💢در یکی از جنگها نادر شاه ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺒﺮﺩ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻯ ﺳﭙﯿﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﯿﺮ ﻣﻰ ﺟﻨﮕﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻧﺒﺮﺩ، ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ. ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻯ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﺮﺳﺶ ﻧﺎﺩﺭ پاسخ داد و نادر متوجه شد ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮ ﺟﻨﮕﺠﻮ ﺍﻫﻞ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ. سپس نادر ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﺷﺮﻑ ﻭ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺍﻓﻐﺎﻥ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، مگر ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻯ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻯ🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢از اﺭﺳﻄﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺷﻮﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ
ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ!
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﺁﺳﺎﻧﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ
ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﻨﺪ🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالي بود . از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي کردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند. آنها هر روز مقدار زيادي خاک را با آب مخلوط مي کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبي چوبي ، از گل آماده شده خشت مي زدند .يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يکي از آنها گفت : " هرچه کار مي کنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم که غذايي بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن نان مي رسد . بهتر است تو بروي کمي نان بخري و بياوري و من هم کمي بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولي که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب مي فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود .وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يک ميوه فروشي گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود . ديگر حتي قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل کار ، برگشت.در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر مي کرد کار مهمي کرده که توانسته به جاي نان، خربزه بخرد. وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش مي ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي گرسنه است . او درحالي که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتي چي خريده ام؟ "دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلي گرسنه ام . مگر با پولي که داشتيم ، چيزي جز نان هم مي توانستي بخري؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمي نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوي غم بغل گرفته و به جاي نان ، خربزه اي درکنار اوست.در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوي عصبانيت خودش را گرفت و گفت:" پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داري با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگري دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "آن روز دو دوست خشتمال به جاي ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگي به کارشان ادامه دادند .از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بي اهميت بودن چيز ديگري حرف بزنند ، مي گويند : " فکر نان کن که خربزه آب است . "🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢آدمها فکر میکنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جورِ دیگری زندگی میکنند؛ شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود ...!
فکر میکنند میتوانند همه چیز را از نو بسازند ، محکم و بی نقص ، اما حقیقت ندارد ...!
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم ، اگر قدرتِ تغییر کردن را داشتیم ، اگر آدمِ ساختن بودیم ، از همین جای زندگیمان به بعد را مىساختيم ...!🌺
✍آنتوان_دوسنت_اگزوپری
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢میگویند که پادشاهی روزی برای سرکشی مناطق مختلف شهر و دیار خود لباس مبدل پوشید و از قصر بیرون شد.
چندی نگذشته بود که در میانه راه شخصی را دید که گلیم کهنهای را روی زمین انداخته و بر آن خوابیده است. چنان خود را جمع و مچاله کرده بود که حتی نوک انگشتی از گلیم بیرون نبود.
پادشاه این صحنه را که دید، دستور داد مشتی سکه زر برای او بگذارند.
آن شخص ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد. در میان آنها فردی بود که طمع بسیار داشت. از همین رو برای کسب مشتی زر، گلیمی برداشت و خود را در مسیر بازگشت شاه قرار داد. آن هنگام که فهمید شاه و افرادش در مسیر عبور هستند، بر گلیم خوابید چنان دستها و پاهایش را از دو طرف دراز کرد که نیمی از بدنش روی زمین بود و درازتر از گلیم.
پادشاه این صحنه را که دید مکدر شد، دستور داد که بلافاصله آن قسمت از دست و پای مرد طماع را که بیرون مانده است، قطع کنند.
یکی از نزدیکان شاه که این حرکت را دید، گفت: پادشاها، شخصی را بر گلیم خفته دیدی و او را انعام دادی و اینبار دست و پای بریدی؟! چه رازی در اینها نهفته است؟
پادشاه در پاسخ گفت: اولی پایش را به اندازه گلیمش دراز کرده بود و حد و حدودش را شناخته بود اما این یکی پا را بیش از گلیمش دراز کرده.
از این رو این ضربالمثل را زمانی به کار میبرند که بخواهند به کسی گوشرد کنند که به قاعده حد و تواناییهای خودش قدم بر دارد و شأن خود را در امور بشناسد.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢مردی درحال مرگ بود؛ وقتی كه متوجه مرگش شد؛
خدا را باجعبهای در دست دید!!
خدا گفت : وقت رفتنه
مرد گفت : به این زودی؟
من نقشههای زیادی داشتم
خدا گفت : متاسفم ولی وقت رفتنه!!
مرد از خدا پرسید: در جعبهات چي داری؟
خدا گفت: متعلقات تو را
مرد پرسید : متعلقات من ؟ یعنی : همه چیزهای من؟!! لباسهایم، پولهایم و ...؟
خدا گفت: آنها ديگر مال تو نیستند! آنها متعلق بهزمین هستند
مرد گفت : خاطراتم چی ؟
خدا گفت : آنها متعلق به زمان هستند
مرد پرسید : خانواده و دوستانم هستند؟
خدا گفت : نه ، آنها موقتی بودند !!
مرد پرسید : زن و بچههایم هستند ؟
خدا گفت : آنها متعلق به قلبت بودند
مرد باز پرسید : پس وسایل داخل جعبه حتماً اعضای بدنم هستند ؟
خداگفت : نه ؛ آنها متعلق بهگرد و غبار هستند !!
مرد گفت : پس مطمئناً روحم است ؟
خدا گفت : اشتباه میکنی!! روح تو متعلق بهمن است ! مرد با چشمانی پُر از اشک و باترس زیاد جعبه را از خدا گرفت و باز كرد ؛ دید خالیاست!!
مرد با دلی شکسته گفت : من هرگز چیزی نداشتم ؟
خدا گفت : درسته ، تو مالك هیچ چیز نبودی !
مرد گفت : پس من،چی داشتم ؟
خدا گفت : لحظات زندگی مال تو بود.
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود.
زندگی فقط لحظه ها هستند؛
قدر لحظه ها را بدانیم و لحظه ها را دوست داشته باشیم
آنچه از سر گذشت ؛ شد: سرگذشت ! حیف بیدقت گذشت؛ اما گذشت !
تا که خواستیم یک «دو روزی» فکرکنیم؛ بر در خانه نوشتند :⇦ درگذشت ⇨
👌قدر لحظات خوب را بدانيم🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢دو درويش در راهی با هم میرفتند. يكی بیپول بود و ديگری پنج دينار داشت.
درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جايی که میرسيدند، چه ايمن بود و چه ناامن، به آسودگی میخوابيد و به چيزی نمیانديشيد. اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از كف بدهد.
بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را شست
و زير سايهی درختی آرميد. در همين حين متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم میكند!
برخاست و از او پرسيد: اين چندين چه كنم برای چيست؟
گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است
و اينجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: اين پنج دينار را به من دِه
تا چارهی تو كنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه كنم چه كنم! ايمن بنشين، ايمن بخسب، و ايمن برو، که آدم فقير، دژیست كه نمیتوان فتحش كرد.🌺
📚 قابوسنامه
✍عنصر المعالی
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢پدر آلزایمر داشت؛
هیچ چیز یادش نبود جز پسرش!
پسر آلزایمر نداشت؛
همه چیز یادش بود جز پدرش...🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘﺎ از بهلول برای سخنراني ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. بهلول قبول می کند اما در ازای آن صد سکه از آنها طلب مي کند.
مردم کنجکاو سکه ها را تهيه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند بهلول چه مطلب باارزشي دارد؟!
در رﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ بهلول ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ مردم می ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ.
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ :
ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
بهلول ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ عالی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ.
ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ کند.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢طبیب نام فیلمی استکه مدتی قبل در سینماهای کشورهای اروپایی و امریکایی به نمایش درامد
داستان فیلم مربوط به هزار سال پیش یعنی سال 1021میلادی در قرون وسطی می باشد که اروپا در جهل و بیماری به سر می برد.
فیلم قلب لندن را نشان می دهد که مردم با فقر، آلودگی و بیماری دست و پنجه نرم میکنند وتنازع بقاء در جریان است.
هیچ کس ازطبابت چیزی نمی داند.فقط سلمانی های دوره گرد (آرایشگران)، اندکی کارهای طبی درحد کشیدن دندان، جا انداختن استخوان و قطع انگشتان سیاه شده و میزان زیادی اوراد وخرافه به جای درمان به خورد مردم می دهند.
سلمانی دوره گردی باگاری که در آن زندگی میکند به محله ای در لندن آمده است.
مادری بیوه که سه فرزند کوچک دارد ، دچار حصبه می شود .
بچه (جسي) به دنبال سلمانی «طبیب» میرود و او اصلا بر بالین مریض نمی آید و می گوید این درد درمان نمی شود.
مادر می میرد و کودک یتیم به همان سلمانی پناه می برد، چون گمان میکند از طبابت چیزی میداند.
چند سال بعد «سلمانی» دچار آب مروارید می شود و بینایی اش را از دست می دهد.
جسی او را نزد یک کحّال یهودی می برد.
کحّال او را عمل جراحی آب مروارید می کند و چشمانش شفا می یابد.
جسی می پرسد چنین طبابت شگفتی را چگونه و از کجا آموختی؟
کحّال میگوید از بزرگترین دانشمند کره زمین ، جسی می گوید هر طور که هست باید به افتخار شاگردی او نایل شوم.
کجاست؟ نامش چیست؟
کحّال می گوید نامش«ابن سینا» ست و تو باید به ایران و شهر اصفهان بروی.
جسی با مصايب بی شمار و خطر کردن جان، خود را به اصفهان میرساند.
آنجا با شهری مواجه می شود که بر خلاف لندن ، عظیم و مدرن است .
برج و بارو دارد و ابوعلی سینا در یک مسجد بزرگ که رواق های فراخ دارد ، صبح ها طب درس می دهد.
عصرها فلسفه و شب ها بر بام مسجد درس نجوم و هیات. جسی از این همه دانش وتمدن شگفت زده می شود.
شاید مهم ترین صحنه فیلم آنجاست که بوعلی به جسی میگوید :
درباب عفونت گوش مقاله ای ارائه بده.
جسی از مسؤول کتابخانه می پرسد کتابی در باب عفونت گوش وجود دارد؟
اوجواب میدهد آن قفسه را ببین.
وقتی جسی قفسه را باز می کند، می بیند پر از کتاب است.
می گوید کدام کتاب مربوط به عفونت گوش است؟
مسئول کتابخانه می گوید: همه شان!
بیننده خود شاهد است زمانی که در قلب اروپا برای درمان بیماری ها به اوراد و جادو متوسل می شدند، در کتابخانه اصفهان يک قفسه کتاب فقط مربوط به عفونت گوش بوده است.
این تفاوت دانش در ایران و غرب یک هزار سال پیش از منظر یک فیلم غربی است.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘﺎ از بهلول برای سخنراني ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. بهلول قبول می کند اما در ازای آن صد سکه از آنها طلب مي کند.
مردم کنجکاو سکه ها را تهيه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند بهلول چه مطلب باارزشي دارد؟!
در رﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ بهلول ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ مردم می ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ.
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ :
ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
بهلول ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ عالی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ.
ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ کند.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢پارسال برای یک جلسهی شعر به شیراز دعوت شده بودم. پروازم نزدیک ظهر نشست. چند ساعت بعد، جلسه شروع میشد. تصمیم گرفتم که دو سه ساعت باقی مانده را غنیمت بشمرم و به زیارت بروم. اول رفتم حافظیه و بعد آمدم بیرون تا تاکسی بگیرم و خودم را به سعدیه برسانم.
یک پراید لکنتهی بادمجانی رنگ که پیرمردی خسته رانندهاش بود تلقتلق نزدیک شد و جلوی پایم ایستاد.
گفتم:
«سعدیه میری؟»
گفت:
«میرم عامو. اما ترافیکه، اگه پیاده بری زودتر میرسی.»
(شما همهی دیالوگهای این عزیز را با لهجهی شیرین شیرازی بخوانید.)
گفتم:
«عیب نداره.»
سوار که شدم راه افتاد و گفت:
«مگه الان سرِ قبرِ حافظ نبودی؟»
گفتم: «چرا.»
گفت: «قبر سعدی هم مث همینه!!»
از این حرفش جا خوردم و گفتم:
«خب هر کدوم لطف خودشون رو دارن.»
گفت:
«بازم سعدی بهتره! حافظ که به درد نمیخوره!»
منِ شاعر که روی هر دوی این بزرگواران تعصب دارم با دلخوری گفتم:
«نفرمایید آقا! اینها قلههای ادبیات ایران و جهان هستن.»
خیلی محکم گفت:
«اشتباه نکن! همین حافظ خیلیها رو بدبخت کرده!»
با تعجب گفتم:
«چرا؟!»
گفت:
«با همین فالهای بیخودش!!»
(البته ادبیاتِ راننده، زیاد پاستوریزه نبود. من اینجا تلطیفش میکنم تا قابل چاپ شود!)
گفتم:
«خُب معلومه! فالِ حافظ که سرگرمیه.»
گفت:
«برای شما سرگرمیه اما همین فالو (یعنی فال) زندگی خیلیها رو به فنا داده. یکیش خود من!»
با کنجکاوی پرسیدم:
«چه طور؟!»
آهی سوزناک کشید و گفت:
«سرِ زن گرفتن، فال گرفتیم گفت:
«بگیر طُرهی مَه چهرهای و قصه مخوان...»
رفتیم دخترو رو گرفتیم، عفریتهای از آب در اومد که کافر بِگِریَد!
سر انتخاب شغل، فال گرفتیم گفت:
«قبول دولتیان کیمیای این مس شد...»
کار بابامونو ول کردیم زدیم تو کار دولتی، ۳۰ سال سگدو زدیم آخرشم این شد وضعمون! پسرو اومد خواستگاری دخترمون، فال گرفتیم گفت:
«حجلهی حُسن بیارای که داماد آمد...»
سر حرف حافظ دخترمونو شوهر دادیم، داماد بد از آب در اومد، دخترمونو سیاهبخت کرد.
یه فالو هم گرفتیم که با پول پاداش بازنشستگیمون چه کنیم؟ گفت:
«بذار توی بورس!»
گذاشتیم توی بورس، خاک و باد شد!»
پرسیدم:
«مگه حافظ برای بورس هم شعر داره؟»
گفت:
«همون که میگه:
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم...»
با تعجب گفتم:
«بوس به بورس چه ربطی داره؟!»
گفت:
«ما بوس رو به فالِ بورس گرفتیم! این آخری هم شک داشتیم که ماشین از غریبه بخریم یا ماشین باجناقمون رو بگیریم؟ فال گرفتیم. گفت:
اهل نظر معامله با آشنا کنند...
با باجناقمون معامله کردیم این لَگَن رو انداخت به ما، دو برابر پول خودش خرج تعمیرش کردیم!»
به سعدیه که رسیدی، گفتم:
«به نظرم شما دیگه با فالِ حافظ، تصمیم نگیر!»
گفت:
«نه دیگه غلط بکنم!»
بلافاصله گفت:
«چند وقته دارم فال سعدی میگیرم، خیلی کارش درسته!»
چشمانم از تعجب گرد شد.
موقع پیاده شدن با خندهای عصبی گفتم:
«یه مدت هم فالِ خیام بگیر، نشد برو تو کار فالِ ایرج میرزا، اون دیگه جواب میده!»
ناسزایی گفت و گازش را گرفت و دور شد.
یادم آمد که خودم هم در زندگی چه تصمیماتی که با فال حافظ نگرفتهام اما خوشحال بودم که لااقل بوس را به فالِ بورس نگرفتهام که به خاک سیاه بنشینم!🌺
✍️ شروین سلیمانی (شاعر و طنز پرداز)
#داستانهای #کوتاه #زیبا #جذاب 👇👇👇
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
🍃 🍃
📚@sarguzasht📚