eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
ان شاءالله همیشه 👇🏻👇🏻 🟢چهار راه و ڪنترل آن🔰 ۱- ؛ یعنی با نـفس خود شـرط بستن و قـول دادن ڪه من هـرگـز گناه انجام نمی دهم . ۲- ؛ یعنی درون پویی و نگه داشتن و مواظبت از نفس تا مرتڪب گـنـاه نشود . به عبارتی کشیک نفس را ڪشیدن ڪه مبادا اعضا و جوارح را به گناه وا دارد .  ۳- ؛ یعنی از نفس خود حـساب گرفتن ڪه چقدر گناه یا چقدر نیڪی در شبانه روز ساعت انجام داده است . ۴- ؛ یعنی در مقابل هر گناهی ڪه نـفـس در روز یا شب انجام داده آن را تـنـبـیـه ڪـردن . 👈 بهتریـن تنبیه و سزای نـفس این است که او را بر عـبـادت خـدا مجبور ڪرد و بار عبادت را بر گردن او انداخـت . ✍ امام محمدغزالی (رحمه‌الله) ┏━━ ✨🍃°•🌸•°🍃✨🌱 ━━┓ ‏‌‏ http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ مادر، صدایش را آرامتر کرد. _من این مهمونی برا شناخت بیشتر برات ترتیب دادم.از فردا پس فردا که ارشد قبول بشی دیگه نمیبینمت.لااقل خیالم از زن گرفتنت راحت میشه.😐 یوسف_ عجب...! پس برا زن گرفتن من این کارا رو میکنین.!؟نکنین مادر من.! بدبخت کردن من که مهمونی نمیخاد.😁 فخری خانم خندید. _مادر فدای خنده هات.این حرفا چیه. بدبختی کدومه.یه دختر برات انتخاب کردم پنجه آفتاب. همونی که دوست داری.میدونم خوشت میاد.😌 با مادر از پله ها پایین رفتند.. _جدی مامان..! نکنه دختر مهتاب تو آسمونه.😜 پس گردنی مادر به او زد.😐 _من دارم جدی حرف میزنم.حالا یه نگاهی کن ببین خوشت میاد خبرم کن! به پذیرایی رسیده بودند.دست به سینه ایستاد. _اول شما بگو کی هست حالا تا ببینم.!😎 مادر باخنده گفت _اوناهاش ببین خانواده شون کنار بابات نشسته.😄 نیم نگاهی کرد. _این که مهساست.واقعا که مامان.خب بگو مهسا.چرا میگی نگاه کنم!😕 _وا مادر من! تو میخای زن بگیری!! نباید یه نگاه کنی ببینی خوشت میاد یا نه!!؟درضمن، مهسا همونیه که دوست داری اول که میشناسیمش،آقای سخایی، پدرش، مرد خوبیه.تازه..!چادری هم که هس.! دیگه چی میخای!؟بخاطر تو نرفته انگلیس.! _نه دیگه اینجا رو بد گفتین. چادری باشه !☺️ مادرش فقط حرص میخورد.. نمیدانست چطور باید دل پسرش را راضی کند.! قبلا هرچه میکرد تا سمیرا را بتواند برایش انتخاب کند راضی نبود.و حالا با اینکه مهسا، چادری شده بود اما، باز هم فرقی نکرده بود.! فخری خانم با ناراحتی رویش را برگرداند. و بسمت مهمانها رفت.😒 نقشه های مادرش را نقش بر آب کرده بود. بسمت اکیپ پسرها میرفت، که مریم خانم زن عموسهراب او را صدا کرد. _خوب شد یوسف اومدی. کجایی تو آخه؟؟!! بیا اینجا ببینم! مریم خانم، سعی میکرد مدام دستش را بگیرد....!😥اما آنها را میشناخت. سعی میکرد لبخندش را حفظ کند.سریع دستش را در جیبش کرد. _بفرمایید زن عمو مریم خانم_بیا پیش ما، کارت دارم بسمت عموسهراب رفت. دست داد. عمو سرش را کنار گوش یوسف برد. _تا کی میخای خودتو بچپونی تو اتاقت. اصلا تو مهمونی نیستی هااا !! یه نگاه به یاشار کن یاد بگیر ازش خوب بلده چجوری معاشرت کنه!😏 کی میخای یه سر و سامونی به زندگیت؟؟!! ٢٨سالته عمو بچه که نیستی!😠 عمو بااخم صاف ایستاد. خوب مزه کنایه هایشان را میدانست... سعی میکرد ، جواب دهد. _نه بابا.! این چه حرفیه عمو. هنوز خیلی مونده تا بدبختی من. دلتون میاد اخه😁 اخم های عمو باز نشد... یوسف هم سکوت کرد. دلش کمی میخواست.😞 پدرش بی تفاوت تر از آن بود که خواهان همصحبتی با او شود.😔 یاشار هم بود و دوستانش😔 حمید هم سرگرم هم صحبتی با مهرداد بود.😔 علی هم تماس گرفته بود که عذرخواهی کند بابت نیامدنش.حیف شد علی نیست. وگرنه میتوانست با او، در این مهمانی خوش باشد.😔 کسی جز عمومحمد نمیشناخت که آشنا با روحیاتش باشد.😍✌️ از جمع عموسهراب جدا شد و خودش را به عمومحمد رساند... عمومحمد او را گرم درآغوش پدرانه اش فشرد.😍🤗انقدر گرم حرف بودند که متوجه نشد همه بسمت مهمانخانه میروند. برای صرف شام.☺️ سالن مهمانخانه، از سه میز ناهارخوری ١٢ نفره تشکیل شده بود...میز اول را که حمید،مهرداد، یاشار و دوستانش نشستند. میز دوم و سوم را کنار هم گذاشتند تا بقیه باهم و خانوادگی شام را صرف کنند. باعمو محمد بسمت میز خانوادگی رفت. که ناگهان حمید باصدای بلندی گفت: _کجاا میری یوسف؟؟ 🗣 بابا بیا اینجا، اینجا جمع مجرداست.... بیخود دلتو خوش نکن کسی بهت زن نمیده! 😜 همه خندیدند...😀😃😄😁 فخری خانم از آن سوی میز بلند گفت: _وا مادر این چه حرفیه، مگه بچم چشه! ؟ خاله شهین_اتفاقا یوسف حمید خان حمید رو به یوسف کرد _بیا یه چی من گفتم باز این مامان و خاله ات طرف تو رو گرفتن😁 مریم خانم_ دروغ که نمیگن حمید با ناله گفت _ای خدا... منم زن میخاااام😩حامی کمپین حمایت از مجردای جمع😜✋ از لحن جمله حمید... خنده به لبان همه آمده بود. باخنده و شوخی های حمید، شام صرف شد. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ بعد از صرف شام،... مهمانها عزم رفتن کردند.خانواده عمو محمد، زودتر از بقیه خداحافظی کردند. و بعد خانواده عمو سهراب.آقای سخایی هم کم کم از همه خداحافظی میکرد، که مهسا جلو آمد.. سعی میکرد آنچه است رفتار کند.باید را امشب رها میکرد، شاید میخورد. را به کار بست تا صدایش نلرزد. صاف و محکم باید میبود. اما ناخودآگاه عشوه هایش در لحنش پیدا میشد. با دستانش چادرش را گرفت. و آرام گفت: _سلام اقایوسف خوبییین.! میخاستم ببینم شما تو کتابخونه تون کتاب کمک درسی هم دااارین؟ برای تست زدن کنکور میخوام البته بیشتر تخصصی باشه بهتره. یوسف نگاهش را رساند. _والا نه ندارم.بیشتر کتابهام غیر درسی هستن و البته مقطع ارشد. یوسف خواست برود.اما با سوال مهسا مجبور به ایستادن شد. _میتووونم خودم یه نگاهی ب کتابخونه تون بندازممم؟! پوزخند محوی زد و گفت: _نه.!😏 مهسا خیلی جا خورد...😳 و توقع این پاسخ را نداشت. فکر میکرد، که بر سر دارد میتواند، او را به چنگ آورد، اما مثل همیشه، اشتباه میکرد..! با طلاق گرفتن پدر و مادرش، مادرش انگلیس مانده بود و پدرش ایران، نیمی از سال را انگلیس بود و نیمی را نزد پدر سپری میکرد.بخاطر یوسف نبود، اصلا ایران نمیماند، و برای همیشه نزد مادرش برمیگشت. عصبی، با حالت قهر، بدون خداحافظی، رفت.😠هنوزبه حیاط نرسیده بود از عصبانیت و حرص چادرش را از سرش ..! همه رفته بودند... به جز خانواده خاله شهین. یاشار که تاحالا حسابی خوش گذرانده بود شاد بود و سرحال.ناگهان به سمت فخری خانم رفت. _به خاله گفتی؟ +نه مادر وقت نشد.!!حالا میگم نگران نباش. مادر که فرصت را غنیمت شمرد، رو به خواهرش باصدای بلندی گفت: _شهین جون راستش این آقا پسر ما، گلوش پیش سمیراجون، گیر کرده گفتم ما که باهم غریبه نیستیم،اگه شما راضی هسین، این دوتا جوون برن تو حیاط، باهم حرف بزنن.اخه حرف یه عمر زندگیه دیگه. خاله شهین که منتظر این جمله بود.گل از گلش شکفت و حتی بدون کسب اجازه ای از اکبر اقا،سریع گفت: _اختیار داری فخری جون،یوسف که مثل پسر خودم میمونه، با حمید برام فرقی نداره! سمیرا پشت چشمی نازک کرد.. و روی مبل نشست.خسته شده بود از اینهمه که خودش را به یوسف میکرد و او بیشتر میشد!! تعجب اور نبود برای هیچکس.. همه به این روش ازدواج عادت کرده بودند. که دختر و پسر خود ببرند و بدوزند و دست اخر پدر و مادرها قدم پیش بگذارند.آنهم محض خالی نبودن عریضه!! اینطور ازدواج کردن شاید برای برخی، بد نباشد اما برای یوسف که ازدواج را قبول داشت اصلا خوشایند نبود. هنوز این جمله از دهن خاله شهین بیرون نیامده بود که اکبرآقا گفت: _شهین خانم منظور خواهرتون یاشار هست نه یوسف😁 با این حرف، همه گرچه بظاهر خندیدند. اما کنف شدن خاله را در مقابل همه براحتی میشود حس کرد.اما شهین خانم از موضع خود عقب نرفت. _بازم فرقی نداره. یاشار هم مثل پسرمه. من که باهاش خیلی راحتم. یاشار از اون طرف مجلس بلندشد بسمت سمیرا رفت و گفت: _ما کوچیک شماییم خاله خانم. اگه بزرگتر ها اجازه بدن چند کلامی با عروسمون حرف بزنیم. بزرگتر...!عروس!!؟.... چه واژه های غریبی!! این اسمها از نظرش عزیز بودند.. داشتند.بعد از اینکه همه حرفها را گفتند، دیگر چه نیازی به بزرگترها داشت؟! حرمت نداشتند؟!..! 😕😔 پدرش کوروش خان، راضی و خشنود روی مبل میزبان، با اقتدار نشسته بود. اکبرآقا هم که گویا راضی از وصلت بود. با لبخند مبل کنار کوروش خان را انتخاب کرده و نشست. سمیرا که منتظر این حرف از دهان یاشار بود، باذوق گفت: _من که مشکلی ندارم، بریم عزیزم یوسف برای ، چند دقیقه‌ای روی مبلی نزدیک پدرش، نشست.مادرش و خاله شهین گرم حرف زدن بودند. پدرش آرام رو به یوسف کرد و گفت: _برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد. میره سر خونه زندگیش!!.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد.میره سر خونه زندگیش!! از نظر من هیچ مشکلی نیس. اگه تصمیمت قطعیه، مهسا مورد خوبیه.! صاف و بااقتدار نشست و گفت: _سریعتر خبرش رو بهم بده، برا هر دوتاتون میخام یه جشن بگیرم! اما خیلی مفصل. یاشار که نهایتا تا عید صبر کنه. تو هم زنگ بزن ب اقای سخایی، قرارعقد رو برا قبل عید، بذار. سکوت کرده بود.تا کلام پدرش به رسد.😔 _بابا شما دیگه چرا!! ؟؟شما که منو میشناسین! من از...😒 پدرش کلامش را قطع کرد و باعتاب گفت: _تو چی هااان؟! از مهسا هم خوشت نمیاد؟؟😠 کم کم صدای پدرش بالا میرفت.. _فکر کردی کی هسی؟؟همین که من میگم..!😠یا تا ٧ فروردین مراسم برپا میشه یا کلا از ارث محرومی!!! حتی یه پاپاسی هم گیرت نمیاد!! اینو تو کلت فرو کن..!!مطمئن باش.!😠☝️ کوروش خان پشت سرهم این جملات را ردیف کرد.و عصبی راه اتاق را در پیش گرفت... یوسف مات از حرفهای پدرش، ازتصمیماتش، نمیدانست جواب را چه بدهد..!!!که حرف دل خودش باشد..ناچار فقط کرد! حداقل نمیکرد!😔 اکبرآقا باناراحتی نگاهش میکرد. سهیلا سری با تاسف برایش تکان میداد. مادر وخاله شهین هم دلخور از وضعیت نیم نگاهی به او انداختند و باز گرم حرفهای خودشان شدند. حس اضافی بودن را داشت. از خودداری خودش هم خسته شده بود. حالا یاشار و سمیرا هم از حیاط به جمع آنها اضاف شده بودند.یاشار بدون توجه به جو ایجاد شده، روبه اکبرآقا کرد و گفت: _اکبرآقا اگه اجازه بدید،ما امشب بشیم. ٧ فروردین هم عقد و عروسی باهم بگیریم. توی این یکماه و خورده ای، همه کارها رو انجام میدم. یاشار نگاهی به خاله شهین کرد تا تایید حرفش را بگیرد. خاله شهین_خیلی هم خوبه، من که موافقم، شما چی میگین اکبرآقا! ؟ اکبر اقا با خنده گفت: _چی بگم،..!خب... داماد که ماشالا راضی، عروس هم راضی، گور 'بابای عروس' ناراضی😁 همه خندیدند.😀😃😄حتی یوسف. جلو رفت صمیمانه دست برادرش را فشرد. _خیلی خوشحالم برات داداش، خوشبخت بشین😊 یاشار _ممنون. تو هم یه فکری کن زودتر تا سرت ب باد نرفته.😜 و قهقهه ای زد.😂یوسف هم خنده اش گرفته بود.😁به درخواست یاشار، محرمیتشان را یوسف خواند.همه دست میزدند. همه خوشحال بودند.😁😊👏👏فخری خانم بلند شد شیرینی🍰 را گرداند تا همه دهانشان را از این وصلت شیرین کنند. همه مشغول حرف زدن بودند.فخری خانم بالا رفت برا دلجویی از همسرش. با پایین امدن پدرش از پله ها،اکبرآقا گفت: _کوروش خان ما تصمیمات اصلی رو گذاشتیم شما بیاین بعد. کوروش خان، با شکوه و اقتدار دستانش را درجیبش کرد، و آرام از پله ها پایین می آمد.بسمت اکبرآقا رفت. _همه بیاین اینجا همه روی مبلهایی نزدیک به هم نشستند... سمیرا، به محض محرم شدنشان،روسری و مانتو اش را درآورد... دیگر جایی برای یوسف نبود. جمع خداحافظی کرد.به آشپزخانه رفت وضو✨ گرفت.و به اتاقش پناه برد. اینجور انتخاب کردن... برایش مفهومی نداشت. همیشه عقیده داشت، حرمت ، حرمت، و حتی هم برایش قائل بود. وارد اتاقش شد.. فکر اینکه چرا اینهمه میان خود وخانواده اش تفاوت هست،یک لحظه او را رها نمیکرد. آدم درد دل کردن و بازگو کردن دردهایش نبود.اما چراهای زندگیش، زیاد بود. سوالهای ذهنش چند برابر شده بود..! فکرش بسمت آقابزرگ رفت.پدر پدرش. با او راحت تر بود.حتی راحت تر از پدرش. شب از نیمه گذشته بود..🌌 سجاده را پهن کرد، خواست ✨دو رکعت نماز✨ اقامه کند، برای تا دستهایش را بالا برد.... تمام تصویرهای میهمانی مانند فیلمی🎞 مقابلش صف بست.😈نمیدانست چه کند،..😱😰 با دستهایش روی صورتش را پوشاند، چند صلواتی✨ فرستاد،ذهنش را متمرکز کرد و دوباره برای تکبیر دستهایش را بالا برد. باز هم نشد،...😰 تصمیمش را گرفته بود،😈آنهمه عشوه های دختران و زنان کارخودش را کرده بود!!! معصوم که نبود!! خیلی نگاهش را میکرد، بود!اما خب بهرحال بود، بود، زیبا بود، و مورد توجه همه.! خودش را در بیابانی میدید.. . و نیروهایی که به او هجوم می آوردند.😱😈😰😈😱 دستهایش را پایین انداخت.. عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
خانومی تعریف می‌کرد: بعد از عقدم برای اولین بار شوهرم به خونمون اومده بود و در سالن با هم گرم صحبت بودیم 💑 مادرم اومد و یک کیک خوشگل خونگی برامون آورد، بعد از اینکه کیک رو خوردیم، از شوهرم پرسیدم کیک چطور بود؟ از لبخندش فهمیدم که از کیک خیلی خوشش آمده بهش گفتم: اینو خودم درست کرده ام و انشالا بعد از عروسی خیلی از اینها درست می کنم ☺️ شوهرم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت ! بخودم گفتم چه پر رو حتی تعریفی ازم نکرد رفتم از مادرم پرسیدم، مامان اون کیکو از کجا آوردی؟ مادرم گفت شوهرت با خودش آورده بود 😬 دیگه به سالن برنگشتم و به مادرم گفتم بجای من ازش خداحافظی کن و بگو روز عروسی می بینمت 🤣🤣🤣 http://eitaa.com/cognizable_wan 😂😂😂
خسرو میره دبی تو رستوران میگه الکباب کباب براش میارند میگه:الپیاز پیاز براش میارن میگه:البرنج برنج براش میارن با غرور میگه چقدر خوبه آدم عربی بلد باشه گارسونه بهش میگه اگه من ایرانی نبودم ال... هم بهت نمیدادند😂😂 🤣🤣🤣 http://eitaa.com/cognizable_wan 😂😂😂
|• ﷽ •| 🔶 امـام زمـان «عجل الله تعالی فرجه» مـی فـرمـاینـد : 🔸 مـن بـرای مـومنـی کـه پـس از ذکـر مصـیبـت سـیدالـشهدا«علیه السلام» ، بـرای تـعجیـل فـرج و تـاییـد مـن دعا کنـد، دعـا مـی کـنـم... 📚 مـکـیـال المـکـارم، ج۱، ص۲۸۶. 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند ! چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌ 💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
سرخپوست پیری به نوه‌اش در مورد زندگی چنین گفت: درون من یک درگیری وجود دارد؛ جنگی هولناک بین دو گرگ است. یکی شر است؛ او خشم، حسادت، اندوه، افسوس، طمع، غرور، خودخواهی، کینه و دروغ است. دیگری خوب است؛ او شادی، آرامش، عشق، امید، فروتنی، مهربانی، سخاوت و حقیقت است. مشابه این درگیری در درون تو نیز به وجود می‌آید، همچنین در درون هر شخص دیگری. سپس نوه از پدربزرگش پرسید: کدام گرگ پیروز خواهد شد؟ پیرمرد به سادگی پاسخ داد: گرگی که به او غذا می‌دهی. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ يك متن خيلى جالب از كتاب فارسى دبستان سال ۱۳۲۴، دو برادر ، مادر پیر و بيماري داشتند ..!! با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد ..!! يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد ..!! چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که : خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ..!! چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق ..!! همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشيدم ..!! برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ..؟؟ آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست ..؟؟ ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ..!! 📚 کتاب فارسي دبستان سال ۱۳۲۴ به فرزندان خود ، " انسان بودن بیاموزیم. http://eitaa.com/cognizable_wan
از چيزهاى كوچك زندگيت لذت ببر، يه روز به عقب نگاه ميكنى و ميبينى چقدر بزرگ و ارزشمند بودن . 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
همه ميتونن كثيفى هاى وجود ديگران رو ببينن تو اونى باش كه طلاى وجودشون رو پيدا ميكنى. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
سعی کنید چیزی را به دل نگیرید. آنچه که آدم‌ها درباره شما می‌گویند، بازتابی از خودشان است، نه شما... ناپلئون هیل 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
برای هرروزتون هدف دارید؟ دفتری مخصوص برای این کار دارید؟ اهدافتان را بنویسید تا بتوانید سریعتر به آن دست پیدا کنید./برایان تریسی 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه اصلی هست اونم اینکه تو زندگی از هر کی و هر چی بدت بیاد، یا سرت میاد یا همون میشی! می دونی چرا ؟ چون جهان هستی هوشمنده و می خواد ما رو به تعادل برسونه می خواد بگه منع نکن ، قضاوت نکن می خواد بگه اون چیزی که الان به شدت بد می دونی و به زحمت و دردسر هلش می دی ته ته وجودت ، جزئي از توئه و تا يه جايي مي توني در برابرش مقاومت كني و بروزش ندي مي خواد بگه اگر تو هم در شرايط اون ديگري كه منعش مي كردي قرار بگيري شايد به مراتب بدتر از او عمل كني مي خواد خودمون رو با خودمون مواجه كنه مي خواد بگه آدميزاده ديگه ، اينقدر سخت نگير 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
گوش‌کردن یکی از مهم‌ترین قسمت‌های برقراری ارتباط با دیگران است. با گوش‌کردن است که می‌توانید دریابید در مغز طرف مقابل چه می‌گذرد. در مذاکره هر چقدر بیشتر و بهتر گوش کنید، قوی‌تر به‌نظر می‌رسید. یعنی طرف مقابل اطلاعات بیشتری در اختیارتان می‌گذارد. افراد آرامی که به‌دقت گوش می‌کنند، مذاکره‌کنندگان موفق‌تری به‌نظر می‌رسند و قابل‌ احترام هستند. پس از مهارت گوش دادن غافل نشوید که بسیار مهم است. این مهارت نیز مانند هر مهارت دیگری برای تقویت به تمرین زیاد نیاز دارد. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
من می توانم و انجامش می دم هیچ کلمه‌ای مانند "نمی‌توانم" مانع موفقیت انسان نیست برای موفق شدن یکی از مهم‌ترین کارها پاک کردن این کلمه از ذهن است 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
با اونهايى بگرد كه راجع به ديدگاه ها و ايده ها صحبت ميكنن ، نه راجع به آدمهاى ديگه . 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
انسانهای بزرگ نه خود را گم می کنند نه خود را پیدا می کنند ... انسانهای بزرگ خود را می سازند ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهی داشته های ما، آرزوی دیگران است قدر داشته هایمان را بدانیم و بابت آن خدا را شاکر باشیم 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan