#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۱
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
كم كم هوا داشت تاريك مي شد هنوز به حدي روشن بود كه بتونم به راحتي پيداش كنم ولي هر چقدر چشم مي گردوندم بي نتيجه بود جي پي اس مي گفت چند قدمي منه اما من نمي ديدم سرعت رو كمتر كردم دقتم رو به اطراف بيشتر كه ناگهان
باورم نمي شد بعد از 6ماه ... اا؟ ...
خيلي شبيه تصوير كامپيوتري بود اون طرف خيابون رفت سمت چند تا جوون كه جلوي يه ساختمون كنار هم ايستاده بودن از توي جيبش چند تا اسكناس لوله شده در آورد و گرفت سمت شون
سريع ترمز كردم و از ماشين پريدم بيرون و دويدم سمتش.
- اا؟ ... تو اا هستي؟ ...
با ديدن من كه داشتم به سمتش مي دويدم، بدون اينكه از اونها مواد بگيره پا به فرار گذاشت سرعتم رو بيشتر كردم از بين شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم با فرارش ديگه مطمئن شده بودم خودشه ...
يكي شون مسيرم رو سد كرد و اون دو تاي ديگه هم بلند شدن ...
- هي تو ... با كي كار داري؟ ...
و هلم داد عقب ...
- بريد كنار ... با شماها كاري ندارم ...
و دوباره سعي كردم از بين شون رد بشم یکی شون با يه دست يقه ام رو محكم چنگ زد و من رو كشيد سمت خودشون ...
- با اون دختر كار داري بايد اول با من حرف بزني؟ ...
اصا نمي فهميدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطي كرده بودن علي الخصوص اولي كه ول كن ماجرا
هم نبود نشانم رو در آوردم ...
- كارآگاه منديپ واحد جنايي
چشم چرخوندم او رفته بود توي همون چند ثانيه گمش كرده بودم اعصابم بدجور بهم ريخته بود.
محكم با دو دست زدم وسط سينه اش و هلش دادم شك نداشتم او رو مي شناخت و الا اينطوري جلوي من رو نمي گرفت ...
- اون دختري كه الان اينجا بود چطوري مي تونم پيداش كنم؟ ...
زل زد توي چشم هام ...
- من از كجا بدونم كارآگاه ... يه غريبه بود كه داشت رد مي شد ...
- اون وقت شماها هميشه توي كار غريبه ها دخالت مي كنيد؟ ...
صحبت اونجا بي فايده بود دستم رو بردم سمت كمرم، دستبندم رو در بيارم كه ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۲
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم و اونها هم تغيير حالت رو توي صورتم ديدن ...
- چي شده كارآگاه نكنه بقيه اسباب بازي هات رو خونه جا گذاشتي؟ ...
اين دستبند و نشان رو از كجا خريدي؟ اسباب بازي فروشي سر كوچه تون؟
و زدن زير خنده هلش دادم كنار ديوار و به دستش دستبند زدم به جرم ايجاد ممانعت در...
پام سست شد و پهلوم آتيش گرفت
با چاقوي دوم، ديگه نتونستم بايستم افتادم روي زمين دستم رو گذاشتم روي زخم مثل چشمه، خون از بين انگشت هام مي جوشيد ...
- چه غلطي كردي مرد؟ يه افسر پليس رو با چاقو زدي ... و اون با وحشت داد مي زد
- مي خواستي چي كار كنم؟ ولش كنم كيم رو بازداشت كنه؟
صداشون مثل سوت توي سرم مي پيچيد سعي مي كردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم
دست كردم توي جيبم به محض اينكه موبايل رو توي دستم ديد با لگد بهش ضربه زد و هر سه شون فرار كردن.
به زحمت خودم رو روي زمين مي كشيدم نبايد بي هوش مي شدم فقط چند قدم با موبايل فاصله داشتم فقط چند قدم ...
تمام وجودم به لرزه افتاده بود عرق سردي بدنم رو فرا گرفت انگشت هام به حدي مي لرزيد كه نمي تونستم روي شماره ها كليك كنم
- مركز فوريت هاي ...
- كارآگاه منديپ واحد جنايي ... چاقو خوردم تقاطع ...
به پشت روي زمين افتادم هر لحظه اي كه مي گذشت نفس كشيدن سخت تر مي شد و بدنم هر لحظه سردتر سرما تا مغز استخوانم پيش مي رفت
با آخرين قدرتم هنوز روي زخم رو نگهداشته بودم هيچ كسي نبود هيچ كسي من رو نمي ديد ...
شايد هم كسي مي ديد اما براش مهم نبود غرق خون خودم آرام تر شدن قلبم رو حس مي كردم ...
پلك هام لحظه به لحظه سنگ ني تر مي شد و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصو یری كه مقابل چشم هام قرار مي گرفت تصوير جنازه كريس بود...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۳
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم به زحمت كمي بين شون رو باز كردم و تكاني خوردم
درد تمام وجودم رو پر كرد ...
- هي مرد ... تكان نخور ...
سرم رو كمي چرخوندم هنوز تصاوير چندان واضح نبود اوبران، روي صندلي، كنار تختم نشسته بود از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من
_ خیلی خوش شانسي دكتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي خون زيادي از دست داده بودي ...
گلوم خشك خشك بود انگار بزاق دهانم از روي كوير ترك خورده پايين مي رفت نگاهم توي اتاق چرخيد ...
- چرا اينجام؟ ...
تختم رو كمي آورد بالاتر و يه تكه يخ كوچيك گذاشت توي دهنم ...
- چاقو خوردي گيجي دارو كه از سرت بره يادت مياد ...
وسط حرف هاي لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم كه بتونم شادي زنده موندم رو با بقيه تقسيم كنم اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا كنه ...
نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود ...
كمتر از 24ساعت بعد از چهره نگاري لويد بهم خبر داد كه هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه قديمي دستگير كردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ...
به زحمت از جا بلند شدم هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود اما محال بود بازجويي اونها رو از دست بدم ...
سرم رو از دستم كشيدم شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان زدم بيرون .
بدون اجازه پزشك ...
بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي كردن رئيسم اولين كسي بود كه بعد از ديدنم جلو اومد و تنها كسي كه جرات فرياد زدن سر من رو داشت ...
- تو ديوونه اي؟ عقل توي سرته؟ديگه نمي تونستم بايستم يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تكيه دادم به ديوار و دكمه آسانسور رو زدم ...
- كي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ مي شنوي چي ميگم؟ ...
در آسانسور باز شد خودم رو به زحمت كشيدم تو و به ديوار تكيه دادم ...
- كسي اجازه نداده فرار كردم ...
با عصبانيت سوار شد اما سعي مي كرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ...
- شنيدم اونها رو گرفتيد ...با حالت خاصي بهم نگاه كرد ...
- ما بدون تو هم كارمون رو بلديم هر چند گاهي فكر مي كنم تو نباشي بهتر مي تونيم كار بكنيم ...
نگاهم چرخيد سمتش لبخند معناداري صورتم رو پر كرد...
- يعني با استعفام موافقت مي كني؟ ...
- چي؟ ...
- اين آخرين پرونده منه ، آخريش
و درب آسانسور باز شد ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۴
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
دنبالم از آسانسور خارج شد ...
- هر وقت از بيمارستان مرخص شدي در اين مورد صحبت مي كنيم ...
ماه گذشته كه در مورد استعفا حرف زده بودم، فكر كرده بود شوخي مي كنم ... بايد قبل از اينكه اين فكر به سرم بيوفته با انتقاليم از واحد جنايي موافقت مي كرد ...
به زحمت خودم رو تا اتاق صوتي كشيدم اوبران با يكي ديگه مشغول بازجويي بودن همون جا نشستم و از پشت شيشه به حرف ها گوش كردم نتونستن از اولي اطاعات خاصي بگيرن دومين نفر براي بازجويي وارد اتاق شد همون كسي كه من رو با چاقو زده بود بي كله ترين ، احمق ترين و ترسوترين شون
كار خودم بود بايد خودم ازش بازجويي مي كردم اوبران تازه مي خواست شروع كنه كه در رو باز كردم و يه راست وارد اتاق بازجويي شدم
محكم راه رفتن روي اون بخيه ها ... با همه وجود تلاش مي كردم پام نلرزه ...
درد وحشتناكي وجودم رو پر كرده بود ...
با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ...
- چيه؟ ... تعجب كردي؟ ... فكر نمي كردي زنده مونده باشم؟ ...
بيشتر از اون اوبران با چشم هاي متعجب به من خيره شده بود ...
- تو اينجا چه كار مي كني؟ ...
سريع صندلي رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ديگه پاهام نگهم نمي داشت ...
- حالا فهميدي نشانم واقعيه يا اينكه اين بارم فكر مي كني اين ساختمون با همه آدم هاش الكين؟ ...
اين دوربين ها هم واقعي نيست دوربين مخفيه ...
پوزخند زد ، از جا پريدم و با تمام قدرت و مشت هاي گره كرده كوبيدم روي ميز ...
- هنوزم مي خندي؟ فكر كردي اقدام به قتل يه كارآگاه پليس شوخيه؟ يه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شكر كني كه به جاي اف بي آي الان ما جلوت نشستيم ...
اون دو تاي ديگه فقط به جرم ايجاد ممانعت در كار پليس ميرن زندان اما تو ...
تو بايد سال هاي زيادي رو پشت ميله هاي زندان بموني اونقدر كه موهات مثل برف سفيد بشه ...
اونقدر كه ديگه حتي اسم خودت رو هم به ياد نياري ...
اونقدر كه تمام آدم هاي اين بيرون فراموش كنن يه زماني وجود داشتي ...
مثل يه فسيل اونقدر اونجا مي موني تا بپوسي اونقدر كه حتي اگه استخوون هات رو بندازن جلوي سگ ها سير نشن ...
و مي دوني كي قراره اين كار رو بكنه؟ من ... من از اون دنيا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمي كه هر روزش آرزوي مرگ كني ... و هيچ كسي هم نباشه به دادت برسه ... هيچ كس ... همون طور كه من رو تنها ول كرديد و در رفتيد . ..
تو ، تنها بدون دوست هات ، اونها بالاخره آزاد ميشن اما تو رو وسط اين جهنم رها مي كنن ...
سرم رو به حدي جلو برده بودم كه نفس هاي عميقم رو توي صورتش احساس مي كرد و من پرش هاي ريز چهره اون رو سعي مي كرد خودش رو كنترل كنه ...
اما مي شد ترس رو با همه ابعادش، توي چشم هاش ديد
ادامه دارد....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۵
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
دوباره نشستم روي صندلي ، آدرنالين خونم بالا رفته بود اما نه به اندازه اي كه بتونم بيشتر از اين بايستم و وزنم رو توي اون حالت نيم خيز روي دست هام نگه دارم ...
- من نمي خواستم ...
زبانش با لكنت باز شده بود ...
- نمي خواستي يه مامور پليس رو بكشي همين طوري چاقو يهو و بي دليل رفت توي پهلوي من ! اونم دو بار ...
نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالي كنم؟
صورتش مي پريد دست هاش مي لرزيد ديگه نمي تونست كنترل شون كنه
- اما يه چيزي رو مي دوني؟ من حاضرم باهات معامله كنم تو هر چي مي دوني در مورد لالا ميگي ...
عضو كدوم گنگه پاتوق شون كجاست ... و اينكه چطور مي تونيم پيداش كنيم
منم از توي پرونده ات يه جمله رو حذف مي كنم و فراموش مي كنم كه خيلي بلند و واضح گفتم ؛
"من يه كارآگاه پليسم "
نظرت چيه؟ به نظر من كه معامله خوبيه ديرتر از دوست هات آزاد ميشي اما حداقل زمانيه كه غذاي سگ نشدي ... اون وقت حكمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه به علاوه در رفتن مچم از
لگدي كه بهش زدي ...
ترسش چند برابر شد ...
- اون يكي كار من نبود من با لگد نزدم توي دستت ...
از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ...
- اما من مي خوام اينم توي پرونده تو بنويسم ، اقدام به قتل پليس و ضرب و جرح در كمال خونسردي ...
نظرت چيه؟ عنوانش رو دوست داري؟ ...
مطمئنم دادستان كه با ديدنش خيلي كيف مي كنه
دستش رو آورد بالا توي صورتش و چند لحظه سكوت كرد...
- باشه مرد هر چي مي دونم بهت ميگم كيم خيلي وقته توي نخ اون دختره است ،اسمش سلناست
اما همه لالا صداش مي كنن ...
يه دختر بي كس و كاره و توي كوچه ها وله ... بيشتر هم اطراف...
اون رو كه بردن بازداشتگاه، منم از روي صندلي اتاق بازجويي بلند شدم .تمام وجودم از عرق خيس شده بود .چند قدم كه رفتم ديگه نتونستم راه برم . روي نيمكت چوبي كنار سالن دراز كشيدم ... واقعا به چند تا دوز مورفين ديگه نياز داشتم .
اوبران نيم خيز كنارم روي زمين نشست ...
- تو اينجا چي كار مي كني؟ فكر كردي تنهايي از پسش برنميام؟
لبخند تلخي صورتم رو پر كرد .نمي تونستم بهش بگم واقعا براي چي اونجا اومدم .
- نميري دنبال لالا؟ ...
- يه گروه رو مي فرستم دنبالش پيداش مي كن ميارن تو بهتره برگردي بيمارستان، پاشو من ميرسونمت ...
حس عجيبي وجودم رو پر كرده بود
- لويد تا حالا فقط جنازه ها رو مي ديدم و سعي مي كردم پرونده شون رو حل كنم اما اين بار فرق داشت من اون حس رو درك كردم ...
حس اون بچه رو قبل از مرگ وحشت ... درد ... تنهايي ...
اگه برگردم ديگه سر بازجويي خبرم نمي كنيد جايي نميرم همين جا مي مونم ... بايد همين جا بمونم ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۶
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
باورم نمي شد لالا مقابل من نشسته ...
سكوت عميقي فضا رو پر كرد و من بي حال تر از لحظات قبل به پشتي صندلي تكيه داده بودم و فقط بهش نگاه مي كردم ...
- چرا اون روز با ديدن من فرار كردي؟
- ترسيده بودم ،فكر كردم مي خواي بازداشتم كني ...
ترسيده بود ولي نه از بازداشت ،داشت دروغ مي گفت . مي ترسيد اما وحشتش از چيز ديگه اي بود
- يه چيزي رو مي دوني؟ اون لحظه توي خيابون متوجه نشدم اما بعد از اينكه چشمم رو توي بيمارستان باز كردم. خيلي بهش فكر كردم ...
تو فرار نكردي چون مي ترسيدي به جرم خريد مواد بگيرمت اصلا مگه روي پيشونيم نوشته بود پليسم؟
چه برسه به اينكه از واحد مواد باشم ! حالا فرض مي كنيم فهميده بودي نوجوون هايي به سن تو كه مواد مي خرن كم نيستن چرا يه پليس بايد اون مواد فروش ها رو ول كنه و بيوفته دنبال تو؟ مگه جرمي مرتكب شده بودي؟
نظر من رو مي خواي تو اون روز توي خيابون همين كه صدات كردم و من رو ديدي دارم به سمت ميام ترسيدي ...
نوجوان هاي خياباني، بچه هاي سرسختي هستند اما نه اونقدر كه نشه اونها رو به حرف آورد . چشم
هاي ترسيده لالا نمي تونست به من نگاه كنه و این ترس، وحشت از پليس نبود ...
زبانش حرف هاي من رو كتمان مي كرد ولي چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ...
- من هيچ كدوم از اين كلمات رو باور نمي كنم .باور مي كنم يه بچه خيابوني كه بين آدم هايي بزرگ شده كه افتخارشون كل انداختن و درگير شدن با پليس هاست توي اون لحظات بيشتر از اينكه، وحشتش از پليس باشه از چيز ديگه اي بود ... از اينكه واقعا يه نفر دنبالش باشه و مي خوام از خودم اين سوال رو بكنم ، چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ كار اشتباهي كرده؟
يا چيزي رو ديده كه نبايد مي ديده؟ يا از چيزي خبر دار شده كه نبايد مي شده؟ مي دوني بين اين سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به كدوم جواب بدم؟ ...
چند لحظه سكوت كردم با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ...
- قاتل كريس تادئو اينقدر آدم خطرناكيه كه تا اين حد ازش مي ترسي؟
چشم هاش شروع به پريدن كرد . درست زده بودم وسط خال ، تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل نباشه ولي حالا داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ! چنان روي اونها مي كشيد كه با خودم مي گفتم الان دست هاش خوني ميشه ...
- من مي تونم ازت حمايت كنم . مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست كسي بهت برسه
نگاه طعنه آميزي بهم كرد.
- لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس به عنوان شاهد خيلي زياد يه ماه بعد از محاكمه برم مي گردونيد توي خيابون ...
تو نمي توني ازم حمايت كني ، نه تو نه هيچ كس ديگه ... همون لحظه اي كه دهنم رو باز كنم مردم و كارم تمومه ...
ـ خوب پس داستان رو برامون تعريف كن بدون اينكه اسم اون طرف رو ببري ... اين كار رو كه مي توني بكني؟
اگه چيزي مي دوني بگو چي شد؟ اون روز چه اتفاقي افتاد؟ ....
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۷
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
به سختي بغض گلوش رو فرو داد ...
- من و كريس از زماني كه وارد گنگ شد با هم دوست شده بوديم خيلي بهم نزديك بوديم تا اينكه كم كم ارتباطش رو با همه قطع كرد شماره تلفنش رو هم عوض كرد ...
ديگه هيچ خبري ازش نداشتم تا حدودا يه ماه قبل از اون روز اومد سراغم و گفت مچ دو تا از بچه هاي دبيرستان رو موقع پخش مواد گرفته ازم مي خواست كمكش كنم پخش كننده اصلي دبيرستان رو پيدا كنه ...
- چرا چنين چيزي رو از تو خواست و نرفت پيش پليس؟
سكوت سختي بود .هر چه طولاني تر مي شد ضعف بيشتري بدنم رو فرا مي گرفت
- اعتقاد داشت اون طرف فقط داره از نياز اونها سوء استفاده مي كنه .اونها نمرات شون در حدي نبود كه بتونن براي كالج و دانشگاه بورسيه بشن .وضع مالي شون هم عالي نبود كه از پس خرج كالج بر بيان ... چيه دانشگاه خوبي هم مجاني نیست ...
كريس گفت اگه يكي جلوي اونها رو نگيره اون طرف، زندگي اونها و آينده شون رو نابود مي كنه ... اينطوري هرگز نمي تونن يه زندگي عادي رو تجربه كنن و اگه براي خروج از گروه دير بشه نه فقط زندگي و آينده شون ، كه ممكنه جون شون رو از دست بدن
با خودشون هم حرف زده بود اما اونها نمي تونستن مثل كريس شرايط رو درك كنن و واقعيت رو ببينن
چون پول نسبتا خوبي بود حاضر نبودن دست بردارن فكر مي كردن تا وقتي از دانشگاه فارغ التحصيل بشن به اين كار ادامه ميدن بعدم ولش مي كنن . نمي دونستن اين راهي نيست كه هيچ وقت پاياني داشته باشه ...
- قتل كريس كار اونها بود؟ ...
- نه ...
اشك توي چشم هاش حلقه زد ...
- من خيلي سعي كردم جلوش رو بگيرم اما اون حاضر نبود عقب بكشه .مي گفت امروز دو نفرن فردا تعدادشون بيشتر ميشه ...
و اگه اين طمع و فكر كه از يه راه آسون به پول زياد برسن ، بين بچه ها پخش بشه به زودي زندگي خيلي ها به آتش كشيده ميشه .
آخرين شب بين ما دعواي شديدي در گرفت . قبول نمي كرد سكوت كنه و چشمش رو روي همه چيز ببنده .
بهش گفتم حداقل بره پيش پليس يا از يه تلفن عمومي يه تماس ناشناس با پليس بگيره ...
اما اون مي گفت اينطوري هيچ كس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ... اونها بچه هاي بدي ي نیستن و همه شون فريب خوردن ، نمي تونن حقيقت رو درست ببينن اما احتمالش كم نيست كه حتي از زندان بزرگساان سر در بيارن ... مي خواست هر طور شده اونها رو نجات بده ...
از هم كه جدا شديم يه ساعت بعدش خيلي پشيمون شدم داشتم مي رفتم سراغش كه توي يكي از خيابون هاي نزديك خونه شون ديدمش .
دنبالش راه افتادم و تعقيبش كردم ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۸
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
- حدود ساعت 8شب بود كه رفت بيمارستان وقتي اومد بيرون رفتم سراغش مطمئن بودم رفتنش
اونجا يه ربطي به ماجراي مواد داشت هر چي بهش اصرار كردم اولش چيزي نمي گفت اما بالاخره حرف زد ...
مي خواست ماجرا رو به آقاي ساندرز بگه تا با اون بچه ها صحبت كنه و يه طوري قانع شون كنه كه از اين كار دست بردارن ...
نمي دونست بايد چي كار كنه خيلي دو دل بود مدام به اين فكر مي كرد اگه بره پيش پليس چه بلايي ممكنه سر اون بچه ها بياد براي همين رفته بود سراغ ساندرز اما بدون اينكه چيزي بگه
برگشت وقتي ازش پرسيدم چرا ... هيچي نگفت فقط گفت آقاي ساندرز شرايط خاصي داره كه اگر ماجرا
درست پيش نره ممكنه همه چيز به ضررش تموم بشه نمي خواست ساندرز به خاطر حمايت از كريس آسيب ببينه و بلايي سرش بياد براي همين تصميم گرفت چيزي نگه ...
اون شب من تا صبح نتونستم بخوابم من خيلي كريس رو دوست داشتم خيلي ...
مخصوصا از وقتي عوض شده بود يه طوري شده بود مي دونستم واسه من ديگه يه آدم دست نيافتني شده خوب تر از اين بود كه مال من بشه اما نمي تونستم جلوي احساسم رو بگيرم
صبح اول وقت رفته بودم جلوي مدرسه شون مي خواستم بهش بگم تو كاري نكن من ميرم پيش پليس و طعمه ميشم حاضر بودم حتي به دروغم كه شده به خاطر نجات اون برم زندان مي ترسيدم
بلاي سرش بياد كه ديدم داشت با اون مرد حرف مي زد ...
خيلي با محبت دستش رو گذاشته بودي روي شونه كريس و با هم حرف مي زدن برگشت سمت ماشينش وهمه چيز توي يه لحظه اتفاق افتاد كريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد و افتاد روي زمين ...
انگار تو شوك بود هنوز به خودش نيومده بود سعي كرد دوباره بلند بشه نيم خيز شده بود كه اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ...
همه جا خون بود از دهن و بيني كريس خون مي جوشيد ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۹
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
لالا ديگه نمي تونست حرف بزنه فقط گريه مي كرد ، مي لرزيد و اشك مي ريخت ...
با هر كلمه اي كه از دهانش خارج شده بود ،درد رو بيشتر از قبل حس مي كردم جاي ضربات چاقو روي بدن خودم آتيش گرفته بود ...
- من ترسيده بودم اونقدر كه نتونستم از جام تكون بخورم مغزم از كار افتاده بود ...
اون كه رفت دويدم جلو ، كريس هنوز زنده بود يه خط خون روي زمين كشيده شده بود و اون بي حال چشم هاش داشت مي رفت و مي اومد .نمي تونست نفس بكشه . سعي كردم جلوي خونریزی رو بگيرم .اما همه چي تموم شد کریس مرد ...
تنفس مصنوعي هم فايده اي نداشت ... قلبش ايستاد ،ديگه نمي زد ...
چند دقيقه فقط اشك مي ريخت ، گريه هاي عميق و پر از درد و اون در اين درد تنها نبود ...
اوبران با حالت خاصي به من نگاه مي كرد انگار فهميده بود حس من فراي تاسف، ناراحتي و همدردي بود . انگار حس مشترك من رو مي ديد نمي دونستم چطور ادامه بدم كه حاضر به بردن اسم قاتل بشه ضعف و بي حسي شديدي داشت توي بدنم پيش مي رفت و پخش مي شد ...
- توي همون حال بودم كه يهو از دور دوباره ديدمش. داشت برمي گشت سراغ كريس ، منم فرار كردم ، ترسيدم اگر بمونم من رو هم بكشه ...
اون موقع نمي دونستم چقدر قدرت داره بعد از مرگ كريس فهميدم اون واقعا كي بود ...
- تو رو ديد؟
- فكر مي كنيد اگه منو ديده بود يا مي فهميد من شاهد همه چيز بودم ، الان زنده جلوي شما نشسته بودم؟
اون روز هم توي خيابون ترسيدم ، فكر كردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم دستم رو گذاشتم روي ميز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم . سعي مي كردم خودم رو كنترل
كنم اما ضعف شديد مانع از حركت و گام برداشتنم مي شد . آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق بازجويي خارج شدم ...
تنها روي صندلي نشسته بودم .كمي فرصت ازم داشتم تا افكارم رو جمع كنم ...
اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ...
- توماس ... بدجور رنگت پريده همه ماجرا رو شنيدي با لالا هم كه حرف زدي برگرد بيمارستان و بقيه اش رو بسپار به ما تو الان بايد در حال استراحت زير سرم و مسكن باشي . نه با اين شكم
پاره اينجا ...
چند لحظه بهش نگاه كردم .چطور اين همه رفاقت و برادري رو توي تمام اين سال ها نديده بودم؟ ...
حالا كه قصد رفتن و تموم كردن همه چيز رو داشتم اوبران فرق كرده بود؟ يا من تغيير كرده بودم؟
نفس عميقي كشيدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرين افكارم رو مديريت كردم و برگشتم توي اتاق بازجويي ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۰
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
چند لحظه با تعجب بهم نگاه كرد فكر مي كنم هرگز آدمي رو نديده بود كه توي اين شرايط هم به كارش ادامه بده ...
پام از شدت درد پهلوم حركت نمي كرد مثل يه جسم سنگين، دنبال من روي زمين كشده مي شد از روي ديوار تكيه ام رو انداختم روي ميز و نشستم مقابلش زخم هام تير كشيد براي يه لحظه چشم هام سياهي رفت و نفسم حبس شد ...
- حالت خوبه كارآگاه؟
قطره عرق از كنار پيشونيم، غلت خورد و روي گونه ام افتاد .چشم هام رو باز كردم و براي چند لحظه
محكم و مصمم بهش نگاه كردم ...
- يه راه خيلي خوب به نظرم رسيد ازت سوال مي كنم . بدون اينكه به اسم كسي اشاره كني فقط جواب سوالم رو بده فقط با بله يا خير ...
- كسي كه كريس رو كشته رئيس باند جديد اون منطقه است؟
چند لحظه نگام كرد و به علامت نه سرش رو تكان داد . خيالم راحت شد ... حالا به راحتي مي تونستيم نقشه ام رو عملي كنيم .فقط كافي بود لالا قبول كنه . اينطوري هيچ خطري هم جان اين دختر رو تهديد نمي كرد. اون مرد از اعضاي اصلي بانده؟
با علامت سر تاييد كرد به حدي ترسيده بود كه اين بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده . حق داشت اون فقط يه دختر 16 ،15ساله بود ...
- فكر مي كني اينقدر براي رئيس باند اهميت داشته باشه كه حس كنه نمي تونه كسي رو جايگزين
اون كنه و نبود اون يه ضربه بزرگه؟
با حالت خاصي توي چشم هام زل زد ، به آشفتگي قبليش، آشفتگي جديدي اضافه شد
جواب سوالم رو نمي دونست ،نمي دونست تا چه حدي ممكنه رئيس براي اون آدم مايه بزاره .پس قطعا از خانواده اش نيست و فقط يكي از نيروهاي رده بالاست ،اما چقدر بالا؟
هر چند اين كه خودش مستقيم كريس رو به قتل رسونده يعني اونقدر رده بالا نيست كه كسي حاضر باشه به جاي اون دست به قتل بزنه ...
هر چقدر هم رده بالا ... فقط يه زير مجموعه رده بالاست و نهايتا پخش كننده اصلي اون منطقه است
يه پخش كننده تر و تمييز با يه كاور شيك ...
نگاهم مصمم تر از قبل برگشت روي لالا
- من يه نقشه دارم ،نقشه اي كه اگر حاضر به همكاري بشي هم مي تونيم قاتل كريس رو گير بندازيم هم كاري مي كنم يه تار مو هم از سرت كم نشه ... فقط كافيه محبتي كه گفتي به كريس داشتي ،حقيقي بوده باشه ...
كريس براي كمك به بقيه و افرادي مثل خودت جونش رو از دست داد . مي خواست اونها هم مثل خودش فرصت يه زندگي دوباره رو داشته باشن و هر چقدر هم كه زندگي سخت باشه درست
زندگي كنن ...
من ازت مي خوام مثل كريس شجاع باشي اين شجاعت رو داشته باشي و از فرصتي كه كريس حتي بعد از مرگش برات مهيا كرده درست استفاده كني ... حاضري زندگيت رو از اول بسازي؟
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۱
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
به هم ريخته بود تحمل اون همه فشار و گرفتن چنين تصميمي كار راحتي نبود ... اونم براي بچه اي كه هيچ کس رو نداشت.
چه فرصت دوباره اي؟ ...
- اينكه براي هميشه اينجا رو ترك كني توي يه ايالت ديگه با يه اسم و هويت جديد كه ما برات درست مي كنيم يه زندگي جديد رو شروع كني كاري مي كنم مددكاري اجتماعي هزينه هاي زندگيت رو پرداخت كنه بري توي يكي از خانواده هاي سرپرستي* جايي كه بتوني شب ها رو در امنيت بخوابي و بري مدرسه اسمت هم بره توي ليست حفاظت پليس اون ايالت براي بچه اي كه حتي جاي خواب نداشت پيشنهاد وسوسه كننده اي بود ...
- اما اگه توي دادگاه شهادت بدم زنده نمي مونم كه هيچ كدوم از اينها رو ببينم ...
محكم تر از قبل با لحن آرامي ادامه دادم ...
- نياز نيست لالا ازت نمي خوام توي دادگاه ماجراي كريس رو تعريف كني تنها چيزي كه ازت مي خوام اينه كه بگي اون روز صبح با كريس قرار داشته داشتي و از دور شاهد قتل بودي و چيزهايي رو كه توي صحنه قتل ديدي رو بنويسي اما لازم نيست چيزي از فروش مواد بگي تو فقط شاهد قتل بودي و چيز ديگه اي نمي دوني ...
اون آدم هر كي كه باشه اگه مهره بزرگ و ارزشمندي بود خودش مستقيم دست به قتل نمي زد ...
مهره هاي بزرگ هميشه يكي رو دارن كه واسشون اين كارها رو بكنه ...
اصل كاري ها اگه ببينن پاي خودشون گير نيست دست به كاري نمي زنن ... چون اگه به كاري دست بزنن و سعي كنن بهت آسيب بزنن اي تو رو بكشن ... خوب مي دونن اين كار باعث ميشه دوباره پاي پليس وسط بياد اون وقت ديگه يه ماجراي كوچيك نيست و اونها هم كشيده میشن وسط ماجرا ...
پس هرگز این كار رو نمي كنن ...
ريسك سر به نيست كردن شاهد فقط براي مهره مهم يا اعضاي خانواده شونه مهره هاي كوچيك خيلي راحت جايگزين ميشن ...
تنها چيزي كه من ازت مي خوام اينه ... با شهادتت اين فرصت رو در اختيار من و همكارهام بزاري كه نزاريم قسر در برن .فقط اسم اون آدم رو بگو كه ما بدونيم كار رو بايد از كجا شروع كنيم ... و همون طور كه كريس مي خواست به جاي اون بچه ها بريم سراغ مهره هاي اصلي ...
خواهش مي كنم بزار كاري رو كه كريس به قيمت جانش شروع كرد ما تمومش میکنیم
* خانواده هايي كه در ازاي مستمري از كودكان بي سرپرست نگهداري مي كنند.
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۲
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
سكوت آزار دهنده اي توي اتاق بود اگر قبول نمي كرد و اسم اون مرد رو نمي برد همه چيز تموم بودهمه چيز...
- مطمئنيد پاي من وسط نمياد؟
- شك نكن هيچ جايي از پرونده اجازه نميدم هيچ كدوم بفهمن تو چيزي مي دونستي فقط اين فرصت رو به ما بده ...
نگاهش رو از من گرفت . چند قطره اشك بي اختيار از چشمش اومد پايين مصمم بود . هر چند ترسيده بود ...
- الكس بولتر ،معاون دبيرستان ،اون بود كه كريس رو با چاقو زد ...
رابرت فار ، ماني استون ، يج سون بلك ، اينها مواد رو از اون مي گيرن و توي دبيرستان و چند بلوك
اطراف پخش مي كنن براي بچه هاي زير سن قانوني ، كارت شناسايي جعلي و الكل هم جور مي كنن
الكس بولتر ، معاون دبيرستان ، چطور نفهميده بودم؟
6فوت قد جثه اي درشت تر از مقتول راست دست ، سرباز سابق ارتش ...
كي بهتر از يه سرباز دوره ديده مي تونه با چاقوي ضامن دار نظامي كار كنه؟ و با آرامش و تسلط كامل روي موقعيت، مانع رو از بین ببره؟
باورم نمي شد چطور بازيچه دستش شده بودم .اون روز تمام اين راه رو اومده بود تا با تظاهر به اينكه نگران بچه هاست ذهن من رو بفرسته روي مدير دبيرستان کسي كه جلوي فروش مواد رو گرفته بود و بعد از سوال من هم تصميم گرفت ساندرز رو از سر راهش برداره چون نفوذ اون روي بچه ها مانع بزرگي سر راهش بود ...
برگه ها رو گذاشتم جلوي لالا و از اتاق بازجويي كه خارج شدم سروان، تمام هماهنگي هاي لازم حفاظتي از لالا رو انجام داده بود و حالا فقط يك چيز باقي مي موند بايد با تمام قوا از اين فرصت
استفاده مي كرديم .
تلفن اوبران كه تموم شد اومد سمتم ...
- برنامه بعديت چيه؟ چطور مي خواي بدون اينكه لالا كل ماجرا رو تعريف كنه الكس بولتر رو گير بندازي؟
تو هيچ مدركي جز شهادت يه دختر بچه معتاد نداري نه آلت قتاله، نه اثر انگشت يا چيزي كه اون رو به صحنه قتل مربوط كنه
چطوري مي خواي ثابت كني بولتر براي كشتن كريس تادئو انگيزه داشته؟
فكر مي كني آدمي به تجربه و زيركيه اون كه هيچ ردي از خودش نگذاشته ، حاضره اعتراف كنه؟
گوشي تلفن رو از ميز برداشتم و شروع به شماره گيري كردم
- نه لويد ، مطمئنم خودش اعتراف نمي كنه منم چنين انتظاري رو ندارم ...
كوين گوشي رو برداشت ...
- پرونده دبيرستانيه چند ماه پيش رو يادته؟ اگه شرایطی كه ميگم رو قبول كنید ، مي تونم بهتون بگم از كجا مي تونيد شروع كنيد ... سرنخ گم شده تون دست منه ...
توي زمان كوتاهي ... نيكو با چند نفر ديگه از دايره مواد خودشون رو رسوندن و بعد از حرف ها و بحث هاي زياد، پرونده قتل كريس وارد مراحل جديدي شد ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۳
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
2ماه فرصت ... بدون اينكه اسم شاهدم رو بهشون بدم یا اينكه بگم از كجا حقيقت رو پيدا كرده بوديم ...
فقط اسم الكس بولتر رو بهشون دادم و فرصتي كه ازش به عنوان طعمه براي گير انداختن بقيه اعضاي اون باند استفاده كنن ...
بعد از اين مدت حتي اگه نتونسته باشن از اين فرصت استفاده كنن من از شاهدم استفاده مي كردم
هر چقدر هم سخت يا حتي غير ممكن مجبورش مي كردم حرف بزنه و اون رو به جرم قتل به دادگاه مي كشيدم ...
اما دلم نمي خواست به اين راحتي تموم بشه اون بايد تاوان تمام كارهايي رو كه كرده بود پس مي داد ...
جلسه مشترك تموم شد به زحمت، خودم رو تا پشت ميزم رسوندم و نشستم ... كوين از گروه شون جدا شد و اومد سمتم
- مي خواستم ازت عذرخواهي كنم حرف هاي اون روزم خوب نبود كه گفتم پليس خوبي نيستي و...
تو واقعا پليس خوبي هستي ، در تمام اين سال ها بهترين بودي .
نگاهم رو ازش گرفتم اوبران داشت به سمت مون مي اومد نمي خواستم جلوي اون حرفي زده بشه ،شايد كوين داشت ازم عذرخواهي مي كرد ولي اتفاق 10سال پيش چيزي نبود كه هرگز از خاطرات من پاك بشه ...
خاطره اي كه امثال كوين هر چند وقت يك بار، با همه وجود دوباره برام زنده اش مي كردن .
- فراموشش كن ...
اوبران ديگه كاما بهمون نزديك شده بود كوين كه متوجهش شد با لبخند سري براي لويد تكان داد و رفت ...
- پاشو بايد برگرديم بيمارستان ...
- داشتم پرونده جان پروياس رو نگاه مي كردم . توش نوشتن چند سال پيش توي يه حادثه دختر 3 ساله اش كشته شده ... هر چند افسر پرونده اون رو حادثه عنوان كرده اما فكر كنم بايد دوباره اين پرونده باز بشه ...
پرونده رو كشيد سمت خودش و شروع به ورق زدن كرد ...
- فكر مي كني حادثه نبوده؟
- اگه حادثه نبوده باشه چي؟ جان پروياس كسي بوده كه با همه قوا جلوي اونها رو گرفته اگه حادثه، صحنه سازي بوده باشه و توي اون صحنه سازي به جاي خودش، دخترش كشته شده باشه چي؟
فكر مي كنم اين پرونده ارزشِ دوباره باز شدن رو داره ...
پرونده رو بست و گذاشت روي ميز خودش ...
- اينكه ارزش داره يا نه رو من پيگيري مي كنم و تو همين الان، يه راست برمي گردي بيمارستان ... با زبون خوش نري به خاطر عدم ثبات عقلي و رواني و به جرم خودآزادي و اقدام به خودكشي، بازداشتت مي كنم ...
رفت سمت ميزش و كتش رو از روي پشتي صندليش برداشت ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- قبل از اينكه من رو ببري بيمارستان ، يه جاي ديگه هم هست كه حتما بايد خودم برم ...
دستم رو گذاشتم روي ميز و به زحمت از جا بلند شدم ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۴
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
در رو باز كرد ... بعد از ماه ها كه از قتل پسرش مي گذشت و تجربه روزهايي سخت و بي جواب دوباره داشت، من رو پشت در خونه شون مي ديد ...
- كارآگاه منديپ؟! چي شده اومديد اينجا؟ لبخند خاصي صورتم رو پر كرد ...
- قاتل پسرتون رو پيدا كرديم آقاي تادئو ...
اشك توي چشم هاش جمع شد . پاهاش يه لحظه شل شد و دستش رو گذاشت روي چارچوب در ...
نمي دونست بايد بخنده و شاد باشه يا دوباره به خاطر درد از دست دادن پسرش سوگواري كنه ...
- بفرماييد داخل ... بيايد تو ...
با سرعت رفت و همسرش رو صدا زد ... و من بدن بي حالم رو روي مبل رها كردم
- كي بود كارآگاه؟ كي پسر ما رو كشته؟ به خاطر چي؟ ...
مارتا تادئو زن پر دردي كه بهش قول داده بودم تمام تلاشم رو انجام ميدم و حالا با افتخار مقابلش نشسته بودم ... هر چند براي پذيرش اين افتخار دردناك، هنوز زود بود ...
- تمام حرف هايي كه قبلا در مورد علت قتل كريس و اينكه زندگي گذشته اش، زندگي آينده اش رو نابود كرده يا اينكه اون دوباره به همون زندگي قبل برگشته اشتباه بود...
كريس، نوجوان شجاعي بود كه جانش رو براي كمك و حفظ زندگي ديگران از دست داد اون چيزهايي رو فهميده بود كه مي تونست مثل خيلي ها بهشون بي توجه باشه و فقط به خودش فكر كنه ... به موفقيت خودش به آينده خودش ... به زندگي خودش ...
اما اون شجاعانه ترين تصميم رو گرفت با وجود سن كمي كه داشت نتونست چشمش رو به روي اطرافيانش ببنده ... و تا آخرين لحظه براي نجات اونها و حمايت از انسان هايي كه دوست شون داشت مبارزه كرد ...
و اين كاريه كه من مي خوام بكنم ... نمي خوام اجازه بدم تلاش و فداكاري اون بي ثمر بمونه ... الان اگه چيز بيشتري بهتون بگم ممكنه همه چيز رو به خطر بندازم حتي جان شما رو ... اما مي تونم بگم .. .
همون طور كه به قول دفعه قبلم عمل كردم اين بار همه تمام تلاشم رو مي كنم تا خون پسرتون پايمال نشه ... فقط تمام حرف هاي امشب بايد كاملا مثل يه راز باقي بمونه رازي كه تا من نگفتم هرگز از اين اتاق خارج نميشه ...
از منزل اونها كه خارج شديم هر دو ساكت بوديم . من از شدت درد و اون ...
پاي ماشين كه رسيدم سرماي عجيبي وجودم رو فرا گرفت ... نفسم سنگين و سخت شده بود ...
اوبران در و باز كرد و نشست پشت فرمون . دستم رو بردم سمت دستگيره در كه ... حس كردم
چيزي توي بدنم پاره شد و پام خالي كرد افتادم روي زمين ...سريع پياده شد و دويد سمتم ، در ماشين رو باز كرد ... ريز بغلم رو گرفت و من رو نشوند روي صندلي اون تمام راه رو با سرعت مي رفت .اما سرعت من در از حال رفتن ... خيلي بيشتر از رانندگي اون بود
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۵
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
زمان به سرعت برق و باد گذشت و فرصتي كه به دايره مواد داده بودم تموم شد .توي اين فاصله پرونده جان پروياس رو هم دوباره باز كرديم .شك من بي دليل نبود هر چند توي اين پرونده الكس بولتر قاتل نبود ...
دادگاه تشكيل شد . دادگاه آخرين پرونده من ، پرونده اي كه ماه ها طول كشيد ...
به اتهام قتل نوجوان 16ساله، كريس تادئو و اتهام پخش مواد و فروش كارت هاي شناسايي جعلي متهم شناخته شد . قاضي راي نهايي رو صادر كرد و الكس بولتر 42ساله به 30سال زندان غير
قابل بخشش محكوم شد ...
از جا بلند شدم و از در سالن رفتم بيرون دنيل ساندرز هم دنبالم ...
- كارآگاه منديپ ...
ايستادم و برگشتم سمتش ...
- مي خواستم ازتون به خاطر تمام زحماتي كه كشيديد تشكر كنم هر چند، داغ اين پدر و مادر هرگز آروم نميشه ، اما زحمات شما براي پيدا كردن قاتل ... چيزي نيست كه از خاطر اطرفيان و دوستان كريس پاك بشه ...
دستش رو آورد بالا باهام دست بده ... چند ثانيه به دستش نگاه كردم نه قدرت پذيرش اون كلمات رو داشتم نه دست دادن با دنيل ساندرز رو ...
بي تفاوت به دستي كه به سوي من بلند شده بود ازش جدا شدم . اونجا بودن من فقط يه دليل داشت ...
نمي خواستم آخرين پرونده ام رو با خاطرات تلخ و افكار مبهم به بايگاني بفرستم ...
برگه استعفام رو علي رغم ناراحتي هاي اوبران پر كردم و وسائلم رو از روي ميز جمع كردم اين كار رو بايد خيلي زودتر از اينها انجام مي دادم قبل از اينكه يه روز كارم به اينجا بكشه ...
يه دائم الخمر ... يه عصبي ... يه عوضي ... كسي كه تا جايي پيش رفته بود كه نزديك بود هي بچه رو با تیر بزنه ...از جا كه بلند شدم چشمم به اطاعات پرونده كريس افتاد .اطاعاتي كه قبل از دادگاه دوباره روي تخته نوشته بودم تا مرورشون كنم . نمي خواستم وقتي وكيل مدافع قاتل مشغول پرسيدن سوال از منه اجازه بدم كوچك ترين اشتباهي ازم سر بزنه و راه رو براي فرار اون باز كنه ...
تخته پاك كن رو برداشتم و تمامش رو پاك كردم .تصوير كريس رو از بين گيره هاي روي تخته بيرون كشيدم ...
چه چيز اينقدر من رو مجذوب اين پرونده كرده بود؟
من نوجواني درستي داشتم با آينده اي كه نابودش كردم و اون نوجواني پر از اشتباهي داشت كه داشت اونها رو درست مي كرد ...
- منديپ ...
صداي سروان، من رو به خودم آورد ... برگشتم سمتش ...
ـ يادم نمياد با استعفات موافقت كرده باشم و اجازه داده باشم بري كه داري وسائلت رو جمع مي كني.
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۶
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
برگه استعفا رو از روي ميز برداشتم و دنبالش رفتم هنوز پام به دفترش نرسيده بود كه ...
- چرا با خودت اين كارها رو مي كني؟ تو بهترين كارآگاه مني بين همه اينها روشن ترين آينده رو داشتي . چرا داري با دست خودت همه چيز رو خراب مي كني؟ ...
بي توجه به اون كلمات رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روي ميز ...
- حداقل يه چيزي بگو مرد ...
بايد خيلي وقت پيش اين كار رو مي كردم .مي دوني چرا اون روز چاقو خوردم؟
چون اسلحه واسه دستم سنگين شده نمي تونم بيارمش بالا و بگيرمش سمت هدف . مغزم ديگه نمي تونه درست و
غلط رو تشخيص بده فكر مي كردم درست بود اما اون شب نزديك بود ...
نشستم روي صندلي ...
ـ بعد از چاقو خوردن هم كه ... فقط كافيه حس كنم يه نفر مي خواد از پشت سر بهم نزديك بشه ...
چند روز پيش لويد اومد از پشت صدام كنه ، ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سينه اش ...
اينجا ديگه جاي من نيست رئيس ... نمي تونم برم توي خيابون و با هر كسي كه بهم نزديك ميشه درگير بشم .نشست پشت ميزش ... ساكت ... چيزي نمي گفت .
براي چند لحظه اميدوار شدم همه چيز در حال تموم شدن باشه ...
كشوي میزش رو جلو كشید و یه برگه در آورد ...
- برات از روان شناس پليس وقت گرفتم .اگه اون گفت ديگه نمي توني بموني .
از اينجا برو ... خودم با استعفا يا انتقاليت يا هر چيزي كه تو بخواي موافقت مي كنم ...
كلافه و عصبي شده بودم . نمي تونستم بزنمش اما دلم مي خواست با تمام قدرت صندلي رو بردارم از پنجره پرت كنم بيرون ...
چرا هيچ كس نمي فهميد چي دارم ميگم؟ چرا هيچ كس نمي فهميد ديگه نمي تونم به جنازه هاي غرق
خون و تكه پاره نگاه كنم؟ ديگه نمي تونم برم بالاي سر يه جنازه سوخته و بعدش نهار همبرگر بخورم ...
چرا هيچ كس اين چيزها رو نمي فهميد؟
رفتم عقب و نشستم روي صندلي ...
- چرا دست از سرم برنمي داريد؟
اومد نشست كنارم ...
- جوان تر كه بودم ، يه مدت به عنوان مامور مخفي وارد يه باند شدم .وقتي كه پرونده بسته شد، شبيه تو شده بودم ... يه شب بدون اينكه خودم بفهمم ... توي خواب، ناخودآگاه به زنم حمله كردم ...
وقتي پسرم از پشت بهم حمله كرد و زد توي سرم ، تازه از خواب پريدم و ديدم هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه كرده ام ...
داشتم توي خواب خفه اش مي كردم ... چند روز طول كشيد تا جاي انگشت هام رفت ...
نگاه ملتمسانه ام از روي زمين كنده شد و چرخيد روش ...
- بعضي از چيزها هيچ وقت درست نميشه اما ميشه كنترلش كرد .
سال هاست از پشت ميزنشين شدنم
مي گذره اما هنوز اون مشكلات با منه ... مشكلاتي كه همه فكر مي كن رفع شده ... علي الخصوص زنم ...
اما هنوز با منه . تك تك اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ...
اين زندگي ماست توماس ... زندگي اي كه بايد به خاطرش بجنگيم ... ما آدم هاي فوق العاده اي نيستيم
اما تصميم گرفتيم اينجا باشيم و جلوي افرادي بايستيم كه امنيت مردم رو تهديد مي كنن ...
امنيت ... تعهد ... فداكاري ... كلمات زيبايي بود ... براي جامعه اي كه اداره تحقيقات داخلي داشت ... اداره
اي كه نمي تونست جلوي پليس هاي فاسد رو بگيره ...
و امثال من ... افرادي كه به راحتي مي تونستن در حين ماموريت ... حتي با توهم توطئه و خطر ... سمت هر كسي شليك كنن ...
اين چيزي نبود كه من مي خواستم ... نمي خواستم جزو هيچ كدوم از اونها باشم ... هيچ وقت ...
سال ها بود كه روحم درد مي كرد و بريده بود .سال ها بود كه داشتم با اون كابووس ها توي خواب و بيداري دست و پنجه نرم مي كردم .
مدت ها بود كه از خودم بريده بودم ... اما هيچ وقت متنفر نشده
بودم .و اين تنفر چيزي نبود كه هيچ كدوم از اون مشاورها قدرت حل كردنش رو داشته باشن ...
اونها نشسته بودن تا دروغ هاي خوش رنگ ما رو بعد از شليك چند گلوله گوش كنن و پاي برگه هاي ادامه ماموريت افرادي رو مهر كنن كه اسلحه اولين چيزي بود كه بايد ازشون گرفته مي شد .
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۷
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
برگشتم خونه با چند روز مرخصي استحقاقي .. . هر چند لفظ اجباري بيشتر شايسته بود ...
وسائلم رو پرت كردم يه گوشه و به در و ديوار ساكت و خالي خيره شدم .تلوزيون هم چيز جذابي براي ديدن نداشت . ديگه حتي فيلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود از جا بلند شدم ،كتم رو برداشتم و از خونه زدم بيرون ...
رفتم در خونه استفاني ، يكي از دوست هاي نزديك آنجا ...
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده با يه حركت سريع، پنجه پام رو گذاشتم لاي در ...
بيخيال بستن در شد و رفت كنار و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...
- مي دوني اين كاري رو كه انجام دادي اسمش ورود اجباري و غيرقانونيه؟
پوزخند خاصي صورتم رو پر كرد ...
- اگه نرم بيرون مي خواي زنگ بزني پليس؟
اوه يه دقيقه زنگ نزن بزار ببينم نشانم رو با خودم آوردم يا نه !
با عصبانيت چند قدم رفت عقب
- مي توني ثابت كني من توي جرمي دست داشتم؟ نه ... پس از خونه من برو بيرون ...
چند لحظه سكوت كردم تا آروم تر بشه ، حق داشت ،من به زور و بي اجازه وارد خونه اش شده بودم.
آرام تر كه شد خودش سكوت رو شكست ...
- چي مي خواي؟
- دنبال آنجلا مي گردم چند هفته است گوشيش خاموشه ، مي دونم ديگه نمي خواد با من زندگي كنه اما حداقل اين حق رو دارم كه براي آخرين بار باهاش حرف بزنم؟ ...
حتي حاضر نبود توي صورتم نگاه كنه
فكر نمي كنم اينقدرها هم شوهر بدي بوده باشم؟
حداقل نه اونقدر كه اينطوري ولم كنه ... بدون اينكه بگه چرا ...
_برای آنكه بفهمي چرا ديگه حاضر نيست باهات زندگي كنه لازم نيست كسي چيزي بهت بگه ، فقط
كافيه يه نگاه توي آينه به خودت بندازي تو همون نگاه اول همه چيز دادميزنه ...
براي چند ثانيه تعادل روحيم رو از دست دادم .گلدون رو برداشتم و بي اختيار پرت كردم توي ديوار ...
- با من درست حرف بزن عوضي ، زن من كدوم گوريه؟
چشم هاي وحشت زده استفاني تنها چيزي بود كه جلوي من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم . حتي نمي دونستم چي بايد بگم . باورم نمي شد چنين كاري كرده بودم ...
- معذرت مي خوام اصلا نفهميدم چي شد .فقط ... يهو ...
و ديگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم هاي پر اشكش هنوز وحشت زده بود وحشتي كه سعي در مخفي كردن و كنترلش داشت . نمي خواست نشون بده جلوي من قافيه رو باخته ...
- آنجا هميشه به خاطر تو به همه فخر مي فروخت . نه اينكه بخواد دل كسي رو بسوزونه، نه هميشه بهت افتخار مي كرد .حتي واسه كوچك ترين كارهايي كه واسش انجام مي دادي ...
اما به خودت نگاه كن توماس تو شبيه اون مردي هستي كه وسط اون مهموني جلوي آنجلا زانو زد و ازش تقاضاي ازدواج كرد؟ اون آدم خوش خنده كه همه رو مي خندوند؟
مهم نبود چقدر ناراحت بوديم فقط كافي بود چند دقيقه كنارت بشينيم هي... زماني همه آرزو داشتن با تو باشن و تو روي اونها دست بزاري ...
با خودت چي كار كردي؟ ... چه بلايي سرت اومده؟ ...
برای یه لحظه بي اختیار اشك توي چشم هام حلقه زد ...
_هیچی، فقط از دنیای جواني وارد دنیای واقعي شدم ...
بدون اينكه در رو پشت سرم ببندم، سريع از خونه استفاني زدم بيرون ... نمي تونستم جلوي اشك هام
رو بگيرم اما حداقل مي تونستم بيشتر از اين خودم رو جلوش خورد نكنم
راست مي گفت ديگه تعادل نداشتم ... نه به اون خشم و فريادي كه سر اون گلدون بيچاره خراب شد
نه به اين اشك هايي كه متوقف نمي شد و اون جمله آخر كه براي خارج از شدن از دهانم حتي صبر نكرد تا روش فكر كنم .برگشتم توي ماشين ... نشسته بودم روي صندلي .اما دستم سمت سوئيچ نمي رفت كه استارت بزنم ...
بي اختيار سرم رو گذاشتم روي فرمون آرام تر كه شدم حركت كردم ...
چه آرامشي؟ ... وقتي همه آرامش ها موقتي بود ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۸
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
نيم ساعت بيشتر بود كه نشسته بودم و پشت سر هم توپ بيسبال رو پرت مي كردم سمت ديوار .مي
خورد بهش و برمي گشت .حوصله انجام دادن هيچ كاري رو نداشتم .قبل از اينكه آنجلا تركم كنه ،وقتي سر كار نبودم يا اوقاتم با اون مي گذشت يا برنامه مي ريخت همه دور هم جمع مي شديم ...
اون روزها هميشه پيش خودم غر مي زدم كه چقدر اين دورهمي ها اعصاب خورد كنه . اما حالا اين سكوت محض داشت از درون من رو مي خورد ...
توپ رو پرت مي كردم سمت ديوار و دوباره با همون ضرب برمي گشت سمتم و من غرق فكر بودم.
به زني فكر مي كردم كه بعد از سال ها زندگي و حتي زماني كه رهام كرده بود هنوز دوستش داشتم ...
اونقدر كه بعد از گذشت يه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بيارم .واسه همین هم، همه مسخره ام مي كردن ...
غرق فكر بودم و توي ذهنم خودم رو توي هيچ شغل ديگه اي جز اداره پليس نمي تونستم تصور كنم ...
بيشتر از ده سال از زماني كه از آكادمي فارغ التحصيل شده بودم مي گذشت ... شور و شوق اوايل به نظرم مي اومد ...
با چه اشتياقي روز فارغ التحصيلي يونيفرم پوشيده بودم و نشانم رو از دست رئيس پليس گرفتم ...
غرق تمام اين افكار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشيب زندگيم ،صداي زنگ تلفن بلند شد ... از اداره بود ...
- خانواده كريس تادئو براي دريافت وسائل پسرشون اومدن .براي ترخيص از بايگاني به امضا و اجازه شما احتياج داريم كارآگاه ...
- بديد اوبران امضا كنه . ما با هم روي پرونده كار كرديم ...
- كارآگاه اوبران براي كاري از اداره خارج شدن . اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده .اگه نمي تونيد تشريف بياريد بگيم زمان ديگه اي برگردن؟
چشم هام برق زد ... انگار از درون انرژي تازي اي وجودم رو پر كرد . از اون همه بيكاري و علافي خسته شده بودم ... سريع از جا پريدم و آماده شدم ... هر چقدر هم كار توي اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود از اينكه بيكار بشينم و مجبور باشم به اون جلسات روان درماني برم بهتر بود ...
حالا براي يه كاري داشتم برمي گشتم اونجا ... هر چقدرم كوتاه مي تونستم يه چرخي توي محيط بزنم و شايد خودم رو توي يه كاري جا كنم ...
اينطوري ديگه رئيس هم نمي تونست بهم گير بده .به خواست خودم كه برنگشته بودم ...
وارد ساختمون كه شدم تو حتي ديدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابيت و انرژي اي كه
چندان طول نكشيد ...
از پله ها رفتم پايين و راهروي اصلي رو چرخيدم سمت.....
خنده روي لبم خشك شد .دنيل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود . باورم نمي شد ... اون ديگه واسه چي اومده بود؟
تمام انرژي اي رو كه براي برگشت داشتم به يكباره از دست دادم .حتي ديدن
چهره اش آزارم مي داد ...
خيلي جدي ادامه راهرو رو طي كردم و رفتم سمت شون ...
اون دورتر از بخش اسناد و بايگاني ايستاده بود و زودتر از بقيه من رو ديد .با لبخند وسيعي اومد سمتم .سام كرد و دستش رو بلند كرد ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ... در جواب سلامش سري تكان دادم و بدون توجه خاصي از كنارش رد شدم ...
اين بار دوم بود كه دستش رو هوا مي موند ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۹
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
جا خورده بود اما نه اونقدر كه انتظارش رو داشتم . دستش رو جمع كرد و با حالتي گرفته و جدي پشت سرم راه افتاد ...
آقاي تادئو و همسرش با ديدن من به سرعت اومدن سمتم ... حالت شون به حدي گرم و با محبت بود كه از اين حس، وجود خالي من پر مي شد ...
- كارآگاه ما واقعا متاسفيم ... نمي خواستيم مزاحم شما بشيم اما گفتن براي اينكه بتونيم وسائل كريس رو بگيريم به امضاي شما نياز داريم ...
لبخند زدم و رفتم سمت افسر بخش اسناد و فرم ترخيص رو ازش گرفتم ...
- زحمتي نيست ... بيكار بودم ... به هر حال كمك به شما بهتر از بيكار گشتنه ...
همين طور كه قلم رو از روي ميز برمي داشتم نيم نگاهي هم به ساندرز انداختم . ساكت گوشه راهرو ايستاده بود . آقاي تادئو متوجه نگاهم شد ...
- يه امانتي پيش كريس داشتن . نمي دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر كنن يا همين كه ما پر كنيم همه وسائل رو مي تونيم بگيريم ...
نگاهم برگشت روي برگه ها . پس دليلش براي اومدن و خراب كردن بقیه روزم این بود ...
- نيازي به حضورش نبود . درخواست شما كفايت مي كرد .با همون يه درخواست مي تونيم تمام
وسائل رو آزاد كنيم . البته چيزهايي كه به عنوان مدرك پرونده ضبط شده غيرقابل بازگشته و بايد بمونه
فرم رو امضا كردم و دادم دست افسر بايگاني ...
فضاي سنگيني بين ما حاكم شده بود ... جوي كه حس حال من از ديدن ساندرز درست كرده بود . ..
خودشم ديگه كامل فهميده بود من اصا ازش خوشم نمياد ... و فكر كنم آقاي تادئو هم اين رو متوجه شده بود ...
يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديك نمي شد . و هر چند لحظه يك بار نگاهش رو از روي يكي از ما مي گرفت و به ديگري نگاه مي كرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاكت وسائل كريس اومد ... همه چيزش رو جزء به جزء ليست كرديم و آخرين امضاها انجام شد ...
اونها با خوشحالي دردناكي وسائل رو تحويل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديك نمي شد ...
آقاي تادئو از بين اونها يه دفتر چرمي رو در آورد . .. ساندرز با ديدن اون چند قدمي به ما نزديك شد ...
زير چشمي نگاهي به من كرد و جلو اومد ...
دفتر رو كه گرفت ديگه وقت رو تلف نكرد ... بدون اينكه بيشتر از اين صبر كنه از همه خداحافظي كرد و اونجا رو ترك كرد ...
چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حركت كردم اما نه سمت آسانسور تا برم بالاپيش بقيه رفتم سمت سالن ورودي تا از اداره خارج بشم در حالي كه به قوي ترين شكل ممكن حالم گرفته بود و هيچ چيز نمي تونست اون حال رو بدتر كنه ... جز ديدن دوباره خودش توي سالن
منتظر من يه گوشه ايستاده بود ... سرش پايين بود و داشت نوشته هاي دفترش رو مي خوند .اومدم بي
سر و صدا ازش فاصله بگيرم از در ديگه سالن خارج بشم كه ناگهان چشمش به من افتاد ...
ـ كارآگاه مندیپ ....
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
قسمت ۶۰
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
چند بار صدام كرد اما گذاشتم پاي فاصله زياد و سرعتم رو بيشتر كردم .از در خارج شدم، از پله ها رفتم پايين و بي توقف رفتم سمت پاركينگ ...
پشت سرم دويد تا خودش رو بهم رسوند بي توجه ، برنگشتم سمتش و كليد رو كردم توي قفل ...
- مي خواستم چند لحظه باهاتون صحبت كنم ...
سرم رو آوردم بالا و محكم توي چشم هاش زل زدم ...
- آقاي ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف كردن داريد من سرم شلوغ تر از اين حرف هاست ...
كليد رو چرخوندم اومدم در رو بكشم سمت بيرون تا بشينم كه دستش رو با فشار گذاشت روي در. دستش سنگين تر از اين بود كه بتونم بدون هل دادنش در ماشين رو باز كنم ...
پوزخند معناداري صورتم رو پر كرد ... انگار شيطان درونم منتظر چنين فرصتي بود ...
- جلوي افسر پليس رو مي گيري؟ مي تونم به جرم اخال در امور، همين الان بازداشتت كنم ...
- شنيدم كه به خانواده ساندرز گفتيد الان در حین انجام وظيفه نیستید فكر نمي كنم در حال ايجاد اخلال توي كار خاصي باشم ...
در نيمه باز ماشين رو محكم كوبيدم بهم و رفتم سمتش ...
- براي من توي اداره پليس قلدر بازي در مياري؟ فكر كردي چون توي قسمت بچه پولدارهاي شهر خونه داري و وكيل چند هزاردلاريت با یه اشاره ظرف چند ثانيه اينجا ظاهر ميشه، ازت حساب مي
برم؟
اشتباه مي كني هر چقدرم كه بتوني ژست جسارت و شجاعت به خودت بگيري مي تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون كنم ...
اومد جلو تقريبا سينه به سينه هم قرار گرفته بوديم .نفس عميقي كشيد و خيلي جدي توي چشم هام زل زد ... محكم تر از چيزي كه شايد در اون لحظات مي تونست بهم نگاه كنه ...
- من توي يه تريلر يه وجبي كنار بزرگراه زير پل بزرگ شدم ... توي جاهايي كه اگه اونجا صداي گلوله بلند بشه هیچ کس جرات نمي كنه پاش رو اونطرف ها بزاره و نهایتا پليس فقط براي جمع كردن
جنازه ها مياد ...
جسارت توي خون منه .اينكه الان آروم دارم حرف ميزنم به خاطر حرمتيه كه براي خودم و براي شما قائلم و فقط ازتون مي خوام چند لحظه با هم صحبت كنيم نه بيشتر ...
فكر نمي كنم درخواست سختي باشه ...
خوب مي دونستم از كدوم بخش هاي شهر حرف مي زد و عمق جسارت و استحكام رو مي تونستم توي وجودش ببينم .ولي يه چيزي رو نمي تونستم بفهمم ... چشم هاش ناراحت بود اما هنوز آرامش داشت . در حالي كه اون
بايد تا الان باهام درگير مي شد .چطور چنين چيزي ممكنه بود؟
افرادي كه توي اون مناطق زندگي مي كنن ياد مي گيرن وسط قانون جنگل از خودشون دفاع كنن ...
اونجا تحت سلطه گنگ ها و باندهاي مافیایی و خيابونیه ... بعد از تاريكي هوا كسي جرات نداره پاش رو از خونه اش بزاره بيرون ...
توي خونه هاي چند وجبي قايم ميشن و در رو چند قفله مي كنن ...
بچه ها اكثرشون به زور مدرسه رو تموم مي كنن جسور و اهل درگيري و گاهي وحشي بار ميان .با كوچك ترين تحريكي بهت حمله مي كنن و تا لهت نكنن بيخيال نميشن ...
هر چند بين خودشون قوانيني دارن اما زندگي با قانون جنگل كار راحتي نيست ... جايي كه اگه اتفاقي
بيوفته فقط و فقط خودتي كه مي توني حقت رو پس بگيري ... اونم نه با شيوه هاي عصر تمدن ... يا كمك پليس ...
اون آرام بود ...
ناراحت بود ... اما آرام بود ...
چند لحظه بي هيچ واكنشي فقط بهش نگاه كردم . چه تضاد عجيبي ...
- اگه هنوز نهار نخوردي اين اطراف چند تا غذاخوري خوب مي شناسم ...
هميشه حل كردن معادات سخت برام جذاب بود .رسيدن به پاسخ سوال هايي كه مجهول و مبهم به نظر مي رسيد ...
و اون آدم يه معادله چند مجهولي زنده بود ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۶۱
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
هر دو سوار ماشين من شديم ...
- ممنون از پيشنهادتون اما همون طور كه مي دونيد من مسلمانم . ما هر جايي نمي تونيم غذا بخوريم ،هر چيزي رو نمي تونيم بخوريم ...
توي مسير كه مي اومديم چند بلوك پايين تر يه فضاي سبز بود اگه از نظر شما اشكال نداره بريم اونجا ...
هنوز نمي تونستم باور كنم مال اون نقطه شهره .زير چشمي بهش نگاهي كردم و استارت زدم .تمام طول مسير ساكت بود . پشت چشم هاش حرف هاي زيادي بود ... حرف هايي كه با استفاده از فرصت و سكوت داشت اونها رو بالا و پايين مي كرد ...
با هر ثانيه اي كه مي گذشت اشتياق بيشتري براي كشف حقيقت در من ايجاد مي شد .حس و شوري كه فقط مي شد توي نوجواني درك كرد ...
از ماشين پياده شديم و رفتيم توي پارك ... چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تري نظر ما رو به خودش جلب كرد ...
چند ثانيه گذشت . آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه مي كرد . اگه جلسات روانكاوي پليس براي حل مشكلات من سودي نداشت . حداقل چيزهاي زيادي رو توي اون چند سال ياد گرفته بودم ... يكي استفاده از اين سكوت هاي كوتاه و بلند و صبر تا خود اون فرد به صحبت بياد ...نگاهش برگشت سمت من ...
- چرا با من اينطور برخورد مي كنيد؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بين خودم و بقيه بودم ... با من طوري برخورد مي كنيد كه ...
خنده ام گرفت ... پريدم وسط حرفش ...
- همه اش همين؟ فكر نمي كني براي اون جايي كه بزرگ شدي اين رفتارت يكم شبيه دختر بچه هاست؟ ...
باورم نمي شد حرفش رو با چنين جملاتي شروع كرد .خيلي احمقانه بود و احمقانه تر اينكه از حرفي كه بهش زدم خنده اش گرفت . توي اوج ناراحتي و عصبانيت داشت مي خنديد . خنده اي كه از سر تمسخر نبود ...
- شايد به نظرتون خيلي احمقانه بياد اونم از مرد جواني توي این سن و اون جايي كه بزرگ شده ...
آدم هاي اونجا به آخرين چيزي كه فكر مي كنن اينه كه بقيه در موردشون چي فكر مي كنن براي افراد مهم نيست كه كي در موردشون چي ميگه ...
اما همه چيز بي اهميته تا زماني كه مسلمان نباشي به پشتي نيمكت تكيه داد و كامل چرخيد سمت من ...
- من دارم توي كشوري زندگي مي كنم كه وقتي مي خوان يه تروريست يا آدم وحشي رو توي فيلم هاشون نشون بدن اولين گزينه روي ميز يه عربه
چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ديگه اهميت نداره مسيحي ها و يهودي هايي هم هستن كه عربن ...
و اين چيزي بود كه اولين بار گفتي ... به جاي اينكه فكر كني مسلمانم از من پرسيدي يه عربي؟
من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افكارت رو ديدم .ديدم كه دستت رفته بود سمت اسلحه ات ...
براي همين نشستم روي صندلي و دست هام رو گذاشتم روي پيشخوان ...
باورم نمي شد .اونقدر عادي باهام برخورد كرده بود كه فكر مي كردم نفهميده و متوجه حال اون شب
من نشده ...
هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه كردن توي چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف ديگه آروم شده بودم ...
اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود ...
و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست . مي خواست بدونه من در موردش چيزي توي پرونده نوشتم يا نه؟ و اگر نوشتم، اون كلمات چي بوده ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۶۲
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
خيلي آرام و خونسرد به پشتي نيمكت تكيه دادم ... انگار نه انگار چي داشت مي گفت و درون من اين روزها چه حال و غوغايي بود . نمي تونستم عقب بكشم .مي دونستم اشتباه كرده بودم و تحت شرايط سختي حتی نزديك بود اون بچه رو با تير بزنم ... بچه
اي كه مال اون بود . اما اذعان به اون اشتباه يعني تمام شدن اعتبارم و پايين اومدن از موضع قدرت ...
براي چند لحظه نگاهم توي پارك چرخيد با فاصله چند متري از ما فضاي بازي بچه ها بود داشتن بين اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازي مي كردن و صداي خنده و شادي شون تا نيكمت ما مي رسيد بچه هايي هم سنای بزرگ تر از نورا ...
- قبول دارم اون شب فضاي سنگيني بين ما به وجود اومد .اگه مي خواي اين رو بشنوي بايد بگم بابتش متاسفم ...
اما من فقط داشتم به وظيفه ام عمل مي كردم و به خاطر عمل به وظيفه ام متاسف نيستم ...
جدي توي صورتم زل زد .چشم هاش از شدت ناراحتي و عصبانيت مي لرزيد ... حس مي كردم داره محكم دندان هاش رو روي هم فشار ميده و من فقط داشتم ارزيابيش مي كردم .استاد رياضي اي
كه خودش وسط يه معادله گير كرده بود ...
- منظورم اين نبود ...
- پس تا منظورتون رو واضح نگيد نمي تونم كمكي بكنم .تظاهر كردم نمي دونم چي توي سرش مي گذره اما دروغ بود .مي خواستم حلش كنم و به جواب
برسم . مي خواستم افكارش رو خودش از اون پشت بيرون بكشه ...
گام بعدي، شكست حالت كنترليش بود ... يعني نقش بستن يك لبخند آرام و با اطمينان خاطر روي چهره من ...
با ديدن اون حالت چند لحظه با سكوت تمام بهم نگاه كرد مي ديدم سعي داشت دست هاي نيمه مشت اش رو از اون حالت بسته باز كنه .اما انگشت هاش مي لرزيد ...
موفق شده بودم . چند لحظه تا شكسته شدن گارد روانيش فاصله بود .چند لحظه تا ديوارها فرو بريزه و بتونم همه چیز رو ببينم .اما يهو از جاش بلند شد ... نه براي حمله كردن به من يا ...
بلند شد و يه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخيد سمتم . هنوز به خودش مسلط نشده بود ولی ...
- متشكرم كارآگاه و عذرمي خوام از اينكه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ...
باورم نمي شد چي دارم مي شنوم ...
من مي خواستم مثل يه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز كنم و راه حلش و پيدا كنم اما اون ديگه يه معادله چند مجهولي نبود . جلوي چشم هام به يه ساختار چند بعدي ناشناخته تبديل شد ... يه كدنويسي غير قابل هك ... برنامه اي كه كدهاش غير قابل نفوذ بودن ...
عجيب ترين موجودي كه در مقابلم قرار داشت چيزي كه تا به اون لحظه نديده بودم اون از من دور مي شد و حتي نگاه كردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت مي انداخت . ترس رو با بند بند وجودم حس مي كردم* و اين قانون ناشناخته هاست ...
پ.ن نويسنده : این قسمت از داستان، به شدت من رو به ياد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت كه خداوند مي فرمايند؛ ما ترس و وحشت شما رو در دل هاي اونها مي اندازیم تا جايي كه در برابر شما
احساس عجز و ناتواني كنند.
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۶۳
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
برگشتم توي ماشين اما نمي تونستم از فكر كردن بهش دست بردارم ...
- چرا مي خواست بدونه من در موردش گزارش دادم يا نه؟ اگه كار اشتباهي ازش سرنزده چرا بايد براش مهم باشه؟
شايد اون آدم خطرناكي بود يه آدم غير قابل محاسبه ...كسي كه نمي دونستي با چي طرف هستي و نمي تونستي خطوط بعدي فكرش رو حدس بزني ...
از طرف ديگه آدم محكم و نترسي بود ... و اين خصوصيات زنگ خطر رو در وجود من به صدا در مي آورد
نمي تونستم بيخيال از كنارش رد بشم ... از چنین آدمی انجام همچین كاري بعید نیست ...
اگه روزي بخواد كاري بكنه هيچ كس نمي تونه اون رو پيش بيني كنه و جلوش رو بگيره ،بدون درنگ برگشتم اداره ...
دنيل ساندرز بايد دوباره در موردش تحقيق مي كردم و پرونده اش رو وسط مي كشيدم ...توي ماشين منتظر برگشت اوبران شدم اگه خودم مي رفتم تو و رئيس من رو مي ديد بعد از مواخذه
شدن به جرم برگشتن سر كار مجبورم مي كرد همه چیز رو توضیح بدم و بگم چرا برگشتم ... همه چيزي كه توي اون لحظات توضيح دادنش اصلا درست نبود ...
چند ساعت بعد از ماشين پياده شد و رفت سمت ساختمون اصلي ...
سريع گوشي رو در آوردم و بهش زنگ زدم ...
- من بيرون اداره رو به روي در اصليم ... سريع بيا كارت دارم ...
گوشي به دست چرخيد سمت ورودي اصلي ... تا چشمش به ماشينم افتاد با سرعت از خيابون رد شد و نشست تو ...
- چي شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ ...
رنگش پريده بود ...
- چيه؟ چرا اينطوري نگران شدي؟ ...
با ديدن حالت عادي و بيخيال من، اول كمي جا خورد و بعد چهره اش رفت توي هم ...
- تو روزهاي عادي بايد از كنار خيابون جمعت كرد بعد توي مدتي كه بهت مرخصي دادن يهو سر و كله ات پيدا شده و تيپ جاسوس بازي برداشتي ...
و صداش رو كلفت كرد و اداي من رو در آورد ...
- "من بيرون اداره ام سریع بیا بیرون كارت دارم" ...
خوب انتظار داشتي چه ريختي بشم؟
خنده ام گرفت ... بيچاره راست مي گفت ...
- چيزي نيست فقط اگه سروان، من رو ببينه پوست كله ام كنده است ... موقع رفتن بهم گفت اگه توي اين مدت برگردم اداره بقيه تعطيلات رو بايد توي بازداشتگاه استراحت كنم ...خودش رو كمي روي صندلي جا به جا كرد ... هنوز اون شوك توي تنش بود ...
- ايده بدي هم نيست ... يه مدت اونجا مي موني و غذاي زندان رو مي خوري ...
اتفاقا بدم نمياد برم الان به رئيس بگم اينجايي ...
خنده اش با حالت جدي من جدي شد ...
- لويد ... مي خوام توي اين يكي دو روزه بدون اينكه كسي بويي ببره پرونده يه نفر رو برام در بياري ... از تاريخ تولدش گرفته تا تعداد عطسه هايي كه توي آخرين مريضيش انجام داده ... بدون اينكه احدي شك كنه يا بو ببره ...
با حالت خاصي بهم زل زد ... مصمم و محكم ...
- پس برداشت اولم درست بود ... حالا اسمش چيه؟ ...
دستش رو برد سمت دفترچه توي جيبش ...
ـ نيازي به نوشتن نيست ميشناسيش ... دنيل ساندرز ... دبير رياضي كريس تادئو ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۶۴
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
از شنيدن اين اسم خوشش نيومد ...
- اون آدم خوبيه ... به اون پرونده هم كه ارتباطي نداشت ...
- با اون پرونده نه ... اما اشتباه نكن آدم خطرناكيه ... خيلي خطرناك ...
از ماشين پياده شد و رفت سمت اداره ... هر چند بهم قول داد ته همه اطلاعات ثبت شده اش رو در مياره
اما از چيزي كه بهش گفته بودم اصلا خوشش نيومده بود ... اوبران از همون اوايل نسبت به ساندرز احساس خوبي داشت ...
حاا ديگه نوبت من بود ... بايد از بيرون همه چيز رو زير نظر مي گرفتم مثل يه مامور مخفي تمام حركات و رفت و آمدهاش ،تمام افرادي كه باهاش در ارتباط بودن ... هر كدوم مي تونستن يه قدرت بالقوه براي بروز شرارت باشن ... قدرتي كه با اون قدرت و تواناي خاص ساندرز مي تونست به يه فاجعه
بزرگ تبديل بشه ...
اوبران توي اين فاصله مي تونست تمام اطاعات دولتي و اجتماعي اون رو در بياره اما نه همه چيز رو ...
براي اينكه اون رو زير نظارت كامل اطاعاتي بگيره بايد سراغ افرادي مي رفت كه ظرف چند ثانيه همه چيز لو مي رفت ...
اگه چيز خاصي وسط نبود زندگي يه انسان مي رفت روي هوا و نابود مي شد و اگه چيز خاصي وجود داشت، ساندرز مال من بود ... خودم پيداش كرده بودم و كسي حق نداشت پرونده رو از من بگيره و پرونده تروريست ها به دايره جنايي تعلق نداشت .
توي مسير برگشت به خونه ايده فوق العاده اي به ذهنم رسيد .پرونده دو سال پيش گروه هكري كه اطلاعات بانكي يه نفر رو هك كرده بودن و كارفرماشون بعد از تموم شدن كار براي اينكه ردي از
خودش باقي نزاره، يه قاتل رو براي كشتن شون فرستاده بود ...
دو نفرشون كشته شدن ... يكي شون راهي بيمارستان شد و رفت زندان و آخرين نفر كسي كه در لحظات آخر از انجام كار منصرف شده بود و ازشون جدا شده بود .اون هنوز آزاد بود و اون كسي بود كه بهش احتياج داشتم ...
رفتم جلوي در خونه اش توي زير زمينش كار مي كرد .تمام وسائل و كامپيوترهاش اونجا بود ...
در رو كه باز كرد اصلا از ديدن من خوشحال نشد ،نگاهش يخ كرد و روي چهره اش ماسيد . مثل زامبي ها به سختي به خودش تكاني داد .از توي در رفت كنار و اون رو چهار طاق باز كرد ...
لبخند معناداري صورتم رو پر كرد ...
- سام مايكل ... منم از ديدنت خوشحالم ...
آبجوها رو دادم دستش و رفتم تو ... اون هم پشت سرم
- هميشه از ديدن مهمون اينقدر ذوق مي كني؟ اونم وقتي دست خالي نيومده؟
چند قدم جلوتر تازه فهميده چرا اونقدر از ديدنم به هيجان اومده بود ...
چند تا دختر و پسرِ عجيب و غريب تر از خودش مواد و الكل نيمه نعشه توي صحنه هايي كه واقعا ارزش ديدن نداشت ...
چرخيدم سمتش و زدم روي شونه اش ...
- شرمنده نمي دونستم پارتي خصوصي داري من واست يكي بهترش رو تدارك ديدم نظرت چيه ادامه اين مهموني رو بزاري واسه بعد؟ ...
توي چند ثانيه درك متقابل عميقي بين مون شكل گرفت ... با شنيدن اون جملات چهره اش شبيه گوسفندي شد كه فهميده بود مي خوان سرش رو ببرن ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۶۵
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
بساط شون رو جمع كردن و از اونجا رفتن ... كمي طول كشيد تا اون قيافه هاي خمار، بتونن درست و حسابي مسير خروجي رو پيدا كنن ...واقعا مي خواي جوونيت رو با اين همه استعداد اينطوري دود كني؟ ...
ولو شد روي مبل ... گيج بود اما نه به اندازه بقيه
- زندگي من به خودم مربوطه كارآگاه ... واسه چي اومدي اينجا؟
در يكي از آبجوها رو باز كردم و نشستم جلوش ...
- دفعه قبل كه پيشنهادم رو قبول نكردي بياي واسه پليس كار كني حالا كه تو نيومدي ... اداره اومده پيش تو ...
خودش رو يكم جا به جا كرده و پاش رو انداخت روي دسته مبل چنان چشم هاش رو مي ماليد كه حس مي كردم هر لحظه دستش تا مچ ميره تو ...
- اون وقت كي گفته من قراره باهاتون همكاري كنم؟ هيچ كس نمي تونه منو مجبور كنه كاري كه نمي خوام بكنم ...
كامل لم دادم به پشتي مبل و پاهام رو انداختم روي هم اونقدر كهنه بود كه حس مي كردم هر لحظه است فنرهاش در بره و پارچه روي مبل رو پاره كنه ...
حالت نيمه جدي با پوزخند مصممي ضميمه حالت قبليم كردم ...
- بعيد مي دونم آخرين باري كه يادم مياد بايد به جرم مشاركت توي دزدي اطاعات و جا به جا كردن شون مي رفتي زندان ...
اما الان با اين هيكل خمار اينجا نشستي ... مي دوني زندان به بچه هاي لاغر مردني اي مثل تو اصلا خوش نمي گذره؟ ...
با شنيدن اسم زندان، كمي خودش رو جا به جا كرد ... اما واسه عقب نشيني كردنش هنوز زود بود ...
صداش گيج و بم از توي گلوش در مي اومد ...
- اما من كه كاري نكردم ...
- دقيقا ... تو از همه چيز خبر داشتي اما كاري نكردي و چيزي نگفتي گذاشتي خيلي راحت نقشه شون رو پياده كنن و ازشون حمايت كردي كه قسر در برن ... تازه يادت رفته نوشتن يكي از اون برنامه ها كار تو بود؟ ...
اگه فراموش كردي مي تونم به برگشت حافظه ات كمك كنم ... من عاشق كمك به پيشرفت رشته پزشكي ام خيلي نوع دوستانه است ...
با اكراه خودش رو جمع و جور كرد ... پاش رو از روي دسته مبل برداشت و شبيه آدم نشست ...
- دستمزدم بالاست ...
از روي اون مبل قراضه بلند شدم ديگه داشت كمرم رو مي شكست رفتم سمتش ... دست كردم توي جيبم ... از توي كيف پولم دو تا 100دلاري در آوردم و گرفتم سمتش
_ دويست دلار ... پول اون آبجوهايي رو هم كه برات خريدم نمي خواد بدي ...
باحالت تمسخرآميزي بهم خنديد و با پشت دست، دستم رو پس زد ...
- فكر كنم گوش هات مشكل پيدا كرده يه دكتر برو ...
بسته به نوع كاري كه بخواي قيمت ميدم ...
با اون صورت خمار و نيمه نعشه بهم زل زده بود . ابروهام رو انداختم بالا و پوزخند تمسخرآميزش رو بهش پس دادم ... پول ها رو بردم سمت كيفم پول تظاهر كردم مي خوام برشون گردونم توش ...
- باشه هر جور راحتي ... انتخابت براي كمك به پيشرفت علم پزشكي رو تحسين مي كنم ... واقعا انتخاب فداكارانه اي كردي ...
مثل فنرهاي اون مبل از جا پريد و دويست دلار رو از دستم گرفت ...
- فقط يادت باشه من هيچ چيزي رو گردن نمي گيرم . تو پليسي و هر كاري مي خواي بكني گردن خودته ... چه خوب يا بد ...
آبجوها رو از روي ميز برداشت و رفت سمت يخچال لبخند پيروزمندانه اي صورتم رو پر كرد ... قطعا خوب بود ...
- مطمئن باش ... من هيچ وقت تو رو نديدم و اين صحبت ها هرگز بين ما رد و بدل نشده ،فقط يه چيزي ...
برگشت سمتم ...
- تا تموم شدن كار نه چيزي مي كشي نه چيزي مي خوري ... مي خوام هوشيارِ هوشيار باشي ...
بايد كل مغزت كار كنه نه اينطوري دو خط در ميون ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat