eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
هرگز برای چک کردن گوشی سرتان را بیش از اندازه خم نکنید!🤔 درتصویر بالا☝️مشاهده میکنید خم کردن سر هنگام نگاه کردن به گوشی چه میزان برگردن فشار می آورد که عامل اصلی آرتروز گردن است 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍️ بانگ تکبیر الله اکبر امشب ساعت 21 از تمامی منازل و بلندگو های مساجد و خانه ملت ایران پخش میگردد. همه مان یکصدا می گوییم: الله اکبر 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑چرا انقلاب کردیم ؟ رژیم پهلوی سه ویژگی مهم داشت : ۱. رژیمی فاسد بود. ۲. رژیمی مستبد بود. ۳. رژیمی وابسطه بود. درمورد وابستگی آن همین بس که : در کتاب عقاب و شیر جیمز بیل ص ۳۲۷ از قول ژنرال ویلیامسون رئیس مستشاران امریکا در ایران می گوید که در پایان ماموریت دوساله (۱۹۷۱ تا۱۹۷۳) که به نظرم دویست سال طول کشید . دراین مدت در مورد ۷۰۰قرارداد به ارزش ۴ میلیارد دلار مذاکره کردم . ایران مرکز معامله ی خوبی بود . این کشور بوفه ی بازرگانان نام گرفته بود . همچنین مایکل لدین : در کتاب کارتر و سقوط شاه ص ۳۰ می نویسد که در برابر هر دلار ی که امریکا برای خرید نفت ایران خرج می کرد ایرانیها ۲ دلار برای خرید تجهیزات نظامی و سایر کالاها به امریکا بر می گرداند. این بود وضعیت قبل از انقلاب . ✍ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔲 *یک وقت فکر نکنیم خوارج* زنا کار، شراب خوار، حرام خوار بودند. نه… خوارج فقط و فقط بصیرت نداشتن…* 🔲 به قول رهبر معظم انقلاب، تحلیل سیاسی نداشتند* 🔲 داستان کشته شدن عبدالله بن خباب بن ارت به دست خوارج رو شنیدیم و یک نکته مهم: 🔲خوارج عبدالله و همسر باردارش را در مسیر بصره به کوفه دستگیر کردند، وی از شیفتگان حضرت علی (ع)بود،یکی از نزدیکان عبدالله که پنهان شده بود به بالای درخت نخلی رفته بود و ماجرا را تماشا میکرد تعریف میکند که دیدم: خوارج سر عبدالله را جدا میکنند سپس شکم زن باردار او رابا شمشیر پاره میکنندو جنین از شکم مادر بیرون میکشند و سرجنین را هم با شمشیر جدا میکنند به چه جرمی؟ به جرم....عشق به علی (ع) بعدکنارآب رفته ووضو میگیرند. راوی میگوید آنقدر نماز طولانی بود که بالای درخت نزدیک بود خوابم ببرد. بعدازنمازنزدیک درخت خرما می آیندخرمایی از درخت به زمین می افتد، یکی از خوارج خرما رو برداشته و میخورد،که یکی دیگرازخوارج سرش فریاد میکشد و میگوید که چه میکنی مردک، ازکجا میدانی که صاحب درخت راضی است.مردخرما روازدهان بیرون انداخت... نکته رو داشتید: *به مال حرام حساس بودند.* *نماز طولانی میخواندند.* ولی *بصیرت نداشتند.* *تحلیل سیاسی نداشتند.* جنگ صفین شمشیر به روی امام جامعه کشیدند و امام علی علیه السلام رو مجبور به حکمیت کردند.وبعداز حکمیت هم که دیدند فریب خوردندباز، رو در روی ولایت ایستادن*من دیپلمات نیستم، من انقلابی ام.* *قاتل علی(ع) کافر نبود...* ابن ملجم زمانی در کنار علی(ع) شمشیر می زد.ابن ملجم پس از به  خلافت  رسیدن امام علی(ع) با او بیعت کرد، در جنگ جمل  در کنار او جنگید … اما پس از  جنگ صفین و پایان حکمیت به خوارج  پیوست.او در جنگ نهروان با علی (ع) نبردکرد واز معدود افراد بازمانده ازاین جنگ بود. وامام صادق (علیه السلام) فرمودند : تا صبح قیامت ملائکه ابن ملجم را لعن می کنند. فاصله حق وباطل این گونه بهم نزدیک است. سابقه دار بودن وکنار امام علی (ع) بودن، دلیل بر سعادت نیست. 🔲با علی (ع) ماندن هنر است.* تاریخ وسرگذشت صحابه دراسلام راکه بخوانیم امروز را بهتر می توانیم درک کنیم... با بصیرت باشید با امام علی(ع)در بدر بودن شرط نیست ای برادر نهروان در پیش روست پشت پرده یک دروغ تاریخی معروف است هویدا در دادگاه انقلاب درباره عملکردخود به قاضی میگوید: در دوران صدارت من، قیمت خودکار بیک ثابت بود و همیشه ۵ ریال! سلطنت طلبها حالا با فراموشی بعضی مردم میگویند: «ای داد بیداد! حیف! چرا بجای اعدام، کسی از او نپرسید رمزموفقیت و مدیریت تو چه بود!» اتفاقاازاو پرسیدند که چطورچنین حرفی میزنی.. توتورم را از ۳ درصد در عرض سیزده سال به ٢۵ درصد رساندی. قیمت غذا و مسکن ٢۵ برابر شده! هویدا میگوید: دقت کنید:من غذاوملک رانگفتم.من خودکار را گفتم.چون کسی درس نمیخواند، کسی خودکارنمیخرید.این بود رمز مدیریت وعوام فریبی شاهنشاه ومن.بایک خودکار و موزدادن در مدرسه، کاری میکردیم که هیچکس نپرسد روزی۶ میلیون بشکه نفت کجا میرود؟* بله، تاریخ را با دروغ به مضحکه نکشید... 🔲 هویداراخود شاه بجرم فسادمالی دستگیرکرد و وقتی شاه در دی۵٧ از ایران فرارکرد، غذای سگش را برد ولی هویدا را نبرد. 🔲 نگذاریدبه شمادروغ بگویند وقتی گرگ حمله می‌کند، با صدای بلند حمله می‌کند و فرصتی برای واکنش دارید. اما وقتی موریانه هجوم می‌آورد، ازهمان ابتدا مخفیانه وبی سروصدا از ریشه به جان و دارایی‌تان می‌افتد. ایستادن در برابر گرگ، شجاعت می‌خواهد و دفع خطر موریانه 🇮🇷🇮🇷(بصیرت)🇮🇷🇮🇷 🔲"بصیرت" سواد نیست "بینش" است. 🔲 بصیرت، یعنی اینکه نگاهت به "شخصیت"ها نباشد، بلکه همواره چشمت به "شاخص"ها باشد 🔲 بصیرت، یعنی اینکه بدانی حتی مسجد می‌تواند "مسجد ضِرار" باشد . و پیامبر(ص) آن را خراب کند. 🔲 بصیرت، یعنی اینکه بدانی جانباز صفین می‌تواند قاتل حسین(ع) در کربلا باشد! 🔲 بصیرت، یعنی اینکه بدانی در جنگ با فتنه نمی‌توانی آغازگر باشی اما وقتی شروع کردید باید آن را از ریشه بدر آورید. 🔲 بصیرت، یعنی اینکه" مالک اشتر"ها را به تندروی و "ابوموسی اشعری"ها را به اعتدال نشناسی! 🔲 بصیرت، یعنی اینکه بدانی معاویه ها، به سست عنصرهای سپاهِ علی(ع ) دل بسته‌اند!.. 🔲 بصیرت یعنی اینکه بدانی: تاریخ تکرار می شود، نه با جزئیاتش، بلکه باخطوط کلی اش. 🔲 چرا علی علیه السلام دنبال عمار می گشت؟* 🔲 چون عمار کسی بود که با بصیرت بود!🇮🇷 ⚪دشمن شناس بود! ⚪امام شناس بود! ⚪جبهه شناس بود! *🔲 هر جا که حس میکرد باید روشنگری بکند همانجا آتش به اختیار عمل میکرد!* *🔲 هر جا که میدید شبهه ای ایجاد شده سریعا اقدام میکرد!* *🇮🇷یک آتش به اختیار اول از همه باید جبهه را بشناسد🇮🇷 🔲 دوم افراد خودی رااز دشمن تشخیص بدهد! http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهپیمایی مجازی ۲۲ بهمن: علاقمندان با ورود به سامانه www.bahman99.ir نام و نام خانوادگی خود را ثبت کرده و با انتخاب شعار و پوستر مورد علاقه در این راهپیمایی مجازی شرکت می کنند. http://eitaa.com/cognizable_wan
https://digipostal.ir/bahman22 کارت پستال #۲۲بهمن ۲۲ بهمن روز پیروزی ایران مبارک http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت چهل و هفتم برگشتم ،نگاهش کردم ،بلند بلند داد میزد و میدوید. - صبر کن ... صبر کن ... - اتفاقی افتاده بنیامین؟ نفس زنان گفت: - من وظیفه داشتم شما را تا اینجا همراهی کنم. - ای مرموز ،حتماً عاطف به تو گفته این کارها را کنی،؟ راستی بابت لطفت ممنونم. اصلاً به بنیامین نمی آمد آنقدر خجالتی باشد، سرش را پایین گرفته بود،تنها با خدا حافظی جواب تشکرم را داد. خداحافظی کرد و تند تند دوید که از جلوي چشم من دور شود. گفتم: بنیامین نگفتی میخواهی چه کاره شوي؟ ایستاد، انگشت اشاره اش را توي موهاي پیچ دار و بلندش انداخت و بعد از چند لحظه فکر کردن گفت: - میخواهم شکارچی شوم ،شکار چی ستاره ها ! این را گفت و رفت. با شنیدن این جمله غرق خاطرات کودکی خودم شدم. بعضی از شبها که از مادرم میپرسیدم پدر کجاست؟ آسمان را نشانم میداد و میگفت: آنجا میان آن ستارهها ، از همان موقع به آسمان بیشتر نگاه میکردم و میخواستم ببینم پدرم را در آسمان تاریک شب، بین ستاره ها پیدا میکنم یا نه؟ کم کم با ندیدنش در آسمان او را فراموش کردم! بعد از مدتی فقط ستاره ها را می دیدم، چقدر زیبا است دنیای کودکی، شب که میشد روی بام خانه مان دراز میکشیدم ،تا هم به ستاره ها نزدیکتر باشم و هم آنها را تماشا کنم. گاهی که شهاب از آسمان رد میشد دوست داشتم یکی از آنها بیفتد توي حیاط خانه ما تا من با آن ستاره بازي کنم و او بشود بهترین دوست آسمانی من، هر شب به آسمان نگاه میکردم و انتظار لحظه اي را میکشیدم که ستاره به حیاط ما بیفتد ولی بعداً فهمیدم که ستاره ها پایین نمی آیند، این ما هستیم که باید بالا برویم، مثل بالا رفتن من از پشت بام، هر چقدر فکر میکردم ، هیچ راهی براي دستیابی به ستاره ها نمیدیدم به جز پرواز، با خودم میگفتم اگر دوتا بال روي شانه هایم داشتم حتماً پرواز میکردم و شهاب ها را دنبال میکردم تا یکی از آنها را بگیرم، ولی همه این ها گذشت و تنها ستاره زندگی من شد محبوبه؛ کسی که با دیدنش دست و پایم را گم کردم، همه چیز از همان نگاه های ساده شروع شد ولی کم کم قلبم لرزید و در سینه ام احساس گرفتگی کردم. تا اینکه شبها را با یاد او میخوابیدم و هر صبح حسرت دیدنش را میکشیدم. میکردم، همه چیز از همین نگاههاي ساده شروع شد ولی کمکم قلبم لرزید و در سینهام احساس گرفتگی کردم. تا اینکه شبها را با یاد او میخوابیدم و هر روز صبح حسرت دیدنش را میکشیدم. تا وقتی محبوبه بود، آسمان پرستاره من هم همان حیاطی بود که هر روز غروب به آن خیره میشدم. در حجره را باز کردم ، حجره دم گرفته بود و خیلی به هم ریخته بود؛ شروع کردم به تمیز کردن حجره ،سیمرغ هم بال بال میزد و هر طرف که میرفتم دنبالم می آمد، وقتی حجره از پریشانحالی درآمد، هدیه محبوبه را به دیوار آویزان کردم صندلی را رو به پنجره هاي باز گذاشتم از پنجره به بیرون نگاه کردم، نامه را در دستم چرخاندم و فقط به این فکر کردم که عاطف چه چیزي میتواند نوشته باشد. بند نامه را باز کردم و پوستین را از اسارت چوب درآوردم. خط عاطف مثل چشمان مشکی اش زیبا بود. (بسم رب العشق سلام به برادر عزیزم محمد حسن. علاقه اي به نامه نوشتنهای رسمی با نکات عجیب و غریب ندارم! پس این ساده نوشتنم نه از روي بی احترامی به شما بلکه از محبتی است که به شما دارم. بعد از آن روز و ماجراي سیاه چال به محله شما رفتم و متوجه شدم که به جز برادري به نام قارون کس دیگري را ندارید، فکر میکنم که آن مرد یکی از اقوام نزدیک شما بود. میدانم که همه چیز را از چشم من و اهل قصر میبینی ولی این را بدان که آدمها زمین تا آسمان با هم فرق دارند شاید من بدترین یادآوری زندگی ات باشم و هر بار که مرا میبینی به یاد پدرت بیفتی. ولی مطمئن باش که من با بقیه اهل قصر فرق دارم، میخواستم خودم خبرش را به تو برسانم اما حالا که فرصتش پیش آمده میگویم. پیگیر محبوبه شدم، خانه شان فقط مقدار کمی با شما فاصله دارد و حالش خوب است، بقیه خبرها بماند تا بعداً با خودت صحبت کنم. چند روزي به سفر میروم و زود برمیگردم. هر کس توکل بر خدایش کند ،خدا براي او کافی است. به امید دیدار، برادرت عاطف. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت چهل و هشتم وقتی میخواستم نامه را بخوانم در دلم سکوت حاکم بود و وقتی نامه را تمام کردم طوفان در قلبم به پا شد. شاید آن سکوت آرامش قبل از طوفان بود. نامه اش پر از آرامش بود و تنها سوالی که ذهن مرا مشغول میکرد این بود که چرا عاطف از ازدواج محبوبه حرفی به میان نیاورده است؟ کشتی فکرم در میان طوفان اقیانوس این سوال به هر سو روان شد. دیگر طاقت نشستن را نداشتم، کمی طول وعرض حجره را قدم زدم، دراز کشیدم روي زمین ؛ دستهایم را باز کردم و عمیق نفس کشیدم و اصلاً متوجه نشدم کی به خواب رفتم. صدایی می آمد که آزارم میداد، دوست داشتم آن صدا قطع شود، ولی قطع نمیشد. - قربان ... قربان ... چشمانم را باز کردم، فرات بود، همان غلام سیاه و چاق. با چشمهايی گرد از تعجب نگاهش کردم. - شب شده؟! - شب از نیمه گذشته است قربان! نه ناهار خوردید نه شام. از جایم بلند شدم و نشستم، گیج خواب بودم و هنوز ذهنم آماده نبود. - بانو حلما از غروب آفتاب منتظر شما هستند. برق از سرم پرید، فکر میکردم دارم خواب میبینم، هر آنچه از آن میترسیدم سرم آمده بود. مرا با حلما چه کار؟! به واقعیت التماس میکردم که خدا کند این لحظه خواب باشد، ولی عین حقیقت بود، بلند شدم، دستی به سر و صورت خمارم کشیدم و دنبال فرات راه افتادم. رفتیم در حیاط بعدي، قصر در سکوت مطلق بود، تا نزدیکی حوض رفتیم، دیگر مطمئن بودم که خواب نیستم، خود حلما را میدیدم که کنار حوض قدم می زد و این پا و آن پا میکند. با دیدن حلما مرگ را جلوي چشمانم میدیدم، کافی بود کسی ما را در این تاریکی شب میدید ،آن وقت کارم ساخته بود، وقتی رسیدم به حوض دست و پایم میلرزید. حلما با اشاره چشم فرات را رد کرد و ما تنها شدیم. با خجالت و صدایی خفه که حاکی از ترس بود سلام کردم، تا او حرف بزند ؛ دوبار آب دهانم را قورت دادم، جواب سلامم را نداد ، نگاهش کردم ، مستقیم زل زده بود به من، دستپاچه شدم ، سرم راپایین انداختم، انگار عادت داشت آنطور زل بزند به آدم! سوز سردي میوزید که بر جان آدم رسوخ می کرد . -شنیده ام قبلاً در سیاه چال بودي. ساکت ماندم، نمیدانستم چرا سیاه چال را یادآوري میکند، علاقه ای به آن فضای سیاه و تاریک نداشتم . - چرا لال شدي؟ آب دهانم را قورت دادم، انصافاً این عاشقی دیگر نوبر بود؛ مانده بودم واقعاً جمله اش عاشقانه است یا نه؟ گفتم: بله. برگشت رو به حوض ،پشت کرد به من و گفت: - قرار بود اعدام شوي، درست است؟ جملاتش ترس به جانم میانداخت. - بله. - و چه کسی تو را نجات داد؟ - به لطف خدا نجات برگشت طرف من و گفت: - یادت باشد چه کسی تو را نجات داد، پدر من . قطعه قطعه و دست و پا شکسته گفتم: ب بانو شما از من چه میخواهید؟ به من نگاه کرد و گفت: - کاري ساده ... تو میتوانی انجامش دهی. کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد:رفتن به سیاه چال. نمیدانم چه شنیدم، درست یا اشتباه. ولی من کاري نکرده بودم که به سیاه چال بروم، رفتن به سیاه چال برای کدام جرم؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت چهل و نهم - نترس، تو در امانی! فقط به سیاه چال برو و کاري را انجام بده ، البته پاداشت سرجاست. با خودم فکر کردم، کار سیاه چال کاري ندارد ولی ماندن کنار حلما و حرف درآوردن هاي مفت به جاي خوبی ختم نمیشود. - خب؟ - اطاعت بانو ،فردا صبح علی الطلوع انجامش میدهم. - میدانی که وظیفه ات چیست!؟ سرم را به نشانه ندانستن تکان دادم. - باید حمید بن عباس را فراري دهی. در دوراهی عجیبی گیر کردم، حوصله این دزد و داروغه بازيها را نداشتم، میخواستم بگویم دست از سر من بردار که خودش همه حرفها را از چهره من خواند و گفت: - تو که نمیخواهی به سیاه چال برگردي؟ با نگاه پر از ترسم جواب منفی را اعلام کردم. - بانو، سیاه چال نگهبان دارد. نامهاي را جلو آورد و گفت: همه چیز را این جا نوشته ام، سیاه چال راه های دیگري هم دارد. دستم میلرزید ، نامه را از دستش گرفتم. - با اجازه. هنوز دو قدم برنداشته بودم که گفت : -نجار ... ایستادم. - این حرفها را همین جا دفن کن، در ضمن خونت به گردن خودت است، اگر عاطف بویی ببرد. راهم را کشیدم و رفتم. غرورم خُرد شده بود، مرا باش که گمان میکردم داستان عشق و عاشقی در میان است! با خودم گفتم هه عاشقی! حتی بلد نبود حرف بزند، وقتی غرورم را شکست بغض در گلویم جمع شدولی مردانگی ام اجازه نمیداد این بغض فروپاش کند. قدم هایم را تندتر بر میداشتم حال و حوصله روشن کردن چراغ داخل اتاق را نداشتم ، چراغ پیه سوزي که جلوي حجره آویزان بود را دست گرفتم و با خود به داخل بردم. سرماي بیرونم به تنم نشسته بود، پنجره ها را که از ظهر باز گذاشته بودم بستم، مقداري هیزم در شومینه ریختم و کنار چراغ پیه سوز نامه را باز کردم. اولین جمله نامه تهدید بود. (امیدوارم درست بتوانی کارت را انجام دهی ، براي ورود به سیاه چال راه هاي دیگری هم وجود دارد، ولی مهمتر از همه این است که تو محتاط باشی و کسی تو را نبیند، وقتی شب از نیمه گذشت بدون اینکه چراغ پیه سوز دست بگیري از حجره بیرون برو، کنار در ورودي قصر بایست. همانطور که ایستاده اي به قصر پشت کن و حجره هاي دست چپ را بشمار، حجره دوازدهم همان حجره ای است که می تواند تو را به سیاه چال برساند. در حجره قفل است ولی پنجره با یک تکان باز می شود. داخل حجره مورد نظر که رفتی چراغ را روشن کن، فرش را بالا بزن، کف اتاق یک در آهنی است، از نردبان ها که پایین رفتی، چند قدم که جلو بروي به چند تا در می رسی، در سوم تو را می رساند، البته همه در ها قفل است براي پیدا کردن کلید روي زمین بنشین، از پایین ترین آجر سمت لولاي در تا هشت آجر بشمار، روي آجر هشتم بایست، چهار آجر به طرف راست بشمار، آخرین آجري که شمردي کلید پشت همان آجر مخفی است، سعی کن بدون اینکه آجر را به داخل هل دهی درش بیاوري.وقتی به سیاه چال رسیدي، حواست به ماموران باشد، حمید بین 10 تا بیستمین سلول قرار دارد، حمید را که آزاد کردي، بی سر و صدا به راهروهاي مخفی برگرد، در راه برگشت ، در چهارم را با همان شیوه کنار زدن آجر باز کن و حمید را بفرست. محتویات این نامه را در ذهن نگهدار و اصل نامه را در شومینه بسوزان. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 🔰 مقایسه شدن، مردان را از کوره در می‌برد! 💠 اگر شما همسرتان را با مردی دیگر کنید "حتی اگر آن مرد برادر یا پدر وی باشد" برای همسر یا نامزد شما خوشایند نیست و حالت تدافعی یا تهاجمی به خود می‌گیرد. 💠 چرا که مردان ذاتاً هستند و شما با مقایسه، این حس را در او بیدار می‌کنید. 💠 این کار باعث می‌شود که همسرتان حس کند از محبوبیّتش کاسته شده است و اعتماد به نفس خود را از دست می‌دهد. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 زنها نیاز به دیده شدن دارند. گاهی بخاطر دست پختش، گاهی بخاطر آراستگی ظاهرش، گاهی بخاطر همراه بودنش با شما از او تشکر کنید! 💠حتی مرد برای همسرش شفا دهنده روح زن است! 💠 اگر زن حس کند که دیده می‌شود، با انرژی‌‌ای که گرفته است وجود شما را سرشار از محبّت و آرامش می‌کند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 مردها دوست دارند بدانند که شغل و فعالیت روزانه‌ی آنها تاثیر مثبتی بر جای می‌گذارد و از با رضایتِ کاری است که آنها انرژی و اعتماد به نفس خود را به دست می‌آورند. 💠 وظیفه‌ی شما این است که هم در داخل و هم خارج از منزل، او را برای کاری که انجام می‌دهد و برای تلاشی که می‌کند تشویق کنید. 💠 این کار، مرد را در کار خود با انگیزه کرده و ابهت و اقتدار او را تقویت می‌کند. مطمئن باشید بازتابِ حفظ ابهت مرد، شیرین و لذت‌بخش است. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰 اگر به سلامتی و اضافه نکردن وزنتان علاقه مندید آرامتر غذا بخورید. 🔰 هرلقمه حداقل 20 بارباید جویده شود 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ. ! ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ... ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ..؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ.. اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : «ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»! آيا تا بحال ! ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؟؟!! 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچ کس تا به امروز، با اگر و اما و شاید به خواسته‌هایش نرسیده است. اگر واقعا خواهان موفقیت هستید باید سلطان "بایدها" باشید، نه بنده "شایدها 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
جسارت اجرایی کردن ایده‌هایت را داشته باش و گرنه همیشه جهان پر بوده است از ترسوهای خوش فکر! استیو_جابز 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ننه: فقط یک هنر را باید یاد بگیری و آن هم تحمل است، تحمل مریم: تحمل چی ننه؟ ننه: نگران آن نباش، موضوع کم نمی آوری. ▫️کتاب هزار خورشید تابان خالد حسینی 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🖼 مخلوط جوانه گندم و عسل 🔺یک معجون مقوی، برطرف کننده 🔺افسردکی ،کسالت بی حوصلگی، برطرف کننده یبوست. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 خواص بلوبری یا زغال اخته آبی 🔰 درمان عفونت ادراری 🔰 تقویت حافظه 🔰 دیابت و قند خون 🔰 چربی سوزی، لاغری و کاهش وزن 🔰 درمان سفیدی مو 🔰 تقویت و افزایش رشد مو 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan