبه ... شاید خودش مستقیم کریس رو نکشته اما می تونه شریک جرم باشه ... اگه پخش کننده اصلی باشه یا اصلا رئیس و مغز اصلی باند باشه ... واسش کاری نداره یه قاتل حرفه ای رو اجیر کنه ... فقط باید بتونیم انگیزه قتل رو پیدا کنیم ... و به ماجرا ربطش بدیم ...  مشخص بود نمی تونست باور کنه دنیل ساندرز با اون شخصیت و رفتار ... قاتل یا شریک جرم باشه ... اما من یاد گرفته بودم هیچ وقت نمیشه به رفتار و ظاهر انسان ها اعتماد کرد ... یه رفتار و شخصیت به ظاهر محترم ... بهترین سرپوش برای اعمال و نیت های کثیف آدم هاست ... هر چند طبق قانون ... تا زمانی که جرم کسی اثبات نشه بی گناهه ... اما من سال ها بود که دیگه اینطوری فکر نمی کردم ... دیدم رو نسبت به تمام انسان ها از دست داده بودم ...  انسان هایی که به خاطر یک طمع، وسوسه یا حتی حسادت ساده ... خوی درنده شون رو آزاد می کردن ... و حتی یک خودخواهی ساده ... حق زندگی و نفس کشیدن رو از انسان دیگه ای می گرفت ...  جز اینکه برهنه نیستیم ... و می تونیم وحشی گری مون رو با فضاپیما به سایر سیارات هم ارسال کنیم ... چه فرق دیگه ای بین ما با حیوانات درنده آمازون و حیات وحش آفریقا وجود داره؟ ...  اوبران رفت سراغ بررسی نوارهای امنیتی دیروز و شب قبلش ... باید حتما کپی نوارهای امنیتی رو با چشم های خودم  می دیدم و مطمئن می شدم خود کریس، موبایلش رو جا گذاشته ... نه اینکه از راه دیگه ای به دست دنیل ساندرز رسیده باشه ... مثلا توسط قاتل ... موبایل رو تحویل دادم تا بعد از شارژ مجدد و باز شدن رمزش ... تمام اطلاعاتش رو بازیابی کنن ... می خواستم حتی فایل ها، تصاویر و مسیج های پاک شده اش رو ببینم ...  معده ام به شدت می سوخت ... در این بین، سر و کله آقای بولتر، معاون دبیرستان هم پیدا شد ...  بعد از حرف های کوین ... دید من به اون سه نفر، دیگه دید دبیر، معاون یا مدیر مدرسه نبود ... حالا پشت هر کلمه ای که قرار بود به زودی ... از دهان الکس بولتر خارج بشه ... دنبال حلقه ها و حقیقت گمشده هر دو پرونده قتل و مواد می گشتم ... اگر حدس مون درست بود اطلاعاتی که به دست می اومد می تونست خیلی برای دایره مواد مفید باشه ...  اون به اسم یه صحبت دوستانه اومده بود ... بهش قول داده بودم هیچ ضبط صدایی انجام نشه ... اما چرا باید برای قول به شخصی که می تونست توی قتل دست داشته باشه ... احترام قائل می شدم؟... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیست و هفتم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی وارد اتاق بازجويي شديم ... از چهره اش مشخص بود از اينكه بين تمام گزينه هاي مكاني ... براي صحبت به اونجا اومده بوديم ... اصا خوشش نيومده ... - واقعا جاي عجيبي براي يه صحبت دوستانه است ... با اين همه ميكروفن و دوربين ... به يكي از افسرها سپرده بودم توي اين فاصله دوربين پشت اتاق شيشه اي رو روشن كنه ... نمي خواستم چيزي رو از دست بدم ... شايد به دروغ بهش گفتم تمام وسائل صوتي خاموشه ... اما قصد داشتم اگر واقعا توي قتل يا فروش مواد دخالتي نداشت ... مطمئن بشم هيچ وقت كسي اون حرف ها رو نمي شنوه ... هر چند سوالش و حس ناخوشايندش، من رو به فكر فرو برد ... چرا قرار گرفتن در حس بازجويي براش نگران كننده بود؟ ... حرف هاش حول محور رفتار و برخورد مدير بود ... اينكه چطور با استفاده از ارتباطاتش ... كل منطقه رو زير و رو كرده ... و پاي گنگ ها رو از اونجا كوتاه كرده ... اگر چه از كوتاه شدن دست مواد فروش ها از دبيرستان خوشحال بود ... اما رفتار مدير و تحت فشار گذاشتن دانش آموزها رو كار درستي نمي دونست ... - اونها نوجوانن ... با كلي انرژي و هيجان ... اما همون طور كه ديديد حتي جرات حرف زدن با شما رو هم نداشتن ... شك نكنيد اگه مي خواستيد به طور رسمي حتي با لوسي اندرسون حرف بزنيد ... همون دانش آموزي كه توي حياط باهاش حرف زديد ... فكر مي كنيد اجازه مي داد بدون حضور وكيل دبيرستان باشه؟ ... اصا من نمي فهمم مگه يه دبيرستان چه كار حقوقي و قانوني اي بايد داشته باشه ... كه وكيل ازم داره؟ ... سوال جالبي بود ... شما معاون دبيرستان هستيد ... و مشخصه خيلي وقته آقاي پروياس رو زير نظر گرفتيد ... توي اين مدت متوجه نشديد با افراد مشكوكي در ارتباط باشه؟ ... كمي خودش رو روي صندلي جا به جا كرد ... - فرد مشكوك؟ ... در ارتباط با قتل؟ ... فكر مي كنيد ممكنه مدير توي مرگ كريس دست داشته باشه؟ ... نه ... امكان نداره ... من اينطور فكر نمي كنم ... اون هر كي باشه بهش نمي خوره بتونه كسي رو بكشه ... بدون اينكه فرصت بدم حرفش رو ادامه بده ... - گفتيد گنگ ها رو بيرون كرده ... حتي با پرونده سازي و بهانه هاي الكي ... دانش آموزهايي رو كه توي گنگ بودن يا حتي حس مي كرده مدرسه رو دچار مشكل مي كنن، اخراج كرده ... يعني به تنهايي براي دانش آموزها پرونده سازي مي كرده؟ ... قطعا براي اين كار به كمك احتياج داشته ... اما از افراد مشكوك، منظورم فقط چنين افرادي نبود ... تمام كارهايي كه جان پروياس انجام داده ... مي تونسته فقط براي خالي كردن عرصه از ساير مواد فروش ها و گنگ ها باشه ... هر چند پاسخ اين سوال و اون نيروهاي كمكي ... مي تونستن من رو به سرنخ اصلي پرونده برسونن ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیست و هشتم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی چند لحظه رفت توي فكر ... - نه ... آدم مشكوكي به نظرم نمياد ... هر چند من توي محيط مدرسه بيشتر مجبورم حواسم رو به دانش آموزها و مديريت دبيرستان بدم ... مديريت اون همه نوجوان كه مثل كوه آتشفشان، هيجانات جواني شون غيرقابل كنترله ... كار راحتي نيست ... اما هر چي فكر مي كنم هيچ دليلي نمي بينم كه آقاي مدير بخواد با كريس درگير بشه ... كريس بيشتر از يه سال بود كه ديگه اون بچه قبل نبود ... و هيچ خطري براي اعتبار و امتياز دبيرستان محسوب نمي شد ... هيچ خطري ... يعني بايد دنبال نقاط خطر مي گشتم ... به نظر مي اومد جان پروياس ... به راحتي مي تونست افرادي رو كه سد راهش قرار بگيرن رو حذف كنه ... اما چطور؟ ... اگه جان پروياس سركرده فروش مواد باشه ... و كريس به نوعي واسش ايجاد مشكل كرده باشه ... يانگ زه بزرگي براي قتل داشته ... يول چرا با دي زنده بودن مقتول براي اونها و من آخرين سوال و ضربتي ترين شون رو براي دقايق آخر گذاشته بودم ... زماني كه اون در اوج حس آرامش بود و خيالش راحت، كه همه چيز تموم شده ... اون وقت ديگه نمي تونست محاسبه شده و كنترل شده رفتار كنه ... حداقل يك واكنش كوچيك ولي مهم... توي در ايستاده بود ... با من دست و ازم جدا شد ... كه يهو صداش كردم ... - آقاي بولتر ... چرا توي ليستي كه من داديد اسم دنيل ساندرز ... استاد رياضي دبيرستان تون رو ننوشته بوديد؟ ... جا خورد و براي چند لحظه افكارش آشفته شد ... هر چند براي لحظات بسيار كوتاهي بود ... اما چه چيزي در مورد دنيل ساندرز، اون رو آزار مي داد؟ ... - آقاي ساندرز تقريبا با بيشتر دانش آموزهاش رابطه خيلي خوبي داره ... اگر بخوام دايره روابط عموميش رو مشخص كنم ... شايد بيشتر از دو سوم دانش آموزها رو در بربگيره ... مشخص بود داره ذهنش رو با طواني كردن جمات متمركز مي كنه ... - اما من نخواسته بودم ليست دانش آموزهاي اطراف دنيل ساندرز رو بهم بديد ... لبخند غير منتظره اي صورتش رو پر كرد ... - آقاي ساندرز يكي از نقاط قوت و اعتبار دبيرستان ماست ... براي همين خيلي مورد توجه و حمايت آقاي پروياس قرار گرفته ... ارتباط خوبي هم با همه بچه ها داره ... نمي دونستم ميشه به عنوان يه دوست مطرحش كرد يا نه ... چون به هر حال نفوذش روي بچه ها عموميه ... و اين كلمات تير آخر رو شليك كرد ... چه برنامه زيركانه اي... مديري كه منطقه رو از دست ساير گنگ ها آزاد مي كنه ... با يه وجهه اجتماعي موجه و عالي ... با كمك معلم با اعتباري كه رابط بين مدير و بچه هاست ... نفوذ كام و شخصيتش اونها رو به خودش جذب مي كنه ... و افرادي مثل كريس كه با تغيير ظاهر، چهره و رفتار مي تونن گزينه هاي خوبي براي پخش خورده اي وسيع باشن ... تمام اين نقشه حساب شده بود ... تنها نقطه ضعفش استفاده از دانش آموزي بود كه قبا به عضويت توي گنگ شناخته شده بوده ... براي چنين نقشه و برنامه استادانه اي يه نقطه ضعف حساب مي شد ... اما چرا كشته بودنش؟ ... از روي پول مواد، كش مي رفته؟ ... بازپرداختش به تاخير افتاده؟ ... با كسي درگير شده؟ ... يه معتاد اون رو كشته بوده؟ ... و دنيايي از سوال هاي ديگه ... سوال هايي كه تا به جواب نمي رس دي ... ممكن بود دست ما از قاتل كوتاه بشه ... در هر صورت، مشخص بود چرا آقاي بولتر نمي خواست حرف هاش ضبط بشه ... و يه سري از حقايق رو مخفي مي كرد... در افتادن با چنين گنگ فروش موادي ... شجاعتي در حد حماقت مي خواست ... افرادي كه بدون به جا گذاشتن سر نخ ... مي تونن توي روز روشن از شرت خاص بشن ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیست و نهم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی رفتم اتاق پشت شيشه ... قبل از اينكه فيلم رو پاك كنم تصميم گرفتم حداقل يه بار اون رو از خارج ماجرا ببينم... فيلم رو پخش كردم ... اين بار با دقت بيشتر روي حالت و حرف هاش ... بعد از پاك شدنش ديگه چنين فرصتي پيش نمي اومد ... محو فيلم بودم كه اوبران از در وارد شد ... - چي مي بيني؟ ... - فيلم ضبط شده حرف هاي آقاي بولتر ... صندلي رو از گوشه اتاق برداشت و نشست كنارم ... - راستي گوشي مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چيز خاصي توش نبود ... يه سري فايل صوتي ... چند تا عكس با رفقاش ... همون هايي كه ديروز باهاشون حرف زده بود مي * ... بازم آوردم خودتم اگه خواستي يه نگاه بهش بندازي ... گوشي رو گرفتم و دكمه ادامه پخش فيلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساكت بود و دقيق نگاه مي كرد ... تا زماني كه فيلم به آخرش رسيد ... - اين چرا اينقدر جا خورد؟ ... هر چند چهره اش تقريبا توي نقطه كور دوربين قرار گرفته و واضح نيست اما كامل معلومه از شنيدن اسم ساندرز بهم ريخت ... - تصور كن معاون يه دبيرستاني و با گروه مواد فروش حرفه اي طرف ... جاي اون باشي نمي ترسي؟ ... از جا بلند شد و صندلي رو برگردوند سر جاي اولش ... - چرا مي ترسم ... اما زماني كه نفهمن من لو شون دادم و مدركي در كار نباشه ... براي چي بايد بترسه؟ يا... نجا كه دايره مواد نيست ... تو هم كه ازش نخواسته بودي بياد توي دادگاه بايسته و عليه شون شهادت بده ... سوال خوبي بود ... سوالي كه اساس تنها نظرياتم رو براي رسيدن به جواب و پيدا كردن قاتل زير سوال برد ... هيچ مدرك و سرنخي نبود ... اگر اين افكار و استدال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در مي اومد ... پس چطور مي تونستم راهي براي نزديك شدن و پ داي كردن قاتل، پيدا كنم؟ ... اون گنگ ها و اون دختر رو از كجا پيدا مي كردم؟ ... اگر اون هم هيچ چيزي نديده بود و هيچ شاهدي پيدا نمي شد چي؟ ... دوربين هاي امنيتي بيمارستان ثابت كرده بود دنيل ساندرز در زمان وقوع قتل توي بيمارستان بوده ... و هيچ جور نمي تونسته خودش رو توي اون فاصله زماني به صحنه جرم برسونه و برگرده ... چيو ه فردي هم غ ري از كاركنان بيمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده ... شب قبل هم، دوربين ها رفتن كريس رو به بيمارستان ضبط كرده بودن ... ساندرز حتي اگر در فروش مواد دخالت داشت يا حتي دستور مرگ كريس رو صادر كرده بوده ... هيچ ارتباط يا فرد مشكوكي توي اون فيلم ها نبود ... و جا موندن موبا لي هم بي شك اشتباه خود كريس ... فقط مي موند جان پروياس، مدير دبيرستان ... و اگر اونجا هم بي نتيجه مي موند اون وقت ديگه ... به صفحه مانيتور نگاه مي كردم و تمام اين افكار بي وقفه از بين سلول هاي مغزم عبور مي كرد ... دستم براي پاك كردن فايل ... سمت دكمه تاييد مي رفت و برمي گشت ... و همه چيز بي جواب بود ... حاا ديگه كم كم ... احساس خستگي، آشفتگي و سرگرداني ... با كوهي از عجز و ناتواني به سراغم اومده بود ... حس تلخي كه هميشه در پس قتل هاي بي جواب بهم حمله مي كرد ... پرونده هايي كه در نهايت ... قاتل پيدا نمي شد ... گاهي ماه ها ... سال ها ... و گاهي هرگز ... * صحبت با ا ني افراد به علت طواني شدن و بي ي فا ده بودن در روند داستان، مطرح نشد. ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۳۰ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی فايل رو پاك كردم ... و گوشي كريس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هيچ چيزي يا سرنخي توش نبود ... و اون شماره هاي اعتباري هم كه چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عين قبل، همه شون خاموش بود ... تماس هاي پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هيچ كدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ... گوشي رو گذاشتم روي ميز ... و چند لحظه بهش خيره شدم ... اما حسي آرامم نمي گذاشت ... دوباره برش داشتم و براي بار دوم، دقيق تر همه اش رو زير و رو كردم ... باز هم هيچي نبود ... قبل از اينكه قطعا گوشي رو براي بايگاني پرونده بفرستم ... تصميم گرفتم فايل هاي صوتي رو باز كنم ... هدست رو از سيستم جدا كردم و وصل كردم بهش و اولين فايل رو اجرا كردم ... صداي عجيبي فضاي بين گوشي هاي هدست رو پر كرد انگار زمان متوقف شده بود همه چيز از حركت ايستاد همه چيز حتي شماره نفس هاي من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر مي شد با سرعتي كه انگار داشت با فشار سختي دنده هام رو مي شكست و از ميان سينه ام خارج مي شد . حس مي كردم از اون زمان و مكان كنده شدم ،اون اداره ، اتاق ،ديوارها و هيچ چيز وجود نداشت اوبران كه به اتاق برگشت صورتم خيس از اشك بود و به سختي نفس مي كشيدم و من مفهوم هيچ يك از اون كلمات رو نمي فهميدم ... وحشت زده به سمتم دويد و گوشي رو از روي گوشم برداشت دكمه هاي بالاي پيراهنم رو باز كرد و چند ضربه به شونه ام زد پشت سر هم مي گفت : - نفس بكش ... نفس بكش ... اما قدرتي براي اين كار نداشتم ... سريع زير بغلم رو گرفت و برد توي دستشويي ، چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشيد ... بالاخره نفس عميقي از ميان سينه ام بلند شد ، مثل آدمي كه در حال خفه شدن بار سنگيني از روي وجودش برداشته باشن . نفس هاي عميق و سرفه هاي پي در پي ... لويد با وحشت بهم نگاه مي كرد . - حالت خوبه توماس؟ ... خوبي؟ دستم رو خيس كردم و كشيدم دور گلوم .نفس هام آرام تر شده بود با سر جواب سوالش رو تاييد كردم . نفس مي كشيدم اما حالتي كه در درونم بود ،عجيب تر از چيزي بود كه قابل تصور باشه ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۳۱ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی اتفاقي افتاد؟ ... چرا اينطوري شدي؟ ... چند لحظه بهش نگاه كردم ... - دنبالم بيا بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم ... با همون سر و صورت خيس از دستشويي زدم بيرون لويد هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شيشه اي - بشين رو صندلي ... هدست رو گذاشتم روي گوشش و همون فايل رو پخش كردم چشم هاش رو بست منتظر بودم واكنشش رو ببينم اما اون بدون هيچ واكنشي فقط چشم هاش رو بسته بود ... با توقف فايل چشم هاش رو باز كرد ... حالتش عجيب بود براي لحظاتي سكوت عميقي بين ما حاكم شد نفس عميقي كشيد انگار تازه به خودش اومده باشه ... - اين چي بود؟ ... - نمي دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ... حالت اوبران هم عادي نبود اما نه مثل من ،چطور ممكن بود؟ ما هر دومون يك فايل رو گوش كرده بوديم ... از روي صندلي بلند شد ... - چه آرامش عجيبي داشت ... اين رو گفت و از در رفت بيرون و من هنوز متحير بودم ،ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقي كه افتاده بود آرام نمي شد ... تمام بعد از ظهر بين هر دوي ما سكوت عجيبي حاكم بود هيچ كدوم طبيعي نبوديم من غرق سوال و اوبران كه قادر به خوندن ذهنش نبودم ... ميزمون رو به روي همديگه بود گاهي زیر چشمي بهش نگاه مي كردم مشغول پيگيري هاي پرونده بود اما نه اون آدم قديمي . حس و حالش به كندي داشت به حالت قبل برمي گشت حتي شب بهم پيشنهاد داد برم خونه شون به ندرت چنين حرفي مي زد با اين بهانه كه امشب تنهاست و كسي به يه سفر چند روزه كاري رفته ... - بهتره بياي خونه ما هم من از تنهايي در ميام هم مطمئن ميشم كه فردا نخوام از كنار خيابون جمعت كنم ... بهانه هاي خوبي بود اما ذهنم درگيرتر از اين بود كه آرام بشه از بچگي عشق من حل كردن معادات و مساله هاي سخت رياضي بود .ممكن بود حتي تا صبح براي حل يه مساله سخت وقت بگذارم .اما تا زماني كه به جواب نمي رسيدم آرام نمي شدم حالا هم پرونده قتل كريس و هم اين اتفاق ... هر چند دلم مي خواست اون شب رو كنار لويد باشم تا رفتارش رو زير نظر بگيرم و ببينم چه بايي سر اون اومد ... و با شرايط خودم مقايسه كنم ... اما مهمتر از هر چيزي، اول بايد مي فهميدم چي توي اون فايل صوتي بود .. . فايل ها رو ريختم روي گوشي خودم ... و اون شب زودتر از اداره پليس خارج شدم مقصدم خونه كريس تادئو بود ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۳۲ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی پدرش در رو باز كرد ... چقدر توي اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ،تا چشمش به من افتاد تعللي به خودش راه نداد ... - قاتل پسرم رو پيدا كرديد؟ حس بدي وجودم رو پر كرد برعكس ديدار اول كه اميد بيشتري براي پيدا كردن قاتل داشتم ... چطور مي تونستم در برابر اون چشم هاي منتظر بگم هنوز هيچ سرنخي پيدا نكرديم ! اون غرق اندوه در پي پيدا كردن پسرش بود و من در جستجوي پيدا كردن جواب سوال ديگه اي اونجا بودم ... براي لحظاتي واقعا از خودم خجالت كشيدم ... - خير آقاي تادئو ... هنوز پيداش نكرديم اما مي خواستم اگه ممكنه شما و همسرتون به چيزي گوش كنيد شايد در پيدا كردن قاتل به ما كمك كنه .. . انتظار و درد ... از توي در كنار رفت ... - بفرماييد داخل ... و رفت سمت راه پله ها ... - مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين كارآگاه منديپ اينجاست ... چند دقيقه بعد همه مون توي اتاق نشيمن بوديم و من همون فايل رو دوباره پخش كردم ... چشم هاي پدرش پر از اشك شد و تمام صورت مادرش لرزيد . آقاي تادئو محكم دست همسرش رو گرفت . داشت بهش قوت قلب مي داد ... - من كه چيزي نمي دونم ... و نگاهش برگشت سمت مارتا - خانم تادئو شما چطور؟ اينها روي گوشي پسرتون بود ... هنوز چشم ها و صورتش مي لرزيد ... - اين اواخر دائم هندزفري توي گوشش بود و به چيزي گوش مي كرد .يكي دو بار كه صداش بلندتر بود شبيه همين بود.اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ... سرش رو پایین انداخت و چند قطره اشك، خيلي آروم از كنار چشمش جاري شد ... - اي كاش پرسيده بودم ... آقاي تادئو دستش رو گذاشت روي شانه هاي همسرش و اون رو در آغوش گرفت .با وجود غمي كه خودش تحمل مي كرد سعي در آرام كردن اون داشت و ديدن اين صحنه براي من بي نهايت دردناك بود ... چون تنها كسي بودم كه توي اون جمع مي دونست شايد اين سوال هرگز به جواب نرسه كه چه كسي و با چه انگيزه اي كريس تادئو رو به قتل رسونده ... بدون خداحافظي رفتم سمت در خروجي تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود كه يهو خانم تادئو از پشت سر صدام كرد ... - كارآگاه ... واقعا اون فايل مي تونه به شما در پيدا كردن حقيقت كمك كنه؟ ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۳۳ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی برگشتم سمت در ... - هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ... نگاه ي ام دوارش ي ما وس شد ... - فكر مي كنم اونها رو از آقاي ساندرز گرفته باشه دقيق چيزي يادم نمياد ولي شايد جواب سوال تون رو پيش اون پيدا كنيد ... چشم هاش مصمم تر از آدمي بود كه از روي حدس و گمان اون حرف رو بزنه ... شايد نمي دونست اون فايل چيه ... اما شك نداشتم كه مطمئن بود جواب سوالم پيش دنيل ساندرزه ... در ماشين رو بستم اما قبل از اينكه فرصت استارت زدن پيدا كنم يه نفر چند ضربه به شيشه زد آقاي تادئو بود شیشه رو كه كشيدن پايين، موبايلش رو از جيبش در آورد ... - كارآگاه ... ميشه اون فايل ها رو براي منم بريزيد؟ مي خوام چيزهايي كه پسرم بهشون گوش مي كرده رو، منم داشته باشم ... دستش رو گذاشت روي در ماشين ... حس كردم پاهاش به سختي نگهش داشته ... - سوار شيد آقاي تادئو هوا يكم سرد شده ... نشست توي ماشين كمي هم از پسرش حرف زد وقتي از تغييراتش مي گفت ... چشم هاش برق مي زد چقدر اميد و آرزو توي چهره خسته اون بود ... هنوز ديروقت نبود هنوز براي اينكه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بيارم دير نشده بود اما حالم خيلي بد بود وقتي به پدر و مادرش فكر مي كردم و چهره و حالت اونها جلوي چشمم مي اومد با همه وجود دلم مي خواست جوابي پيدا كنم جوابي كه توي اون مجبور نباشم به اونها، چيز دردناك تر و وحشتاك تري رو بگم ... جوابي كه درد اونها رو چند برابر نكنه ... به اوبران قول داده بودم فردا مجبور نباشه من رو از كنار خيابون جمع كنه به جاي بار جلوي يه سوپرماركت ايستادم ... توي خونه خوردن شايد حس تنهايي رو چند برابر مي كرد اما حداقل مطمئن بودم صبح چشمم رو توي جوب يا كنار سطل هاي آشغال باز نمي كنم يه بطري برداشتم گذاشتم روي پيشخوان مغازه ... دستم رو بردم سمت كيفم تا كارتم رو در بيارم سنگين شده بود انگشت هام قدرت بيرون كشيدن اون كارت سبك رو نداشت چند لحظه به كارت و بطري اسكاچ خيره شدم ... - حالتون خوبه آقا؟ ... نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا - بله خوبم از خريد منصرف شدم و از در مغازه زدم بيرون كنار ماشين ايستادم و به انگشت هام خيره شدم - چه بايي سر شماها اومده؟ ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۳۴ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی سوار ماشين شدم به خودم كه اومدم جلوي در آپارتمان دنيل ساندرز بودم با زنگ دوم در رو باز كرد ... - خواب بوديد؟ جا خورده بود لبخندي زد ... - نه كارآگاه ... بفرماييد تو ... دختر ،5 4ساله اي واقعا زيبا و دوست داشتني با فاصله از ما ايستاده بود ... رفت سمتش و دستي روي سرش كشيد ... - برو به مامان بگو مهمون داريم ... - چندان وقتتون رو نمي گيرم بعد از پرسيدن چند سوال اينجا رو ترك مي كنم ... چند قدم بعد راهروي ورودي تمام شد ... مادرش روي ويلچر نشسته بود بافتني مي بافت و تلوزيون نگاه مي كرد ... از ديدن مادرش اونجا، خيلي جا خوردم تصويري بود كه به ندرت مي تونستي شاهدش باشي ... زمينگيرتر از اين به نظر مي رسيد كه بتونه به پسرش اجاره بده ... - منزل شيكي داريد مادرتون هم با شما و همسرتون زندگي مي كنه؟ ... با لبخند با محبتي به مادرش نگاه كرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ... - كار پرونده به كجا رسيد؟ موفق شديد ردي از قاتل پيدا كنيد؟... دستم رو كردم توي جيبم و گوشي موبايلم رو در آوردم ... - در واقع براي چيز ديگه اي اينجام ... مي خواستم ببينم مي تونيد اين فايل رو شناسايي كنيد و بهم بگيد چيه؟ ... و فايل صوتي رو اجرا كردم لبخند عميقي صورتش رو پر كرد لبخندي كه ناگهان روي چهره اش خشك شد و در هم فرو رفت ... - فكر مي كنيد اين به مرگ كريس مربوطه؟ ... تغيير ناگهاني حالتش، تعجب عميقم رو برانگيخت . .. - هنوز نمي تونم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم ... با همون حالت گرفته روي دسته مبل نشست و چشمان كنجكاو من، همچنان در انتظار پاسخ اين سوال بود ... لبخند دردناكي چهره اش رو پر كرد ... لبخندي كه سعي داشت اون تبسم زيباي اول رو زنده كنه ... - چيزي كه شنيديد آيات اول قرآنه ... سوره حمد آيات ستايش خدا حمد و ستايش از آنِ خداوندي است كه پرورش دهنده مردم عالم است ... چپترها به مفهوم بخش يا قسمت نيست هر كدوم از اون چپترها يكي از سوره هاي قرآنه ... چهره من غرق در تحير بود تحيري كه اون به معناي ديگه اي برداشت كرد ... - قرآن كتاب الهي آخرين فرستاده و پيامبر خدا حضرت محمده كتابي كه براي هدايت انسان ها به سمت درستي و كمال نازل شده ... ناخودآگاه هي قدم برگشتم عقب ... - اسم قرآن رو شنيده بودم اما اين يعني؟ ... تو ... يك... همزمان گفتیم ... - مسلمان ... - عربي ... ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۳۵ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی با شنيدن سوال من، ناخودآگاه و با صداي بلند خنديد ... - كارآگاه تنها عرب ها كه مسلمان نيستن انسان هاي زيادي در گوشه و كنار اين دنيا با نژادها ،شكل ها و زبان هاي مختلف مسلمان هستند ... از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه ... - چاي يا قهوه؟ ... - هيچ كدوم ... جرات نمي كردم توي اون خونه چيزي بخورم .اما مي ترسيدم برخورد اشتباهي ازم سر بزنه و اون بهم مشكوك بشه كه همه چيز رو در موردش فهميدم ... يه مواد فروش مسلمان شايد بهتر بود بگم يه تروريست حتما تروريست و خرابكار بودن به مفهوم گذاشتن يك بمب يا حمات انتحاري نيست مي تونست اشكال مختلفي داشته باشه ... وقتي بعد از شنيدن یک فایل صوتي ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چيزي به خوردم مي داد ممكن بود چه بايي به سرم بياد؟ ... كي بهتر از اون مي تونست پشت تمام اين ماجراها باشه و به يه قاتل حرفه اي دسترسي داشته باشه؟ شايد اصا مدير دبيرستان هم براي اون كار مي كرد ... همين طور كه پشت پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود خيلي آروم، اسلحه ام رو سر كمرم چك كردم ... آماده بودم كه هر لحظه باهاش درگير بشم ... در همين حين، دخترش از پشت سر به ما نزديك شد و خودش رو از صندلي كنار پيشخوان بالا كشيد - من تشنه ام ... با محبت بهش نگاه كرد و براش آب ريخت - چند لحظه صبر كن يكم گرم تر بشه ... خيلي سرده ... ليوان رو برداشت و دويد سمت مادربزرگش زير چشمي مراقب همه جا بودم علي الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمي خواست جلوي يه بچه با پدرش درگير بشم و روش اسلحه بكشم ... - مي تونم بپرسم چه چيزي باعث شد ... اين فكر براتون ايجاد بشه كه قتل كريس با مسلمان بودنش در ارتباطه؟ ... با شنيدن اين جمله شوك جديدي بهم وارد شد به حدي درگير شرايط بودم كه اصلا حواسم نبود ... بودن اون فايل ها توي گوشي كريس مي تونست به مفهوم تغيير مذهب يك نوجوان 16ساله باشه ... تا اون لحظه داشتم به اين فكر مي كردم شايد كريس متوجه هويت اونها شده بوده و همين دليل مرگش باشه ... اما اين سوال، من رو به خودم آورد و دروازه جديدي رو مقابلم باز كرد حملات تروريستي ... شايد كريس حاضر به انجام چنين اقداماتي نشده و براي همين اون رو كشتن يا شايد ديگه براشون يه مهره سوخته بوده ... مسلمان مواد فروش ...افغانستان .. القاعده ... يعني من وسط برنامه هاي يه گروه تروريستي قرار گرفته بودم؟ ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۳۶ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی مهم نبود به چه قيمتي نمي تونستم اجازه بدم جوان ها و مردم كشورم رو نابود كنن ... اون از پشت پيشخوان، دست من رو نمي ديد دستي كه ديگه تقريبا روي اسلحه ام بود و تيري كه هرگز خطا نمي رفت با چهره اي گرفته هنوز منتظر جواب بود چرا بايد مرگ كريس به خاطر مسلمان بودنش باعث ناراحتي اون بشه؟ اونها كه به راحتي خودشون رو مي كشن - هنوز چيزي مشخص نيست ما موظفيم تمام جوانب زندگي مقتول و اطرافيانش رو بررسي كنيم ... اولين نظريه اي كه ديروز برام ايجاد شد اين بود كه شايد به خاطر اينكه مقتول از گروه گنگي كه قبلا عضوش بوده جدا شده این هم باعث ايجاد درگيري بين شون شده و علت مرگ باشه ... نظريه اي كه بعد از اون به نظرم رسيد اين بود كه شايد داشته تحت پوشش كار مي كرده و تظاهر به تغيير سرپوشي روي كارهايي بوده كه مي كرده ... چهره اش جدي شد اون جملات رو از قصد به كار بردم تا واكنشش رو بيينم همزمان مراقب بودم يهو يكي از پشت سرم پيداش نشه ... يه قدم اومد جلوتر حالا ديگه كاما نزديك پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود و دسته اسلحه، كاما بين انگشت هام قرار گرفت ... - سرپوش؟ ... روي چي؟ ... چه چيزي باعث شده چنين فكري بكنيد؟ ... - شواهد و مداركي پيدا كرديم كه هنوز نياز به بررسي داره ... يه جمله تحريك آميز ديگه و سوالي كه هر خلافكاري توي اون لحظه از خودش مي پرسه يعني چقدر از ماجرا رو فهميدن؟ ممكنه منم لو رفته باشم؟ ... اون وقته كه ممكنه هر كار احمقانه اي ازش سر بزنه ... خيلي آروم با انگشت اشاره اسلحه رو از روي ضامن برداشتم ...چهره اش به شدت گرفته شده بود ... - فكر نمي كنم كريس دوباره پيش اونها برگشته بوده باشه يه سالي بود كه ترك كرده بود البته قبل هم نمي شد بهش گفت معتاده ولي نوجوان ها رو كه مي شناسيد تقريبا نميشه نوجواني رو پيدا كرد كه دست به كارهاي ناهنجار نزنه ... اما كريس حتي كارت هاي شناسايي جعليش رو سوزونده بود نشست روي صندلي دست هاش روي پيشخوان بدون حركت ... - چرا چنين كاري رو كرد؟ ... - مي دونيد كه نوجوان ها اكثرا براي تهيه مشروب، اون كارت هاي جعلي رو مي خرن در اسلام مصرف نوشيدني هاي الكلی يه فعل حرامه ما اجازه مصرف چنين موادي رو نداريم ... كريس ديگه بهشون نياز نداشت خودش گفت نگهداشتن شون وسوسه است براي همين اونها رو سوزوند ... مطمئنيد مداركي كه عليه كريس پيدا كرديد حقيقت دارن؟ شايد مال يه سال و نيم پيش باشن وقتي هنوز مسلمان نشده بود صادقانه بگم كريسي رو كه من مي شناختم محال بود به اون زندگي قبل برگرده براي چند ثانيه حس كردم ناراحته واقعا خوب نقش بازي مي كرد تروريست لعنتي ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۳۷ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی توي اون شرايط سخت داشتم غير مستقيم بازجوييش مي كردم و دنبال سرنخ بودم ... فشار شديدي رو روي بند بند وجودم حس مي كردم فشاري كه بعضي از لحظات به سختي مي تونستم كنترلش كنم و فقط از يه چيز مي ترسيدم تنها سرنخي كه مي تونست من رو به اون گروه تروريستي وصل كنه رو با دست خودم بكشم و اينكه اصلا دلم نمي خواست اون روي جلوي چشم دخترش با تير بزنم ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ديگه براي شمارش تعداد ضربه ها فقط كافي بود كسي كنارم بايسته از يه قدمي هم مي تونست ضربات قلبم رو بشنوه در اين بين دخترش با فاصله از من چيزي رو روي زمين انداخت با وحشت تمام برگشتم پشت سرم و لحظه اي از زندگيم اتفاق افتاد كه هرگز فراموش نمي كنم ... اسلحه توي غلاف گير كرد درست لحظه اي كه با وحشت تمام مي خواستم اون رو بيرون بكشم گير كرد به كجا؟ ... نمي دونم كسي متوجه من نشد آقاي ساندرز دويد سمتش و اون رو بلند كرد با ليوان آب خورده بود زمين ... دستش با تكه هاي شكسته ليوان، زخمي شده بود زخم كوچيكي بود اما دنيل در بين گريه هاي اون، با دقت به زخم نگاه كرد مي ترسيد شيشه توي دست بچه رفته باشه ... اون نگران دخترش بود و من با تمام وجود مي لرزيدم دست و پام هر دو مي لرزيد من هرگز سمت يه بچه شليك نكرده بودم يه دختر بچه كوچيك ... حالم به حدي خراب شده بود كه حد نداشت به زحمت چند قدم تا مبل برداشتم و نشستم سرم رو بين دست هام گرفته بودم و صورتم بين انگشت هام مخفي شده بود انگشت هايي كه در كمتر از يك لحظه، نزديك بود مغز اون بچه رو هدف بگيره ... هيچ كسي متوجه من نبود و من نمي دونستم بايد از چه چيزي متشكر باشم ... سرم رو كه بالا آوردم همسرش اومده بود با يه لباس بلند و روسري بلندي كه عربي بسته بود ... نورا گريه مي كرد و مادرش محكم اون رو در آغوش گرفته بود كه ناگهان روسري؟ مادر ساندرز، روسري نداشت مادر ساندرز مسلمان نبود چطور ممكنه؟ ... توي تمام فيلم هاي مستند از افغانستان من، زن هاي مسلمان رو ديده بودم ... اونها حق خروج از منزل رو نداشتد ... بدون همراهی یك مرد، حق حاضر شدن در برابر مردهاي غريبه رو نداشتن و از همه مهمتر اگر چنين كارهايي رو انجام مي دادن معلوم نبود چه سرنوشتي در انتظار اونهاست ... وقتي با خودشون چنين رفتاري داشتند اون وقت مادر دنيل ساندرز مسلمان نبود اما هنوز زنده بود چطور چنين چيزي ممكن بود؟ شايد اون نفر بعدي بود كه بايد كشته مي شد ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۳۸ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی بلند شدم و رفتم سمت در حالم اصلا خوب نبود تحمل اون همه فشار عصبي داشت داغونم مي كرد دنيل ساندرز كه متوجه شد با سرعت به سمت من اومد... - متاسفم كارآگاه وسط صحبت يهو چنين اتفاقي افتاد عذرمي خوام كه مجبور شدم براي چند دقيقه ترك تون كنم ... نمي تونستم بمونم حالم هر لحظه داشت بدتر مي شد دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روي همسر و مادرش و بچه اي كه هنوز داشت توي بغلش مادر خودش لوس مي كرد و اون با آرامش اشك هاي دخترش رو پاك مي كرد ... فشار شديدي از درون داشت وجودم رو از هم مي پاشيد فشاري كه به زحمت كنترلش مي كردم . - ببخشيد آقاي ساندرز اين سوال شايد به پرونده ربطي نداشته باشه اما مي خواستم بدونم شما چند ساله مسلمان شديد؟ ... - حدودا 7سال ... - و مادرتون؟ ... نگاهش با محبت چرخيد روي مادرش ... - مادرم كاتوليك معتقديه هر چند تغيير مذهب من رو پذيرفته اما علاقه و باور اون به مسيح بيشتر از علاقه و باورش به پسر خودشه ... پس از اتمام جمله اش، چند لحظه بهش خيره شدم - اين موضوع ناراحتتون نمي كنه؟ ... هر چند چشم هاش درد داشت اما خنديد لبخندي كه تمام چهره اش رو پر كرد ... - عيسي مسيح، پيامبري بود كه وجود خودش معجزه مستقيم خدا بود خوشحالم فرزند زني هستم كه پيامبر خدا رو بيشتر از پسر خودش دوست دارد بدون اينكه حتي لحظه اي بيشتر بايستم از اونجا خارج شدم اگر القاعده بود توي اين 7سال حتما بلایي سر مادرش مي آورد اون هم زني كه مريض بود و مرگش مي تونست خيلي طبيعي جلوه كنه ... هنوز چند قدم بيشتر از اون خونه دور نشده بود كنار در ماشين ... ديگه نتونستم اون فشار رو كنترل كنم تمام محتويات معده ام برگشت توي دهنم ... تمام شب هر بار چشمم رو مي بستم كابووس رهام نمي كرد كابووسي كه توش يه دختر بچه رو جلوي چشم پدرش با تير مي زدم ... اون شب از شدت فشار سه مرتبه حالم بهم خورد ديگه چيزي توي معده ام باقي نمونده بود ... اما باز هم آروم نمي گرفت ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۳۹ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی اولين صبحي بود كه بعد از مدت ها، زودتر از همه توي اداره بودم اوبران كه از در وارد شد من، دو بار كل پرونده قتل رو از اول بررسي كرده بودم ... - باورم نميشه دارم خواب مي بينم تو اين ساعت اينجايي؟ ... نگاهش پر از تعجب بود و با لبخند خاصي بهم نگاه مي كرد... - هر چقدر اين پرونده رو بالا و پايين مي كنم هيچي پيدا نمي كنم ديگه دارم ديوونه ميشم ... - ساندرز چي؟ ... چند لحظه در سكوت بهش خيره شدم و دوباره نگاهم برگشت روي تخته اسم ساندرز رو از قسمت مظنونين پاك كردم ... - ديشب باهاش حرف زدم فكر نمي كنم بين اون و قتل ارتباطي باشه ... خصوصا كه در زمان قتل توي بيمارستان بوده ... - تو كه مي گفتي ممكنه قاتل اجير كرده باشه چي شد نظرت عوض شد؟ نمي دونستم چي بايد بگم اگه حرفي مي زدم ممكن بود براي خانواده ساندرز دردسر درست كنم ممكن بود بي دليل به داشتن ارتباط با گروه هاي تروريستي محكوم بشن و پرونده از دستم خارج بشه از طرفي تنها دليل من براي اينكه كريس تادئو واقعا از زندگي گذشته اش جدا شده بود جز حرف هاي دنيل ساندرز چيز ديگه اي نبود اينكه اون بچه محكم تر از اين بوده كه بعد از اسلام آوردن به زندگي گذشته اش برگرده - به نظرم آقاي بولتر كمي توي قضاوتش دچار مشكل شده بهتره روي جان پروياس تمركز كنيم ... - ولي ثروت دنيل ساندرز بيشتر از يه معلم رياضي دبيرستانه با پروياس هم رابطه خوبي داره ميتوني زیر مجموعه اون باشه در غیر این صورت، این همه پول رو از كجا آورده؟ خم شدم و از روي ميز پرونده رو برداشتم - امروز صبح اولين كاري كه كردم بررسي اطاعات مالي گردش حساب برداشت ها و واريزهاي حساب خانوادگي ساندرز بود همسر دنيل ساندرز مشاور حقوقي يه شركت تجاريه ميشه گفت در آمدش به راحتي ده برابر شوهرشه توي اطاعات مالي شون هيچ نقطه مبهمي نيست يه حساب مشترك دارن يه حساب جداگانه كه بهش دست نمي زنن يه سري سهام هم به نام بئاتريس ميسون ساندرزه كه بيشترشون متعلق به قبل از ازدواجش با دنيل هست و بقيه فايل رو دادم دستش با تعجب اونها رو ورق مي زد... - باورم نميشه چطور يه زني با اين همه ثروت حاضر شده با اون ازدواج كنه؟ ... اوبران با تعجب به اون فايل نگاه مي كرد و من به خوبي مي دونستم اوج تعجب جاي ديگه است و چيزهايي كه مطرح شدن شون فقط باعث خارج شدن مراحل پيگيري پرونده از مسير درستش مي شد. ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۴۰ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی جنازه كريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن منم براي خاكسپاريش رفتم جز اداي احترام به نوجواني كه با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود و پدر و مادري كه علي رغم تاش هاي زياد ما، دست هاشون از هر جوابي خالي موند كار ديگه اي از دستم بر نمي اومد ... يه گوشه ايستاده بودم و دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاكسپاري بودن چقدر آرام نوجوان 16ساله اي پيچيده ميان يك پارچه سفيد و در ميان اندوه و اشك پدر و مادر و اطرافيانش در ميان تلي از خاك، ناپديد شد و من حتي جرات نزديك شدن بهشون رو هم نداشتم زمان چنداني از مختومه شدن پرونده نمي گذشت پرونده اي كه با وجود اون همه تاش هيچ نشاني از قاتل پيدا نشد و تمام سوال ها بي جواب باقي موند بيش از شش ماه گذشت و اين مدت، پر از پرونده هايي بود كه گاهي به راحتي خوردن يك ليوان آب مي شد ظرف كمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا كرد پرونده كريس تنها پرونده بي نتيجه نبود اما بيشتر از هر پرونده ديگه اي آزارم داد علي الخصوص كه اسلحه براي انگشت هام سنگين شده بود ... جلوي سيبل مي ايستادم اما هيچ كدوم از تيرهام به هدف اصابت نمي كرد ... هر بار كه اسلحه رو بلند مي كردم دست هام مي لرزيد و تمام بدنم خيس عرق مي شد و در تمام اين مدت حتي براي لحظه اي، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت اون دختر كابووس تك تك لحظات خواب و بيداري من شده بود كشو رو كشيدم جلو چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه كردم چشمم اون رو مي ديد اما دستم به سمتش نمي رفت فقط نشان رو برداشتم يه تحقيق ساده بود و اوبران هم با من مي اومد ده دقيقه اي تماس تلفني طول كشيد از آسانسور كه بيرون اومدم لويد اومد سمتم - از فرودگاه تماس گرفتن ميرم اونجا فكر كنم كيف مقتول رو پيدا كرديم - اگه كيف و مشخصات درست بود سريع حكم بازرسي دفتر رو بگير به منم خبرش رو بده اوبران از من جدا و من به كل فراموش كردم اسلحه ام هنوز توي كشوي ميزه سوار ماشين شدم و از اداره زدم بيرون ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat