eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
17.2هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
‹‹ فقیر نادان ›› 🌱روزی در شهری حاکم مهربانی زندگی می کرد، که همه مردم او را دوست داشتند و برایش احترام زیادی قائل بودند.اما در بین آنها مرد فقیر و بیچاره ای بود که همواره سعی می کرد حاکم را نکوهش و از او بدگویی کند. حاکم این موضوع را میدانست، اما شکیبایی به خرج می داد و علیه او فرمانی صادر نمی کرد. تا این که روزی تصمیم گرفت او را از این کار باز دارد. بنابراین در یکی از شبهای زمستان، کیسه ای آرد، جعبه ای صابون و کیسه ای شکر به یکی از خدمتکارانش داد تا آنها را برای آن مرد ببرد. خدمتکار حاکم در خانه مرد را کوبید و گفت: "حاکم این هدایا را برای یادگاری و به نشانه رسیدگی به وضع تو برایت فرستاده است." 🌱مرد فقیر بسیار خوشحال شد و از این هدیه ها تعجب کرد، زیرا می پنداشت حاکم این هدایا را برای راضی کردن او فرستاده است. به همین دلیل با غرور نزد کشیش رفت و کار حاکم را برایش تعریف کرد و گفت: "میبینی حاکم با این هدایا چگونه خواسته است مرا راضی کند؟" 🌱کشیش پاسخ داد:"حاکم مرد بسیار دانایی ست و تو بسیار نادان و احمقی! او با زبان رمز و کنایه خواسته است به تو بفهماند که آرد را برای شکم خالی و گرسنه ات، صابون را برای آلودگی باطنت و شکر را برای شیرین کردن زبان تلخت فرستاده است." 🌱از آن روز به بعد مرد که شرمنده شده بود و از کارش خجالت می کشید، بیشتر از گذشته از حاکم متنفر شد و از کشیش هم که قصد حاکم را برای دادن هدایا برایش توضیح داده بود، کینه به دل گرفت، اما از آن روز ساکت شد و دیگر برعلیه حاکم سخنی نگفت. ‹🤍🌼› ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🌓 اسکندر مقدونی در ۳۳ سالگی درگذشت... روزی که او اين جهان را ترک می‌کرد، می‌خواست يک روز ديگر هم زنده بماند، فقط يک روز ديگر تا بتواند مادرش را ببيند آن ۲۴ ساعت فاصله‌ای بود که بايد طی می‌کرد تا به پايتختش برسد. اسکندر از راه هند به يونان برمی‌گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنيا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچه به او هديه خواهد کرد. بنابراين اسکندر از پزشکانش خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازند. پزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمی‌آيد و گفتند که او بيش از چند دقيقه قادر به ادامه زندگی نخواهد بود! اسکندر گفت: "من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را، يعنی نيمی از دنيا را در ازای فقط ۲۴ ساعت بدهم." آنها گفتند: "اگر همه دنيا را هم که از آن شماست بدهيد ما نمي‌توانيم کاری برای نجاتتان صورت بدهيم امری غير ممکن است." آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامی کوشش‌هايش را عميقا درک کرد با تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتی ۲۴ ساعت را بخرد. سی و سه سال از عمرش را به هدر داده بود برای تصاحب چيزی که با آن حتی قادر به خريدن ۲۴ ساعت هم نبود. از قناعت هیچکس بی‌جان نشد از حریصی هیچکس سلطان نشد دنیا طلبیدیم به مقصد نرسیدیم آیا چه شود آخرت نا طلب ما 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
یک روز در حالی که ماهی در حال شنا کردن به ساحل رودخانه بود، صدایی شنید که می گفت: “آب چطور است؟” ماهی سرش را بالا گرفت و دید که میمونی روی درخت نشسته است. ماهی لبخندی زد و پاسخ داد: “آب خوب و گرم است.” میمون کمی حسادت می کرد و می خواست ماهی را زمین بگذارد. او پاسخ داد: باید از آب بیرون بیایی و از این درخت بالا بروی. نمای از اینجا واقعا شگفت انگیز است.» ماهی با ناراحتی پاسخ داد: من بلد نیستم از درخت بالا بروم و بدون آب نمی توانم زنده بمانم. با دیدن ماهی با چهره غمگین میمون ماهی را مسخره کرد و گفت: “شما اصلا ارزشی ندارید اگر حتی نتوانید از درخت بالا بروید.” ماهی پس از شنیدن این اظهار نظر روز و شب به شدت افسرده شد. شروع به فکر کردن با خودش کرد: «شاید میمون درست می‌گوید. من بی ارزشم اگر نتوانم از درختی بالا بروم.» ماهی دیگری در رودخانه متوجه شد که ماهی کاملاً افسرده به نظر می رسد و از او دلیل افسردگی را خواست. ماهی همه چیز را در مورد میمون و نظر او به او گفت. پس از شنیدن این جمله، ماهی دیگری خندید و گفت: «اگر میمون چیزی می‌کند، بی ارزشی چون بالا رفتن از درخت را بلد نیستی، حتی میمون هم بی‌ارزش است، زیرا نمی‌تواند شنا کند یا زیر آب زندگی کند.» با شنیدن این ماهی متوجه شد که چقدر استعداد دارد و این اشتباه بود که خودش را آنطور که میمون می گفت بی ارزش بداند. چند روز بعد میمون لیز خورد و در آب افتاد و چون شنا بلد نبود مرد. پس از اطلاع از مرگ میمون، ماهی از طبیعت تشکر کرد و از داشتن چنین توانایی شگفت انگیزی خوشحال شد. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
📗 سال‌ها پیش، وقتی دخترم دبستانی بود، هر روز ظهر می‌رفتم مدرسه دنبالش توی مسیر برگشت به خانه، از جلوی پیرمردی رد می‌شدیم که هر روز، همان ساعت، نشسته بود روی چهارپایه‌ی چوبی‌اش جلوی در🚪 درست همان لحظه که از جلویش رد می‌شدیم پیرمرد کمی خودش را جلو می‌کشید و رو به دخترم می‌گفت: "پخ" و دخترم از خنده ریسه می‌رفت. این بازیِ هر روزه بود، بازی‌ای که اوایل دخترم را از جا می‌پراند اما کم‌کم عادت کرد و انگار معتادش شد❣️ سرگرمیِ دونفره‌شان بود؛ کمی‌ مانده به درِ خانه‌ی پیرمرد، این‌یکی منتظر پخ‌شنیدن بود و آن‌یکی آماده‌ی پخ‌گفتن. با هم رفیق شده بودند. رفاقتی عمیق، اما مینیمال، رفاقتی دو طرفه بی‌هیچ حرفی، خلاصه در "پخ" و "خنده"🥹 یک روز، دخترم توی راه برگشت از مدرسه عصبانی بود، از همکلاسی‌ یا معلمش، خوب یادم نیست... اما آن روز، در جواب پخ نخندید🌱 دخترم آن روز وانمود نکرد که جا خورده، نمایشی از جا نپرید، ریسه نرفت. فقط اخم کرد. پیرمرد جا خورد. چند قدم که رفتیم، برگشتم و نگاهش کردم. داشت با بهت به دخترم نگاه میکرد. انگار همبازی‌اش زده باشد زیر قواعد بازی. عذرخواهانه لبخند زدم، ندید. فردا، پیرمرد سر ساعت همیشگی، سر جای همیشگی نبود‌. چهارپایه‌ی چوبی توی کوچه نبود، درِ خانه بسته بود. نگران شدیم، نکند...……💔 در زدیم. گفتند پیرمرد نزدیک صبح سکته کرده و الان در بیمارستان بستری است. دخترم بغض داشت. آن روز آخر، خداحافظی خوبی بین دو رفیق نبود. دیگر خبری از پخ و خنده‌ی هرروزه نبود. ما، مثل دو بزرگسال عبوس، مدرسه تا خانه را می‌آمدیم و از جلوی جای خالی پیرمرد، با احترام و در سکوت رد می‌شدیم. یکی دو بار دیگر، جویای حال پیرمرد شدیم. گفتند مغزش آسیب دیده و حافظه‌اش مخدوش شده... گفتند بچه‌هایش را خوب به جا نمی‌آورد🥺 یک روز، توی راه برگشت، از سرِ کوچه که پیچیدیم، دیدیمش، نشسته روی چهارپایه، ساعد دست‌ها تکیه روی واکر، لاغرتر و موسفیدتر از قبل. دخترم قدمهایش را تند کرد. جلویش که رسیدیم نگاهمان کرد، اما چیزی نگفت‌. خیره بودیم به دهانش، منتظر، برای یک پخ، یک پخِ کوتاه و محکم که بگوید و بخندیم و خیالمان راحت شود. نگفت، با چشم‌هایی خالی نگاهمان کرد. ما را نشناخته بود. دخترم جلو رفت، ایستاد روبرویش. پیرمرد تکان نخورد. دخترم گفت: "پخ..." پیرمرد اول فقط نگاه کرد، یک‌دفعه چشم‌هایش برق زد، خندید🥲 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
کفن جیب ندارد: کنایه ازاین‌که "مال دنیا در این دنیا می‌ماند و نباید زیادبه آن دل‌بستگی داشت." این‌مَثَل به‌این‌مفهوم‌اشاره‌می‌کند که مُرده نمی‌تواند مال واموالش راباخودبه قبرببرد.اغلب ازاین‌مَثَل هنگامی استفاده می‌شود که بخواهیم به اهمیت نداشتن مال واموال ولذت‌های دنیوی اشاره‌کنیم. ازطرف‌دیگراین‌ضرب‌المثل می‌گویدتاهنگامی که خودتان‌زنده هستیدازمال‌واموالتان به نحوشایسته استفاده کنید ولذتش‌راببرید.این‌که فقط جمع‌کنید ودرزمان حیات نه خودونه نزدیکان‌ونیازمندان ازآن بهره ولذت نبرندکاری بسیاربیهوده‌است. واماحکایتی پندآموز؛ شخصی به پسرش وصیت‌کردکه پس‌ازمرگم جوراب کهنه‌ای به‌پایم بپوشانید، می‌خواهم درقبر درپایم باشد. وقتی که پدرش فوت‌کرد وجسدش را روی تخته شست وشوی گذاشتند تاغسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم اظهار‌کرد، ولی عالِم ممانعت‌کردوگفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میتی را به‌جزکفن چیزی دیگری پوشانیده نمی‌شود! ولی پسربسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش رابه‌جای آورند، سرانجام تمام علمای شهرگردهم‌آمدند و روی این‌موضوع مشورت‌کردند، که به مناقشه انجامید.... دراین مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی واردمجلس‌شدونامه پدر را به‌دست پسرداد، پسر نامه را بازکرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش‌است وبه صدای بلندخواند: «پسرم! می‌بینی باوجوداین همه ثروت ودارایی و باغ وزمین واین همه امکانات حتی اجازه‌نیست‌یک‌جوراب کهنه را باخودببرم. یک‌روز مرگ به سراغ تونیزخواهد آمد، هوشیارباش، به تو هم اجازه یک‌کفن بیشتر نخواهندداد. پس کوشش کن ازدارایی که برایت گذاشته‌ام استفاده‌کنی ودرراه نیک وخیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
“راز ساده، اما فراموش‌شده!” روزی مردی دانا به در خانه‌ی پیرزنی رسید و گفت: «من آمده‌ام تا رمزی را به تو بیاموزم که تمام مشکلاتت را حل کند!» پیرزن که آرام روی سکوی خانه نشسته بود، با کنجکاوی پرسید: «و این رمز چیست؟» مرد لبخند زد و گفت: 🔹 اگر نمی‌دانی، بپرس. 🔹 اگر نمی‌توانی، یاد بگیر. 🔹 اگر نمی‌رسی، صبور باش. پیرزن به فکر فرو رفت و با لبخندی تلخ گفت: «تو چیز جدیدی نگفتی. من همیشه این‌ها را می‌دانم، اما… 🔸 باید بپرسم، اما غرورم نمی‌گذارد. 🔸 باید یاد بگیرم، اما تنبلی‌ام سد راهم است. 🔸 باید صبور باشم، اما عجله‌ام مرا به بیراهه می‌برد.» مرد دانا سری تکان داد و گفت: «پس مشکل تو دانستن نیست، بلکه عمل کردن است.» پیرزن آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد: «درست می‌گویی… زندگی، آزمون دانستن نیست، بلکه آزمون عمل کردن به دانسته‌هاست.» پند: دانستن، کافی نیست؛ کسانی که موفق می‌شوند، کسانی هستند که به دانسته‌هایشان عمل می‌کنند. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🦋 آخرین برگ 🍃 دختر‌ی مدتهاست بیمار است، بنیه‌اش روز به روز تحلیل می‌رود. پزشک معالج و دختری که با بیمار هم منزل است و نقاش سالخورده‌ای که دوست آنها است منتهای کوشش خود را می‌کنند لیکن دخترک دست از زندگی‌ شسته است. پائیز است و برگهای سرخ پیچکی که از دیوار روبروی اتاقشان بالا رفته است یکی پس از دیگری فرو می‌افتند، دختر بیمار فروافتادن برگها را از فراز بستر می‌نگرد و با خود می‌اندیشد که با سقوط آخرین برگ او نیز خواهد مرد. پزشک می‌گوید با بنیه‌ای که بیمار دارد این خیال به زندگی او پایان می‌دهد اما اگر بتوان وی را امیدوار کرد شاید که شفا یابد تنها یک برگ بر پیچک مانده است و دختر یقین دارد که با فرو افتادن آن خواهد مرد. شب هنگام باد در غوغا است و طوفان بیداد می‌کند لیکن برگ بر جای خویش باقی است و دختر آن را می‌بیند و امیدوار می‌شود و بحران بیماری را از سر می‌گذراند هنوز دوره نقاهتش پایان نپذیرفته است که نقاش سالخورده براثر ابتلای به ذات الریه می‌میرد پیرمرد که دیده بود باد و توفان، آخرین برگ را از پیچک خواهد ربود شب هنگام نردبان و فانوسی برداشته و برگی بر دیوار نقاشی کرده بود. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🦋 آخرین برگ 🍃 دختر‌ی مدتهاست بیمار است، بنیه‌اش روز به روز تحلیل می‌رود. پزشک معالج و دختری که با بیمار هم منزل است و نقاش سالخورده‌ای که دوست آنها است منتهای کوشش خود را می‌کنند لیکن دخترک دست از زندگی‌ شسته است. پائیز است و برگهای سرخ پیچکی که از دیوار روبروی اتاقشان بالا رفته است یکی پس از دیگری فرو می‌افتند، دختر بیمار فروافتادن برگها را از فراز بستر می‌نگرد و با خود می‌اندیشد که با سقوط آخرین برگ او نیز خواهد مرد. پزشک می‌گوید با بنیه‌ای که بیمار دارد این خیال به زندگی او پایان می‌دهد اما اگر بتوان وی را امیدوار کرد شاید که شفا یابد تنها یک برگ بر پیچک مانده است و دختر یقین دارد که با فرو افتادن آن خواهد مرد. شب هنگام باد در غوغا است و طوفان بیداد می‌کند لیکن برگ بر جای خویش باقی است و دختر آن را می‌بیند و امیدوار می‌شود و بحران بیماری را از سر می‌گذراند هنوز دوره نقاهتش پایان نپذیرفته است که نقاش سالخورده براثر ابتلای به ذات الریه می‌میرد پیرمرد که دیده بود باد و توفان، آخرین برگ را از پیچک خواهد ربود شب هنگام نردبان و فانوسی برداشته و برگی بر دیوار نقاشی کرده بود. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
داستأن خيلى معروفى دركتب تاريخ نقل میکنند؛ در زمان يكى از خلفا مرد ثروتمندى غلامى خريد از روز اولى كه او را خريد، مانند يک غلام با او رفتار نمىكرد، بلكه مانند یک آقا با او رفتار مىكرد بهترين غذاها را به او مىداد، بهترين لباسها را برايش مى خريد، وسايل آسايش او را فراهم مىكرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار مىكرد، گويى پروارى براى خودش آورده است. غلام مىديد كه اربابش هـميشه در فكر است، هميشه ناراحت است، بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد كند و سرمایه‌ای زيادى هم به او بدهد يك شب درد دل خود را با غلام در ميان گذاشت و گفت: من حاضرم تو را آزاد كنم و اين مقدار پول هم بدهم، ولى مىدانى براى چه اين همه خدمت به تو كردم؟ فقط براى يك تقاضا اگر تو اين تقاضا را انجام دهى، هرچه كه به تو دادم حلال و نوش جانت بأشد و بيش از اين هم به تو مىدهم، ولى اگر اين كار را انجام ندهى، من از تو راضى نيستم. غلام گفت: هر چه تو بگويیى اطاعت مىكنم، تو ولێ نعمت من هستى و به من حيات دادى. گفت: نه، بأید قول قطعى بدهى، مى ترسم اگر پيشنهاد كنم قبول نكنى. گفت: هرچه مى خواهى ييشنهاد كنى بگو تأ من بگويم "بله" وقتى كامل قول گرفت، گفت: بيشنهاد من اين أست كه در يك موقع و جاى خاصى كه من دستور مىدهم، سر مرا از بيخ ببرى گفت: آخر چنين چيزى نمى شود. گفت: خير، من از تو قول گرفتم و باید اين كار را انجام دهى. نيمه شب غلام را بيدار كرد، كارد تيزى به او داد و با هم به پشت بام يكى از همسایه ها رفتند. در انجا خوابيد و كيسه‌ای پول را به غلام داد و گفت: همينجا سر من را ببر و هرجا كه دلت مى خواهد برو غلام گفت: براى چه؟ گفت: براى اينكه من اين همسايه را نمى توانم ببینم مردن براى من از زندگى بهتر است. ما رقيب يكديگر بوديم و او از من پیش افتاده و همه چیزش از من بهتر است. من دارم در اتش حسد مى سوزم، مىخواهم قتلى به پاى او بيفتد و او را زندانى كند. اگر چنين چيزى شود، من راحت شده‌ام. راحتى من فقط براى اين است كه مىدانم اگر اينجا كشته شوم، فردا مىگويند جنازهاش در پشت بام رقيبش پيدا شده، پس حتمأ رقيبش او را كشته است، بعد رقيب مرا زندانى و سپس اعدام مىكند و مقصود من حاصل مىشود غلام گفت: حال كه تو چنين آدم احمقى هستى، چرا من اين كار را نكنم؟ تو براى همان كشته شــدن خوب هستى. سر او را بريد، كيسه‌ای پول را هم برداشت و رفت، خـبر در همه جا بيچيد آن مرد همسایه را به زندان بردند، ولى همه مىگفتند؛ اگر او قاتل باشد، روى پشتبام خانه‌ای خودش كه اين كار را نمىكند، پسه قضيه چيست؟ معمايى شده بود. وجدان غلام او را راحت نگـذاشت پيش حكومت وقت رفت و حقيقت را اينطور گفت: من به تـقاضاى خودش او راكشتم، او آنچنان در حسد مىسوخت كه مرگ را بر زندگى ترجيح مىداد. وقتى مشخص شد قضيه از اين قرار است، هم غلام و هم مرد زندانى را آزاد كردند. پس اين يك حقيقتى است كه واقعأ أنسان به بيمارى حسد مـبتلا مىشود قرآن مىفﺮمايد:"قَد اَفلَحَ مَن زَکاهَا. وَ قَد خَابَ مَن دَساهَا اولين برنامه قرآن تهذيب نفس و تزكيه نفس است؛ پاكيزه كردن روان از بیماری‌ها، عـقده‌ها، تـاريكی‌ها، ناراحتيها، انحراف‌ها و بلكه از ﻣﺴﺦ ﺷﺪن هاست. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
عنوان داستان: مرد تاجر و باغ زیبا مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد… تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم… مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم… دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ‏ ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
۸۰ ساله بود. با چهره‌ای معصوم و موهایی سفید روی نیمکتی وسط پارک نشسته بود. از خاطراتش حرف زد، از ازدواجش، همسرش، فرزندانش و چالش‌هایی که پشت سر گذاشته. پرسیدم: «زندگی‌ات را دوست داشتی؟» گفت: «نه!» گفتم: «پس چرا تا الآن ادامه‌اش دادی؟» گفت: «چون آن‌طرفِ مسیر، کسی منتظرم نبود!» بعد دستانم را به آرامی و با همان توان محدودش فشار داد و گفت: «من دیر به این مسئله رسیدم که برای رفتن، حتما نباید مقصدی انتخاب کرده‌باشی؛ اما مهم است که اگر تمام تلاشت را برای بهبود کردی و همچنان حالت خوب نبود، اگر کنار کسی آرامش نداشتی، اگر در شرایطی که داشتی، خنده‌های عمیقی را تجربه نمی‌کردی و عمق شادی جهان را لمس نمی‌کردی؛ اگر شریک عاطفی داشتی؛ اما احساس نیاز عمیقی به عشق و نوازش و فهمیده شدن می‌کردی؛ بی‌هیچ ترسی از تنها ماندن، بروی! قبل از آنکه دیر شود... تو باید بپذیری که برای رفتن، لازم نیست کسی منتظرت باشد! لازم نیست از تنها ماندن بترسی و فکر کنی بدون آدم‌ها کامل نیستی! نباید به عادت‌ها و خاطراتت گیر کنی و نباید برای فرار از رنجِ فراموشی، دنبال جایگزینی برای آدم‌ها بگردی! بعضی دردها حاد و کشنده‌اند؛ اما شرف دارند به دردهای مزمنی که آ‌‌ن‌قدر کش پیدا می‌کنند و همه جا با تو هستند که فلجت می‌کنند.» گفتم: «اگر برمی‌گشتی به جوانی‌ات؟» گفت: «موقعیت اشتباهی که در آن ریشه دوانده‌بودم را ترک می‌کردم و دل می‌کندم از آدم‌هایی که آدمِ دنیای من نبودند و ماندن کنار آن‌ها بزرگ‌ترین اشتباه ممکن بود...» گفت: «شاید اگر همان اوایل، راهمان را جدا کرده‌ بودیم، حالا دو خانواده‌ی شاد از ما باقی می‌ماند؛ اما حالا؟ دو آدمِ افسرده و غمگینیم، با فرزندانی که تجارب زیستی خوشایندی از کودکی‌شان ندارند... به خاطر بسپار که برای رفتن‌های عاقلانه، باید فقط به راه افتاد و به هیچ چیز دیگری فکر نکرد!» ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🔸 🔹روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت:تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟ مترسک گفت:نه، چطور؟ روزگار برایت تکراری نیست؟ چه چیزی تو را خوشحال می کند؟ مترسک گفت:راست می گویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم هیجان زده می شوم و خوشحال. مترسک گفت:نه تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال بشوی. رهگذر علت را پرسید مترسک گفت:کلّه من پر کاه است و کلّه تو پر مغز آدمی. برترین مخلوق عالم، مغز و ظرف ذهن توست. تو نمی توانی مثل من باشی. مگر اینکه کله ات پر کاه باشد. ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan