eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 انار را با پرده های سفید اطراف آن بخورید‼️ ▫️زیرا حاوی مقادیر قابل توجهی فیبر نامحلول است که به رفع مشکلات دستگاه گوارش، جلوگیری از یبوست و کاهش اضافه وزن كمک می كند. 🌸 برای عزیزانتون بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
میوه را جایگزین شام نکنید! ▫️این کار هفته ای یکی دوبار اشکال ندارد. ▫️نباید هر شب شام راحذف و به جای آن میوه خورد زیرا باعث افرایش قندخون و به نوبه خود باعث چاقی می‌شود. 💌 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ خواص سماق 👌خواص دارویی ① تقویت لثه ② نقرس و رماتیسم ③ رفع درد دندان ④ برطرف نمودن تب ⑤ اصلاح مزاج گوشت ⑥ ضد فشارخون و قندخون 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🥦 کلم بروکلی، یکی از گیاهان بسیار مفید است. بخشی از خواص این سبزی به این قرار است: ❀ از بروز سرطان پیشگیری می کند ❀ از پرخوری جلوگیری می کند ❀ در تقویت سیستم ایمنی بدن موثر است ❀ با دیابت مقابله می کند ❀ با بیماری قلبی مقابله می کند ❀ از سرماخوردگی پیشگیری می کند ❀ به بهبود عملکرد استخوان ها کمک می کند ❀ فشار خون را تنظیم می کند 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 برای بار سوم اومدم درو بکوبم که در باز شد و قیافه نحس احمدو دیدم.با چندش نگاش کردم.لبخند چندش تری زد و از جلوی در کنار رفت که رفتم تو احمد-سیندرلا خانووم.چند وقت بود ندیده بودمت.دلم تنگ شده بود برات. بی توجه به حرفش رفتم تو که بابا رو دیدم.روی زمین نشسته بود و گیج میزد خونه هم اگه بگم کثافت خونه بود دروغ نگفتم.تلویزیون همونجایی که افتاده بود دقیقا همونجا بود نیم سانت هم جابه جا نشده بود.همونجور در حال نگاه کردن خونه بودم که دستی رو شونم نشست.از ترس جیغی کشیدم و به عقب برگشتم که احمدو و دیدم..دستمو گرفت که محکم پسش زدم و داد زدم من-دست کثیفتو بهم نزن عوضی لبخند کثیفی زد و اومد جلو دوباره دادم بلند شد من-نزدیک نیا...گمشو بیرون. اومد جلو احمد-ناز نکن.بیا جلو من-ببند دهنتو آشغال گمشو بیرون. اومدم برم عقب که چسبیدم به دیوار با یک قدم خودشو رسوند بهم.و خنده خبیثی سر داد.از ترس بدنم میلرزید.به بابا نگاه کردم.همونجا غش کرده بود.تنشو بهم نزدیک کرد.که دستمو اوردم بالا و محکم کوبیدم تو دهنش من-حالیت نیس میگم جلو نیا؟!برو گمشو عقب. با دستام محکم هلش دادم که یک قدم رفت عقب .انقدر محکم زده بودم دستم درد میکرد.اونم انگار وحشی شده بود که حمله کرد سمتمو داد زد احمد-منو میزنی پدر سگ؟! دستشو برد بالا کوبید تو صورتم.انقدر محکم زد که چشمام سیاهی رفت و افتادم رو زمین..شروع کرد به لنگ زدن با دستم سرمو گرفتم و پشت هم هر چی فحش بلد بودم بهش میدادم.اونم ده تا روش میزاشت و جواب میداد.دیگه داشتم از درد ضعف میکردم.لگدی با مچ پاش زدم که افتاد رو زمین.سریع بلند شدم اونم بلند شد با داد و گریه گفتم من-میگم برو بیرون.میفهمیییی؟!برو بیرون. محکم هلش دادم و از در انداختمش بیرون.زورم بهش نمیرسید که از حیاطم بیرونش کنم.برای همین در حال و سریع قفل کردم و پشت در نشستم.دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه اونم با پا به در میکوبید و داد میزد که درو باز کنم.دستامو جلوی دهنم گرفتمو.به حال خودم زار زدم.چقدر بدبخت بودم من.به بابا نگاه کردم.همونجور روی زمین افتاده بود....هرچی سعی کردم جلوی زبونمو بگیرم نتونستم.دستامو روی گوشیم گذشتم تا صدای احمد به گوشم نرسه توی همون حال بی جون و میون گریه جیغ کشیدم من-ازت متنفرم بابا...ازت متنفرررررم.کاشکی بمیرییی http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 نمیدونم دیوونه شده بودم یا هرچی...احساس میکردم سرم داره منفجر میشه...روانی شده بودم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم.صدای احمد توی سرم آکو میرفت.توی یک تصمیم آنی بلند شدم و قفل درو باز کردم...احمد که از اینکارم تعجب کرده بود ساکت نگام کرد...که با صدای بلند که مطمئن بودم حداقل تا ۴-۵ تا خونه اونور تر میره جیغ کشیدم من-چیههه؟!چی میگییی؟! محکم زدم تو سرم و فریاد کشیدم من-چرا دست از سرم بر نمیدارین.چرا ولم نمیکنینننن؟! احمد که از دیوونه بازی های من ترسیده بود آروم گفت احمد-خیله خب..باشه..آروم باش پامو محکم کوبیدم روی زمین و به در اشاره کردم و این دفعه بلندتر جیغ زدم من-از اون در برو گمشووو بیرون...برو نمیخوام ریخت نحستو ببینم. اروم عقب عقب رفت و از در بیرون رفت و در پشت سرش بست.ولی من حرصم خالی نشده بود.همه جوره قاط زده بودم.درو با تمام توانم به هم کوبیدم و رفتم سمت بابا.با دستم محکم تکونش دادم و بلند گفتم من-بابااااا؟!!بابااااا؟! ولی جواب نداد دستمو روی نبضش گذاشتم...میزد...با ناراحتی نگاش کردم و از لای دندونام غریدم من-کاش نمیزد... واستادم و این سری بلند تر گفتم من-کاااش نمیزدد بابا. از بالای سرش کنار رفتم و شروع کردم راه رفتن توی خونه از اینور میرفتم اونور و با صدا گریه میکردم.حالم واقعا خراب بود.همینجوری دیوونه وار گریه میکردم و راه میرفتم که صدای زنگ گوشیم به گوشم خورد.رفتم سمتش و برداشتمش.از پشت پرده اشک چشمام تار میدید.با پشت دست اشکامو کنار زدم که اسم احسان روی صفحه گوشیم واضح شد..آب دهنمو قورت دادم و با صدایی که از بغض میلرزید جواب دادم من-الو؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی احسان-هستی؟! بینیمو بالا کشیدم و صدایی که توش غم موج میزد گفتم من-آقا احسان؟! صدای آروم و مهربونش توی گوشم پیچید احسان-جانم؟! با این حرفش دوباره اروم زدم زیر گریه و گفتم من-حالم خیلی بده آقا احسان. احسان-خونه ای؟!! من-آره.. احسان-گریه ات براچیه هستی؟! با انگشتام اشکامو کنار زدم. من-نمیدونم...حالم بده. چند ثانیه سکوت بینمون بود که صدام بلند شد من-کارم داشتین؟! حس کردم پشت گوشی لبخند زد احسان-نه همینجوری بهت زنگ زدم. لبخند عمیقی زدم که گفت احسان-هستی الان حالت خوب نیست.برو دراز بکش.ولی نخواب چشمام گرد شد من-چرا نخوابم؟! صدای جدیش توی گوشم پیچید احسان-چون من میگم آروم خندیدم.عجب مغرور وپررو بود.خنده منو که شنید خودشم اروم و کوتاه خندید و گفت احسان-برو دیگه مزاحمت نمیشم.شب خوش..ولی نخوابی ها من-چشم...نمیخوابم..شب خوش. تلفنو قطع کردم ونفس عمیقی کشیدم..دیگه سرم درد نمیکرد.دیگه عصبی نبودم.گریه نمیکردم...آروم بودم.شاید اینم به قول آرشام یکی از ویژگی های عاشق شدن بود..اینکه یک صحبت چند دقیقه ای تونسته بود حالمو زیر و رو کنه.چند دقیقه ای دراز کشیده بودم.که صدای زنگ در اومد...حتما احمد بود.بدبخت شدم خدا.اصلا ولش کن درو باز نمیکنم..دوباره سرجام دراز کشیدم.چندباری در صدا کرد ولی محل ندادم که بالاخره خسته شد.صدای پیامک گوشیم بلند شد..پیامو باز کردم《تا صبح باید همین جا واستم؟!》چندبار پیامو خوندم که هر بار چشمام گرد تر میشد.سریع بلند شدم و رفتم سمت در و بازش کردم.با دیدن چهرش رفته رفته چشمای متعجبم خندون شد و با خنده نگاش کردم اونم لبخندی زد من-آقا احساان؟! لبخندش پررنگ تر شد احسان-خودم هستم. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 از چارچوب در بیرون اومدم و در و پشت سرم بستم چون خیلی دیر وقت بود هیچکی توی کوچه نبود و خیالم راحت بود با خنده گفتم من-شما اینجا چیکار میکنین؟! لبخند کجی زد احسان-راستشو بخوای خودمم نمیدونم...حالا اینارو ول کن.بیا بریم یه دوری بزنیم. لبخند متعجبی زدم و در همون حال که عقب عقب میرفتم گفتم من-پس بزارید لباسامو عوض کنم سریع میام. سرشو تکون داد که درو با لگدی باز کردم و رفتم تو ولی پشت سرم نبستمش.لباسام خیلی افتضاح و داغون شده بود سریع پیراهن ساده سفیدی تنم کردم.پالتوی بلند مشکیمو هم روش پوشیدم با شلوار مشکی.پیراهنم بلند بود و تا روی رون پام بود پس دکمه های پالتومو باز گذاشتم و موهامو فرق کج کردمو شال سفیدی روی سرم انداختم و یک دور دور گردنم شل پیچوندم.هرکی منو میدید انگار میخوام برم مهمونی.یکی نیست بگه آخه دختر ساعت ۱شب انقدر تیپ زدن میخواد.گوشیمو توی جیب پالتوم انداختمو و اومدم بیرون.رفتم سمت ماشین که توش بشینم که صدای احسان که کنار در خونه بود بلند شد احسان-کجا میری؟! با تعجب نگاش کردم من-خب میخوام توی ماشین بشینم دیگه احسان-مگه میخوای با ماشین جایی بری؟! با این حرفش گیج تر شدم و با خنگی گفتم من-خب مگه نگفتین بریم بیرون؟! لبخند محوی زد احسان-من گفتم بریم بیرون ولی نگفتم که با ماشین بریم. آهایی گفتم و از ماشین فاصله گرفتم و رفتم سمتش که با هم هم قدم شدیم...اگه بگم داشتم از راه رفتن کنارش ذوق مرگ میشدم دروغ نگفتم...به قدش نگاه کردم.قد بلندی داشت و من یجورایی تا جای شونه هاش بودم شایدم یکم کوتاه تر..به ظاهرش نگاه کردم.شلوار جین مشکی رنگی پوشیده بود با پیراهن مشکی.کاپشن کوتاه چرمی هم پوشیده بود که سورمه ای بود و با ساعت دستش ست بود.کفشای کتونی مشکی رنگی هم پاش کرده بود.نگامو از تیپش گرفتم و به روبه روم دوختم...دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی نمیدونستم چجوری باید سر بحثو باز کنم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 بعد یکم فکر کردن لب باز کردم من-آقا احسااان؟! همونطور که به جلوی پاش نگاه میکرد گفت احسان-احسان!! با تعجب گفتم من-چیی؟! سرشو بلند کرد و مهربون نگام کرد احسان-منظورم اینکه احسان صدام کن.اینجوری که صدام میکنی حس میکنم فقط یه رئیس و دستیاریم. با این حرفش چشمام گرد شد و سرجام واستادم.هرکاری کردم لبخند نزنم نمیشد.توی همون حال اروم و با شیطنت گفتم من-خب مگه نیستیم؟! با کنکاش همه صورتمو از زیر نظر گذروند و آروم گفت احسان-هستیم به نظرت؟!! آب دهنمو قورت دادم و گفتم من-نمیدونم. اینکه بخوام در جا درباره احساساتم حرف بزنم اذیتم میکرد.دوباره شروع کرد به راه رفتن و که منم دنبالش راه افتادم..دستامو بغل کردمو گفتم من-خیلی دلم برای حنا تنگ شده؟!نمیشه بیارینش شرکت؟! احسان-شرکت که نمیشه.ولی من فردا حنا رو میارم خونه...شب بیا پیش ما. لبخندی برای تشکر زدمو گفتم من-نه بابا..دست شما درد نکنه.تازع تا امروز صبح اونجا بودم. بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت احسان-خب باشی..من دارم دعوتت میکنم به عنوان مهمون. حرفی نزدم..من که از خدام بود.توی خونمون که همش جنگ و دعوا بود.حداقل پیش احسان راحت و آروم بودم.یکم دیگه راه رفتیم. من-جای خاصی میخواین برین؟! احسان-چطور؟! من-آخه انگار دارین از یه راهه مشخص شده میرین!! سرشو تکون داد و گفت احسان-آره..میخوام ببرمت یه جایی. از این حرفش هم تعجب کردم هم خندم گرفت.آخه ساعت ۱ونیم شب کجا میخواست منو ببره؟!.. چند دقیقه دیگه به راه رفتمون ادامه دادیم که صداشو شنیدم احسان-ایناهاش رسیدیم. به اطرافم نگاه کردم که یه قهوه خونه رو دیدم.با کمال تعجب باز بود..پشت سر احسان داخل شدم و به دور و بر اونجا نگاه کردم....هیچکی نبود و دکورش کاملا مثل این قهوه خونه های ۵۰-۶۰ سال پیش بود.احسان اشاره کرد روی یکی از تخت ها بشینم http://eitaa.com/cognizable_wan
در یڪ خانه و خانواده چهار چیز باید باشد : 💥 محبت 💥حرمت 💥 مشورت 💥مدیریت 💥جایی ڪه محبت هست 💥 دو چیز وجود ندارد 💥 یڪی قدرت 💥 دیڪَری دشمنی... http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃💝🍃 🎀 🎀 . 💑روزهای اول عاشق شدن، هیچ کاری برای‌تان سخت نیست. لبخند زدن بخشیدن یا هر روز عاشق‌تر شدن در  آن روزها از هر کاری آسان‌تر است اما هر سال که از ازدواج‌تان می‌گذرد، سادگی این اتفاقات هم کمتر می‌شود. با این وجود، شما می‌توانید بعد از گذشت چند دهه از زندگی مشترک‌تان، باز هم آرام و عاشق بمانید. ✅ کافی است هرروز تزریق عشق ومحبت و انرژی به زندگی مشترک‌تان داشته باشید ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌼🌺🌼𖣔༅═┅─ http://eitaa.com/cognizable_wan ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌼🌺🌼𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎
😏 از ارسطو پرسیدند در زندگی کارها چیست؟🤔 گفت: اینکه انسان را بشناسد.🤯 پرسیدند کار چیست؟😎 گفت: اینکه را نصیحت کنند....🤥 ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🆔️ http://eitaa.com/cognizable_wan
های رایجی که والدین هرگز نباید به کودکان خود بگویند❗️ 🌸برای فلان چیز پول نداریم به او بگویید قرار است خانه‌ی بزرگ‌تری بخرید و به‌همین‌خاطر نمی‌توانید فلان چیز را برایش تهیه کنید. به او کمک کنید بفهمد که گاهی‌اوقات برای انجام کاری که به نفع خانواده است ⏪ باید از خودگذشتگی کرد. 🌿🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینا همونایی‌اند که ادعا دارن با ربنای شجریان افطار میکردند اما تحمل فرستادن صلوات رو ندارن البته از جماعت بهایی و بزرگ‌شدگان پای شبکه‌های منوتو و اینترنشنال سعودی جز این را میدیدیم باید شک میکردیم! http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ هیـچ وقت در طـول زنـدگی مشترکتـون برنگردیـد به انتخابتـون شک کنیـد! اینکـه بعضی ها خیـلی نـادانی میکنن حـالا در اثر یا کوچکتـرین مشکـلی یا کوچکتـرین هـوسی... که در زنـدگیـشون پیـدا میشـه 👈بر میـگردن و نسبت به اصـل انتخاب تردیـد میکـنن..!حواستـون باشـه این یکـی از زیــرکی های بسیااااار ناجـوانمـردانه از شیطــانه ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
↙️↙️چهار قانون⚖ ساده (موفقیت):↘️↘️ ☑️ زود از خواب بیدار شوید.☀️🙂 ☑️ سخت‌تر از اونچه دیروز کار کردید کارکنید.👩‍🎨👨‍🔧 ☑️ هیچوقت بیش از سه روز رو بدون ورزش کردن نگذرونید.🏋‍♀🤼‍♂🏃 ☑️ هر روز برای مطالعه تون وقت بگذارید.⏱📘 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 سینی ای جلومدن گذاشتن.دوتا کاسه آش بود با نون سنگک و کشک و سبزی.دوتا چایی هم گذاشتن جلومون...چون توی مهمون خونش بخاری نبود.حسابی سرد بود و دماغم کلا بی حس شده بود.چایی و برداشتم و بین دستام گرفتم که بخاطرش توی صورتم خورد و صورتم گرم شد.حسابی وسوسه شده بودم سریع بخورمش.فوت محکمی توی لیوان چایی کردم که هرچی قطره چایی بود ریخت رو صورتم.چشمامو بستم که صدای خنده احسانو شنیدم.منم ریز خندیدم و شروع کردم به خوردن چایی ایم.طعم اون چایی..کنار احسان؛اون موقع شب تا همیشه زیر زبونم موند. ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• از حرص داشتم سکته میکردم.کاغذو که کنار دستم بود توی مشتم مچاله اش کردم...نزدیک یک ساعت بود غنچه رفته بود توی اتاق احسان و صدای هرهر کرکرشون میومد.آخر سرهم که این غنچه ی کثافت اومد سمت پنجره و پردشو کشید.حس میکردم همه تنم ار حرص و حسودی داره میلرزه.یعنی دارن چیکار میکنن؟!..بیشتر از غنچه از احسان حرصم گرفته بود که انقدر ادم مغروری بود ولی کنار غنچه انقدر خاکی بود..نیم ساعت پیش به بهانه ای خودمو توی اتاق چپونده بودم ولی غنچه سریع پیچونده بودم..به دور و برم نگاه کردم تا یک بهونه جدید پیدا کنم.همینجوری داشتم دور خودم میچرخیدم که در اتاقم باز شد آوا اومد تو http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی آوا-سلام هستی جون. بلند شدم ولی هرکاری کردم لبخند قشنگی روی لبم نیومد و نگاش کردم من-سلام آوا خانم آوا-هستی جان آقا احسان تو اتاقشه؟! سرمو تکون دادم که رفت سمت در تا بره تو اتاق منم سریع پوشه امو برداشتمو پشت سر آوا دویدم سمت اتاق.احسان روی صندلی ای نشسته بود و مشغول کار با کامپیوترش بود غنچه هم به میز احسان تکیه داده بود و مشغول حرف زدن باهاش بود.با دیدن ما سرشونو بالا آوردن و مارو نگاه کردن.منتظر موندم تا آوا بره و کارشو بگه بعد اینکه توضیحاشو به احسان داد.اونم چند تا چیز توی برگه ها نوشت و داد به آوا.آوا که رفت منم رفتم جلو و کنار میزش واستادم نزدیک ۱۰ تا برگه الکی آوردم تا امضاء کنه.احسان با تعجب نگام کرد.واقعانم چرت و پرت بود.داده بودم پای برنامه روزانه هامو امضاء بزنه.دیگه آخرا که فهمیده بود قضیه چیه خندش گرفته بود.برگه ها که تموم شد داشتم همه تلاشمو میکردم که یک دلیل پیدا کنم که یهو سینا اومد تو ذهنم سریع گفتم من-راستی آقا احسان آقا سینا کارتون داشت. یک تای ابروشو انداخت بالا در حالی که خودشو با وسایل روی میزش مشغول میکرد گفت احسان-خیله خب بهش بگو خودم بعدا میرم پیشش انقدر حرصم گرفته بود دوست داشتم همونجا دوست داشتم خرخره احسانو بجوئم.درحالی که ولم صدام دستم نبود گفتم من-نخیر..نمیشه..آقا سینا گفتن یه کار فوری باهاتون دارن. احسان درحالی که ابروهاش بالا رفته بود و مشخص بود تعجب کرده گفت احسان-خیله خب هستی.نیازه انقدر بلند حرف بزنی؟! سرمو پایین انداختم و شرمنده گفتم من-ببخشید از سر جاش بلند شد و درحالی کت سورمه ای رنگشو روی تنش مرتب میکرد و جلوتر از من راه افتاد منم سریع دویدم دنبالش.برگشتم سمتمو دستشو تکون داد گفت احسان-تو میخوای تا اتاق سینا هم با من بیای یا دیگه بس میکنی؟! آب دهنمو قورت دادم و گفتم من-امممم..چیزع.آخه منم با آقا سینا کار دارم. دستاشو توی جیب شلوارش گذاشت و آروم و خبیثانه گفت احسان-تو که منو از اتاق انداختی بیرون دیگه بهونه ات چیه؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با دهن باز نگاش کردم...انقدر ضایع بودم.برای بیرون اومدن از اون حالت لبخند مسخره ای زدم و گفتم من-وای نههه.من به شما چیکار دارم.الانم آقا سینا گفت بیام صداتون کنم.خودمم باهاشون کار واجب دارم با اجازه بعدم سریع دویدم سمت اتاق احسان باید بهش میگفتم چه دست گلی به باد دادم.دیگه بر نگشتم ببینم احسان چه عکس العملی نشون میده سریع رفتم سمت اتاقش.انقدر عجله داشتم که یادم رفت در بزنم و فقط درو باز کردم و خودمو پرت کردم تو.در پشت سرم بستم و برگشتم که از قیافه سینا زدم خندم گرفت.با چشمای گرد و دهن باز داشت نگام میکرد و پشت میزش واستاده بود ولی الان وقت خندیدن نبود با قدم های بلند رفتم سمتش و دستامو توی هم قلاب کردم و با استرس گفتم من-آقا سینا احسان داره میاد اینجا؟! اصلا حواسم نبود جلوی سینا دارم احسان صداش میکنم.سیناهم حواسش نبود چون چهرش نگران شد و گفت سینا- سرمو تکونی دادم من-خب همین دیگه...احسان داره میاد اینجا. سینا-یعنی هیچیش نشده؟!سالمه؟! من-آره بابا سالمه فقط داره میاد اینجا. صاف واستاد و چپ چپ نگام کرد.مونده بودم چرا احسان نمیرسید به اتاق مگه چقدر راه بود؟!دوباره نگامو به سینا دادم وگفتم من-آقا سینا فقط خواهش میکنم یه بحث مهمی پیدا کنید دوباره چشماش گرد شد سینا-یعنی چی؟! از کلافگی پوفی کردم و گفتم من-ببینید آقا سینا!!غنچه رفته بود چسبیده بود به آقا احسان منم حرصم گرفت برای اینکه یکجوری آقا احسانو دور کنم گفتم آقا سینا باعاتون کار خیلی فوری ای داره. حرفم که تموم شد .سینا زد زیر خنده..کجای حرفم خنده داشت واقعا؟!!همینجور داشتم نگاش میکردم که در باز شد و احسان اومد تو.چند قدم رفتم عقب و کنار در واستادم.احسان رفت جلو با سینا دست داد و روی مبل دونفره نشست...همینجوری ایستاده بودم و نگاشون میکردم که سینا گفت سینا-هستی تو میتونی بری!. چشمی گفتم و از در بیرون اومدم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 به پشتی صندلی های ماشین تکیه دادم و دستمو روی سرم گذاشتم.سرم داشت از شدت درد نصف میشد..این سر و صداهم که شده بود قوز بالا قوز...تازه حس کردم خفه شدن که صدای داد امیر بالا رفت امیر-من برای تو مهم نیستم وگرنه راضی کردن مامانت که کاری نداره. دیگه نزدیک بود گریم بگیره از این همه کلافگی بهار-امیر الکی حرف نزن.چیکارش کنم به نظرت؟!برم بهش بگم من میخوام ازدواج کنم راضی هستی یا نیستی برام مهم نیست؟! امیر-من نگفتم برو اینارو بگو ولی حداقل حرف که میتونی بزنی.تو حتی خودتم هیچی نمیگی.انگار خودتم خیلی بدت نمیاد دیگه همو نبینیم. صدای بلند و بغض آلود بهار بلند شد بهار-خیلی نامردی بخدا.من بدم میاد با تو باشم؟!من که صبح تا شب دارم التماس مامانمو میکنم بزاره با تو ازدواج کنم؟!تو چی؟! تو که فقط بلدی سر من داد بکشی..کار دیگه ای هم یادداری؟! سرعت ماشین بیشتر شده بود..مثلا خیره سرم اومده بودم با بهار و امیر بریم دور بزنیم.اینام افتاده بودن به جون هم.صدای ضبط وهم ته تهش کرده بودن که مثلا من نفهمم دارن دعوا میکنن.اوسکلا نمیفهمن صدای دادشون خیلی بلنده..از شرکت که اومده بودم بیرون سرم درد میکرد حالا هم که با صدای سرسام آور آهنگ و داد وبیداد امیر وبهار چیزی نمونده بود خودمو بکشم..اصلا دلم نمیخواست توی بحثشون دخالت کنم ولی انگار خودشونم حالیشون نبود که ساکت بشن و نزدیک ۱ساعت بود داشتیم الکی توی خیابونا میچرخیدیم و اینا داد میزدن.رفتم بین دوتا صندلی و ضبطو خاموش کردم که دوتاشون ساکت شدن.با حرص و بلند گفتم من-نمیخواین بحثتونو تمومش کنین؟!واقعا نمیفهمین یکی دیگه هم این عقب نشسته.شاید حوصله جیغ و دادهای شمارو نداره؟!شما خوشتون میاد باهم دعوا کنین فکر کردین منم خوشم میاد هی صدای دادتونو بشنوم؟! سرعت امیر خیلی کم شده بود چشمامو یه بار روی هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم. من-امیر همین گوشه نگه دار. امیر زد کنار که دوباره توی همون حال گفتم من-من نمیخوام فضولی کنم.ولی امیر اگه بهار از تو خوشش نمیومد هیچوقت انقدر برات گریه نمیکرد و زجه نمیزد پس خواهشا خرابش نکن...بعدشم شما که نمیتونین کسی رو ببرین بیرون خواهشا الکی علافش نکنین. خودمو سمت در کشیدم و پیاده شدم ولی سرمو توی ماشین نگه داشتم و ادامه دادم من-مثل آدم رفتار کنین تا بتونین پدر و مادرتونم راضی کنین.شما که خودتون اینجوری باهم حرف میزنین با اجازه مامان باباهاتونم به جایی نمیرسید اومدم سرمو بیرون بیارم که دوباره چیزی یادم اومد و سرمو توی ماشین بردم من-در ضمن هر وقت که تونستین درست باهم رفتار کنین.بیاین دنبال من و منو دعوت کنین بیرون. ایندفعه سرمو کامل بیرون آوردم ودر ماشینو محکم کوبیدم و راه افتادم سمت مخالف ماشین که دستم کشیده شد و برگشتم که بهارو با چشمای خیسش دیدم بهار-کجا داری میری دیوونه؟!بیا بشین تو ماشین..معذرت میخوایم.دیگه دعوا نمیکنیم. لبخندی بهش زدمو بغلش کردم من-قربونت برم.تو ناراحت نباش.منم دیگه باید برم خونه..شما برین با امیر حرفاتونو بزنین.از حرفای من ناراحت نشو.منظورم امیر بود.الکی به در گفتم که دیوار بشنوه..تازه سرمم درد میکنه.نفهمیدم چی گفتم.اگه حرف خیلی بدی زدم از طرف من از امیرم معذرت خواهی کن. بهار دماغشو بالا کشید.که از بغلم کشیدمش بیرون. من-برو..امیدوارم خوش بگذره بهت.منم باید برم دیگه صدای آروم بهار اومد بهار-اذیت نکن دیگه هستی.بیا بریم.من که قول دادم دیگه داد وبیداد نکنیم. دوباره لبخندی روی لبم نشوندم من-بخدا من بخاطر اون نمیخوام برم.کار دارم باید برم خونه بهار-حداقل بزار خودمون برسونیمت. دستشو گرفتم بین دستام من-دستت دردنکنه.میخوام پیاده برم.اینجوری خودم راحت ترم. باهاش روبوسی کردم که آروم کنار گوشم گفت بهار-به جون خودم نمیخواستم ناراحتت کنم خنده آرومی کردم و با مسخرگی گفتم من-گمشو دیگه نکبت..چقدر صحنه رو احساسی میکنی.انگار من تورو نمیشناسم.برو.من خودم برم راحت ترم. بعد خدافظیمون از هم جدا شدیم و من راه افتادم سمت خونه که صدای زنگ گوشیم در اومد http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 احسان بود.باصدایی که سعی میکردم کاملا بی تفاوت باشه جواب دادم من-الو صدای آروم و مهربونش باعث شد همه ی ناراحتی هام از دلم بره بیرون احسان-هستی؟! بغضی که ناخواسته توی گلوم بود و قورت دادم و آروم و با عصبانیت کمی ناشی از حضور غنچه گفتم من-بله؟! احسان-ناراحتی از دست من؟! انقدر مظلوم گفت که دلم سوخت.ولی من به هیچ عنوان باهاش آشتی نمیکردم..سکوتمو که دید نفسشو کلافه بیرون فوت کرد و گفت احسان-پس ناراحتی...کجایی هستی؟! با صدای آروم و خشداری گفتم من-براچی میپرسین؟! احسان-میخوام ببینمت. دوباره ساکت شدم که گفت احسان-هستی من باید ببینمت..کجایی؟! من-توی بازارم. احسان-کدوم بازار؟! انگار تازه کارش یادم افتاد که چجوری به غنچه چسبیده بود که حرص و لج گفتم من-نمیگم. صدای اعتراض گرش بلند شد احسان-هستی! دوباره هیچی نگفتم که صدای اَه گفتنش اومد و بعد هم تلفونو قطع کرد.با تعجب به گوشی توی دستم نگاه کردم.یعنی به همین سادگی قطع کرد؟!نباید یکم پافشاری میکرد؟!چشمامو از حرص بستم..و راه افتادم سمت خونه.اصلا نمیفهمیدم دارم چجوری و چقدر تند راه میرم.فقط هی خودمو میخوردمو و راه میرفتم که صدای احسانو از پشت سرم شنیدم احسان-هستی!! با تعجب برگشتم سمتش.اون منو از کجا پیدا کرده بود؟!با اینکه تند راه رفته بودم ولی هنوزم راه زیادی تا خونه مون مونده بود و نزدیکش نبودم.دست از فکر کردن برداشتم ونگامو توی صورتش چرخوندم که نزدیکم شد و دقیقا روبه روم قرار گرفت.نمیتونستم نگامو ازش بگیرم..لبخندی روی صورتش نشوند و شیطون و مهربون گفت احسان-الان سرکار خانم قهرن؟! سرمو انداختم پایین.که صداش بلند شد احسان-چرا ناراحتی؟! سرمو آوردم بالا و چند ثانیه به صورتش خیره شدم.بیخیال سرمو برگردوندم طوری که نیم رخم بهش بود آروم و در حالی که همه تلاشمو میکردم نسبت بهش بی تفاوت باشم گفتم من-ناراحت نیستم خنده آرومی کرد و یک قدم نزدیک تر شد و با لحن بامزه ای گفت احسان-اوه اوه.پس اگه این ناراحتی حساب نمیشه.خدا به دادمون برسه وقتی ناراحت میشی. همه تلاشمو کردم تا لبخندی روی لبم نشینه.موفق هم شدم.همونطوری به منظره روبه روم زل زده بودم که صداش اومد احسان-خیله خب..بیابریم تو ماشین باهم حرف میزنیم http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *والدین عزیزبخونن* سوالات جنسی اصولا از سن چهارسالگی شروع می‌شود و تا بلوغ ادامه دارد، شما هم باید هر مرحله را با توجه به سن کودک و میزان اطلاعات او مدیریت کنید. قدم به قدم با او پیش روید و بگذارید احساس امنیت کند. موضوع دیگری که کنجکاوی کودکان را ممکن است ایجاد کند، میل به کشف بدن خود و دیگران است. خیلی از والدین با فهمیدن این موضوع عصبانی می‌شوند، البته حق دارند، دیدن چنین صحنه‌هایی ناراحت‌کننده است، اما فراموش نکنید که اینها یک کنجکاوی طبیعی است و مانند سوالاتی که می‌پرسد، باید با مدیریت شما برطرف شود. شما باید بدانید که بچه‌ها دچار کنجکاوی‌های جنسی می‌شوند و به بهانه‌های مختلف از تنها ماندن و وارسی‌های آنها به بدن یکدیگر جلوگیری کنید. برای مثال نگذارید آن‌ها در اتاق در بسته با هم بازی کنند. اگر متوجه شدید که فرزندتان با دوستش بازی جنسی می‌کند، برای مثال دکتر بازی که اتفاقا بازی محبوبی است، خونسردی خود را حفظ کنید و در بازیشان مداخله کرده و سمت و سویش را تغییر دهید. مثلا بگویید بهتر است به دستان هم آمپول بزنید و یا دندان‌های هم را معاینه کنید. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan