#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی ودوم
به دور و اطرافم نگاه کردم، حجره غرق در تاریکی بود بلند شدم و چراغ پیه سوز روي تاخچه را روشن کردم، همینطور چراغ دوم را.
تا به حال با جمله اي عجیب از خواب بیدار نشده بودم، به عالم خواب اعتقاد شدیدي داشتم، می دانستم حتما اتفاقی افتاده، محبوبه، شاید براي محبوبه اتفاقی افتاده بود، آن پرنده زیبا حتما نشان از محبوبه داشت، ولی چرا پرید؟ چرا نمی توانستم او را رام خودم کنم؟! بعنی محبوبه هم مثل همان پرنده پرید و
رفت ومن خواهم ماند و حسرت پشت حسرت!.
صداي در زدن می آمد، برگشتم و به در نگاه کردم. کسی داخل نیامد. دوباره صداي در بلند شد.
- قربان. شام برایتان آورده ام.
گفتم: برو، گرسنه نیستم.
- اطاعت قربان.
معده ام هنوز مثل اهل قصر جا باز نکرده بود، همان میوه ها را که خورده بودم هنوز روي معده کوچکم سنگینی می کرد، از جایم بلند شدم و به حیاط قصر رفتم، همیشه قدم زدن بهترین راه براي فرار از پریشانی است، مخصوصا جوان عاشقی مثل من که جدایی از معشوقه پریشانش کرده بود.
حیاط قصر در شب زیباتر از روز بود فانوس هاي روي دیوار جلوه زیبائی به حیاط قصر می بخشید.
سوز زمستان کما بیش اذیتم می کرد، سرما در جانم اثر می کردولی همچنان قدم می زدم و به درختان کاج و تک و توك ستاره هایی که در آسمان بود نگاه می کردم.
راستش خوبی باد پاییزي و زمستانی این است که حس فراق حسی مثل حس جدایی از دوستان، جدایی از کسی که دوستش داري، و چیزي مثل پرواز به آدم دست میدهد.
همین حس هایی که گاهی به سر آدم می زند و خواب شب را از آدم می گیرد.آنشب هم از آن شب ها بود که نمی توانستم آرام بگیرم، مطمئن بودم اتفاقی افتاده است، بالاخره بعد از
مدتی قدم زدن سرماي زمستان به تنم نشست، خودم هم دیگر از آن همه پریشانی و دلنگرانی خسته شدم و مجبور شدم برگردم به همان حجره اي که بودم.
آنشب دل توي دلم نبود ولی خودم را به امید طلوع خورشید فردا صبح به خواب سپردم.
خوابم نمی آمد، کمی این ور غلت زدم کمی آنور غلت زدم و زمانی که خودم هم یادم نمی آید، دل از بی قراري ها کندم و خوابیدم.
صبح زود، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که مثل مار گزیده ها از جایم پریدم و شروع کردم به سرفه کردن.
سرفه پشت سرفه. سرفه ها از ته سینه ام می آمد، خیلی زود به ماجرا پی بردم و دویدم بیرون از حجره، خواستم حوضی، حوضچه اي پیدا کنم ولی هنوز به همه جای حیاط آشنائی نداشتم.
سرفه ام قطع نمی شد به هر حال چون جایی پیدا نمی کردم خودم را به زیر درخت کاج رساندم. و مثل ابر بهار خون سرفه کردم.
این مریضی از قبل هم بلاي جان من بود،ولی هیچ وقت پول دوا و درمانش را نداشتم، هر از گاهی همین اتفاق برایم می افتاد، از سرفه عادي شروع می شد، کم کم به سینه می رسید تا جایی که خون سرفه کنم.
مدت کمی زیر درخت کاج ایستادم، هر کسی که رد می شد به من بد نگاه می کرد، انگار همه آنهایی که آن وقت صبح در حیاط قصر رفت و آمد می کردند. از غلامان یا کارکنان آنجا بودند.
عجیب هم نبود، من تازه به قصر آمده بودم و هیچ کسی مرا نمی شناخت.
رفتم سرحوض، حوض فاصله زیادي هم به اتاق من نداشت، سر و صورتم را شستم و به حجره برگشتم.
