💠 سبزیجات نارنجی مانند هویج و کدو تنبل دارای بتاکاروتن می باشند.
🔶 بتاکاروتن رنگدانه ای است که در بدن به ویتامین A تبدیل می شود و بدن را در مقابل سرطان ها محافظت می کند
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍹نوشیدنی چربیسوز در خواب
لیموی تازه1عدد
سبزی جعفری1دسته
دارچین1چوب
سرکه ½استکان
زنجبیل1چوب
عسل3قاشق غذاخوری
همه رامخلوط ڪنیدو1ساعت قبل خواب مصرف ڪنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی یک پاداش است
نه یک مکافات
فرصتی است...
کوتاه تا ببالی...بدانی...بیندیشی...
بفهمی...وزیبا بنگری...
و در نهایت در خاطرهها بمانی
پس زندگیت را
خوب زندگی کن ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
دل #مجرد ها را به بهانه #عاشقانه_مذهبی آب نکنید !
( یعنی چی عکس خودت با ناموست میذاری #مجازی بچه مذهبی؟؟؟؟ بابا فهمیدم تو هم همسر یا شوهر داری)
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 بزرگ
برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ...
مجری با خنده گفت ... بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ...
جزء؟ ... جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ... با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ...
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟
سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ...
سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده اش گرفت ... همه اش رو حفظ کردی؟ ...
آره ...
پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ...
سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم ...
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ...
مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود ...
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ...
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت سی ام
🔵بلد نیستم
معنی؟ ... من معنی قرآن رو بلد نیستم ...
با تعجب پرسید ... یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ ...
تعجبم بیشتر شد ... آیه چیه؟ ...
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت ... اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه ... از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن...
خیلی حالم گرفته شده بود ... به خودم گفتم تمام شد استنلی ... دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری ...
از جایگاه بلند شدم ... هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت ... استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ ...
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ .... شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید ... حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید ... چند نفرتون می تونید؟ ...
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند ... یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم ... حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ ... و همه بلند خندیدن ...
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من ... نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ ...
و تمام سالن برام دست می زدند ... به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم ...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت سی و یکم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵خدای مرده
همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن ...
یه گوشه ایستاده بودم ... حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ... همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم ...
شوکه شدم ... با تعجب دو قدم دنبالش رفتم ... برگشت سمتم ... همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم ...
بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم ... آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ ... مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن ... خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند ...
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم ... اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست ... هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ ... جواب نداد ...
من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم ... از دید من، فقط یه شستن عادی بود ... برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده ... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه ... ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم ...
خیلی خجالت کشیدم ... در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم ... همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ ... اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه ... تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ ...
برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته ... ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت سی و دوم
🔵گاو حیوان مفیدی است
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد... هی گاو ...
همه برگشتن سمت ما ... جا خورده بودم ... رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ ... باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه ...
بله با شما بودم ... چی شده؟ ... بهت برخورد؟ ...
هنوز توی شوک بودم ... .
چرا بهت برخورد؟ ... مگه گاو چه اشکالی داره؟ ... .
دیگه داشتم عصبانی می شدم ... خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی ...
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه ... بدجور توی ذوقم خورده بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... چطور باهاش همراه شده بودی؟ ... در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم ...
مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ ...
دیگه کنترلم رو از دست دادم ... رفتم توی صورتش ... ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم ... سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم ... من یه عوضیم پس سر به سر من نزار ... تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ...
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست ... از دور چشم شون به من و حاجی بود ...
گاو حیوون مفیدیه ... گوشت و پوستش قابل استفاده است... زمین شخم می زنه ...
دیگه قاطی کردم ... پریدم یقه اش رو گرفتم ...
زورشم از تو بیشتره ...
زل زدم تو چشم هاش ... فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت ... بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت سی و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵انتخاب
بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ... صورتش رو چرخوند طرف شون ... برید بیرون، قاطی نشید ...
یه کم به هم نگاه کردن ... مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟... دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ...
زل زد توی چشم هام ... تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی ... درست یا غلط تصمیم می گیری ... اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی .... ولی اون گاو ؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ... تو یا گاو؟ ...
هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم ...
من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه ... و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ... مکث عمیقی کرد ... حالا انتخاب تو چیه؟ ...
یقه اش رو ول کردم ...
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت ... به سلامت ...
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ...
برگشتم خونه ... خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولا شدم روی تخت ... تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ... اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم ... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم ... اگر ... اگر ... تمام روز به انتخاب هام فکر کردم ... و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ ... چه سرنوشتی؟ ...
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم ...
تو واقعا زنده ای؟ ... پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ ... چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ ... جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم ... اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده ... اگر با چشم هام ببینمت ... قسم می خورم بهت ایمان میارم ...
پ.ن
سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین
کارشو بلده
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت سی و چهارم
🔵خدا نیامد
اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه... نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و ...
مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ...
یک هفته ... 10 روز ... و یک ماه گذشت ... اما از خدا خبری نشد ... هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم ... برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم ...
اون شب برگشتم خونه ... چشمم به Mp3 player افتاد ... تمام مدت این یه ماه روی دراور بود ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ ... حرف های یک خدای مرده ...
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله ...
نهار نخورده بودم ... برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم ... بعد هم رفتم بار ... اعصابم خورد بود ... حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده ... انگار یکی بهم خیانت کرده بود ... بی حوصله، تنها و عصبی بودم ... تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم ... انگار رفته بودم سر نقطه اول ...
دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم ... چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم ... بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم ... دیگه چیزی رو به خاطر ندارم ...
اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود ... سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد ... کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد ... سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم... اومدم به خودم تکانی بدم که ... دستم به تخت دستبند زده شده بود ...
اوه نه استنلی ... این امکان نداره ... دوباره ...
بی رمق افتادم روی تخت ... نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 #فرزندپروری 🌷
لیوان از دست کودک می افتد و می شکند .
دو برخورد از دو سبک #فرزندپروری متفاوت .
⏪والدین انفــــــ💥ــــجاری :
واکنش والدین انفجاری به این اتفاق ممکن است منجر به مشاجره، تنبیه و شاید فرستادن کودک با چشمان اشکی به اتاقش شود.
این والدین به کودک احساس گناه و ناتوانی می دهند . .
والدین آگــــــ✍ـــاه و رشد یافته :
اما والدین آگاه ، واکنش متفاوتی از والدین انفجاری نشان می دهند .
آن ها در ابتدا به کودک آرامش می دهند . لیوانت شکست؟
ببینم انگشتت را هم بریدهای؟
من برات چسب زخم میارم
بعد با هم تکههای شکسته را جمع کنیم.
✨والدین آگاه میدانند سلامت روانی و احساس توانمندی کودک
⏪رکن اول رشد و تکامل فرزندشان است .
http://eitaa.com/cognizable_wan
از دوستم پرسيدن تعليم رانندگی🚗 چطور بود؟ 🤔. . . . . .
ميگه فضا، فضای معنوی😍 بود به هر سمتی میپيچيدم
همه داد ميزدن يا علی، يا ابوالفضل😆😆😆
🤣🤣🤣🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
✍ خصوصیات زنانه ای که مردان ازآن متنفرند:
1.حسادت خانمها
2.کمبود اعتماد به نفس
3.زنهایی که بیش از حد وابسته اند.
4.زنانی که خصوصیات زنانه ندارند.
5.5.زنهایی که فکر میکنند همه چیز دارند.
6.میل شدید زنها برای تغییر دادن مردها
7.زنانی که قدرت مراقبت از خودشان را ندارند.
8.زنانی که به شدت مادی گرا هستند.
9. زنانی که در ابتدای یک رابطه سعی میکنند به جای مرد تصمیم بگیرند و انتخاب کنند.
10.اینکه زنها چطور میتوانند حتی ساده ترین چیزها را هم پیچیده کنند.
♀️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دختر_ولگرد
🔴هیچکس مثل حاج قاسم، #منافقین و مریم رجوی رو نابود نکرد
امروز آمریکا امیدش به زبالههای دور ریخته ملت ایران و #دختر_ولگرد است .
📖 #تملّق_و_چاپلوسی
کریم خان زند وقتی به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش به عنوان سر سلسلهی زندیه در سراسر ایران پیچید. یک روز عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد کریم خان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباس های فاخر به او بپوشانند. چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد. با دیدن قدرت و منزلت برادر زاده اش بادی به غبغب انداخت و گفت: کریم خان ، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی علیه السلام جامی از آب کوثر به او میداد. کریم خان اخم هایش را در هم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و بعد هم از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار را جویا شدند. کریم خان گفت من پدر خود را میشناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جام از آب کوثر از دست حضرت علی علیه السلام باشد. این مرد میخواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی به صورت عادت در آید ، پادشاه دچار غرور و بدبینی میشود و کار رعیت هرگز به سامان نمی رسد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
جهت برطرف نمودن درد معده کافیه موز بخورید؛ پودر موز تا 75 درصد درد معده را آرام کند.
🏵در رژیم غذایی از موز برای پیشگیری از مشکلات احتمالی معده استفاده میشود
🍏 🍏
🍃🍏 🍃🍏🍃
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
🔻پیشگیری از چاقی شکم👇
🟡مصرف امگا 3 ها باعث کاهش عوامل چاقی شکمی می شود.
🟡توصیه می کنیم که هر هفته دو مرتبه ماهی های چرب مانند ماهی آزاد، ساردین و غیره میل کنید.
🍏 🍏
🍃🍏 🍃🍏🍃
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
✨﷽✨
🔴وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل
است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
▫️باد باعث طراوتش میشود
▫️آب باعث رشدش میشود
▫️و آفتاب پختگی و کمال میبخشد
اما به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن
از درخت،
▫️آب باعث گندیدگی
▫️باد باعث پلاسیدگی
▫️و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن
طراوتش میشود..
بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن،
که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در
نابودی ما مؤثر خواهد بود.
🌸پول ، قدرت، شهرت، بند به
خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب
است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه
آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود.
👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
حیف نون دختر تهرونیه رو از در نونوایی تا خونه دنبال میکنه
دختره برمیگرده باعشوه میگه از جون من چی میخوای؟ 😐
حیف نون میگه یه تیکه نون میدی؟!😂
#طنز
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز آبگوشت داشتیم منو داداشم سره قلمه دعوامون شد 😐😐
مامانم گفت چتونه مگه شما سگین واسه استخون افتادین به جونه هم صد دفه گفتم استخونا ماله باباتونه 😐😂
#طنز
😂http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃آیت الله بهاءالدینی (ره) : اگر این دو کار را انجام دهید ، خیلی ترقّی می کنید ؛ یکی اینکه نماز را اول وقت بخوانید ، دیگر آن که دروغ نگویید .
📕نسخه های شفا بخش ، ص ۳۶
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
#سیاستهای_همسرداری
کافیست که زن وشوهر باور داشته باشند که بنای یک زندگی بیتنش، با «گذشت» پایه ریزی میشود. اگر هرکدام زندگی را بر اساس فداکاری، عشق و گذشت بنا کنند، باصفاترین خانواده را خواهند داشت...
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢"نیازهای همسرت را بشناس!
👈 آنطور که همسرت میپسندد، به او محبت کن، نه هر طور که خودت میپسندی! چون در آنصورت به خود میگویی هر چه محبت میکنم، همسرم قدردان نیست.
💥 برای شناخت نیازهای همسرت سادهترین راه این است که دربارهی نیازهایش از او بپرسی و به خاطر بسپری که او چه می پخواهد و چه نمیخواهد.
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
💢داستان کوتاه پند آموز
✍دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت. در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست.
حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟ استاد به او گفت از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی.
جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد، زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از درد به لرزه می افتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت ممنونم که راه درست را به من نشان دادید.من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است.
✨✨
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واااای
خدا قسمت همه دخترا کنه🙄🙄
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام جوادالائمه(ع) تسلیت
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آیا واقعا همه چیز دست رهبری هست؟!
فرار رو به جلوی برخی مسئولین برای انداختن مسئولیت خرابکاری ها به گردن رهبری
#قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵غرامت
به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ... افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد ...
اومد داخل ... دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم ... آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید ... لطفا اینجا رو امضا کنید ... لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ...
برگه رو نگاه کردم ... صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود ... 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و ...
گریه ام گرفته بود ... لعنت به تو استنلی ... چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی ... 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود ...
زودتر امضا کنید آقای بوگان ... در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید ...
هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو... یه نگاه به ما کرد و گفت ... هنوز امضا نکردی؟ ... زود باش همه معطلن ...
شما چطور من رو پیدا کردید؟ ...
من پیدات نکردم ... دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد ... بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد ...
افسر پلیس که رفت ... حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد ...
- پول غرامت رو ...
- من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی ... 1000 دلار بدهکاری ... چطور پسش میدی؟ ...
- با عصبانیت گفتم ... من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ ....
- نه ...
نشست روی مبل و به پشتیش لم داد ... چشم هاش رو بست ... می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش ... اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت سی و ششم
🔵 انداز
نمی دونستم چی بگم ... بدجور گیرافتاده بودم ... زندگیم رفته بود روی هوا ... تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ...
- من یه کم پول پس انداز کردم ... می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ...
از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم ...
چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ ...
1256 دلار ...
مثل فنر از روی مبل پرید ...
با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ ...
تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری ...
اعصابم خورد شد ... تو چه کار به کار من داری ... اومدم بیرون، پولت رو بگیر ...
خندید ... من نگفتم کی پول رو پس میدی ...
پرسیدم چطور پسش میدی؟ ...
منظورت چیه؟ ...
می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی ... یا اینکه پول رو پس بدی ... انتخابت چیه؟ ... .
خوشحال شدم ... چه کاری؟ ... . کار سختی نیست ... دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست ...
اون کتاب رو برام بخون ...
خم شدم به زحمت برش دارم که ...
قرآن بود ...
دوباره اعصابم بهم ریخت ...
من مجبور نیستم این کار رو بکنم ...
تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه ...
پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟...
جا خوردم ... دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه... نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه ...
خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم ...
خیلی آدم مزخرفی هستی ...
خندید ...
پسرم هم همین رو بهم میگه ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت سی و هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵تمامش رو خوندم
تعجب کردم ... مگه پسر داری؟ ...
پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟ ...
همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت ...
از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست ...
ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان ... خنده تلخی زد ...
اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم ...
چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم ...
همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه ...
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن ... اما تمام مدت حواسم به اون بود ...
حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد ...
من از دستش کلافه بودم ...
از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم ... حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت ...
طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم ... . . من بهش گفتم مزخرف ... اما فقط عصبی بودم ...
ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من ...
اما پسر اون یه احمق بود ...
فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه ...
یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت ...
از صفحه 40 به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم ...
18 ساعت طول کشید ...
نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود ...
اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم ...
این انتخاب من بود ... اما تنها انتخابم نبود ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت سی و هشتم
🔵نوجوان امریکایی
فردا صبح، مرخص شدم ...
نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم ... حس عجیبی به حاجی داشتم ...
پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم ...
دبیرستانی بود ... و حدسم در موردش کاملا درست ... شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد ...
توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود ...
تنها نقطه مثبت این بود ...
خلافکار و گنگ نبودن ...
از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیح کرد ...
تفننی مواد مصرف می کردن ...
سیگار می کشیدن ...
به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد ... و ...
این رفتارها برای یه نوجوون 16 ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه ...
اما برای یه مسلمان؛ نه...
من مسلمان نبودم ...
من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم ...
یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست ...
و آینده ای نداره ...
حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود ...
حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق ...
چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم ...
من یکی به حاجی بدهکار بودم ...
رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم ...
ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم ... مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه ...
و ... جمعه رفتم سراغ احد ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan