eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
✅تلنگر ✍عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت: استغفر الله مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم! جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم حجره ی من چه؟ گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله... معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد!‌آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم؟! 💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 معجزه ی چای زعفران وقتی که صبح ناشتا مصرف شود 👇 👈 نشاط آور 👈 ادرار آور 👈خنده‌ آور 👈 خِلط آور 👈 آرام بخش 👈 پاکسازی کبد 👈 استحکام دندان 👈 تسکین آسم،ضدسرفه http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 جوانه های پرخاصیت برای بدن 🔹عدس : تقویت قلب و مغز 🔹ماش : چربی سوزی و انرژی‌زایی 🔹نخود : ضدعفونی‌کننده زخم‌ها 🔹شبدر : لطافت پوست 🔹گندم : دشمن سرطان و چاقی http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _خداحافظ قطع کرد آیه و خیره شد به بیرون پنجره و کوچه ساکت و دنجشان. حاال میان این همه احساس و این همه الفاظ گم شده بود! آیین در نظر او چه بود؟ هیچ وقت در باره ی او فکر نکرده بود.... آیین اما لبخند زنان به مهتاب این شب سرد خیره بود... شماره ی سام را گرفت و بعد از چند بوق صدای شادش را شنید _سالم آقای دکتر! _بهش گفتم سامی! سام صمیمی ترین دوست آیین بود. حق برادری داشتند به گردن هم!همراز...همدم و رفیق! با هیجان گفت:آفرین پسر!ازت انتظار نمیرفت. _سامی... میدونی.اونقدری برام ارزش داره که حتی حاضرم به خاطرش من نباشم! _حال و هوای شرق و دیار مجنون و فرهاد اثر کرده؟ آیین و این حرفها؟ _سامی شبیه یه ویروس ناشناخته میمونه این حس! خودتو با خودت غریبه میکنه....شیرینه ولی یه دلهره پشت این همه شیرینه. سام بلند میخندد:تو از دست رفتی آیین. آیین هم میخندد.خنده دار هم بود!خیره ی آسمان و رقص نور ماه و دلربایی اش برای اهل آسمان. ماه هم حتما یک آیه بود! *** امیرحیدر وضو میگیرد و بعد گوشه ی اتاق قرآن میگشاید به حاجت استخاره. خوب می آید. لبخندی میزند و قرآن را میبندد. خود را مجاب کرده بود راه سختی است راهش...شماره ی نگار را پیدا میکند و با بسم اللهی آن را میگیرد.نگار اما باورش را سخت میپندارد.که این امیرحیدر باشد که پشت خط است. با لبخند و دستانی لرزان تماس را برقرار میکند و گلوی خشکش را با آب دهانش تر میکند:سلام...بفرمایید. امیرحیدر دل قرص و محکم میگوید:سالم دختر دایی خوبید؟ قند توی دل نگار آب میشود.واقعا خودش بود!امیرحیدر بود... _خوبم پسر عمه... کاری داشتید؟ امیرحیدر جدی میگوید:زنگ زدم حرف بزنیم... یه چیزایی رو روشن کنیم برای همه دیگه و به یه چیزایی خاتمه بدیم! این بار آن همه حس خوب جایش را داد به نگرانی.... مطمئنا یک گفتگوی احساسی نمیتوانست چنین ادبیاتی داشته باشد.!!! امیرحیدر نفس عمیقی میکشد و میگوید:مطمئناً حدس زدید که برای چی زنگ زدم!؟ حدسش را که زده بود تقریبا مطمئن بود. اما راه کج کرد سمت کوچه ی عمر چپ و گفت:نه... چی باعث شده؟ امیرحیدر کلافه میگوید:خیلی خوب... میخوام امشب بهم بگید نظرتون در مورد من و این ربطی که بینمونه و زمزمه های بزرگترا چیه؟ این قضیه ازدواج چقدر برای شما جدیه؟ شمارگان تپش قلب نگار رفت روی هزار ... به سختی آب دهانش را قورت داد گفت:خب چی بگم؟... _همه چیو بگید...هرچی که این میون به من و خودتون و القاء های مادرامون ربط داره.... نگار پوزخندی زد به افکار چند دقیقه پیشش! چه فکر میکرد و چه شد...این واژه ها زیادی نوک تیز و زبر بود .... _خب...راستش از وقتی که من خودم رو شناختم شما بودید. میشناسید که خونوادهامونو؟ ازدواج تو سن کم و اصرار به وصلت فامیلی و خب سهم و قرعه ی منم شد آقا سید امیرحیدر! با این تفاوت سنی و شاید تفاوت فکری زیاد! فقط شما بودید و عروسم گفتن های عمه و حرفهای مامان و بعضاً بابا ! اولاش یه اجبار و یه حس متضاد...اما کم کم این جبر شیرین شد و.... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 میخواست بگوید بعدش رسیدم به همزاد عشق! حسی بی نهایت شبیه به عشق.... و شاید هم خود عشق...اما سکوت کرد و حیایش بیش از این اجازه ی حرف زدن به او نداد. باورش برای امیرحیدر سخت بود. اینکه بی ملاحظه گری های مادرش و مادر نگار چه بر سر او و نگار آورده است!دختری معصوم از جنس احساس که تقصیری نداشت اگر عاشق شود! اینهمه ورد و ذکر امیرحیدر بیخ گوشش که همان بیخ گوشش نمیماند.دیر یا زود راهی دلش میشد و اشتباهی به نام عشق را به وجود می آورد. حالا او مقابل دل این دختر مسئول بود!ناخواسته مسئول بود. بی رحمانه بود اگر مستقیم بگوید تو خوبی فقط دل من جای دیگری است! تو خوبی ولی ما نزدیک هم نیستیم!تکیه داد به دیوار و مستاصل گفت: نگار خانم... شما مطمئنید کنار من میتونید خوشبخت بشید!؟ نگار نا باور به پرده ی صورتی رنگ اتاقش خیره شد.باورش نمیشد ترسهایی که این همه مدت از آنها میگریخت روزی رخت بد قواره ی واقعیت را به تن کنند رو به رویش بیاستند و زهرخند زنان نگاهش کنند و او حرفهایی بشنود که نتیجه آخرش بشود یک طرفه بودن احساسش.... نمیخواست بازنده باشد با بغض گفت:من فکر میکنم کنار شما خوشبختِ خوشبخت باشم! خوشبخت تاکیدی دوم امیرحیدر را بیچاره کرد!چه کرده بودند طاهره خانم و مهری خانم! چه بر سر این دخترک آورده بودند و حالا امیرحیدر چه کند؟ آرام و نا مطمئن گفت:من میخوام یه چیزایی رو بهتون بگم...از خودم...زندگیم شخصیتم و سختی هاش... خواهش میکنم.عاجزانه خواهش میکنم منطقی بهشون فکر کنید. اشک نگار فرو چکید. میدانست حرفهایی که میخواهد بشنود تنها یک لفافه است! لفافه ی اینکه امیرحیدر دوستش ندارد!امیر حیدر به رویای هر شب او اصلا فکر هم نمیکند و امیرحیدر شاید دلش جای دیگری است! جایی حوالی یک آدم خاص! . . دیگر مغزم داشت از کاسه سرم در می آمد و از دست افکار ضد و نقیضم پابه فرار میگذاشت.درست دو شب کامل به حرفهای آیین به خود آیین به افکار دستم آمده ی آیین به لباس پوشیدن آیین اصلا به همه چیز آیین فکر میکردم. بی طرف سعی کرده بودم فکر کنم! احساس نونهال در قلبم را نادیده گرفته بودم و با منطق به آیین فکر کرده بودم. نتیجه هم گرفته بودم نگاه کردم به بابا محمدی که داشت به سامره با حوصله املاء میگفت. همان معلمی فقط به او می آمد. میروم و کنارش مینشینم و بی هوا بوسه ای روی گونه اش میکارم. با لبخند نگاهم میکند وچند دقیقه بعد سامره کارش تمام میشود.میفهمد که کارش دارم.روبه سامره میگوید:آفرین دختر بابا.... برو نگاه کن ببین مامان کاری نداره کمکش کنی! سامره چشمی میگوید و خوشحال از فارق شدن از بزرگترین مشکل زندگی اش راهی آشپزخانه میشود. بزرگ شدن کفاره کدام گناهم بود نمیدانم! بابا محمد برمیگردد سمتم و میگوید:خب؟ _چی خب؟ میخندد و میگوید:حرف داشتی مگه نه؟ چشم بسته غیب خواندنش را عاشقم من... سر میگذارم روی شانه اش و میگویم: اوووممم....حرف دارم. ولی خجالت هم میکشم از گفتنش سرم را نوازش کنان میگوید:ندار تر از این حرفها باید باشی با ما! میخندم من هم! آرام میگویم:راستش یکی برای امر خیر پا پیش گذاشته... _اوهوم...خب _خب نداره.... میخواستم در جریان باشید. همچنان به نوازش های جادویی اش ادامه میدهد و میپرسد:کی هست حالا! دل دل میکنم برای گفتن... اصلا نسبت پیچیده ای میشود نسبت آقای خواستگار... _چی بگم...آقا آیین.آیین والا دستانش از نواز باز می ایستند. متعجب نگاهم میکند و ناباور میپرسد:آیین والا؟ خب من باز هم خراب کرده بودم گویا! با کمی ترس و لرز سر به نشانه ی تایید تکان میدهم و بابا محمد دوباره تکیه میدهد به مبل و به رو به رو خیره میشود. بعد از چند لحظه میگوید:خب...تو چی گفتی؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _من که فعال چیزی نگفتم. یعنی راستش باید اول با شما درمیون میزاشتم. میگوید:و نظرت؟ و نظرم؟ رسید به قسمت سخت داستان. سر به زیر می اندازم و خب من کمی خجالتیم! آرام میگویم:راستش من فکر میکردم خیلی وجهه ی مردونه ای داره اون خواستگاری که الم تا کام با دختره حرف نزنه و یه راست بره سراغ بزرگتر اون دختر!نمیدونم شاید زیادی سنت گرام! ولی خب... اینکه خیلی چیز مهمی نیست...بابا محمد بهم گفتن بدون در نظرگرفتن رابطه ای که این میون بین هممونه تصمیم بگیرم.... _چی میخوای بگی آیه.... محکم میگویم:من نمیخوام یه حورا و محمد دیگه باشیم. نگاهم میکند.بی هیچ حرفی... سکوتت را هم عاشقم که یک دنیا حرف پدرانه را بغل گرفته! *** خسته ام کرده کارهای امروز.اما مصمم برای دیدنش.خودش قرار گذاشته بود. بابا محمد دیشب گفته بود هرچه خودم صلاح میدانم و من خب.... لباسم را عوض میکنم آماده میشوم برای رفتن به کافی شاپ نزدیک بیمارستان. نه عمه عقیله و نه مامان پری و نه برادرم به هیچکدام نگفته ام و تنها بابا بود که میدانست. قبل رفتنم سری به ابوذر میزنم و زهرا که کنارش بود خوب بود و خوش... پاهایم لرزان است نمیدانم چرا...دروغ ندارم برای گفتن.اولین خواستگاری بود که میخواستم رو در رو با او حرف بزنم. آدرس کافه دنج را سریع تر ازآنچه که فکرش را میکردم پیدا میکنم.در با صدای جیرینگ جیرینگی باز میشود و با کمی جستجو خیره به میز پیدایش میکنم! مثال اختلافمان از همینجا شروع میشد! در دل هرچه ذکر آرامش دهنده میدانم به خورد دل و جانم میدهم برای آرامش و مهار این لرزش.... نزدیکش میشوم و آرام سلامی میدهم. سرش را بالا میگیرد و نگاهم میکند.محو لبخند میزند و من نگاه میگیرم از چشمهایش و رو به رویش مینشینم:_سلام آیه خانم! خب این خانم تنگ اسمم را دوست داشتم و خوب بود که رعایت میکرد. خوب که جاگیر میشوم گل رز قرمز رنگ را سمتم میگیرد. مثال اختلافمان از همنیجا شروع میشد! با کمی تعلل گل را میگیرم و تشکر میکنم. از احوالاتم میپرسد و از احوالاتم میگویم و بعد از کمی گپ و گفت معمولی میرود سر اصل مطلب. _خب آیه خانم. فکراتو کردی؟ سه روز زمان کمی بود ولی برای شروع خوب بود به نظرم. سخت بود همینطور نه آوردن... سرم را پایین گرفتم و گفتم:فکرامو کردم.... مشتاق نگاهم میکند و من آرام زمزمه میکنم:فکر کردم و دیدم ما کنار هم نمیتونیم آینده ای ایده آل داشته باشیم! وا رفته و مات نگاهم میکند! زمزمه میکند:نه!! به همین صراحت و سهولت و سرعت؟ چرا؟ چرایش را هرکه بی طرف به ما دوتا نگاه میکرد میفهمید...ولی چرایش را میگویم: آقا آیین گفتم نه...نه به خاطر فوکل و کراوتتون! نه به خاطر مادرم که مادری کرد براتونو و من گاهی احمقانه دلم میخواست جای شما باشم! گفتم نه واسه این یه دنیا فاصله ای که با وجود بعد مکانی کمی که الان بین ماست بینمون وجود داره! دنیایی پر از تفاوت های نا هم جنس و نا هم گون! که هرکاریشم بکنید با هم حل نمیشن برای رسیدن به یه چیز مشترک! _ما میتونیم کوتاه بیاییم! من کوتاه میام و به اعتقادات احترام میزارم تو میتونی کوتاه بیای و احترام بزاری! این همه آدم با وجود اختلافات عمیق اعتقادی دارن با هم زندگی میکنن و با هم کنار اومدن! حتی...حتی من میتونم به خاطر تو تغییر کنم! خراب کردی آیین والا! خراب کردی!من؟ من چه محلی از اعراب داشتم این میان! اندیشه عوض کنی برای من؟ و دو فردای دیگر برای بهتر از من چه میکینی؟ خدا؟ خدا کجا رفت این میان؟ خراب کردی آیین! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 میخواهم به خودم مسلط باشم:گاهی احترام به عقاید یکدیگه یعنی نبودن یک بود! من از اعتقاداتم کوتاه نمیام چون ایمان دارم به درستیشون و میدونید؟ اونقدری خود خواه نیستم که ازطرف مقابلم فقط انتظار کوتاه اومدن داشته باشم....نمیشه یه جایی با وجود علاقه ای که هست شما کم میارید! این یه قاعده است پایه های لغزانی خواهد داشت این کنار هم بودن! همراهی به چه قیمت... کلافه نگاهم میکند. میخواهد چیزی بگوید که همان حرف دیشبی را به او میگویم:منو ببینید آقا آیین! من حاصل همین خیال خامم که میشه کوتاه بیای و نشد که بشه! منو خوب نگاه کنید آقا آیین! من همون آیینه ی عبرت معروفم آقا آیین....احساسات شما خیلی لطیف و قشنگه...من ممنون شمام و شرمنده تونم! ولی بیاید واقعیت های موجودو ببینیم! پوزخندی میزند و سرش را پایین میگرد و شاید او هم مثل هر آدم دیگری از واقعیات بدش می آید من آدمِ دل شکستن نیستم.... و خدا خوب میداند من مقصر نبودم اگر این گره کور باز نمیشد!!! دلم نمیخواست به لحظات قبل فکر کنم. به لحظاتی که دل آیین از بلندی واقعیت افتاد و شکست و تیزی بلور هایش دلم را ریش کرد!من آدم دل شکستن نیستم ولی نمیشد! اصلا تمام واقعیت ها و تفاوتها کنار!دلم را چه کنم که گیر پیچک های درخت نونهال عشق امیرحیدر است! خیانت کار نیستم مثل مادرم! کلید می ندازم و در را باز میکنم. صدای تلویزیون بلند است و خانه گرم است....لبخندی میزنم و دل مشغولی هایم را پشت در پارک میکنم جز عشق امیرحیدر که دیگر خودی شده همراه هم داخل میشویم... صدایم را توی سرم می اندازم:اعلی یا ایهاالدار سلام! مامان عمه داخل آشپزخانه است و صدایم را میشنود و غر میزند:و علیک! زشته مسخره صدات میره پایین... بی هوا دست میگذارم روی دهانم و یادم می افتد ما طبقه ی پایین همسایه های عزیزی داریم که اصلا خوب نیست صدای بلند دختری مثل من را بشنوند. خاله زنک هم شدم این روزها به گمانم. مقنعه ام را از سرم باز میکنم و مامان عمه را میبوسم.... در یخچال را باز میکنم و در همان حین میگویم:شوهر میکردی به جای من شوهرت میومد ماچت میکرد و عشقم عزیزم بارت میکرد. چشم غره ای میرود و میگوید:حیا رو هم خوردی هضم کردی دیگه! تو به فکر من نباش خودتو بگو که داری میترشی بد بخت! کل کل میکرد با من عمه ام! خندیدم و گفتم:پیش پات چند دقیقه پیش یکشونو رد کردم متعجب نگاهم میکند و میگوید:جدی میگی؟ _جدی میگم! دست از کار میکشد و میگوید:و الان باید به من بگی؟ با اجازه کی ردش کردی؟ _با اجازه بابام! _محمد میدونه؟ _بله که میدونن! ناباور میگوید:کی بود آیه؟ این دست و آن دست میکنم و میگویم:آیین! شوکه میشود این بار... دست میگذارد روی پیشانی اش و میگوید:پسر حورا؟ خونسرد هستم اما من! _بله پسر همسر مامان حورا... مبهوت تک خنده ای میکند و میگوید:اون از تو خواستگاری کرد آیه!؟ معادله ی پیچیده ای نبود!مامان عمه را چه شده بود من نمیدانم! _آره عزیزم. خواستگاری کرد به بابا گفتم و بعد جوابش کردم با کلی دلیل منطقی... _یعنی به پرینازم نگفتی!؟ ابرو بالا می اندازم و میگویم:میدونی که وقتی اسمشون میاد چقدر اعصابش خورد میشه. نگفتم واسه اعصابش..نگو واسه اعصابش البته اگه واقعا توانایی نگه داشتن این مهم رو پیش خودت داری! والا شما دوتا عین سیم رابط میمونید! منتظرید وصل به هم شید انتقال اطلاعات کنید! ملاقه اش را تهدید وار سمتم میگیرد و میگوید:هوی مودب باش! ما ها فقط همراز همیم! خنده ام را در می آورد این همراز مهربان!.... همانطور که سمت اتاقم میروم دکمه های مانتو لباسم را باز میکنم و از پنجره ی اتاقم نگاهی به بیرون می اندازم... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 پراید سفید رنگی جلو ساختمانمان پارک میشود و امیرحیدر کیف به دست از آن خارج میشود. لبخندی میزنم به حضورش.... کنار پنجره به دیوار تکیه میدهم و ناجوانمردانه خوشحالم که آیین سهم من نیست از زندگی... آیین دلم را اینجور گرم نمیکرد و من هیچ وقت اینطور با دیدن کسی شوق را در آغوش نمیگیرم و رویاها برایم تا به حال اینطور لالایی نخوانده بودند. مرد پایینی را یک جور خاص دوستش دارم اصلاً دوستش دارم! امیرحیدر با اعصابی متشنج از ماشین پیاده میشود و خود را کنترل میکند تا نگاهش نرود سمت پنجره ی بالا سرش. شب سختی بود دیشب. بهانه آورده بود برای نگار و البته نگار هم البته تا حدودی برایش چیزهایی تازگی داشت و تازه فهمیده بود شرایط کنار امیرحیدر آنقدرا هم گل و بلبل نیست! کلید انداخت و در کارگاه را باز کرد. هنوز کسی نیامده بود. تمرکز هم نداشت این روزها از بس که فکرش مشغول بود. تصمیمش را گرفته بود و امشب میخواست هر طور شده با مادرش صحبت کند. میخواست ختم قائله کند. نه اینکه حرف حرف مادرش باشد. خانواده ی زن سالاری نبود خانواده شان. حرف اول و آخر را همیشه پدرش میزد باقی تابع و گوش فرمان بودند. طاهره خانم اما خوب رگ خواب امیرحیدر را میدانست. ترس از ایذای طاهره خانم و کربلایی ذوالفقار همیشه در دل امیرحیدر بود و طاهره خانم با همین حربه کارش را پیش میبرد. متفکر به گوشه ای خیره شده بود و به دنبال راهی برای خارج شدن از این دالان تاریک و تو در توی بحران زندگی اش بود. در کارگاه باز شد و قاسم داخل شد. با دیدن امیرحیدر لبخندی زد و گفت: به به سلام بر سید عاشق.... امیرحیدر آرام سلامی داد که قاسم با خنده گفت:چی شده؟ میزون نیستی اخوی؟ خواست بگوید چیزی نیست اما چیزی بود و برای اینکه دورغ نشود گفت: فکرم مشغوله قاسم موادی را که برای شام آماده کرده بود روی اپن آشپزخانه میگذارد و میگوید: چی شده مگه؟ امیرحیدر بدون اینکه پاسخش را بدهد گفت: قاسم بعضی وقتا فکر میکنم تو خیلی خوش به حالته ها! تکلیفت با زندگیت معلومه. چند وقت دیگه ازدواج میکنی میری سر زندگیت برای آینده ات برنامه داری و میخوای مجتهد بشی... تکلیفت با زندگی معلومه .... از کدوم قصابی گوشت میخری ماهم بریم همونجا؟ قاسم لبخندی میزند و با لحن غریبی میگوید: طرف ما و زندگی ماهم اون خلد برینی که میفرمایید نیست امیرحیدر! ما دردای خودمونو داریم واسه خودمون.... درد تو چیه اخوی اینجوری داری لا منگنه دست و پا میزنی؟ امیرحیدر کلافه میگوید: نمیدونم! یه مانع گنده و خیلی بزرگ تو زندگیمه که واقعا نمیدونم چجور میشه درستش کرد! یه طرف دلمه... یه طرف دیگه باز دلمه و مادرم! حرف ایذا و احترامشون وسطه و دلم راضی نیست به رضاشون! قاسم کنارش مینشیند و میگوید: اصلا حرفی بهش زدی از اون خانم؟ امیرحیدر پوزخندی میزند و میگوید: یه لقمه برام گرفتن که میگن یا این یا هیچکی... اون بنده خدا هم نمیتونه کنار من خوشبخت بشه میدونم. قاسم دست به سینه تکیه میدهد به صندلی و متفکر میگوید: دلو بزن به دریا سید. توکل کن به خدا و حرفتو بزن! بزار یه کفری رو بهت بگم. هرچیزی تو دنیا دست خدا نباشه این امر ازدواج عجیب دستشه... کارتو بکن ولی اون خداییشو میکنه! امیرحیدر لبخند زنان نگاهش میکند و میگوید: یه پا حاج رضاعلی شدی واسه خودت! باریک الله... قاسم میخندد و چیزی نمیگوید. از جا بلند میشود و به آشپزخانه میرود برای تهیه شام. در همان حال میگوید: من که سر در نمیارم این همکارات چی میگن ولی به نظرم شما زودتر برو خونه به زندگیت برس یه امشبو کارها عقب بمونه اتفاق خاصی نمی افته! امیرحیدر گویی دنبال همین تلنگر بود. دل قرص و محکم از جا برمیخیزد و میگوید:دارم میرم. بچه ها اومدن بگو حیدر گفت کارها رو تا هرجایی میتونن پیش ببرن فردا بررسیشون میکنم... و با خداحافظی کوتاهی سمت در رفت که صدای سید گفتن قاسم متوقفش کرد. سمتش برگشت و منتظر نگاهش کرد...قاسم لبخندی زد و گفت: _گر خدا یار است با خاور بپیچ! گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ 😅😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
دختری ۳ساله بود که پدرش آسمانی شد دانشگاه که قبول شد، همه گفتند با سهمیه قبول شده ولی هیچ وقت نفهمیدند، کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا، "یک هفته در تب سوخت" ... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 اگر‌ شوهرتان می‌خواهد به سفر و یا باشگاه برود حتما درباره وسائل مورد نیازش کرده و برای او با مهربانی مهیّا کنید! 💠 توجه ویژه‌ شما به همسرتان در این‌گونه موارد باعث دلگرمی او و ایجاد بین شما می‌شود. 💠 و اگر به این قضیه بی‌توجه باشید در شدن رابطه شما و همسرتان اثرگذار است. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 اگر‌ می‌خواهید همسرتان برخی از کارهایی که شما را به می‌آورد تکرار کند باید به او حضوری یا پیامکی کنید که من از فلان رفتار یا گفتارت خیلی زیاد و به طور خاص می‌برم. 💠 به او بگویید که همیشه با تصور فلان رفتار یا گفتارت خوشی پیدا کرده و خدا را بابت این نعمت، شکر می‌کنم. 💠 در واقع دارید با این روش یعنی اعلام، غیر مستقیم به او اعلام می‌کنید که باز هم رفتارها و گفتارهای مورد پسندم را تکرار کن! http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 🌸 غاده ؛ همسر شهيد چمران می‌گويد روزی دوستم به من گفت : "غاده ! در ازدواج تو یك چیز بالاخره برای من روشن نشد . تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می‌گرفتی ، این بلند است ، این ڪوتاه است ... 😕 🌺 مثل این ڪه مـی‌خواستی یك نفر باشد ڪه سر و شڪلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چه طور دڪتر را ڪه سرش مو ندارد قبول ڪردی ؟🤔 🌸 من گفتم : «مصطفـی ڪچل نیست . تو اشتباه می‌ڪنی.» 🌺 آن روز همین ڪه رسیدم به خانه ، در را بازڪردم و چشمم افتاد به مصطفـی ، شروع ڪردم به خندیدن .😁 🌸 مصطفـی پرسید «چرا مےخندی؟» و من ڪه چشم هایم از خنده به اشك نشسته بود گفتم «مصطفے، تو ڪچلـی ؟! 😂 من نمی‌دونستم!» و آن وقت مصطفـی هم شروع ڪرد به خندیدن ... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴   💠 آیا می‌دانستید زنانی که در خانه می‌کنند و داد می‌زنند کمبود شدید از طرف همسر دارند؟ برای آرامش همسرتان، خرج کنید! 💠 تنها انرژی و زن برای مدیریت خانه و همسرداری و تربیت فرزند، شوهر است. 💠 با مهربانی و ابراز به همسرتان او را آرام کنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 گاهی با همسر خود در خانه مشغول و سرگرمی شوید و آن را با و هیجان و شوخی‌های مناسب انجام دهید. 💠 سرگرمی و بازی و خنده‌های لابلای آن، باعث می‌شود گاهی و رفتارهای سنگین زن و شوهر نسبت به یکدیگر از بین برود و و علاقه جدید در زندگی جریان پیدا کند. http://eitaa.com/cognizable_wan
سیگاری‌ها تومور مغزی میگیرن !🚬 ▫️محققان آمریکایی می‌گویند بیماران مبتلا به سرطان ریه که سیگار می‌کشند در مقایسه با غیر سیگاری‌ها احتمال بیشتری دارد تا تومور مغزی هم بگیرند + 8 ژوئن روز جهانی تومور مغزی !🧠 🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍آیت الله بهـجت (ره) : استادم سـید علی قاضی (ره) را در خواب دیدم به او گفتــم چــه چیزی حسرت شما در دنیاست ڪه انجام نداده اید؟ فرمودند حسرت میخورم ڪه چـــرا در دنـــیا فقط روزی یڪ مــرتبه زیارت عاشـــــورا خواندم! 📚در محضر بهجت http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🍃هرگز سه چیز را فدای هیچ چیز نکن : احساست صداقتت خانواده ات 🌺🍃هرگز با مشت گره کرده نمی توان به کسی دست داد. 🌺🍃هرگز با انگشت کثیف به عیب های دیگران اشاره نکن. 🌺🍃هرگز در یک زمان دنبال دو خرگوش ندو. 🌺🍃هرگز از رودخانه ای که خشک شده به خاطر گذشته اش سپاسگزاری نمی شود. 🌺🍃هرگز با آدمهای کوچک نمی توان کارهای بزرگ انجام داد. 🌺🍃هرگز برای کودکان اسباب بازی جنگی هدیه نبر. 🌺🍃هرگز دریای آرام از کسی ناخدای قهرمان نمی سازد، حادثه پذیر باش. 🌺🍃هرگز برای سنجش عمق یک رودخانه با دو پایت وارد آن نشو 🌺🍃هرگز از کسی که همیشه با تو موافق و همراه است چیزی یاد نمی گیری. 🌺🍃هرگز سه نفر را فراموش نکن : کسی که در سختی ها رهایت کرده کسی که در سختی ها یاریت کرده کسی که در سختی ها گرفتارترت کرده 🌺🍃هرگز نگذار آگاهی از عیب هایت تو را بترساند. 🌺🍃هرگز با انسان وقیح و بی حیا بحث و جدل نکن چون او چیزی برای از دست دادن ندارد. http://eitaa.com/cognizable_wan
به‌ راستی که ما تنها هنگامی که دیوانه‌وار عاشق کسی هستیم، می‌توانیم با گذشت و بخشنده باشیم! به محض آنکه تنها کمی از علاقه‌مان کاسته می‌شود، بدجنسی ذاتی‌مان به ما باز می‌گردد! http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆اندر احوالات خانه های ۲۵ متری☹️😂 (کاری از حسن ریوندی ) http://eitaa.com/cognizable_wan 👆👆👆👆