آفتاب قشنگ بالا آمده بود که به گرسنگی افتادم ولی طول نکشیدتعجبم گل کرد، طبق معمول باید آن غلام سیاه چاق می آمد و کارهایم را انجام می داد، یا حداقل یک غلام. ولی تعجبم از اینجا بود که چرا عاطف سینی به دست پشت در ایستاده است!
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی و سوم
محترمانه در زد، به طرف در رفتم و قبل از اینکه او در را باز کند، خودم در را برایش باز کردم . سینی به دست و لبخند بر لب داخل آمد.
گفتم : شما چرا زحمت کشیدید قربان؟
گفت: با این قربان قربان گفتن ها فقط می توانی ناراحتم کنی، خواهشا عاطف صدایم کن.
واقعا چرا با من اینطور برخورد می کرد اصلا از عاطف انتظار نمی رفت که آنقدر خودمانی رفتار کند.
سینی را گذاشت زمین، کنارم نشست و گفت:
- خودم گفتم از حجره هاي حیاط اول را به تو بدهند، مشکلی که نداري؟
- نه ، راحتم.
لبخندي زدم و گفتم:
- ولی فکر می کنم حیاط دوم زیباتر از اینجاست.
- آري زیباتر از اینجاست. ولی خطرناك تر از اینجا هم هست.
- خطر! مگر جنگل است !
- خطرناك تر از جنگل ، جنگل ترسی ندارد، قانون جنگل است که ترس دارد.
- یعنی این جا قانون جنگل اجرا می شود؟
آهی کشید و گفت:
- ولش کن،زیاد مهم نیست، حالت بهتر شده؟
او از کجا می دانست حال خوشی نداشتم، چشمهایم از تعجب گرد شد و تند تند گفتم: شما از کجا خبر داشتید؟
- صبحانه ات را بخور، قصر آنقدرکوچک است که هیچ چیز پنهان نمی ماند ،حالا بگو ببینم، چرا خون سرفه می کردي؟
-نمی دانم، هیچ وقت دنبال دوا و درمانش نرفتم، یعنی پولش را نداشتم ،از اینها بگذریم، هر دردي را می شود تحمل کرد، مغذرت میخواهم ، ولی درد عاشقی را نه .
- به خاطر همین پریشانی؟
- نمی دانم، شاید اتفاقی افتاده باشد، دیشب خواب پرنده اي زیبا را دیدم می خواستم بگیرمش تا رام من شود،ولی پرید و رفت.
- می توانم به تو کمکی کنم؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم:
- از دیشب منتظرت بودم، مدتهاست از کسی که دوستش دارم خبري ندارم.
- می خواهی بروي؟
- من نه، آن محله براي من امنیت ندارد، باید کسی را بفرستیم، آن غلامی که چاق و سیاه است می تواند؟
- فرات؟
خنده ام گرفت، با خنده گفتم: نامش فرات است!
- مهم است؟
- اشکالی ندارد، ولی فرات رود زیبائی است.
غلام شما هیچ شباهتی به آن ندارد.
ریزخندي زد و گفت: تا حالا دقت نکرده بودم، ولی .....
- ولی چی؟
- فرات ساده تر از این حرف هاست که بتواند از همه چیز خبر بگیرد.
-خبر خاصی نیست فقط میخواهم بدانم....
مکثی کوتاه کردم و آرام گفتم؛
- ازدواج کرده یا نه، و اینکه مطمئن شوم اتفاقی نیفتاده.
از جایش بلند شد و گفت: فرات لازم نیست، نشانی بده خودم می روم.
اختیارم را از دست دادم و مانند دیوانه ها از جایم بلند شدم.
- ممنونم عاطف، قول می دهم این لطفت را جبران کنم.
بدرقه اش کردم، چیزي نگذشت که عاطف سوار بر اسب از حاشیه فرات ناپدید شد.
به آسمان پر از ابر نگاه کردم، انگار آسمان دلش باران می خواست، وقتی برگشتم به قصر، چوب گردو و قلم منبت کاري همانطور که دستور داده بودم آماده بود، می دانستم اگر بیکار بمانم فقط می توانم به انتظار عاطف بنشینم و دل دل کنم تا بیاید.
به خاطر اینکه زمان زودتر بگذرد چوب را برش زدم و کار را شروع کردم.
گاهی بدون اینکه متوجه باشم دست از کار می کشیدم و به فکر فرو می رفتم.
اگر بیاید و بگوید ازدواج کرده یا اتفاقی برایش افتاده چه کنم؟ البته شاید هم ازدواج نکرده باشد! اصلا" از کجا معلوم شاید عروسی به هم خورده باشد، بالاخره این دو طایفه از قدیم با هم دشمنی داشته اند.
و دوباره حواسم را به کار جمع می کردم و به کارم ادامه می دادم.
هنوز ظهر نرسیده بود که آسمان شروع به باریدن کرد، قطره هاي ریز باران با سرعت بر زمین می ریختند و من انتظار عاطف را می کشیدم ،بعد از ظهر که شد، دیگر دل و دماغ کار کردن را نداشتم رفتم توي حیاط و شروع کردم به قدم زدن، دلهره و انتظار کشیدن خلاصم نمی کرد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️گاهی افرادی سوال میکنند فایده نماز خواندن ما، برای خدا چیست؟
برای خدا چه فایدهای دارد که من نماز بخوانم؟
دیگری میگوید: شما میگویید من نماز بخوانم، نزد خدا اعلام بندگی کنم، تعظیم کنم، چاپلوسی کنم تا خدا یادش نرود که چنین بندهای دارد. اگر خدا یادش برود، چنین خدایی که خدا نیست. شما که میگویید خدا هرگز یادش نمیرود. پس عبادت کردن برای چیست؟
خیر، نماز برای این نیست که خدا یادش نرود که چنین بندهای دارد؛ نماز برای این است که بنده یادش نرود که خدایی دارد؛ نماز برای این است که ما همیشه یادمان باشد که بنده هستیم، یعنی چشم بینایی در بالای سر ما وجود دارد، در قلب ما وجود دارد، در تمام جهان وجود دارد؛ یادمان نرود به موجب اینکه بنده هستیم خلقت ما عبث نیست؛ بنده هستیم پس تکلیف و وظیفه داریم. پس اینکه من نماز میخوانم، مرتب میگویم: الله اكبر، سبحان الله، و اعلام عبودیت میکنم که من بنده هستم، برای این است که همیشه یاد خدا در دل من باشد. فايده آن چیست؟ در این مرحله فایده اش این است: یادمان هست که بنده هستیم، یادمان هست که وظیفه داریم، یادمان هست که قانون خدایی عادلانهای در دنیا وجود دارد؛ به این قانون باید عمل بشود.
*🌀استاد شهید آیتالله مرتضی مطهری*
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅بالاترین تنبیه
✍️وقتی حضرت موسی (ع) خواست
به کوه طور برود کسی به او گفت :
به پروردگار بگو این همه من معصیت
میکنم،چرا من را تنبیه نمیکنی!؟
خداوند به حضرت موسی گفت،
وقتی رفتی به او بگو:
بالاترین تنبیهات این است که نماز
میخوانی و لذت نماز را نمی چشی...
📚آیت الله #حق_شناس(ره)
✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
❓ *چطور #استرس بچهها را موقع کلاس #آنلاین کم کنیم*؟
✅با فرزندتان مهربان باشید.
✅به هیچ عنوان فرزندتان را بهخاطر عدم یادگیری سرزنش نکنید.
✅به کودک استراحت بدهید.
✅بچهها در کنار درس خواندن، نیاز به استراحت دارند، به نیازها و خواستههای فرزندتان توجه کنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋حضرت آیت الله #بهجت:
تمام شیعیان به منزلهی اولاد فاطمه علیها السلام هستند، ولی خدا میداند که چه کارهایی میکنیم که شاید سبب شود آن حضرت از ما و کار ما ناراضی شود.
📚 در محضر بهجت، ج١، ص١٨٣
✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #فرمول_نرمخو_شدن
💠 گاه دیدهاید #بیمار، پس از درد زیاد و یا بعد از عمل سخت، روحیهای لطیف پیدا میکند و آمادگی روحی بیشتری برای #مهربانی دارد.
💠 یکی از راههای موثر در کسب اخلاق #مهربانی و نرمخو شدن این است که عمیقا به #عذابهای بزرگ و متنوع الهی در روز قیامت و جهنّم فکر کنیم.
💠 گاه تفکر عمیق در #عذابهای خدا، حال ما را دگرگون میکند و ترس حاصل از آن، عامل بازدارندهای برای بروز صفات #زشت و #تندخویی ما میشود.
💠 بعد از #خروج از تفکّر در عذاب سخت خدا، روح ما #صیقل داده میشود و چه بسا بسیاری از عیوب و نقصهای همسر، در نزدمان #ناچیز جلوه میکند.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #کاسبی_کریمانه
💠 دیروز رفتم یه سوپر مارکت باکلاس تخممرغ بخرم.گفت:نداریم #روبرویی داره. پرسیدم: چرا خودتون نمیارید؟ گفت: بعضی چیزهارو نیاوردیم تا صاحب مغازه روبرویی که یه #پیرمرد مسن هست، بتونه با آرامش کاسبی کنه.
💠 فرمول قشنگی یاد گرفتم با همسرم به این نتیجه رسیدیم که نوع پوشش، خوراک و #سبک_زندگی ما باید به گونهای باشد که عامل ایجاد توقعات و تصمیمات غلط در زندگی اطرافیان ما نشود و سبک زندگیمان روحیه #قناعت و سازش را در زندگی همسران دیگر نابود نکند.
💠 چقدر شیرین است که گاه کریمانه از #حق خود بگذریم تا زندگی و کاسبی صفات خوب در دیگران #رونق بگیرد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸قهوه
اگر لیستی از مواد خوراکی ضد میل جنسی تهیه کنیم شک نداشته باشید که قهوه در بین آنها وجود دارد. نوشیدن بیش از حد قهوه میتواند به آدرنال شما آسیب برساند که عملکرد آن مرتبط با میل جنسی مردان است. البته این به این معنی نیست که شما برای حفظ کیفیت رابطه جنسی خود به طور کلی قهوه را حذف کنید. یک فنجان قهوه صبحگاهی معمولاً ۴ تا ۶ ساعت در بدن شما باقی میماند و تاثیر زیادی روی میل جنسی شما ندارد.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍲هرروزسوپ بخورید
🙋افرادی که روزانه یک وعده یابیشتر سوپ میخورند کاهش وزن بیشتری نسبت به آنهایی دارندکه به مقدارمساوی کالری مصرف میکنند
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼ابلیس به ۵ علت بدبخت شد
اقرار به گناه نکرد
از کرده پشیمان نشد
خود را ملامت نکرد
تصمیم به توبه نگرفت
از رحمت خدا ناامید شد
🌼آدم به ۵ علت سعادتمند شد
اقرار به گناه کرد
از کرده پشیمان شد
خود را سرزنش کرد
تعجیل در توبه کرد
به رحمت حق امید داشت
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
10نكته بسیار مهم
١_ ترسناك ترين جای جهان ذهن شماست.
٢_ عمل باشيد نه عكس العمل، صدا باشيد نه انعكاس صدا.
۳_ مراقب بدن خود باشيد ، زيرا تنها جايی است كه تا آخر عمر در آن زندگی میكنيد.
٤_ اجازه ندهيد رفتار ديگران آرامش درونی شما را بهم بزند.
٥_ آرزو كردن برای اينكه جای شخص ديگری باشيد ، يعنی ناديده گرفتن خودتان.
٦_ ارزش شما با رفتار ديگران با شما، تعيين نميشود.
٧_ اگر كسی كار اشتباهی انجام داد، همه خوبیهايش را فراموش نكنين.
٨_ قهرمان بودن يعنی ايمان به خود، وقتی ديگران به شما اعتقادی ندارند.
٩_ كسانی كه در گذشته زندگی میكنند، آينده خود را محدود میكنند.
١٠_ هيچ يك از ما برنده يا بازنده به دنيا نيامده ايم، انتخاب كننده به دنيا آمده ايم.
❇️ عضو شوید 👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر کسی خوبی هات را فراموش کرد، اشکال نداره؛
ولی تو خوب بودن رو فراموش نکن.
هر کس خودش را به یادگار میگذارد.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند.
آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند.
یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد...
همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود،
چون هر حشرهای که بیرون رفته بود برنگشته بود.
وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب، تن خسته او را نوازش داد
و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود.
حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود.
سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد
که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود...
تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید...
بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود
چون به موجود دیگری تبدیل شده بود.
شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشید خارج از پیله تنهایی و غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!
نترسیم و همین حالا تغییر را آغاز کنیم ......👌
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #بیان_مشکلات_محل_کار
💠 گاهی برخی از #مشکلاتِ قابل بیانِ محل کار را با خانمتان در میان بگذارید تا به شما #مشورت دهد.
💠 مهم این است که #حس کند او را حساب کردهاید و این در افزایش مهر و علاقه او به شما موثر است.
💠 گاهی اینکار برخی از #دلخوریهای همسر نسبت به شوهر را از بین میبرد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وسایل زندگی همه اش باید اینجوری باشه😃👌
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب حرف مفت سلبریتی همینه😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#کبد_بیمار
علائمی که نشان می,دهد کبدتان بیمار است
ورم شکم
خارش پوست
مدفوع بی رنگ
زرد شدن رنگ صورت
حالت تهوع و سنگینی معده
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 دوش صبحگاهی شبیه نوعی مدیتیشن است
🔰 دوش صبحگاهی باعث آزاد شدن دوپامین میشود؛ ماده ای شیمیایی که شما را در حالتی شادتر و آرام تر قرار میدهد و هوشیاری و خلاقیت شما افزایش خواهد یافت !
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🅾 چطوری انگشتان دست را تقویت کنیم؟
انگشتان خود را شبیه چنگال کنید و به مدت ۳۰ تا ۶۰ ثانیه در همین حالت نگه دارید (تکرار ۴ مرتبه) با اینکار از لرزش دست در پیری نجات پیدا میکنید.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
هر روز 1 یا 2 عدد انجیر خیس خورده در آب بخورید👌
🔸انجیر خیسانده در آب، بدلیل فیبر بالایی که دارد به شما کمک میکند سریع تر وزن کم کنید. از چین و چروک جلوگیری کرده، پوستتان را نرم و شفاف میکند. سیستم ایمنی را تقویت میکند و رشد موها را افزایش میدهد.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
"زندگی"
با نگاه آغاز می شود
زندگی
با "محبت" محکم می شود
زندگی
با صداقت درست می شود...
زندگی
با "تبســــم" آرام می شود
و زندگی
با "عشــــق" زیبا می شود....
👇👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
سه خطای بزرگ هستی:
۱-ابلیس از روی تکبر از فرمان خدا سرپیچی کرد و رانده شد
۲-آدم همه نعمتی داشت اما از میوه ممنوعه خورد و همه چیزرا از دست داد
۳-قابیل برادرش راکشت تا دارائیش را غصب کنه و منفور عالم شد
✍نتیجه:
مغرور باشی رانده میشی
طمع کنی همه چیزتو از دست میدی
حسود باشی منفور عالم میشی
👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸دلايل تعریق زیاد در خواب
🔻برخی داروها
🔻بیماری های عفونی
🔻کاهش قندخون یا هیپوگلیسمی
🔻بیماریهای مغز و اعصاب
🔻اختلالات هورمونی
🔻سرطان ها
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی وچهارم
قدم می زدم و هر لحظه فکر می کردم که عاطف می رسد، دیگر داشت دیر می شد. یک خبر گرفتن که نباید انقدر طول می کشید.
چشمم به در قصر خشک شد همه می رفتند و می آمدند إلا آن کسی که منتظرش بودم.قدم زدم، آنقدر حیاط را پس و پیش رفتم تا اینکه دیدم عاطف اسبش را داده ست یکی از غلامان و پیاده می آید.
با عجله سمتش رفتم، خستگی را می شددر نگاهش دید، حوصله ام نمی کشید که سلام و احوالپرسی حسابی کنم.
سریع گفتم:
- چه شد، رفتی؟
عاطف سرش را به نشانه تأیید تکان داد. از اینکه حرفی نمی زد ترسیدم، با خودم گفتم نکند محبوبه مرده باشد. گفتم:
- چیزي شده عاطف.
گفت: آنها از آنجا رفته بودند.
- کجا رفته بودند، آنها سالهاست که آنجا زندگی می کنند، آن خانه، خانه پدري شان است کجا بروند.
- نمی دانم، اهالی هیچ خبري از آنها نداشتند، می گفتند: چند روزي می شود که خبري از آنها نیست.
- عروسی نگرفتند؟
- هیچ کس چیزي نمی دانست، مردم انگار نه این خانواده را می شناختند. نه اسمی از آنها شنیده بودند.
با شنیدن این حرف ها احساس کردم دیگر نمی توانم بغض گلویم را پنهان کنم، پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند. دو قدم کنار رفتم و سر در یکی از حجره ها نشستم. سرم را گرفتم توي زانوها و افتادم
به گریه کردن.
اولین بارم نبود که گریه می کردم، عشق به محبوبه باعث شده بود، قلبم از گلبرگ شقایق هم نازکتر شود، بارها گوشه اتاق گریه کرده بودم، یا شب ها که قارون می خوابید زیر پتو گریه ام می گرفت.رسیدن به محبوبه شده بود همه زندگی ام. از همان زمانی که عاشق شدم، خوابم، خوراکم، شبم و روزم به او وصله خورده بود.
این گریه کردن ها کمترین چیزي بود که برایم اتفاق می افتاد. ولی آن گریه کردن فرق داشت، آنجا نه توي اتاق بود و نه زیر پتو، حیاط قصر بود و جلوي چشم همه.
بدون اینکه بدانم براي چه گریه می کنم اشک می ریختم.
عاطف انگار درکم می کرد اگر قارون بود به من گیر می داد و پیله می شد و مدام می گفت: مرد که گریه نمی کند، تمام کن این کارها را.
ولی عاطف زیربغلم را گرفت و سعی کرد کمکم کند از جایم بلند شوم.
عاطف گفت: برویم حجره اینجا جاي گریه کردن نیست. از جایم بلند شدم و رفتیم حجره.
به دیوار حجره تکیه دادم و همانطور نشستم. گریه ام بند نمی آمد.
عاطف کنارم نشست و سرم را روي شانه اش گذاشت. گفت: می دانم دوستش داري، ولی می شود پیدایش کرد، بالاخره هر جا هم که باشند از زمین خدا که نمی توانند بیرون بروند.
با همان گریه کردن ها با صدایی که از ته گلو می آمد گفتم:
- خسته شدم، به خدا خسته شدم ،دیگر صبرم به سر امده، اي کاش این عاشقی لعنتی سرم نمی آمد تا راحت زندگی می کردم. تا زمانی که
او کاخ نشین بود، من چیزي نداشتم، حالا من قصر نشین شدم ، او پیدایش نیست.
- گریه نکن ، خواهش می کنم بخند. قول می دهم خودم پیدایش کنم حتی اگر زیر سنگ باشد، حالا بخند. بخند تا ببینم.
خنده ام نمی آمد، لبخندي ساختگی زدم.
گفت: حالا خوب شد،تو نباید خودت را اذیت کنی محمد، فکر می کردم صبرت بیشتر از اینها باشد.
گفتم: چرا نجاتم دادي؟
گفت: چون تو عاشق بودي، دلم نمی آمد جوان عاشق و هنرمندي مثل تو بمیرد.
- می توانستی بی خیال از کنار این مسأله بگذري.
- نمی توانستم. می دانی محمد من از هر کسی بیشتر عذاب می کشم. قصر براي من زندان است.
نگاهش کردم و او ادامه داد:
- اینجا بی دلیل اعدام می کنند، همه دنبال خیانت به یک دیگرند.
- تو آقازاده ي سلطانی. تو که نباید غم و غصه داشته باشی.
- پدر من سلطان نیست. درهم و دینار سلطان است، تو فقط دو روز است که پایت به قصر باز شده، چه می دانی درد من چیست؟
با اینکه صورتم را در آینه ندیدم ،ولی میدانستم چشمانم سرخ شده ،بدون اینکه به عتطف نگاه کنم گفتم ؛
- می دانی عاطف، وقتی که تو را دیدم، انگار از قبل می شناختمت.نگاهت خوب به دلم نشسته بود. هیچ وقت فکر نمی کردم روزي سرم را روي شانه ات بگذارم، زمانه چه عجیب می چرخد، من باید اعدام می شدم و حالا اهل قصر شدم.
- از کجا معلوم شاید ورق برگشت، تو هم به معشوقه ات رسیدي.
- حرفت دلگرم کننده است، ولی دیگر دلی نمانده تا گرم این حرفها شود.
عاطف رفت و من مشغول تراشیدن چوب شدم.
عاطف که رفت، دیگر پیدایش نشد. نیامدنش برایم بهتر بود، نیاز به خلوتی داشتم تا با خودم کنار بیایم.
آن زمان فکر می کردم، تنهایی دواي درد بی درمان من است روي همین حساب زیاد از حجره بیرون نمی رفتم و سرم توي کار خودم بود تا اینکه دو شنبه هم تمام شد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد......
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی وپنجم
بالاخره غروب سه شنبه هم آمد. سی و هشتمین شب چهارشنبه بود.
دلم هواي مسجد کوفه داشت و به نظرم ارزشش را داشت که دو شب دیگر در مسجد کوفه شب نشینی کنم تا حاصل کارم را ببینم.
لباس گرم تن کردم و به راه افتادم ،از قصر سلطان تا مسجد کوفه راهی نبود. از ساحل فرات رد شدم و به ماهی گیرها نگاه کردم که
با شوق و ذوق ماهی می گرفتند، حتی لک لک ها هم با جفتشان توي آب بودند ولی من ....
غروب آفتاب را دوست داشتم، ولی آن روز غروب آفتاب مرا دلتنگ می کرد.
چشمم افتاد به نخلستان سلطان با آن خرماهاي پلاسیده اش.
پوزخندي زدم و راهم را ادامه دادم. همین خرماها نزدیک بود مرا به کشتن دهد، رسیدم به مسجد کوفه، مسجد مثل همیشه چند نماز خوان خودش را داشت. بعد از ساعتی مسجد کم کم خلوت شد و من تا صبح همان جا ماندم.
___
دستانم را روي تاخچه تکیه دادم و از شیشه هاي مشبک و رنگی رنگی پنجره به حیاط چشم دوختم.
با اینکه از طلوع آفتاب به قصر آمدم و خوابیدم ولی باز هم خستگی دیشب از تنم بیرون نرفته بود، گرچه خستگی شب زنده داري نفسم را گرفته بود اما بیشتر از دیدن آن خواب اذیت می شدم، دوباره خواب آن پرنده را دیدم و باز هم از دستم پرید.
آفتاب بعدازظهر زمستان درختان کاج را زیبا کرده بود. با ناراحتی به حیاط چشم دوخته بودم تا راز این خواب را بفهمم، اي کاش عاطف می بود تا دوباره او را می فرستادم بلکه خبری بیاورد.
روي میز را نگاه کردم، غلام سینی ناهار را روي میز گذاشته بود.
ناهار را خوردم و خودم را به بی خیالی زدم و تا شب کار کردم ، آن شب طولانی هم بالاخره تمام شد.
صبح زود که از خواب بلند شدم، رفتم توي حیاط و آبی به دست و صورتم زدم. باید منبت کاری سلطان را سریع تر پیش می بردم، توي آن چندروز فکر محبوبه و این عاشقی ها کار دستم داده بود.
تابلوي بزرگ قوي عاشق که قرار بود براي سلطان بسازم خیلی کار داشت، می خواستم سریع دست و صورتم را بشورم تا کارم را ادامه دهم،ولی وقتی صورتم را می شستم صدایی عجیبی که از پشت سر می آمد باعث شد برگردم و دور ورم را خوب نگاه کنم، رد چند قطره خون روي سنگفرش حیاط دیده می شد.
کنجکاو شدم ببینم داستان رد خون چیست و به کجا ختم می شود.
رد خون را با چشمهایم گرفتم، و در نهایت تعجب دیدم چند قدم آنطرف تر، کنار باغچه یک زاغ زخمی
بال بال می زند، از بچگی هم از کلاغ و زاغ بدم می آمد، ولی دلم براي این یکی سوخت، ناي نفس کشیدن نداشت و بدجوري بال بال می زد.
دویدم تا حجره، سریع یک تکه چوب بدر نخور برداشتم تا زاغ را به حجره ببرم.
وقتی آوردمش حجره، با چشم هایش التماسم می کرد، زیر بالش زخمی شده بود دقیقا کنار سینه اش.
نگاهی به دور و برم کردم، ولی پارچه کهنه اي پیدا نکردم تا بالش را ببندم.
در قصر همه چیز پیدا می شد إلا همین چیز هاي ساده.
با هر سختی که بود از غلامان قصر مقداري پارچه کهنه گرفتم و به پانسمان کردن زاغ مشغول شدم، وقتی پانسمانش تمام شد، کمی آب و دانه کنارش گذاشتم و روي تاخچه با کمی فاصله از شومینه رهایش کردم.
خیالم که از بابت زاغ راحت شد، رفتم سرکار خودم و کارم را ادامه دادم.
آنروز تنها سعی می کردم خودم را عادي نشان دهم و برایم بسیار سخت بود که خودم برای خودم نقش بازی کنم .
بدون شک دیوانه ای که بخواهد نقش آدم عاقل را بازی کند باخته است ، مریضی که بخواهد خود را سالم جلوه دهد ضایع خواهد شد ، پرستویی که ماهی بودن را انتخاب کند غرق میشود و عاشقی که میخواهد خود را بی خیال جلوه دهد،مدت هاست که مرده است حتی اگر نفس بکشد و راه برود.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی و ششم
کمی که گذشت، سر و کله عاطف هم پیدا شد، با لبخند وارد شد و گفت:
-ببینم آقاي هنرمند چه کار کرده،کجاي کاري استاد؟ بگو ببینم چند روز دیگر این قوي عاشق آماده می شود؟
- به به رفیق بی مرام، یادي از ما کردي!
- من بی مرامم یا تو! همیشه من باید خدمت برسم؟ یک بار تو بیا پیش من.
اصلا نمی دانم کجا باید دنبالت بگردم.
- حق هم داري، مگر تو از این حجره بیرون می آیی که جایی را بلد باشی.
با شور و شوق آمده بود قصدش را می دانستم ، می خواست حال و هوایم عوض شود، سمت پنجره رفت و گفت:
- این پرده ها را کنار بزن افسرده می شوي، کنج این حجره تاریک چه خبر است که بیرون نمی آیی.
- حالا تو ...
حرفم را قطع کرد و گفت:
- این دیگر چه موجودي است.
خنده ام گرفت، از بس زاغ بیچاره را باند پیچی کرده بودم که تشخیص هویتش سخت شده بود،گفتم:
- زاغ است. صبح پیدایش کردم.
دستش را روي بالش کشید و گفت:
- کجا بود، حتما از حیاط پیداش کردي.
- آري، تو از کجا می دانی؟
- اتفاق تازه اي نیست، کاش می توانستم دستش را از قصر قطع کنم. هر کاري که می خواهد می کند، حیوان خونخوار، افسارش از دست پدرم در رفته است.
- تو میدانی کار کیست؟
- کار همیشگی اش است، ابوکفتار.
- ابوکفتار دیگر کیست؟ من می شناسمش؟
- ابوحسان را می گویم، همان که می خواست گردنت را از زیر تیغ رد کند.
قلمی به چوب زدم و گفتم ؛
-ابوحسان!! چه کار پرنده ها دارد؟
- نمی دانم، شنیده ام از کودکی هم همینطور بوده.
- عجب
- می دانی محمد، خدا به همه آدمها یک قلب شیشه اي می دهد، ولی بعضی از آدمها که مهربانی کردن را فراموش می کنند قلبشان کم کم کدر می شود، تا جایی که
- تبدیل به سنگ می شود.
- دقیقا زدي به هدف.
- و آدمهایی که قلبشان تبدیل به سنگ شد، عادت می کنند قلب هاي شیشه اي را بشکنند.
- راستی محمد، تو چرا باز زانوي غم بغل گرفته اي.
- من! نه، خیلی هم حالم خوب است.
-دروغ نگو، ناراحتی توي چشم هایت پیداست.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰حاج اسماعیل دولابی(ره):
🔹شکر هر چیزی مناسب خود آن چیز است
🌸شکر پول
کمک و انفاق به فقیر است
🌸شکر علم
تعلیم دادن است
🌸شکر قدرت
گرفتن دست ضعیفاست
✨این ها شکر نعمتند
الهی شکر 🌸
🌸شکر نعمت نعمتت افزون کند
🌸کفر آن را از کفت بیرون کند
http://eitaa.com/cognizable_wan